گوناگون

پاورقی/ بخش اول رمان «لولیتا» منتشر شد

پارسینه: : اکرم پدرام‌نیا، در اقدامی جالب اقدام به ترجمه «لولیتا» اثر ناباکوف کرده و قرار است بخش‌های مختلف این اثر را بر روی فضای نت قرار دهد.

پارسینه-گروه فرهنگی: اکرم پدرام‌نیا، در اقدامی جالب اقدام به ترجمه «لولیتا» اثر ناباکوف کرده و قرار است بخش‌های مختلف این اثر را بر روی فضای نت قرار دهد. وی اخیرا بخش اول این رمان را بر روی فضای وب قرار داده که در ادامه از نظر می‌گذرانید:

بخش یک

۱

لولیتا، چراغ زندگی من، برانگیزاننده‌ی میل جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا: نوک زبان در سفری سه‌گامی از کام دهان به‌سمت پایین می‌آید و در گام سوم‌اش به پشت دندان ضربه می‌زند: لو. لی. تا.

صبح‌ها «لو» بود، لو خالی، چهار فوت و ده اینچ قد با یک لنگه جوراب. توی شلوار راحتی‌اش «لولا» بود و تو مدرسه «دالی». روی نقطه‌چین‌های فرم‌های اداری «دولورس». اما در آغوش من همیشه لولیتا.

آیا پیش از او کس دیگری هم بود که زمینه‌ساز باشد؟ بود، البته که بود. راستش، اگر در آن تابستان، عاشق آن دختربچه‌ی اولی نمی‌شدم، هرگز لولیتایی در میان نبود. در آن قلمرو شاهزادگی کنار دریا 1 . آه،.. کی؟ سال‌ها پیش از آن‌که لولیتا به دنیا بیاید، به اندازه‌ی سال‌های عمر من در آن تابستان... یک آدم‌کُش همیشه می‌تواند شیوه‌ی نگارش‌اش خیال‌انگیز باشد.

خانم‌ها و آقایان هیئت منصفه‌ی دادگاه، سند شماره‌ی یک 2 همانی‌ست که حسودی فرشته‌های بالدار، فرشته‌های در اشتباه و ساده‌ی‌ درگاه را برانگیخت. 3 به این خار‌های درهم‌تنیده نگاه کن! 4

۲

سال ۱۹۱۰تو پاریس به‌دنیا آمدم. پدرم مردی نجیب و خونسرد بود، و ملغمه‌ای از ژن‌های نژادهای گوناگون: شهروند سوئیس، از نوادگان فرانسوی‌ها و اطریشی‌ها، با رگه‌ای از خون دانوب در رگ‌هایش. تا دقیقه‌ای دیگر چند عکس گیرا و براق با زمینه‌ای آبی‌رنگ را دور می‌گردانم تا ببینید. او هتل لوکسی تو ریویرا داشت. پدر و هر دو پدربزرگ‌هایش به‌ترتیب فروشنده‌های شراب، جواهر و ابریشم بودند. در سی‌سالگی با زنی انگلیسی، دختر جروم دانِ کوهنورد یا نوه‌ی دو کشیش کلیسای دورست، دو استاد در موضوع‌های غریب، یکی دیرین‌خاک‌شناس و دیگری استاد چنگ بادی ازداوج کرد. وقتی سه ساله بودم مادر بسیار خوش‌عکسم در حادثه‌ی هولناکی (صاعقه‌ی آسمانی در پیک‌نیک) درگذشت. به‌جز یک کفِ دست از گرمای وجودش چیز دیگری از او در سوراخ سنبه‌های تاریک ذهنم باقی نمانده، که در پی آن، اگر هنوز هم بتوانید شیوه‌ی نوشتن مرا بپذیرید (چون دارم بااحتیاط می‌نویسم) خورشید کودکی‌ام خاموش شد: بی‌تردید، همه می‌دانید که بخش‌هایی از آن روز، در این ذهن، معلق مانده، بخش‌های آکنده از بوی خوش و پر از پشه‌هایی که روی پرچین‌های پرشکوفه در پروازند، یا آن بخشی از روز که ناگهان با ورود ولگردی در پای تپه تغییر می‌کند، در غبار تابستان با گرمای خزدارش و پشه‌های طلایی.

خواهر بزرگ مادرم، سیبل که زن پسرعموی پدرم شد و او بعد ولش کرد، نزدیک‌ترین عضو خانواده‌ی من بود و بر این اساس دایه‌ی من و خدمتکار مجانی خانه‌ی ما شد. یکی بعدها به من گفت که عاشق پدرم بود، اما پدرم از آن‌هایی بود که یک دقیقه عاشق بود و دقیقه‌ی دیگر فارغ. خاله سیبل را به‌رغم سخت‌گیری‌های شدیدش نسبت به بعضی چیزها، خیلی دوست داشتم. شاید می‌خواست به‌وقتش از من زن‌مرده‌ی بهتری از پدرم بسازد. خاله سیبل چهره‌ای رنگ‌پریده داشت و دور چشم‌های نیلی‌اش صورتی بود. گاهی شعر می‌گفت و افکارش هم خرافی بود. مثلا می‌گفت من می‌دانم درست پس از شانزده‌سالگی تو می‌میرم و همین‌طور هم شد. شوهرش همیشه برای فروش عطر در سفر بود و بیش‌تر در آمریکا به‌سر می‌برد و سرانجام هم در آن‌جا شرکتی راه انداخت و صاحب ملکی شد.

کودکی را شاد و سالم در دنیای کتاب‌های مصور و پرزرق‌وبرق، ماسه‌زار پاک، درختان پرتقال، سگ‌های رام، چشم‌انداز دریا و چهره‌های خندان پشت‌‌سر گذاشتم. دوروبرم هتل باشکوه میرانا جهان سفید شسته‌ای بود که مثل منظومه‌ای خصوصی در دل کیهان آبی بزرگ‌تر و درخشانی می‌چرخید. از دیگ و دیگچه‌شورهای پیش‌بند بسته‌ی هتل گرفته تا فرمانرواهای فلانل‌پوش، همه و همه مرا دوست داشتند و همیشه نازونوازشم می‌کردند. زن‌های سالمند آمریکایی به عصاشان تکیه می‌زدند و مثل برج کج پیزا به‌سمت من خم می‌شدند. شاهزاده‌های بخت‌برگشته‌ی روسی که نمی‌توانستند هزینه‌های هتل را به پدرم بپردازند آب‌نبات‌های گران برایم می‌خریدند. پاپای عزیزم مرا به قایق‌رانی و دوچرخه‌سواری می‌برد، شنا و شیرجه و اسکی روی آب یادم می‌داد، برایم دن‌کیشوت و بینوایان می‌خواند و من به او احترام می‌گذاشتم و می‌ستودمش، و هرگاه گفت‌وگوی خدمتکارها به گوشم می‌خورد که درباره‌ی زنان جورواجور دورو برش حرف می‌زنند، برایش خوشحال می‌شدم، زنان زیبا و مهربانی که مرا عزیز می‌داشتند و همیشه قربان‌صدقه‌ام می‌رفتند و برای بی‌مادری شاد و خرم من اشک‌های دُرمانند می‌ریختند.

مدرسه‌ام مدرسه‌ی روزانه‌ی انگلیسی‌زبانی بود که چند مایل از خانه‌ی ما فاصله داشت و من آن‌جا تنیس و هندبال انگلیسی بازی می‌کردم و نمره‌های عالی می‌گرفتم و با بچه‌ها و معلم‌ها روابط بسیار خوبی داشتم. تنها رویداد جنسی واقعی‌ای که پیش از سیزده‌سالگی برایم پیش آمد (یعنی پیش از آن‌که آنابل کوچولوی‌ام را ببینم) حرف‌های جدی و بانزاکت و کاملا نظری‌ای بود که با یکی از بچه‌های آمریکایی، توی باغ رز مدرسه درباره‌ی غافلگیریِ بلوغ می‌زدیم؛ پسری که مادرش هنرپیشه‌ی به‌نام سینمای آن روز بود، اما در دنیای سه‌بعدی به‌ندرت هم‌دیگر را می‌دیدند. رویداد جنسی دیگر زندگی‌ام، واکنش‌های جالب برخی از اندامم ‌نسبت به بعضی از عکس‌های سایه‌روشن‌دار بود، تصاویری از بخش‌های نرم و دوراهی‌های بدن تا آن نوک زیبای باشکوه، عکس‌هایی که از زیر انبوه تصاویر گرافیکی براق کتابخانه‌ی هتل کش می‌رفتم. بعدها پدرم با آن رفتار مودبِ خوش‌برخورد و خوشایندش همه‌ی آن چیزهایی را که فکر می‌کرد درباره‌ی روابط جنسی باید بدانم به من آموخت؛ درست پیش از پاییز 1923، موقعی که مرا برای سه زمستان به دبیرستان فرانسوی شهر لیون فرستاد؛ اما افسوس که تابستان همان سال با مادام دی آر و دخترش به تور ایتالیا رفت و من هیچ‌کس را نداشتم تا برایش غر بزنم یا با او مشورتی بکنم.

۳

آنابل هم مثل نگارنده‌ی این یادداشت دورگه بود: نیمی ‌انگلیسی و نیمی هلندی. قیافه‌اش را به روشنی سال‌ها پیش، منظورم پیش از دیدن لولیتا به یاد نمی‌آورم. راستش هر کسی دو نوع حافظه‌ی دیداری دارد: یکی آن است که آدم می‌تواند بامهارت در آزمایشگاه ذهنش تصویری را بازسازی کند، با چشم باز (این همان تصویر کلی‌ست که من از آنابل در ذهنم دارم: پوست عسلی‌رنگ، بازوهای باریک، موی قهوه‌ای کوتاه، مژه‌های بلند، دهان بزرگ وخندان و دندان‌های سفید،) و دیگری این‌که آدم بی‌درنگ، با چشم بسته و پشت پلک تاریک کپی عینی، دقیق و واقعی چهره‌ی معشوق را احضار می‌کند، روح کوچکی به رنگ آدم زنده، (و این همانی‌ست که من از لولیتا در ذهن دارم.)

اکنون کوتاه، آنابل را وصف می‌کنم؛ او دخترکی بود چندماه کوچکتر از من، و دوست‌داشتنی. پدر و مادرش از دوستان دیرین خاله‌ام بودند و به اندازه‌ی او پرفیس ‌و افاده. نزدیکی‌های هتل میرانا ویلایی اجاره کرده بودند، آقای لی کچل و تیره‌پوست و خانم لی چاق و کرم‌پودر زده (با نام دختریِ ونسا ون نس). آه که چه‌قدر از آن‌ها بیزار بودم! در آغاز من و آنابل از رویدادهای پیرامون حرف می‌زدیم. آنابل یک‌سره مشتش را از ماسه‌های نرم پر می‌کرد و از میان انگشتانش رها می‌کرد. ذهن ما هم مثل ذهن نوجوان‌های باهوش اروپایی آن روزها تغییر کرده و شکل گرفته بود و گمان نمی‌کنم هیچ‌ یک از بی‌شمار علاقه‌مندی‌های ما مثل بازی‌های رقابتی تنیس، فلسفه‌ی من‌گرایی و بی‌نهایت‌گرایی و غیره در این عالم انسانی ربطی به آن‌چه نابغه‌ها می‌خواستند داشت. شکنندگی و آسیب‌پذیری بچه‌های حیوانات، ما را هم به اندازه‌ی بقیه رنج می‌داد. آنابل دلش می‌خواست در یکی از کشورهای قحطی‌زده‌ی آسیایی پرستار باشد و من دوست داشتم جاسوس معروفی بشوم.

یکباره، خام و دیوانه‌وار و باترس‌ولرز و عذاب و بی‌هیچ خجالتی عاشق هم شدیم؛ باید این را هم اضافه کنم، و در ناامیدی تمام، چون آن حس جنون‌آمیز مالکیت دوسویه فقط می‌توانست از راه نوشیدن و گواریدن جزءجزء روح و جسم یکدیگر سیراب شود؛ و ما حتا نمی‌توانستیم به هم نزدیک شویم و رابطه‌ای داشته باشیم، چیزی که بچه‌های خرابه‌نشین می‌توانستند به‌آسانی جورش کنند و به آن برسند. به‌جز یک مورد که خطر کردیم و هم‌دیگر را توی تاریکی باغ پشت خانه‌شان دیدیم (این بخش را بعد توضیح می‌دهم) تنها آزادی‌ای که داشتیم این بود که می‌توانستیم در ساحل شنی شلوغ از گوش‌رس همه دور شویم ولی نه از دیدرس‌شان، و مدتی در کنار هم باشیم. آن‌جا، همه‌ی صبح، روی ماسه‌زار نرم، چند پا دورتر از بزرگ‌ترهامان در شور و هوسی سنگ شده ولو می‌شدیم، و از هر چرخش ناگهانی کوتاه و آنی بهره می‌جستیم و همدیگر را لمس می‌کردیم: دست او از زیر ماسه‌ها به‌سمت من می‌خزید؛ انگشت‌های نازک و قهوه‌ای‌اش مثل راه رفتن در خواب به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و سپس زانوی براقش سفر محتاط درازی را شروع می‌کرد؛ گاهی، اتفاقی، برج‌وبارویی که بچه‌ها از ماسه‌ها می‌ساختند خوب ما را می‌پوشاند و می‌توانستیم شوری لب‌های هم‌دیگر را بچَریم. آن تماس‌های ناتمام بدن‌های جوان خام و سالم‌مان ما را به چنان رنج و خشمی می‌کشاند که حتا آب سرد دریاهای آزاد که زیر آن هم هنوز می‌توانستیم به هم چنگ بزنیم، آن خشم را فرونمی‌خواباند.

در میان برخی از گنجینه‌هایی که در سرگردانی‌ و خانه‌به‌دوشی‌های بزرگ‌سالی از دست دادم، عکسی بود که خاله‌ام از ما گرفته بود و در آن آنابل، پدر و مادرش و دکتر کوپر دانا، پیرمردی چلاق، که در همان تابستان از خاله‌ام خواستگاری کرد، دور میزی در قهوه‌خانه‌ای خیابانی جمع شده بودند. توی آن عکس آنابل خیلی خوب نیافتاده بود، چون روی خامه‌ی شکلاتش خم شده بود و زیر نور غبارآلود خورشید که زیبایی ناپیدایش را درجه‌بندی می‌کرد، شانه‌های لاغر و برهنه‌ی او و خط فرق موهایش تنها چیزهایی بودند که می‌شد تشخیص داد (البته تا جایی که آن عکس را به‌خاطر می‌آورم)؛ اما من که کمی جدا از بقیه نشسته بودم، به‌گونه‌ای نمایشی آشکار افتاده بودم: پسر دم‌دمی اخمو با پیراهن تیره‌ی ورزشی و شورت خوش‌دوخت سفید، پاها روی هم، صورت نیم‌رخ و نگاهی که به‌سمت دیگر دوخته شده. آن عکس در آخرین روز تابستان سرنوشت‌ساز ما گرفته شده بود، درست چند دقیقه پیش از آن‌که ما برای دومین و آخرین بار با سرنوشت‌مان ناسازگاری کنیم. با ناپذیرفتنی‌ترین دستاویز ممکن (که تنها و آخرین فرصت ما بود و دیگر چیزی هم برای‌مان مهم نبود) از قهوه‌خانه به سمت ساحل گریختیم و گستره‌ی خالی‌ای از ماسه‌زار را پیدا کردیم و آن‌جا زیر سایه‌ی بنفش‌رنگ صخره‌های قرمزِ غارمانند، کوتاه، ولی با شور و حرارتی بسیار همدیگر را نوازش کردیم. تنها شاهد ما عینک آفتابی‌ای بود که یکی آن را زیر آن صخره جا گذاشته بود. درست وقتی روی زانوهایم خم شده بودم و داشتم مالک دلبندم می‌شدم، دو مرد ریشوی شناگر، پیرمرد دریا و برادرش با بیان هیجان‌آمیز کلمه‌های ناپسند از آب بیرون آمدند، و چهار ماه بعد آنابل در جزیره‌ی کرفو از بیماری حصبه مرد.

۴

بارها و بارها این خاطره‌های تلخ را مرور می‌کنم و هربار از خود می‌پرسم آیا همان موقع بود، در آن درخشش تابستانِ دور که گسل زندگی من شروع شد یا آیا میل زیاده‌ی من به آن کودک نخستین نشانه‌ی غیرعادی بودن سرشتم بود؟ وقتی می‌خواهم عطش شدید، انگیزه‌ها، عملکرد و دیگر چیزهای خودم را تحلیل کنم تسلیم نوعی خیال واپس‌گرایانه‌ای می‌شوم که قوه‌ی تحلیل مرا با گزینه‌های نامحدود پر می‌کند و سبب می‌شود که هر راه ممکن دوشاخه و سه‌شاخه و چندشاخه شود، بی‌آنکه دورنمای پیچیده‌ و دیوانه‌کننده‌ی گذشته‌ی من پایانی داشته باشد. به‌ هر روی، دیگر متقاعد شده‌ام که به شکل معجزه‌وار و سرنوشت‌ساز لولیتا با آنابل شروع شد.

هم‌چنین می‌دانم که شوک ناشی از مرگ آنابل بدبختی آن تابستان کابوس‌زده را به اوج رساند و در سرتاسر سال‌های سرد نوجوانی، در مسیر هر رابطه‌ی عاشقانه‌ی دیگر نیز سدی دائمی شد. روح و جسم‌مان چنان عالی و بی‌عیب درهم‌آمیخت که این آمیختگی و یکی‌شدن برای ذهن به‌واقع خام و معمولی جوان امروزی باید نامفهوم باشد. چنان آمیختگی‌ای که سال‌ها پس از مرگ او احساس می‌کردم افکارش در ذهن من شناور است. سال‌ها پیش از آن‌که ما همدیگر را ببینیم نیز رویاها و خواب‌های‌مان مثل هم بود. یادداشت‌های‌مان را که با هم مقایسه می‌کردیم می‌دیدیم چه شباهت‌های عجیبی به هم دارند. مثلا ماه ژوئن سال 1919 قناری گم‌شده‌ای، بال‌بال‌زنان، هم به خانه‌ی آن‌ها و هم به خانه‌ی ما وارد شده بود. شگفتی‌اش در این است که خانه‌هامان در دو کشور متفاوت بود. آه لولیتا تو اگر این‌گونه عاشقم بودی!

توضیح آن اولین دیدار ناموفق را برای بخش پایانی فاز آنابل‌ام گذاشتم: آن شب آنابل توانست خانواده‌ی همیشه گوش ‌به‌زنگ و بدجنس‌اش را برای این دیدار فریب دهد. در بیشه‌زار میموزای برگ‌نازکِ پشت ویلای‌شان روی دیوار سنگی کوتاه خراب شده‌ای‌ جایی برای نشستن پیدا کردیم. در آن دل تاریکی، میان درختان جوان، پشت پنجره‌هایی که از کهنگی رنگارنگ شده بودند نقش‌هایی دیدیم. الان به نظرم می‌آید که پشت آن پنجره‌های روشن (پدر و مادر آنابل) ورق بازی می‌کردند، شاید به این دلیل که بازی بریج دشمن را مشغول می‌کند. وقتی گوشه‌ی لب و لاله‌ی داغ گوشش را بوسیدم به خود لرزید و جاخورد. خوشه‌ای از ستاره‌ها بالای سرمان از لابه‌لای برگ‌های نازک و بلند می‌درخشید؛ آن آسمان لرزان به‌نظر به‌اندازه‌ی خود آنابل زیر پیراهن نازکش برهنه بود. صورتش را در آسمان می‌دیدم، عجیب دور، به‌گونه‌ای که گویی از خودش پرتویی کم‌رنگ می‌تاباند. پاهایش، پاهای زیبا و گرمش خیلی به‌هم نزدیک نبودند، و وقتی دستم روی آن‌چه در جستجوی‌اش بود قرار گرفت، حال مبهم و ترسناکی به من دست داد، نیمی لذت و نیمی درد بر آن حالت‌های کودکانه چیره شد. او کمی بالاتر از من نشست، و هربار که در آن حالِ سرمستیِ بی‌مانندش به نقطه‌ای می‌رسید که می‌خواست مرا ببوسد، سرش را با حرکتی آرام و سست که کمی اندوه‌زده می‌نمود، خم می‌کرد و مچ دستم را میان زانوهای برهنه‌اش فشار می‌داد و دوباره فشار را کم می‌کرد، با سوتی از صدای نفس‌اش که به صورتم می‌خورد. برای رهایی از درد عشق، نخست، سفت لبان خشکش را روی لب‌های من می‌مالید، سپس طفلکِ من با پرتاب عصبی موهایش به عقب از من فاصله می‌گرفت، و دوباره در همان تاریکی به من نزدیک می‌شد و می‌گذاشت که دهان بازش را بمکم. با بخشندگی تمام آماده بودم که هرچه داشتم به او پیشکش کنم، قلب، گلو، دل‌وروده، حتا چوگان پادشاهی غرورم را در مشت عجیبش گذاشتم تا نگه دارد.

یادم می‌آید که بوی نوعی پودر آرایشی می‌داد، فکر کنم از خدمتکار اسپانیایی مادرش دزدیده بود، بوی خوشِ مُشکِ‌ کم‌بهایی که با بوی بیسکویتیِ تن‌اش قاطی شده بود و داشت همه‌ی حواس مرا لبالب پر می‌کرد؛ اما ناگهان همهمه‌ای در بوته‌زارِ نزدیک جلو لبریز شدن حواسم را گرفت، و همین‌که ما از هم فاصله گرفتیم، با حالت دردناکی گوش دادیم به آن‌چه که احتمالا صدای گربه‌ای در حال پرسه زدن بود. بی‌درنگ فریاد مادر آنابل هم از توی خانه بلند شد که او را صدا می‌کرد، با سراسیمه‌گی‌ای که هر دم بیش‌تر می‌شد. هم‌زمان دکتر کوپرنیز لنگان و با سنگینی به میان باغ آمد. اما آن بیشه‌ی میموزا، غبار ستاره‌ها، مورمور شدن‌ها، پرتو‌ها، شهد گیاهان و درد با من ماند و آن دخترک با دست‌وپای برنزه‌اش و زبان سوزانش از همان زمان روح مرا تسخیر کرد و تا دست‌کم بیست‌وچهار سال بعد با من ماند، تا زمانی‌که طلسمِ روح او را با حلولش در دیگری شکستم.

***

۱. اشاره‌ای‌ست به بیتی از شعر «انابل لی» اثر ادگار آلن‌ پو: به‌واقع ناباکوف از این شعر ادگار آلن‌ پو به‌گونه‌های مختلف بهره برده و اسم نخستین معشوقه‌ی هامبرت را هم از روی نام این شعر انتخاب کرده و حتا تا مدت‌ها پیش از چاپ کتاب، اسم رمان «لولیتا» نیز همین بیت (قلمرو پادشاهی کنار دریا) بوده است. (م)

۲. Exhibit number one or two منظور سندی‌ست که در تایید یا رد اتهام متهم به دادگاه ارائه می‌شود. گویی هامبرت، نویسنده‌ی این دست‌نوشته‌ها خواننده‌هایش را هیئت منصفه‌ی دادگاه می‌داند و نوشته‌ها را سندهایی شماره‌دار برای ارائه به این دادگاه. (م)

۳. بیت دیگری‌ست از همان شعر«انابل لی» اثر ادگار آلن پو: «با (چنان) عشقی که فرشته‌های بال‌دار بهشت به من و او غبطه می‌خوردند.» (م)

۴. پیش از آن‌که عیسا مسیح را به صلیب بکشند سربازان رومی بر سر او تاجی از خارهای درهم‌تنیده گذاشتند و با چوبی بر سرش کوبیدند... در این‌جا خود هامبرت به‌جای سربازان رومی تاجی از خار بر سر می‌گذارد. البته هدف هامبرت نه همانندسازی با عیسا که شاید طلب بخشش از اوست. (م)

***

توضیح مترجم:

ناباکوف از آن گروه نویسنده‌هایی نیست که کتابی از او را برداری، روی ایوانی جایی بنشینی و با آن ویسکی‌ای بنوشی یا سیبی گاز بزنی.»

انتونی برگس، منتقد ادبی بریتانیایی

خواننده‌ی گرامی، رمان لولیتا رمانی‌ست با پیچیدگی‌های کلامی، بهره‌گیری از جمله‌های ناب شاعران و نویسندگان کهن و واژه‌هایی نو که برخی را خود ناباکوف ساخته و برخی را با تغییراتی از زبان‌هایی چون لاتین به زبان انگلیسی وارد کرده است. از آن گذشته، هامبرت راوی داستان یا نویسنده‌ی فرضی این اثر در پی یافتن دستاویزهایی برای اشتباه‌هایش به ابهام و پیچیده‌گویی روی می‌آورد. از این روی گاهی فهم برخی از جمله‌ها یا پاراگراف‌ها تا اندازه‌ای سخت می‌شود و در این جاهاست که به گفته‌ی انتونی برگسِ انگلیسی‌زبان درک مطلب حتا به پژوهش نیاز دارد.

راستش، گرایش خود من هنگام نوشتن یا ترجمه‌ی اثری، بیش‌تر به پرهیز از پانویسی‌ست و تا می‌توانم گوارایی درک ناشی از کشف را از خواننده نمی‌گیرم. اما در این داستان، به‌رغم این پافشاری، زمان‌هایی وادار شده‌ام نکته‌هایی را در پایان هر بخش بیاورم و گاهی برای دسترسی خواننده به منابع پژوهشی، واژه‌هایی را ابرپیوند (Hyperlink) بدهم.



ارسال نظر

  • نگین

    سلام
    توضیحات پایانی لازم ارزنده ومفید بود.
    سپاس

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار