گوناگون

خلاصه داستان «سووشون» اثر جاودانهٔ سیمین دانشور

جام جم آنلاين: يوسف تنها كسي بود كه محصولات خود را به اجنبي‌ها نمي‌فروخت بلكه به مردمان خود مي‌داد و مي‌خواست اينجوري اعتراض خود را نشان دهد.

آنروز، روز عقدكنان دختر حاكم بود. حاكم براي دخترش مراسمي گرفته بود كه حد و حساب نداشت و اكثر صنف‌هاي شهر براي اين روز تداركات ديده بودند كه بيشتر آنها زيادي بود. يوسف و زهرا هم در اين مراسم حضور داشتند. يوسف با ديدن اين اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر مي‌كند و مي‌گويد كه: «مردم اين شهر گرسنگي و بدبختي و نداري مي‌كشند، ولي در يك روز كلي ولخرجي مي‌كنند».زري از يوسف مي خواهد كه باز شروع نكند و خودش را ناراحت نكند.

زري در اين مراسم اول از همه خانم حكيم و «سرجنت زينگر» را ديد. خانم حكيم به سرجنت زينگر توضيح داد كه هر سه بچه زري (خسرو، مينا و مرجان) از دست او مي‌باشد. زري از قبل سرجنت زينگر را مي‌شناخت كه قبلاً مأمور فروش چرخ خياطي سينگر بود كه با نام «مستر زينگر» هفده سال در شيراز زندگي مي‌كرد ولي همين كه جنگ شد مستر زينگر يك شبه لباس افسري پوشيد ویراق و ستاره زده و نشان داد كه هفده سال به دروغ زندگي مي‌كرد. خانم عزت‌الدوله هم در مراسم بود، طبق معمول وقتي حاكمي به شهر مي‌آمد او فوري مشير و مشار خانواده‌اش مي‌شد.

زري كه مراسم را نگاه مي‌كرد يك دفعه گيلان تاج دختر كوچك حاكم آمد و گوشواره‌هاي زري كه يادگار مادرشوهرش بود را امانت خواست كه عروس بيندازد و فردا پس بدهد. زري چون چاره‌اي نداشت با ناراحتي آن‌ها را داد ولي مي‌دانست ديگر نخواهد آنها را ديد.

زري تا آن لحظه متوجه حميدخان نشده بود، خواستگار سابقش بود و ازش خوشش نمي‌آمد و به قول خودش شانس آورد كه يوسف همان وقت از او خواستگاري كرده بود و گرنه برادر و مادرش گول زندگي خوب آنها را مي‌خورند. مراسم كه شروع شد افسران اسكاتلندي و هندي با زنها شروع به رقصیدن كردند در صورتي كه مردهایشان نشسته بودند و نگاه مي‌كردند، تنها كسي كه نرقصيد مك‌ماهون بود كه فقط عكس مي‌گرفت.

يوسف از زري خواست كه بروند، همين كه خواستند بروند مك ماهون پيدايش شد و شروع به صحبت كرد و يك قصه گفت كه زري از آن قصه خوشش آمد، و بعد برادر شوهرش ابوالقاسم‌خان آمد و با يوسف صحبت كرد و او را نصيحت كرد كه با اجنبي‌ها در نيافتد كه به نفع خودش نيست. يوسف تنها كسي بود كه محصولات خود را به اجنبي‌ها نمي‌فروخت بلكه به مردمان خود مي‌داد و مي‌خواست اينجوري اعتراض خود را نشان دهد. ابوالقاسم‌خان از زري خواست كه فردا عصر به جشن بيايد و خسرو ه را هم دعوت كرده‌اند. ولي زري گفت «فرداشب، شب جمعه است، مي‌دانيد كه من نذر دارم».

ولي ابوالقاسم به زري التماس كرد كه فردا بيايند. يوسف و زري به خانه آمدند و خود را براي خوابيدن آماده كردند. آنها قبل از خوابيدن با هم در مورد مراسم صحبت كردند و موضوعاتي كه پيش آمده بود. زري كه از كارهاي يوسف خسته شده بود به گريه افتاد و گفت: «جنگ را به خانه من نيار، چون مملكت من همين خانه است». زري موقع خواب همه چيز را فراموش كرد حتي آن گوشواره‌ها را.

صبح روز بعد كه پنجشنبه بود زري از خواب بيدار شد و به تالار آمد و خواهر شوهرش كه فاطمه خانم بود را ديد كه پشت سماور نشسته و دارد به دوقلوها (مينا و مرجان) صبحانه مي‌دهد. زري نذري را كه شب جمعه داشت را به خاطر فرزندانش كرده بود. چون باريك اندام و سخت‌زا بود و به خاطر همين سر زايمان خسرو نذر كرد كه براي ديوانه‌ها نان خانگي و خرما ببرد و براي دوقلوها نذر كرد كه براي زندانيها هم همان كار را بكند. عمه‌خانم چاي ريخت و جلوي زري گذاشت و پرسيد كه چه خبرها بود و زري كدورت بين برادران را گفت. اما عمه خانم هم يوسف را مي‌شناخت و هم ابوالقاسم را و مي‌دانست كه حق با كيست، و مي‌دانست كه ابوالقاسم‌خان مي‌خواهد وكيل شود و براي اين كار بايد با آنها همكاري كند. در اين بين خسرو هم آمد و صبحانه خورد تا آماده شود به مدرسه برود. خسرو يك كره اسب داشت به نام سحر كه خيلي دوستش داشت و هر صبح قبل از مدرسه به او سر مي‌زد.

زري مشكل مهماني شب را كه در پيش داشت را به عمه خانم گفت و بلاتكليفي خود را در نذرش.

اما عمه خانم گفت كه خود تو ناراحت نكن، از حاجي محمدرضاي رنگرز مي‌خواهم كه با غلام بروند دارالمجانين و خودم هم با حسين آقاي عطار هم مي‌رويم زندان. سكينه هم آمده و دارد نام مي‌پزد. در اين بين صداي در مي‌آيد، زري فكر مي‌كند كه گوشواره‌ها را از خانة حاكم آورده‌اند ولي بعد از باز شدن در ديد كه ابوالقاسم خان است. ابوالقاسم خان آمده بود كه يوسف را براي مهماني شب آماده كند كه هم اولاً به مهماني بيايد و ثانياً در آن مهماني حرف نامربوط نزد. باز اختلاف بين دو برادر شروع شد و تا جايي كشيد كه پاي عمه‌خانم هم وسط كشيده شد. ابوالقاسم خان به عمه گفت: «اگر حاج آقا عقل داشت ترا به آدم بي‌كله‌اي مثل پسر ميرزا شوهر نمي‌داد كه دستي دستي خودش را به كشتن بدهد و تو مجبور به كلفتي در خانه....» زري حرف برادر شوهرش را بريد و گفت: «خان عمو، عمه خانم اينجا بزرگتر همة ما هستند و روي سر همه ما جا دارند». به هر صورت خان‌عمو بعد از مدتي از عمه‌خانم عذرخواهي كرد و رفت. آن روز قرار بود كه سحر را نعل كنند و خسرو از اين قضيه ناراحت بود. به همين خاطر زري خواست كه خسرو برود پيش پسرعمويش هرمز ولي يوسف خواست كه باشد و بداند كه سحر براي كفش به پا داشتن بايد چند ميخ را تحمل كند.

ولي غلام وارد مي‌شود و مي‌گويد كه زن نعل بند آمده و مي‌گويد كه شوهرش تب كرده و نمي‌تواند بياد. عصر كه مي‌شود عمه همراه با غلام و حاج محمدرضا رنگرز و حسين آقا به همراه دو طبق‌كش نذرها را بردند. بعد از مدتي ابوالقاسم‌خان همراه پسرش هرمز با ماشين مي‌آيد و همگي با هم به مهماني مي‌روند. سرجنت زينگر براي پيشوازشان آمد. سپس با هم قدم‌زنان به سوي چادر رفتند. زري با خان كاكا جلوتر از همه مي‌رفتند. يوسف و زينگر به دنبال آنها مي‌آمدند و عقب‌تر از همه خسرو و هرمز مي‌آمدند. وقتي به چادر رسيدند ديدند كه زودتر از همه آمده‌اند و تنها خانم حكيم و يك افسر اسكاتلندي بودند. يك سرباز هندي شربتها و مشروب‌هاي رنگارنگ به چادر آورد. يوسف و خان‌كاكا و زينگر شروع به نوشيدن آن‌ها كردند. يوسف باز هم شروع به ستيزه‌گري كرد و حرف‌هاي نامربوط مي‌زند؛ خان‌كاكا سعي مي‌كرد جلويش را بگيرد ولي نتوانست در آخر نيز زينگر به خان‌كاكا پيشنهاد مي‌كند جلويش را بگيرد تا بيشتر از اين نگويد.

افسرهاي ديگر انگليسي، اسكاتلندي و هندي و مك‌ماهون به چادر مي‌آيند و بعد از مدتي وحاكم كلنل لوچ از جلو و عروس و داماد و گيلان تاج به دنبالشان به چادر مي‌آيند. رئيس قشون، مديران روزنامه‌هاي شهر و رؤساي ادارات و همه با زن‌هايشان كم‌كم آمدند و چادر را غلغله كردند. زري فكر كرد بهتر است برود نزد گيلان‌تاج و سراغي از گوشواره‌هايش بگيرد ولي تازه عروس به پيش زري آمد و از هديه زري تشكر كرد و زري ماند كه چه كار كند با بي‌عرضگي خودش.

مراسم شروع شد و خانم حكيم اول از همه خير مقدم گفت و بعد مك‌ماهون با شنل قرمز روي دوش و چكمه‌ي سياه آمد و شروع به شعر گفتن كرد و بعد نمايش شروع شد. و آخر سر هم مترسكي درست كردند كه مانند هيتلر بود و سپس با تير و كمان به جان مترسك افتادند و آن را داغون كردند و آخر سر هم دست زدند و هورا كشيدند و بعد نمايش‌هاي ديگر و ...

بعد از ظهر روز شنبه يك نعل‌بند غريبه سحر را نعل كرد. خسرو نبود يعني در مدرسه بود و شاهد نبود امّا وقتي آمد ناراحت شد. يوسف به خاطر اينكه خسرو از ناراحتي در بياد قول داد تا خسرو و سحر را به شكار ببرد. عصر پنجشنبه سواران براي شكار رفتند. فرداي آن روز زري به دل شوره افتاد. ساعتي بعد در زدند. زري فكر كرد سواران هستند ولي وقتي غلام در را باز كرد يك درشكه آمد و رو به روي ايوان توقف كرد و دو تا زن با چادر يك راست بدون سلام و جواب وارد عمارت شدند. زري با ديدن اين قضيه تعجب كرد وقتي به دنبالشان رفت زن‌ها چادرشان را انداختند. بله ملك رستم و برادرش ملك سهراب بودند و به دليل گير نيفتادن چادر زنانه به سر كرده بودند.

آن‌ها سراغ يوسف را گرفتند و زري گفت كه رفتن شكار و امروز بايد بيايند. سپس مدتي زري با ملك رستم و ملك سهراب ياد خاطر‌ههاي گذشته افتاده بودند و صحبت مي‌كردند. سواران آمدند كه دو تا آهوي نر زده بودند و يك بچه آهوي زنده نيز آورده بودند.

يوسف بعد از آمدن وارد تالار شد و با آن‌ها احوال‌پرسي كرد و بعد از آن‌ها ايراد گرفت چرا به غارت و كشتن مردم مي پردازند و آن‌ها جواب دادند براي مقابله با اجنبي‌ها بايد جنگيد و نبايد زير دستان آن‌ها بود و دليل آمدنشان به آن‌جا اين بود كه مي‌خواستند تمام آذوقه يوسف را بخرند ولي يوسف گفت: «كه نمي‌فروشد چون آنها را به قشون خارجي مي‌دهيد و به جاي آنها اسلحه مي‌گيرد و بعد به جان برادر و هم وطن‌هايتان مي‌افتيد». بعد از صحبت كردن در مورد اين موضوع يوسف حاضر شد مقداري از آذوقه كه به اندازه‌ي مصرف افراد خودشان باشد بفروشد وقول گرفت آنها را به قشون خارجي ندهند. يوسف شروع كرد به پند و نصيحت آن‌ها كه اين كارها آخر و عاقبت ندارد بياييد و از اين كارها دست بكشيد ولي آنها قبول نكردند و دليل خود را آزادي و آزاد زندگي كردن مي‌دانستند. كم‌كمك ملك رستم و ملك‌سهراب آماده رفتن شدند و بعد از خداحافظي با درشكه‌اي كه آمده بودند، رفتند. بعد از رفتن آنها عمه خانم از يوسف خواست كه به غلام بگويد بچه آهو را فردا بكشد چون اولاً گوشت شكار به همه نرسيده بود، ثانياً نگهداري از آهو شگون ندارد.

ده روزي مي‌شد كه يوسف به گرمسير رفته بود. طبق معمول همه مشغول كار بودند. عمه خانم تازه از حمام آمده بود و همش از اوضاع شهر مي‌ناليد و از نداشتن امنيت گله مي‌كرد. ابوالقاسم‌خان سراغ از يوسف مي‌گيرد و مي‌گويد دختر حاكم «گيلان‌تاج» كه به تازگي از بيماري راحت شده است سراغ اسب خسرو را «سحر» كرده و حاكم نيز گفته آن اسب را بياوريد و پولش را هر چه قدر كه باشد مي‌پردازيم ولي زري و عمه خانم ناراحت مي‌شوند و مخالفت مي‌كنند و مي‌گويند،‌جان سحر است و جان خسرو. ابوالقاسم خان آن را راضي مي‌كند و مي‌گويد كه خسرو را با خود به شكار مي‌برد و در آن‌جا مي‌گويد كه اسب مريض شده است و دارد مي‌ميرد و وقتي برگشت بهش بگيد كه اسبت مرد و آن را چال كرديم. خسرو آمد و از مادر اجازه گرفت و با ابوالقاسم خان به شكار رفتند. عمه خانم هم همش مي‌گفت كه مانند بي‌بي‌اش مي‌رود كربلا و در مجاورت امام حسين (ع) زندگي مي‌كند تا بميرد...

خان كاكا با خبري كه آورد همه‌ي خانه را آشفته كرد. بچه‌ها مي‌ترسيدند و نمي‌خوابيدند و عمه خانم به ياد شوهر و پسرش افتاد كه مرده بودند. زري به عمه خانم گفت: «چندين و چند سال هستم اما هرگز نشنيده‌ام اشاره به بچه يا شوهر ناكامتان بكنيد. امشب مي‌خواهم داستان آن‌ها را برايم تعريف كني».

عمه خانم قبول مي‌كند و شروع به گفتن آن چه در دل داشت كرد. عمه خانم گفت كه: «آقام يك ملاي شيعه و يك مجتهد جامع‌الشرايط بود كه در مدرسه هم درس مي‌داد ولي وقتي كه محمدحسين و سودابه خواهرش از هند آمدند آقام به سودابه دل مي‌بندد به طوري كه تمام شهر فهميند و بي‌بي‌ ما رو ترك كرد و به اسم زيارت حضرت معصومه و امام رضا قاچاقي به كربلا مي‌رود و در سن چهل و چهار سالگي در اثر كلفتي و كار زياد مي‌ميرد. آقام سودابه و محمدحسين را به خانه مي‌آورد اما سودابه هرگز زن پدر من نشد و همين طور خانه‌ي حاج آقايم ماند تا پير شد. من تازه ازدواج كرده بودم و شوهرم در كار تجارت با مصر و هندوستان بود ولي خودشو كشت و بعد از آن بچه هم مرد و تنها ماندم و رو آوردم به ترياك و دود». عمه خانم با زري گفت: «بس است، ديگر، خيلي حرف زدم و سرت را درد آوردم، بگو خديجه شام بياورد، يك لقمه بخوريم و بخوابيم و ببينيم فردا چه مي‌شود».

صبح زود، زري به غلام دستور داد كه اگر كسي از طرف حاكم آمد و خواست چيزي بگويد خانم خانه نيست و من اجازه ندارم. آن روز گذشت خبري از حاكم نشد، فردا هم گذشت و خبري نشد. يواش يواش دل زري آرام گرفت كه منصرف شده‌اند اما صبح زود روز سوم در زدند و ديدند كه ژاندارمن است و با دادن يك نامه از طرف خانم حاكم به زري سحر را با خود برد. پس از بردن سحر زري به غلام گفت برو در باغ يك گور ساختگي درست كن تا وقتي خسرو آمد بگويند سحر مرده است.

عمه خانم به تالار مي‌رود و با تلفن عزت‌الدوله را براي ناهار پسان فردا دعوت كرد. عمه خانم و عزت‌الدوله خواهرخوانده‌هاي هم بودند و عمه خانم فكر مي‌كرد بتواند به اين وسيله سحر را برگرداند. پسان فردا عزت‌الدوله با كلفت سگلیش فردوس آمدند. زري در پذيرايي از آن‌ها از هيچ چيز كوتاهي نكرد. اما عزت‌الدوله هي بهانه مي‌گرفت و نق مي‌زد. در هر صورت بعد از ظهر شد و زري به اتاق خواب رفت و خواهر خوانده‌ها را تنها گذاشت تا صحبت كنند ولي يواشكي از لاي در به حرفهايشان گوش مي‌داد. عزت‌الدوله وقتي از بردن سحر خبردار مي‌شود خود را در اين موضوع بي‌تقصير مي‌داند و مي‌گويد تمام مشكلات به خاطر ابوالقاسم‌خان است كه براي وكالت همه كار مي‌كند، اما حاضر شد كه هر كاري مي‌تواند بكند تا سحر را برگرداند و همچنين گوشواره زمرد كه عمه خانم تا آن لحظه خبر نداشت. عزت‌الدوله قبول كرد كه كار گوشواره كار او بوده و در پي ناراحتي عمه خانم قول مي‌دهد كه آن گوشواره‌ها را هم پس بگيرد و بعد هم شروع به صحبت درباره‌ي گذشته مي‌كنند كه هر دو ازدواج كردند و هر دو سياه‌بخت شدند و شوهر عزت‌الدوله كه دنبال زن‌هاي مردم بود وبا ديدن هر زن چادري حالي پيدا مي‌كرد و اينكه حميد پسر عزت‌الدوله مثل پدرش شده است، بعد از چند ساعتي عزت‌الدوله مي‌رود. سه روز گذشت و خبري از سحر و قول عزت‌الدوله براي برگرداندن سحر نشد،‌ در اين بين خسرو خسته و خاك‌آلود آمد كه چند تا كبك كشته دستش بود، آن را به مادر نشان داد و از بي‌توجهي مادر ناراحت شد و گفت: «انگار از آمدن من هيچ كس خوشحال نشده آن از غلام و اين از مامانم». خسرو سراغ سحر را مي‌گيرد يكي از خواهرانش با زبان كودكانه مي‌گويد: «سحر اوخ شد و مرد، داداش». انگار دنيا را از خسرو گرفتند، اينقدر ناراحت شد كه همان جا كنار حوضچه سر دو پا نشست و گفت: «از اولم دلم مي‌دانست كه اتفاقي مي‌افتد. از حرف‌هاي خان عمو معلوم بود. هي به گوشم مي‌خواند كه اسبم مريض است و مشمشه‌ي اسبي گرفته كه كشنده است».

زري خسرو را دلداري مي‌دهد و براي سحر يك مراسم ختم مردانه مي‌گيرد كه دوستان خود را كه حدوداً 20 نفر مي‌شد دعوت كرد و شربت و حلوا داد. زري به ياد مرگ مادرش افتاد كه در بيمارستان تنها و غريب مرد و حتي زري هم پيش مادرش نبود. بعد از مراسم خسرو و هرمز به تالار آمدند و ابوالقاسم خان هم آمد و خسرور را در بغل گرفت و پرسيد: «بفرستيم آن كره‌اي را كه پسنديده‌ي از ده برايت بياورند؟» خسرو گفت: «نه، خان عمو اصلاً اسب نمي‌خواهم». آن روز گذشت.

قابله‌ي هم ولايتي كه تهران درس خوانده بود و تازه مطب باز كرده بود سرش شلوغ بود و زري با اصرار توانسته براي ساعت هفت شب جمعه براي او وقت بگيرد. بعد از ظهر كه به دارالمجانين رفته بود كه نذرش را بدهد، ديد كه اكثر ديوانه‌ها بيماري تيفوس گرفته‌اند كه چند تا از آنان هم مرده‌اند. در هر صورت كار او در دارالمجانين خيلي زود تمام شد. زري غلام را مرخص كرد و به مطب رفت، ولي از دم در حياط مطب گرفته تا اتاق انتظار شلوغ بود و جاي نشستن نبود. وقتي به منشي گفت كه وقت گرفتم، منشي گفت: «ديگر از وقت كار گذشته، اگر كارت واجب نيست، يك روز ديگر بيا». زري ديد كه راست مي‌گويد، به همين خاطر به خانه برگشت. وقتي در خانه را زد پسر سياه چرده‌اي در را باز كرد، زري او را شناخت. پرسيد: «كلو، تو اينجا آمده‌اي چه كني؟» كلو گفت:‌«با ارباب آمده‌ام». زري از شنيدن اين خبر خوشحال شد و به طرف يوسف دويد اما طرفش نرفت چون پر از ميكروب بود، و به حمام مي‌رود و زود بر مي‌گردد و كنار يوسف مي‌نشيند. زري دليل آوردن كلو را مي‌پرسد و يوسف جواب مي‌دهد: «در مردن پدر او مقصر است، چون نمي‌بايست مي‌گذاشت قسم دروغ بخورد و به همين خاطر كلو را آورده تا از او مراقبت كندو به مدرسه بفرستد، تا شايد دلش آرام گيرد».

خديجه به ايوان آمد و چراغ ايوان را روشن كرد و از زری سراغ پتوي خسرو را گرفت اما زري بي‌اطلاع بود. اضطراب شديدي دل زري را فرا گرفت چون صبح ديد كه خسرو يواشكي طناب رختشويي را كنده و برده، سريع به تالار مي‌رود و در گنجه را باز مي‌كند و مي‌بيند كه تفنگ سر جايش است، شروع مي‌كند به تلفن كردن به ابوالقاسم خان كه مي‌شنود كه هرمز گفته شام را در خانه‌ي عمويش خواهد خورد. زري به شدت به دلشوره افتاد به پيش يوسف رفت و گفت: «بايد به دنبال خسرو بگرديم». عمه خانم كه قضيه را فهميد سريع گفت: «برويد به باغ حاكم». يوسف كه از همه جا بي‌خبر بود، با زري به سوي باغ حاكم به راه افتادند، و زري در راه قضيه‌ي سحر را گفت، يوسف ناراحت و سريع به باغ رفت. در اتاقك پاسگاه را زد و وارد شد، بله خسرو و هرمز آنجا هستند زري هم آمد و ديد كه بچه‌ها سالم هستند و به خاطر اينكه اطراف باغ قدم مي‌زدند آن‌ها را گرفته بودند. ابوالقاسم خان كه با تلفن عمه خانم قضيه را فهميده بود به پاسگاه آمد و درجه‌داران و افسران براي اداي احترام بلند شدند و به هر صورت با شناخت ابوالقاسم خان كه تازه همين امروز وكيل شده بود، بچه‌ها را ول كردند و به خانه برگشتيم. بعد از مدتي كه خان عمو با هرمز رفت، خسرو و يوسف افتادند به جان زري كه چرا اين كار را كردي، چرا دروغ گفتي و ...

زري گفت: «به خاطر اينكه خواستم كاري به تو نداشته باشند و بتوانيم راحت زندگي كنيم». يكدفعه به گريه افتاد و گفت: «به خاطر اين يكي كه توي شكمم است، چه فايده‌اي دارد بچه را با بدبختي به دنيا بياوري و بزرگش كني طاقت نداري، مفت از دستش بدهي». يوسف و خسرو آروم شدند و شروع كردند به نوازش زري كه ما را ببخش. يوسف گفت: «اگر از همان اول حقيقت را گفته بودي، اين همه اذيّت نمي‌شدي». آن شب گذشت و زري فقط به فكر اين بود كه آيا او ترسو است پس شجاعتش كجا رفته. آيا نگه داشتن خانواده و پرهيز از جنگ در آن ترس است. براستي ترس و شجاعت چيست؟ فردا صبح هر كس مشغول كاري بود. عمه داشت دينارهاي طلا را كه خريده بود ميان رويه و آستر كت جا مي‌داد و دور آ‌ن‌ها را مي‌دوخت. خسرو داشت نامه‌اي مي‌نوشت براي حاكم تا شايد اسبش را پس بگيرد. يوسف داشت كتابي مي‌‌خواند و هر گاه خسرو با مشكلي بر مي‌خورد از پدرش مي‌پرسيد. زري داشت لباس اتو مي‌كرد،‌يك دست لباس كهنه‌ي خسرو را اتو كرد و به غلام داد و گفت: «كلو را اول به حمام ببر و بعد اين لباس‌ها را بده بپوشه». غلام كه رفت خانم فاطمه به يوسف گفت: «نگه داشتن كلو امكان ندارد و بايستي كه او در كنار خانواده‌اش باشد». زري با حرف عمه خانم موافق بود ولي يوسف اصرار داشت كلو را به مدرسه بفرستد تا نوشتن ياد بگيريد. زري بلند شد تا عرق معطر بياورد ولي تمام شده بود و با دو مشربه بزرگ رفت تا از همسايه خود كه پيرمردي بود عرق بخرد كه متوجه مي شود دختر حاكم را اسبي برداشته و به صحرا زده است. زري به خانه مي‌آيد و موضوع را به همه مي‌گويد كه ناگهان صدايي از تپه مي‌آيد كه مي‌بينند، سحر در حالي كه دختر حاكم را سوار دارد بر روي بالاي تپه ظاهر مي‌شوند. پايين تپه كلي ماشين بود، از ژاندارمن و پاسبان گرفته تا خود حاكم و زينگر و ... همه آنجا بودند.

عمه خانم رو به خسرو مي‌كند و مي‌گويد: «برو پيش اسبت ببينم چكار مي‌كني». يوسف هم حرف عمه خانم را تأئيد مي‌كند. خسرو از ايوان پريد پايين و دويد به سوي تپه. زري ديد كه چه جوري دارد از تپه بالا مي‌رود، از عمه خانم خواست تا براي خسرو دعا كند كه عمه گفت: «والله خيرالحافظين و هو ارحم الرحمين». و رو به تپه فوت كرد. خسرو وقتي به نوك قله رسيد سوت زد، از همان سوت‌هايي كه معمولاً براي سحر مي‌كشيد. سحر شيحه‌اي كشيد و پيش خسرو آمد و سرش را خم كرد. خسرو سحر را بغل كرد و بوسيد و يالهايش را صاف كرد. بعد خسرو كمك كرد تا سوار، از اسب پياده شد و هر سه با هم از تپه سرازير شدند. دختر همراهانش را رها كرد و خود را در آغوش پدرش انداخت كه به پيشوازش آمده بودند، و بعد خسرو سوار شد و رو به باغ تاخت. فردا يوسف مي‌خواست برود ده كه كلو آمد و خواهش و التماس كرد كه او را ببرد پيش ننه‌اش و كاكايش، ولي يوسف مي‌خواست كه كلو در شهر بماند و درس بخواند و هزار چيز ياد بگيرد. يوسف رفت و زري كلو را با وعده و وعيد آرام كرد و از گريه كردن كلو جلوگيري كرد. در همين هنگام خانم عزت‌الدوله زنگ زد و زري و عمه خانم را روز چهارشنبه براي حمام و ناهار دعوت كرد. روز سه‌شنبه صبح كلو تب كرد. و زري هر چه خواست كلو را به مريضخانه بفرستد نشد كه نشد،‌ از يك طرف خود دكترهاي درجه اول شهر تيفوس گرفته بودند و حتي حال خانم مسيحادم و سه پرستار مريضخانه غازي، وخيم بود و حاذق‌ترين طبيب شهر، دكتر عبدالله خان، از بالين خانم مسيحادم تكان نمي‌خورد. بعد از آن زري به خانم حكيم زنگ زد و خانم حكيم گفت كه: «متأسفانه تختهاي مريضخانه‌ي مرسلين، مختص افسرها و سربازهاي خارجي مي‌باشد و همه‌ي تخت‌ها پر مي‌باشد». حال كلو به قدري بد بود كه زري نذر كرد كه در صورت خوب شدنش او را به ده بفرستد. زري و عمه خانم عقلهايشان را روي هم ريختند و شروع به معالجه كردند ولي بي‌فايده بود. كلو بي‌هوش شده بود و هذيان مي گفت. زري مجبور شد به ابوالقاسم خان زنگ بزند و از او كمك بگيرد. ساعت هشت شب بود كه خانم حكيم تلفن كرد وگفت: «يك تخت خالي در راهرو آماده مي‌باشد». زري و غلام كلو را به مريضخانه بردند و برگشتند. بيماري كلو و دردسرهايش باعث شد كه زري مهماني خانه‌ي عزت‌الدوله را پاك از ياد ببرد. اما عزت‌الدوله كه از ياد نبرده بود،‌صبح زود چهارشنبه تلفن كرد، و به خانه‌ي عزت‌الدوله رفت. عزت‌الدوله از مهمانانش به خوبي پذيرايي مي‌كرد به طوري كه زري فهميد كه حتماً از آنها چيزي مي‌خواهد كه اين چنين پذيرايي مي‌كند،‌ خدا كند كه چيز بزرگي نباشد. به هر صورت با عمه خانم به حمام رفتند ولي عمه خانم زود رفت، اما زري مي‌خواست تا مي‌تواند استفاده كند. پس از حمام نزد عزت‌الدوله رفتند و شروع كردند به صحبت. عزت‌الدوله براي دست به سر كردن بچه‌ها، آن‌ها را با خديجه و فردوس فرستادند به باغ كلانتر براي تماشاي پهلوان كچلك. عزت‌الدوله شروع كرد به گفتن بدبختيهاي خودش و از اينكه نه از شوهر شانس آورده و نه از پسر. خوش‌گذراني‌هاي پدر و پسر و اينكه شوهرش هر چه داشته از قبيل ملك و زمين و ... را كه با كلك فروخته و هيچ چيز ديگري ندارد و به همين خاطر مجبور به قاچاق شده است. عزت‌الدوله اجناس زيادي از افسران و سربازان خارجي مي خريد و به وسيله‌ي ننه فردوس مي‌فروخت، ولي در آخرين كارش كه قاچاق اسلحه بود ننه فردوس دستگير شده و در زندان زنان است و به همين خاطر از زري مي‌خواست كه برود پيش ننه فردوس و از او بخواهد كه بگويد كه جنس‌ها را از دامادش كل عباس گرفته است و بايست به ميرزاآقاي حناساب بدهد. دليل عزت‌الدوله اين بود كه طبق نام اگر كسي به خاطر پول اين كار را كرده باشد نهايتش دو سال زندان است ولي در غير اين صورت به اعدام و يا حبس ابد محكوم مي‌شود. اما عمه خانم به تلخي گفت: «چرا بايد كل عباس بدبخت شود و گناه ميرزاحناساب چيست». عزت‌الدوله گفت كه با هر دو صحبت كرده‌ام و هم كل عباس قبول كرده است و ميرزا فرار كرده و يك جاي مطمئن مخفي شده است. اين گره به دست زري باز مي‌شود چون زري براي خيرات به زندان مي‌رود و مستقيماً‌با آنها برخورد دارد. زري بعد از كلنجار رفتن با خود و اينكه اين كار درست است يا نه به عزت‌الدوله گفت نه و اين كار را انجام نمي‌دهم و حتي در برابر پيشنهاد بازپس گرفتن گوشواره‌هاي زمردش از دختر حاكم مقاومت كرد. حميد با سلام و صلوات و خوشحال وارد شد و شروع به احوال‌پرسي عمه‌جان كرد. حميد كه مدت زيادي بود كه عمه‌خانم را نديده بود شروع كرد به خاطرات گذشته كه با عمه داشت. ولي كل عباس آمد و در گوش حميد چيزي گفت و هر دوي آنها رفتند، زري به دل شوره افتاد و نگران بچه‌ها شد كه نكند بلايي سر بچه‌ها بياورند. بعد از مدتي حميد با يك زن چادري آمد، زري سريع زن را شناخت، بله او ملك سهراب بود. سهراب نشست و بعد از احوال‌پرسي شروع كرد به اتفاق‌هايي كه افتاده بود ولي عزت‌الدوله با سر به او اشاره كرد كه همه متوجه اشارش شدند ولي حرف را كشاند جاي ديگر. صداي بچه‌ها آمد، زري نفس راحتي كشيد و به شتاب اجازة مرخصي خواست، عزت‌الدوله از خدا خواسته صدا زد:‌«فردوس،‌چادر خواهرم را بياور... جانماز مرا هم بياور». و بعدش شروع كرد به نماز. زري كه مي‌خواست بداند قضيه چيست به سهراب گفت: «سهراب‌خان از ميدان جنگ مي‌گفتي...» سهراب شروع كرد به گفتن تمام جزئيات كه چگونه خود آنها اسلحه و مهمات مي‌دادند و دومرتبه با قرار قبلي كه با خودشان گذاشته بودند، غارتشان كردند و چگونه زينگر قول داده بود كه ايستگاه اول سميرم و بعدي شيراز و اصفهان و تهران است و آنها را به جلو فرستاده بودند. از حميد به خاطر دادن اسلحه و فشنگ‌ها تشكر كرد. عزت‌الدوله نمازش را سلام داد و رو به آنها كرد و گفت: «چه لازم كرده جلو غريبه‌ها اين حرف‌ها را بزني؟» بعد از مدتي زري با عمه خانم به خانه رفتند. و زري يكراست رفت سراغ راديو و هر چه گشت چيزي در مورد اين جنگ پيدا نكرد ولي سه روز بعد، در يك روزنامه قضيه حمله به كاميونهاي حامل آذوقه و مهمات و البسه كه از جانب لشكر براي تقويت پادگان سميرم تحصيل كرده بودند ديد.

كلو كه از مريضخانه آمد ضعيف‌تر از آن بود كه زري نذرش را ادا كند و به ده بفرستد. سرش را تراشيده بودند و يك صليب به گردنش آويخته بودند. كلو از مردي ريشداري با لباس سر تا پا سياه حرف مي‌زد كه هميشه كتابي دستش بوده و طلسم هم نظير طلسمي كه به كلو داده به گردنش آويخته بوده و كلو را مثل پسر خودش مي‌دانسته و براي كلو قصه مي‌خوانده است و براي سلامتي كلو دعا مي‌كرده است. صبح زود چهارشنبه يوسف از ده برگشت. كي راه افتاد بود كه صبح به آن زودي رسيده بود؟ زري به پيشواز شوهرش رفت. اما تنها نبود و يك مرد ديگري با چشم‌هاي بسته روي اسب قزل بود. غلام به دستور يوسف آن مرد را به حمام برد و بعد توضيح داد كه هنگام برگشت كنار جوي افتاده بود و هي التماس مي‌كرد كه ببرمش شهر و در راه هي از كاميون حرف مي‌زد كه آتش گرفته. شايد شوفر كاميوني، چيزي باشد. يوسف از زري خواست كه بچه‌ها را بيدار كند تا ببينمشان و گفت كه امروز چند تا مهمان دارد و نمي‌خواهد هيچ كس مزاحم آنها شود. چند ساعت بعد يوسف دستور داد كه غلام، مينا و مرجان را همراه خسرو رو به باغهاي مسجد وردي به گردش بروند. كلو هم نا نداشت و در طويله جاي غلام خوابيد. خديجه هم در آشپزخانه آنقدر كار داشت كه نتواند بيايد بيرون. عمه خانم هم بقية دينارهاي طلا را در كت آخر جا مي‌داد.

مرد غريبه در آبدار خانه خوابيده بود، يوسف گاه خودش مي‌رفت و به صداي تنفس او گوش مي‌داد و گاه زنش را مي‌فرستاد. تا اينكه مهمان‌هاي يوسف با ماشين آمدند. زري آنها را شناخت. راننده‌اش مجيدخان يكي از هم‌قسم‌هاي شوهرش بود كه تصميم داشتند نان شهر را در اختيار بگيرند و سرنشين‌هاي ديگر، فتوحي و ملك‌سهراب و ملك‌رستم بودند. قراين نشان مي‌داد كه كار مهمي در پيش دارند. زري از آنها پذيرايي مي‌كرد و آنها مشغول نقشه‌اي بودند كه در سرشان بود. دل زري به شور افتاد كه نكند مي‌خواهند بلايي سر خودشان بياورند. مهمان‌ها بعد از ناهار رفتند و تنها مجيدخان ماند كه با يوسف تخته نرد بازي مي‌كرد. قبل از غروب آفتاب بود كه مرد غريبه بيدار شد، از صحبت‌هايش معلوم بود كه آن رانندة شوفر كاميون نيست بلكه سروان ارتش است.

مرد غريبه شروع كرد به چگونگي زخمي شدند، او گفت:‌ «براي رساندن مهمات و آذوقه به پادگان سميرم مأموريت داشتيم،‌ اما در ميانه راه بويراحمديها و قشقاييها به ما حمله كردند و بعد از كشتن سربازها به چپاول آذوقه و مهمات و اسلحه پرداختند و چگونگي نجات خودش را گفت». داستان سروان كه به سر رسيد، مجيد پاشد و گفت: «عجب دنياي كوچكي است!». زري گفت: «كوه به كوه نمي‌رسد، آدم به آدم مي‌رسد». فرداي آن روز مرد غريبه كه ديگر غريبه نبود رفت به ستاد و ديگر پيدايش نشد تا يك هفته بعد كه نامه‌اش از تهران رسيد. تشكر كرده بود و گفته بود مي‌خواهد از ارتش استعفا بدهد و همراه با زن و دو پسرش برود سويس، اما ذكري از دويست تومان پولي كه از يوسف به قرض گرفته بود نكرده بود.

پنجشنبه عصر، زري به ديوانه‌خانه رفت، آقاي مدير نبود و با سرپرستار،‌زني كه شبيه خديجه كلفتشان بود،‌ راه افتاد. از بيماران سابق چند تا بيشتر نمانده بود،‌اما بيماران تازه هم كم نبود. زري نان و ميوه آورده بود به بيماران داد و سپس براي ديدن خانم فتوحي رفت. خانم فتوحي كه پشت به بيماران و رو به پنجره نشسته بود يك دفعه داد زد كه به دام افتاده بود برادرم مي‌آيد من را مي‌برد. زري از پنجره نگاه كرد ولي كسي را نديد. اما طولي نكشيد كه با برادرش برگشت و روي تخت نشست و شروع به گريه و زاري كرد. زري كه آماده رفتن مي‌شد، آقاي فتوحي گفت: «كه براي ديدن شما آمده‌ام». آقاي فتوحي بعد از كمي صحبت با خواهرش با زري به باغچه‌ بي‌گل دار المجانين رفتند و شروع به صحبت كردن شدند. آقاي فتوحي به زري گفت: «من امروز موضوع و نقشه را با حزب مطرح كردم، اما همه مخالف بودند و من نمي‌توانم با يوسف و ديگران به خوزستان بروم، فقط خواستم به يوسف خان بگوييد». زري به سادگي گفت: «پس آنها حق داشتند. شما را بي‌خود دعوت كرده بودند. شما دلتان براي خودي‌ها نمي‌سوزد، همان طور كه دلتان براي خواهرتان هم نمي‌سوزد». آقاي فتوحي دليل‌هاي خودش را گفت،‌اما خواهرش ديگر امانش نداد و به سمت آنها آمد و شروع كرد به پرت و پلا گفتن. زري سردرد عجيبي پيدا كرده بود، و در حال رفتن بود. سرپرستار به طرفش آمد و گفت: «شكر خدا حال مسيحادم خيلي خوب است. ملاقاتي مي‌پذيرند. تشريف ببريد آنجا تا من برايتان يك مسكن بياورم». زري خيلي دوست داشت خانم مسيحادم را ببيند و به اتاقش رفت. يك زني نشسته بود كه هي سرش را مي‌چرخاند، وقتي زري را ديد با يكي از بيماراني كه اسمش طلعت بود و سر زايمان مرده بود، اشتباه گرفت. اما زري به روي خود نياورد و از اينكه مي‌ديد با ديدن او خوشحال مي‌شود به پيشش نشست و با او صحبت كرد. در آخر كه مي‌خواست برود با پيرمردي رو به رو شد. زري سريع او را شناخت، آن پيرمرد كسي نبود جز عبدالله خان. آن پيرمرد به سمت بيمار رفت و او را نوازش كرد.

مهر آن پيرمرد در دل زري نشست. زري ديگر ديرش شده بود، چون مك‌ماهون قرار بود شام مهمان آنها باشد. زري به خانه رفت. مك‌ماهون آمده بود و با يوسف داشت صحبت مي‌كرد. زري بعد از احوال‌پرسي به دليلي به اتاق خواب رفت و دراز كشيد. يوسف آمد، وقتي ديد زري دراز كشيده نگران شد،‌وقتي زري گفت: «آقاي فتوحي آمده و گفت كه نمي‌تواند با شما همكاري كند و به خوزستان بيايد و از ديدن آن همه بدبختي در ديوانه‌خانه حالش بد شده است، و از اينكه شوهرش با داشتن سه فرزند و يكي هم در راه است، فقط به فكر خودش است و كاري به خانواده خود ندارد. يوسف كه علت سردرد زري را فهميد كمي با زري صحبت كرد و بعد به معالجه او پرداخت. مك‌ماهون هم آمد، يوسف از مك‌ماهون خواست داستاني كه تازه چاپ كرده را براي زري بگويد، مك‌ماهون هم با كمال ميل قبول كرد و شروع كرد به داستان گفتن و زري به خوبي داستان را گوش مي‌داد.

آن شب گذشت. آخريها كه كلو راه افتاد بود، تير و كماني درست كرده بود و به جان گنجشك‌هاي باغ افتاده بود. هر صبح يكشنبه از خواب بيدار مي‌شد و بعد از خوردن صبحانه به سراغ مرد سیاهپوش به مريضخانه مرسلين مي‌رفت. نزديكيهاي ظهر به خانه برمي‌گشت و مي‌گفت: «بنده، مسيحي هستم».

اما هنوز ظهر نشده يادش مي‌رفت و به ابوالفضل العباس قسم مي‌خورد. در يكشنبه آخري كلو ديرتر به خانه آمد و وقتي هم آمد،‌ پيش زري دستهايش را به هم چسبانيد و جلو لبش گرفت و گفت: «اي مسيح كه در آسمان هستي، بيا و اگر راست مي‌گويي مرا پيدا كن و پيش ننه‌ام ببر!».

عصر همان روز يوسف كه مي‌خواست به زرقان برود كلو را هم با خود برد تا به دست اقوامش دهد، زري مي‌انديشيد: «حالا چه فكر مي‌كند، فكر مي‌كند، مسيح پيدايش كرده؟» به هر صورت كلو با يوسف مي‌روند و زري ماند و شبهاي پر از كابوس و خوابهاي آشفته.

عمه در تعبير خواب استاد بود، اما در تعبير بعضي از خواب‌هاي زري درماند. كتاب خواب‌گزاري را هم هر چه ورق زد نتوانست كليد رمز آن خواب‌ها را پيدا كند. ده روز از رفتن يوسف گذشته بود كه در شهر چو افتاد كه ملك سهراب ياغي شده و همه درباره‌ي او صحبت مي‌كردند. زري از خان‌كاكا شنيد كه: «بي‌بي‌ همدم رفته ستاد و براي ملك سهراب زنهار خواسته و گفته مي‌روم مي‌آورمش ولي شما كار به كارش نداشته باشيد».

زري براي دريافت اطلاع بيشتر در مورد اين موضوع به روزنامه‌ها سر زد ولي خبر نيافت ولي يك خبر ديد كه زياد هم تعجب نكرد و آن هم قدرداني از عزت‌الدوله به خاطر آزادي يك زنداني بود. از رفتن يوسف كه دو هفته‌اي مي‌گذشت، دل زري بدجوري گرفته بود و هر جوري بود مي‌خواست خود را مشغول كند تا از دل شوره خود كم كند. زري كه در ايوان نشسته بود و مشغول منجوق بند كردن بود به باغ نگاه كرد، بنظرش آمد كه باغ شادابي خود را از دست داده،‌ بر روي همة درخت‌ها غبار نشسته،‌ برگهايشان زرد كرده، يك لحظه خيال كرد درخت‌ها ماتشان برده و تماشايش مي‌كنند. يك دفعه صداي شيهة اسب را شنيد. شيهة ماديان بود. اما ديد كه سيد محمد پيشكار يوسف سوار بر ماديان آمد و اسب قزل را يدك مي‌كشيد. وقتي زري سراغ يوسف را گرفت،‌گفت: «با ماشين ملك‌رستم مي‌آيد». سيدمحمد بدون مقدمه به نماز برخواست. عمه وارد خانه شد و با هيچ كس حرفي نزد و در ايوان با همان چادر كوچه، به نماز ايستاد. خان كاكا هم آمد. ماشين ملك رستم توي آمد و ملك رستم و مجيد پيدا شدند، او مي‌دانست كه شوهرش ديگر پياده نخواهد شد. مي‌دانست كه هرگز نه سوار خواهد شد و نه پياده و روي صندلي عقب نشسته بود. زري با گفتن كلماتي از اعماق وجودش و با آه و ناله از حال رفت. طولي نكشيد كه همه آمدند مردها در يك اتاق و زن‌ها هم در اتاق ديگر، زري به هوش مي‌آيد و به اتاقي كه زن‌ها بود مي‌رود. خسرو هم آمد. از قبل بهش گفته بودند بابات فقط تيره خورده، اما آنجا فهميد كه مرده است.

خسرو پيش مادرش آمد. هر دو گريه مي‌كردند، زري از خسرو خواست فردا صبح پيش عبدالله‌خان برود و او را به اينجا بياورد. زري باز از هوش رفت. خانم حكيم را آوردند بالاي سر زري و به او سه تا آمپول زد و زري به خواب رفت. اما نه خواب كامل بلكه بين خواب و بيداري بود. گوش زري به صداي سيدمحمد بود كه مي‌گفت: «نمي‌دانم شايد عموي كلو آمد و تير انداخته، اما همش توطئه است و كار كس ديگري است». مي‌خواهند بيندازند به گردن كسي ديگر. دلال زينگر آمده بود پيش يوسف كه او را از پخش كردن انبارها بين مردم باز نگه دارد و آنها را به زينگر بفروشد، اما يوسف قبول نمي‌كند و در همان هنگام تير شليك مي‌شود و يوسف مي‌ميرد». زري دراز كشيده و خوابيد و خواب ديد درخت عجيبي در باغشان روييده و غلام با آبپاش كوچكي دارد خون پاي درخت مي‌ريزد.

زري كه از هوش مي‌رفت خواب مي‌ديد، در بيداري هم كه بود يا كسي در ذهنش حرفهاي نامربوط مي‌زد، يا وقايع از جلوي چشمش مي‌آمدند. زري خواب مي‌ديد كه همه دارند يكي يكي مي‌آيند و خاطرات بودن با يوسف در گذشته را خواب ديد كه ملك سهراب را گرفته‌اند و مي‌خواهند دار بزنند. همه مشغول كاري هستند. عمه داشت دستور حلوا را مي‌داد، خان كاكا با خسرو داشتند اعلاميه را درست مي‌كردند، اما زري باز دارد خواب مي‌بيند، خواب گذشته را، خوابي كه به واقعيت نزديك بود. به ياد‌ آن روزي كه از پيرزني پرسيد:‌ «چرا چارقد سياه سر كرده‌ايد؟» پيرزن مي‌گويد: «امشب شب سوشون است». زري در خواب به گريه افتاده و اشكهايش جاري شده بود،‌ اما دستي اشكهايش را پاك كرد، آن دسته عمه بود زري بلند شد و گفت: «براي سياوش گريه مي‌كردم... اوايل نمي‌شناختمش، از او بدم مي‌آمد، اما حالا خوب مي‌شناسمش و دلم برايش همچنين مي‌سوزد». خان كاكا فكر كرد كه حتماً زري ديوانه شده است ولي ملك رستم بهش گفت: «كسي كه براي سياوش گريه كند ديوانه نيست». زري باز توضيح داد كه: «اولين بار كه درخت گيسو را ديدم از دور خيال كردم درخت مراد است و لته كهنة سياه و زرد و قهوه‌اي به آن آويزان كرده‌اند. نزديك كه رفتم ديدم نه،‌گيس‌هاي بافته شده به درخت آويزان كرده‌اند، گيس زنهاي جواني كه شوهرهايشان جوانمرگ شده بود. يا پسرهايشان، يا برادرهايشان...».

عاقبت شب تمام شد و صبح رسيد، زري بلند شد و به باغ آمد. سر صبحانه نشست و با عمه خانم صبحانه خوردند. زري سراغ قرآن خوان را گرفت كه صدايش مي‌آيد، خديجه گفت: «جنازه را گذاشته‌اند سر چاه منبع، ميان گونيهاي پر از برف، آنجا از همه جا خنك‌تر بود».

غلام با حاجي محمدرضا رنگرز از در باغ وارد شدند، در دست آنها لباس و ملافه مشكي بود. زري لباس مشكي را گرفت و هر طوري بود پوشيد چون خيلي تنگ بود. غلام با حاجي محمدرضا مشغول انداختن ملافه‌هاي سياه در تالار بودند. زري فقط منتظر آمدن عبدالله خان بود كه خسرو رفته بود دنبالش. زري به غلام دستور داد كه برود و قند و چاي از مغازه بخرد و خديجه را فرستاد تا بادبزن از همسايه‌ها تهيه كند.

مهمان‌ها يكي يكي مي‌آمدند. اول از همه حسين آقاي عطار و برادرش حسن آقاي علاف آمدند، بعد دو تا عرق‌گيرهاي همسايه‌ها با دو گوني آمدند كه در آنها گلهاي خشبو بود. درشكه‌اي ايستاد فكر كرد كه دكتر عبدالله خان است،‌ اما ديد كه فردوس با عزت‌الدوله هستند. عزت‌الدوله آمد و باز مشغول وراجي شد و حتي براي خوشحال كردن زري، گوشواره‌هاي زمردت زري را از دختر حاكم گرفته بود و به زري داد. زري با ديدن گوشواره‌ها باز داغ دلش تازه شد، گوشواره‌هايي كه شب عروسيشان، يوسف با دست خودش به گوش زنش كرده بود.

عزت‌الدوله با فردوس گفت كه زري را ببر اتاق و لباسش را مقداري بزرگ كند كه براي زن آبستن ضرر دارد. فردوس زري را با خود به اتاق برد و در حين بزرگ كردن لباس به زري گفت: «اين مادر و پسر نقشه‌اي براي تو كشيده‌اند، پسرش حميد مي‌گويد كه حالا كه شوهرش مرده، زري ديگر قسمت من است». غلام در زد و ورود عبدالله خان را اطلاع داد. زري لباسش را پوشيد و به فردوس گفت: «برو و به دكتر بگو من حاضرم». دكتر وارد مي‌شود و از اينكه هنوز زنده است ولي جواني مثل يوسف مرده، ابراز ناراحتي كرد ولي زري مخالف اين طرز تفكر دكتر مي‌شود. دكتر از خوبي و معرفت و مردانگي يوسف حرف مي‌زند و در آخر علت حضورش را خواست. زري حقيقت را به دكتر گفت: «كه از ديشب تا حالا پريشانم، حواسم را نمي‌فهمم، مي‌ترسم ديوانه شوم... وسوسه مي‌شوم كه اداي ديوانه‌هايي را كه ديده‌ام در آورد». پيرمرد پا شد و كنار پنجره ايستاد و به باغ نگاه كرد و به زري گفت: «نشنوم تو از اين حرفها بزني، اگر مضطرب بوده‌اي، اگر پرت گفته‌اي، حق داشته‌اي. به هيچ وجه ديوانه نشدي و نمي‌شوي. ولي يك بيماري مسري داري كه علاجش از من ساخته نيست و آن ترس است». دكتر قبل از رفتن به زري يك شيشه داد كه در آن نوعي نمك بود و از او خواست كه هر گاه حالش بد مي‌شد در آن را باز كند و نمك را بو كند. دكتر كه رفت، زري روحيه گرفت و خواست كه ديگر از چيزي نترسد.

همه آمده بودند براي تشييع جنازه، در باغ ديگر جا نبود، مهمان‌هاي خان كاكا هم آمدند و روي تختي نشستند. دو طبق كش آمدند كه جارو چلچراغ بر سر داشتند. نوبت مرد نيمه لختي رسيد كه با علامت تعزيه وارد باغ شد. تا ساعت نه و نيم همه آمده بودند و دسته آخر زنجير‌زن‌ها بودند كه حجله قاسم آوردند، كه زري با ديدن آن خواست شيون بكشد، اما جلوي خودش را گرفت. مهمان‌هاي خان‌كاكا به پيش زري آمدند و با عرض پوزش اجازه‌ي مرخصي خواستند.

چند لحظه بعد خان كاكا آمد و كنار زري نشست. رنگش بدجوري پريده بود و به زري گفت: «زن‌داداش بيا اين‌ها را از كارشان منصرف كن. خواهرم كه هي مي‌گويد: مي‌خواهم همين شهر سگساران را كربلا كنم. اراذل شهر هم هي به‌به مي‌گويند و شيرش مي‌كنند». زري با خان‌كاكا به اتاق خسرو رفتند كه به قول خان‌كاكا اراذل شهر در آن جمع بودند. ملك رستم، مجيد،‌ حاجي‌محمدرضاي رنگرز، سيدحمد، حسين آقا، حسن‌آقا،‌ ماشاءالله قري، فتوحي و آقاي مرتضايي با لباس روحانيت و ديگر هم‌قسم‌هاي يوسف و با چند مرد سياه‌پوش كه زري نمي‌شناخت در اتاق بودند. خان كاكا گفت كه هرچه زري بگويد قبول است. زري هم آب پاكي را روي دستان خان‌كاكا ريخت و گفت: «ديگر نبايد ترسيد، شوهرم را با تير ناحق كشته‌اند. حداقل كاري كه مي‌شود كه عزاداري است، عزاداري كه قدغن نيست». همه زري را تحسين كردند اما خان‌‌كاكا باز حرف خودش را زد. كم‌كم به راه افتادند تا به شاه چراغ بروند. تابوت غرق گلهاي سرخ و نسترن بود و بر دوش حسين آقا و حسن آقا و مجيدخان و آقاي فتوحي از در باغ بيرون رفت. علامت و جاروچلچراغ از جلو و حجلة قاسم به دنبال تابوت رفتند. خسرو و هرمز زين اسب ماديان را سر تا سر پارچة سياه پوشانده بودند و كلاه يوسف را روي كتل و تفنگش را حمايل گردن ماديان آويخته بودند. يك ملافه سفيد كه جا به جا با جوهر گل سنبلي رنگ شده بود، عين كفن خون آلود روي سحر قرار داشت، را به دنبال حجلة قاسم هدايت كردند. خان كاكا خودش را به اسب رساند و كفن خون‌آلود را از روي اسب كشيد، مچاله كرد و پرت كرد. بعد كشيده‌اي به گوش هرمز زد. يك ماشين آمد و توقف كرد، يك سرباز هندي پياده شد. يك دسته گل سفيد به شكل صليب كه با روبان سياه زينت شده بود از ماشين درآورد،‌خواست كه دسته گل را روي تابوب گذارد،‌تابوت به دوشها، تك‌پا ايستادند و تابوت را دور از دسترسش در هوا، سردست نگاه داشتند. خسرو آمد و گل را گرفت و خورد كرد و پيش اسبها انداخت، حتي اسب‌ها هم گل‌ها را نخوردند. سرباز هندي رفت. اما وقتي پسر كوچك عرق‌گير همسايه‌ها، با يك بغل گل صحرايي آمد، خسرو گلها را گرفت و روي تابوت گذاشت.

در خيابان اصلي، پاسبان‌ها به طور پراكنده ايستاده بودند، در كنار آنها يك كاميون پر از سرباز انتظار مي‌كشيدند. اول كاري به دستة تشيع‌كنندگان نداشتند ولي وقتي دسته خواست به شاهراه بپيچد، سرپاسبان سوت كشيد و پاسبان‌ها دويدند و در شاهراه صف بستند و جلو جماعت را سد كردند. سرپاسبان به طرف جماعت آمد و فرياد كشيد: «آقايان غير از كس و كار مرحوم همه بايد متفرق بشوند». صداي آرامي از ميان جمع گفت: «همه ما كس و كار آن مرحوم هستيم». سرواني كه از كاميون پياده شده بود به يوسف توهين كرد و گفت: «سيداشرف مرده‌اش عزا، زنده‌اش عزا». كم‌كم نزاع سر گرفت و پاسبانها همراه با سربازها با باتون و ته تفنگ به جمعيت هجوم آوردند، چپ و راست مي‌زدند. همه در نزاع بودند و حتي تابوت بر روزي زمين بود و تنها خان‌كاكا و زري بودند كه بالاي سر تابوت ايستاده بودند». زري و خان‌كاكا به كمك مجيد و حاجي‌محمدرضاي رنگرز هر طوري بود تابوت را به سر چاه منبع بردند. صداي مردم مي‌آمد و صداي تيرانداختن سربازها. حالا باغ پر بود از آدم‌هاي زخمي. زري رفت و جعبه دواها را از توي گنجه درآورد و زخم زخمي‌ها را ببندد. زري شروع كرد به معالجة روي مچ خسرو، زري پرسيد: «خيلي درد مي‌كند». خسرو گفت: «نه مادر از پدر كه عزيزتر نيستم».

شبانه جنازه را از سر چاه منبع برداشتند ودر صندوق عقب ماشين خان‌كاكا گذاشتند. عمه و زري و خسرو و هرمز و خان‌كاكا در ماشين نشستند. خانم فاطمه گريه مي‌كرد و مي‌گفت: فداي غريبيت بشوم». اما زري اشك نداشت كه گريه كند. در گورستان جوان‌آباد، قبر آماده بود و در نور يك چراغ بادي كه به دست غلام بود، جنازه را در گور گذاشتند. خسرو روي پدر را كنار زد و دست به چشمهايش برد و گريست. غلام و سيدمحمد با دست خود، روي يوسف خاك ريختند و عمه زار مي‌زد و مي‌گفت: «شهيد من همين جاست،‌ كاكاي من همين‌جاست، كربلا بروم چه كنم؟».

اما زري از همه چيز دلش به هم خورده بود، حتي از مرگ، مرگي كه نه طواف، نه نماز ميت و نه تشييع جنازه داشت. انديشيد روي سنگ مزارش هم چيزي نخواهم نوشت.

به خانه كه آمدند چند نامة تسلاآميز رسيده بود. از ميان آنها تسليت مك‌ماهون به دلش نشست و آن را براي خسرو و عمه ترجمه كرد.

«گريه نكن خواهرم. در خانه‌ت درختي خواهد روييد و درختهايي در شهرت و بسيار درختان در سرزمينت و باد پيغام هر درختي را به درخت ديگر خواهد رسانيد و درختها از باد خواهند پرسيد: در راه كه مي‌آمدي سحر را نديدي».

ارسال نظر

  • محمد م ث

    شما به چه حقی دست بردین توو متن؟به جای خان نوشتین حاکم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • ناشناس

    خوبه

  • فاطمه

    خیلیییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییی

  • ناشناس

    عالی بود

  • ناشنناس

    با اینکه نخوندم ولی دنبال خلاصه بودم.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار