گوناگون

نقدی بر فیلم گوست داگ: منش سامورایی

پارسینه: 1999. نویسنده و کارگردان: جیم جارموش. فیلمبردار: رابی مولر. تدوین: جی رابینوویتز. آهنگساز: RZA. بازیگران: فارست ویتاکر، جان تُرمی ، کلیف گورمن، ریچارد پورتنو، تریشیا وسی، هنری سیلوا، ایزاک دُ بانکوله، کمیل وینبُش

"نیک است جهان را نگریستن به سان یک رویا". (هاگاکوره)

گوست داگ (فارست ویتاکر) آدم کشی حرفه ایست که زندگیش را بر پایه اصول هاگاکوره، راهنمای عملی و معنوی جنگجویان سامورایی، تنظیم می کند. او گهگاه به دستور لویی (جان ترمی)، یک عضو قدیم گروه های مافیایی که زمانی جان گوست داگ را نجات داده، آدم می کشد. گوست داگ خود را مدیون لویی و او را استاد خودش می داند و تحت آموزه های هاگاکوره از او تبعیت می کند.

در یکی از ماموریت هایش، گوست داگ یکی از اعضای خانواده مافیایی، فرانک (ریچارد پورتنو) را که با لوئیز (تریشیا وسی)، دختر آقای وارگو (هنری سیلوا) رئیس خانواده رابطه دارد، به قتل می رساند. دستور قتل بوسیله سونی (کلیف گورمن) نفر دوم خانواده، که خودش به لوئیز علاقه دارد، و به واسطه لویی به گوست داگ داده می شود. اما چون لوئیز گوست داگ را در زمان به قتل رساندن فرانک می بیند و از طرفی فرانک توسط فردی خارج از خانواده به قتل رسیده، طبق قانون خانواده قاتل باید کشته شود. اعضای خانواده در نهایت محل زندگی گوست داگ را پیدا می کنند و تمامی کبوترهای او را می کشند. تا پایان فیلم گوست داگ از تمام اعضای خانواده انتقام می گیرد تا جایی که فقط لویی و لوئیز باقی می مانند. در سکانس پایانی، لویی در یک رویارویی شبه وسترن و در حالیکه گوست داگ برای احترام به استادش بی دفاع در برابر او قرار می گیرد، گوست داگ را از پای در می آورد. در سکانس پایانی پرلین (کمیل وینبُش) دوست کوچک گوست داگ در حال خواندن هاگاکوره است.

جارموش "گوست داگ" را یک وسترن هیپ-هاپ سامورایی گانگستری معرفی می کند. فیلمی که نه بر ویژگی های عرفی قهرمان های ژانرهای گانگستر و وسترن، بلکه بر روی لحظات تفکر و تعمق قهرمان داستانش تمرکز می کند؛ قهرمانی که تلاش می کند با بازیابی آئین های گذشته، به زندگیش در دنیایی که خشونت و بی قانونی آن را فراگرفته سامان بخشد. در "گوست داگ" جارموش باز به تم های مورد علاقه اش اشاره دارد: انسان های تنها، زندگی در لحظه، خرده فرهنگ ها و اقلیت ها. "گوست داگ" چهار سال پس از "مرد مرده" ساخته شد. این نوشتار تلاش می کند تا "گوست داگ" را در ادامه "مرد مرده" تحلیل کند.

المان های زیادی در "گوست داگ" وجود دارد که بیننده را به یاد "مرد مرده" می اندازد: حضور کوتاه گری فارمر (بازیگر نقش نوبادی) با عبارت معروفش (Stupid fucking white man) در سکانسی از "گوست داگ"؛ وحشی گری سفیدپوستان در "مرد مرده" و خشونت و نژادپرستی آنها در "گوست داگ"؛ دوستی گوست داگ با ریموند (ایزاک دُ بانکوله)، بستنی فروش فرانسه زبان، و اینکه همچون ویلیام بلیک و نوبادی، گوست داگ و او بدون اینکه زبان یکدیگر را بفهمند، با هم دوستند؛ هجو عناصر ژانر وسترن در "مرد مرده" همچون هجو المان های ژانر گانگستر در "گوست داگ"؛ اینکه گوست داگ همانند بلیک متفاوت و در جامعه مثل یک خارجی ست؛ و اینکه گوست داگ همچون بلیک در واکنش به خشونت دیگران به خشونت متوسل می شود.

" گوست داگ" را می توان فیلمی در ادامه "مرد مرده" دانست. گوست داگ هم برخی از ویژگیهای بلیک را داراست و هم برخی خصوصیت های نوبادی را: از سویی همانند بلیک تنهاست؛ همه به او به چشم یک آدم متفاوت نگاه می کنند؛ او آدم می کشد، اما همچون بلیک که بچه آهویی مرده را نوازش می کند، قاتلان کبوترها و خرس را از پای در می آورد. و از سوی دیگر مانند نوبادی از اقلیت است، به طبیعت احترام می گذارد، و همچون نوبادی که فرازهایی غریب برگرفته از سنت بومیان آمریکا را بازگو می کرد، عباراتی ثقیل از هاگاکوره را می خواند. در حقیت گوست داگ ترکیبی ست از بلیک و نوبادی. او مهارت بلیک در تیراندازی و فرزانگی نوبادی را توامان دارد. بلیک زیر نظر نوبادی آموخت تا در برابر "مرد سفید" با ابزار خودش (اسلحه) بایستد. و گوست داگ چنین می کند. گویی او ویلیام بلیکی ست که مراحل سلوک را زیرنظر نوبادی پشت سر گذاشته و تمام کرده. همچون ترکیب نوبادی و بلیک که بر اساس حکمت نوبادی و با

تکیه بر قدرت تیراندازی بلیک در برابر خشونت اطراف می ایستادند، گوست داگ مطابق اصول هاگاکوره و بر پایه توانایی اش در کار با اسلحه در جامعه زندگی می کند.

همانطور که جارموش در "مرد مرده" با هجو عناصر وسترن و نیز نمایش خوی درنده سفیدپوستان به تاریخ و مناسبات حاکم بر جامعه آمریکا حمله کرد، در "گوست داگ" نیز با هجو ژانر گانگستر (با نشان دادن چهره ای مضحک و بی عرضه از گانگسترها از طریق به کارگیری بازیگران سالخورده و چاق) و نمایش نژادپرستی آنها بخش دیگری از تاریخ و تفکر حاکم بر جامعه آمریکا را نقد می کند. و گوست داگ به شیوه بلیک و نوبادی در چنین جامعه ای به زندگی ادامه می دهد. کتاب خواندن، دعا کردن، تمرین با شمشیر، و پرواز دادن کبوترها در کنار قتل هایی که گوست داگ مرتکب می شود، شخصیتی بسیار پیچیده از او می سازد. او قاتلی حرفه ای و ورزیده است که در کشتن "آدم های بد" تردید نمی کند، دزدی می کند، بسیار کتاب می خواند و با "آدم های خوب" صمیمی و مهربان است. او در دوره ای زندگی می کند که بی شباهت به دوران ظهور سامورایی ها نیست. سامورایی ها در دوره ای ظهور کردند که قدرت مرکزی در ژاپن ضعیف شده بود و زمام امور در دستان فئودال ها و دار و دسته آنها بود. سامورایی ها با منش خاص خود در برابر بی قاعدگی حکومت فئودال ها می ایستادند. در "گوست داگ" هم چنین جهانی ترسیم می شود؛ جهانی که گویا هیچ قانونی بر آن حکمفرما نیست و ناظری در آن وجود ندارد. در هیچ صحنه ای از فیلم اثری از پلیس و قانون دیده نمی شود. تنها در آغاز فیلم که گوست داگ ماشینی را می دزدد، ماشین پلیس بدون اینکه هیچ تاثیری داشته باشد، از انتهای خیابان عبور می کند. در عوض خانواده مافیایی وارگو به راحتی دست به آدم کشی می زند. در چنین جهانی منش گوست داگ مدلی ست برای بقا: ریاضت کشی معنوی و زندگی ساده اما منظم در زیر سلطه هنر و خشونت. چیزی که نوبادی به شکلی دیگر به بلیک می آموخت: "اسلحه جایگزین زبانت خواهد شد. تو یاد خواهی گرفت تا از طریق آن سخن بگویی. و زین پس شعر تو با خون نوشته خواهد شد."

اما مساله مهم دیگر در این فیلم مفهوم "تفسیر" است. گوست داگ این سبک زندگی را بر اساس تفسیری خاص از تجربه هایش شکل بخشیده. او متن هاگاکوره را می خواند و بر اساس تفسیرش زندگی خود را نظام می بخشد: به استادش احترام می گذارد؛ در انجام کار لحظه ای درنگ نمی کند؛ طبیعت و حیوانات برایش محترمند؛ و هر لحظه آماده مرگ است. اما مهمتر از آن او بر پایه تفسیری که از عمل لویی در چند سال قبل داشته (اینکه لویی جان او را از دست جوانان سفیدپوست نجات داده)، خود را مدیون لویی می داند، در حالیکه روایت لویی از ماجرا تا حدی متفاوت است و لویی عملش را بیشتر در دفاع از خود تبیین می کند. در پایان سکانسی که گوست داگ خواب لحظه ای را می بیند که لویی نجاتش می دهد، این عبارت بر صفحه نقش می بندد: "نیک است جهان را نگریستن به سان یک رویا." گوست داگ گویی جهان را رویایی می بیند. اساسا فیلم حالتی رویاگونه و سوررئال دارد: یک سیاهپوست آمریکایی همچون سامورایی های قرن 11 زندگی می کند؛ دو نفر بدون اینکه زبان همدیگر را بفهمند، بهترین دوست یکدیگرند؛ تمام اتفاقات قبل از به وقوع پیوستن در جهان واقعی، در جهان کارتون حادث می شوند؛ حرکت دست، شمشیر و تفنگ گوست داگ (با استفاده از دیزالو) حالتی شبح گونه به او می دهد؛ و شاید مهمتر از همه، مردی اسپانیولی در وسط شهر روبروی خانه اش در حال ساختن یک کشتی کوچک است. گوست داگ و ریموند نمی دانند که او چطور و کجا کشتی را به آب خواهد انداخت، اما هر دو آن را زیبا و شگفت انگیز می خوانند، شاید چون مرد اسپانیولی در رویاهایش سیر می کند (ریموند از او می پرسد آیا بعد از اتمام ساخت کشتی می خواهد با آن در ابرها پرواز کند؟). گویی گوست داگ هم در رویاهایش زندگی می کند. او بر پایه تفسیرش از واقعیت، حقیقتی (نجاتش توسط لویی) را مسلم می دارد و بر اساس آن زندگی می کند، حتی اگر آن حقیقت دروغ باشد. و چه باک، که به گفته نیچه "حقیقت گونه ای خطاست که بدون آن نمی توان زیست." "گوست داگ" را می توان فیلمی پست مدرن نامید. فیلم نه فقط در سبک از عناصر سینمای پست مدرن همچون هجو و استفاده از ارجاعات فراوان به آثار ادبی و سینمایی بهره می برد، که از نظر مضمون هم با برجسته کردن خرده فرهنگ ها، حقیقت همچون تاویل و تفسیر، و مرز نامحسوس حقیقت و رویا بیانگر تفکر پست مدرن است. گزیدن اخلاقی فردی و چنگ زدن به سنتها و ارزشهای گذشته توسط گوست داگ در کنار ازمیان رفتن مرز حقیقت و رویا نزد او، او را به تجسم چنین تفکری تبدیل می کند.

بعد از قتل گوست داگ توسط لویی، لویی سوار ماشینی می شود که لوئیز در آن نشسته. گویی لوئیز بعد از پدرش رئیس جدید خانواده خواهد بود و این سنت ادامه خواهد یافت. تلویزیون داخل ماشین کارتونی را پخش می کند که در آن دو شخصیت کارتونی روی هم تفنگ می کشند. تفنگ ها بزرگ و بزرگتر می شوند تا جاییکه کره زمین را می پوشانند و درنهایت کره زمین منفجر می شود. آیا جارموش همچنان بدبین است، همانطور که در پایان "مرد مرده" بدبین بود؟ اینطور به نظر نمی رسد. "گوست داگ" نه فقط ادامه "مرد مرده"، که تکامل آنست. در پایان "مرد مرده" بلیک و نوبادی هر دو می میرند. نوبادی تنها موفق می شود نگاه بلیک را تغییر دهد، اما نمی تواند مانع از مرگش شود (گلوله عمیق تر از آن بود که بتوان کاری برای بلیک کرد). اما در سکانس پایانی "گوست داگ"، پرلین، دخترک کتابخوان، که هاگاکوره را از گوست داگ گرفته و به عبارتی آن را به ارث برده، در حال خواندن هاگاکوره ست. منش گوست داگ این بار در پرلین ادامه خواهد یافت. در همین سکانس پایانی ست که می توان معنای یکی از آخرین فرازهای هاگاکوره را دریافت، آنجا که از زبان گوست داگ شنیدیم:

آنچه که روح یک دوران خوانده می شود چیزی ست که نمی توان باز به چنگش آورد. زوال آرام این روح نشان از آنست که جهان به پایان خود نزدیک می شود. از همین روست که یک سال تنها بهار یا تابستان ندارد ... به همین دلیل، اگرچه دوست داریم جهان امروز را به روح صدسال قبل یا بیشتر بازگردانیم، چنین چیزی ناممکن است. پس آنچه مهم است اینست که هر نسل را به بهترین شکل ممکن به بار آورد.

بهرنگ منصور نژاد

ارسال نظر

  • علی

    تحلیل عالی بود

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار