فریدون جیرانی، مردی که مرتب با خودش حرف می زند/ یادداشتی از هوشنگ گلمکانی
گفت: «امروز آقای جيرانی را توی خيابان ديدم، اما مطمئن نيستم که خودش بود.» توضيحی هم داد درباره مشخصات ظاهری کسی که ديده. به مشخصات فريدون میخورد، اما شبيه مشخصات خيلی آدمهای ديگر هم بود. بعد ناگهان يک نکته مهم ديگر به يادش آمد: «داشت با خودش حرف میزد.» گفتم: «پس حتمأ خودش بوده! خودِ فريدون بوده!»
حالا که کمتر شانس ديدارش را دارم، اما تا جايی که يادم میآيد، فريدون جيرانی خيلی وقتها که تنها بود با خودش حرف میزد. پس حالا هم اين عادتش را ترک نکرده. بيشتر موقعی با خودش حرف میزد که داشت فيلمنامه مینوشت يا به فيلمنامهای فکر میکرد و به جای همه شخصيتها ديالوگها را میگفت. حالت نجوا هم نداشت. کاملأ واضح، کمی بلندتر از نجوا. میخواست ببيند اين جملهها توی دهان يک آدم زنده چه ريختی میشود. اگر جملهها خوب در دهان نمیچرخيد، پاک میکرد و دوباره مینوشت. با مداد مینوشت و هميشه چند تا مداد سرتراشيده آماده، مدادتراش و پاککن کنار دستش بود.
اين که فعل همه جملههايم ماضی مطلق است، به همان دليل است که - گفتم - سالهاست او را توی خانه و جز در برخوردهای اتفاقی نديدهام. چند بار هم به دفتر مجله آمده تا مطلبی را که قولش را داده، پس از چند بار بدقولی - که يکی ديگر از عادتهای ترکنشدنی اوست - بدهد. فريدون فقط موقع ديالوگ نوشتن نبود که با خودش حرف میزد. خيلی وقتها چيزهای ديگری را هم نجوا میکرد؛ آرامتر از ديالوگهايش. اولش نمیفهميدم چه میگويد، اما بعد فهميدم که دارد با خودش آنونس فيلم میگويد. جملههای گوينده متن را با هيجانی کنترلشده میگفت. مثلأ: «آن مرد که بود؟... در پی چه میگشت؟... نهايت حادثه و هيجان... با شرکت برت لنکستر، کتی جورادو،... فيلمی از...» يادم رفت از همسرش طوبا بپرسم که آيا فريدون شبها توی خواب هم حرف میزند يا نه. بعدها از دوستی شنيدم که علاوه بر تک گويی ديالوگها، افکتها را هم خودش میگويد.
اين دوست تعريف میکرد که در خيابان، او را بیاعتنا به همه جا ديده که داشته افکت چکاچک شمشير يا احيانأ صدای تيراندازی را به قول بهزاد عشقی بازتوليد میکرده است. شخصأ و با دهان مبارک.
ماجرای بامزهای را که اکنون نزد عدهای تبديل به يک شوخی افسانهگون شده، خودم از نزديک شاهد بودم. اما البته پس از بيست و چند سال، آن قدر توی ذهن آدم، واقعيت و خيال آميخته میشود که مطمئن نيستم چهقدرش واقعيت است، چهقدرش خيال خودم، و چهقدرش تأثير روايتهای ديگران از اين ماجرا. حتی اگر يکی همين الان يک تکه فيلم مستند فرضی از آن «واقعه» نشانم بدهد که با روايت من فرق داشته باشد، میگويم حق با شماست، من اشتباه کردم. در آن ماجرا مهدی صباغزاده و بيژن امکانيان و غلامرضا موسوی هم بودند. توی خانه فريدون. مثل هميشه وقتی که بحث سينما پيش میآمد و اختلاف نظری وجود داشت، توی سروکله هم میزدند، گاهی هرچه از دهنشان درمیآمد نثار هم میکردند، اما به فاصله چند فريم، دوباره اوضاع به روال شوخی و خنده میگذشت.
انگار نه انگار که چند دقيقه پيش، داشتند چهها بار هم میکردند. اين روحيه خوبی است و کمياب. فريدون داشت با پسرش ياشار که آن موقع يکیدو ساله بود بازی میکرد و او را بالا و پايين میانداخت. دو قدم آن طرفتر، مهدی و بيژن و رضا داشتند سر فيلمی با هم بحث میکردند. يادم نيست موضوع چی بود. فقط سر نکتهای با هم اختلاف نظر داشتند. مثلأ مهدی میگفت توی فلان فيلم کرک داگلاس بازی میکرده و بيژن معتقد بود آنتونی کويين. يک همچو چيزی. فريدون درست در وسط آن اسمها، ياشار را بالا انداخته بود که بیهوا برگشت و اسم ديگری گفت يا يکی از اسمها را تأييد کرد. ياشار هم افتاد زمين! درست مثل يک کمدی آبسورد از نوع آثار روی آندرشون.
من شرمنده فريدون و ياشار و واقعيت هم هستم. اين ماجرا هر قدرش هم خيالی باشد، داستانیست که درباره فريدون جيرانی و بر اساس خلق و خوی او ساخته شده و شکل گرفته و هر کس که شنيده، برای کسی که آن را نشنيده، با دو قصد روايت میکند: عشق جنونآميز به سينما، و گيجبازیهای فريدون؛ که شايد هم مقداری از اين دومی حاصل همان جنون اولی باشد. ديگر به ياد نمیآورم چند بار در آن سالهايی که بيشتر همديگر را میديديم،؛ مینشستيم و خاطراتمان از سينما رفتنهایمان در مشهد را برای هم تکرار میکرديم. اين که مثلأ قسمت نگهداری دوچرخهها در سينما هما، توی خود سينما، در راهروی منتهی به دستشويی بود. بليت که میخريديم بايد با دوچرخه میرفتيم توی سينما، دوچرخه را تکيه میداديم به يکی ديگر از دوچرخههايی که توی راهرو به ديوار تکيه داده شده بود، متصدی مربوطه يک قبض کوچک دوتکه از بسته قبضهايش میکند، يک تکهاش را میگذاشت روی دسته دوچرخه و گير میداد به جايی از دسته ترمز، و يک تکهاش را به عنوان رسيد، میداد به خودمان. يا فروش صندلی در سانسهای شلوغ به تماشاگران ايستاده به قيمت يک ريال (و اگر سينما خيلی شلوغ بود، دو ريال). يا يادآوری اين
که نوشابهفروش سينما فردوسی با چه لحنی، در حالی که سربازکن را با ريتم منظمی به بدنه جعبه فلزی نوشابههايش میزد، برای نوشابهها تبليغ میکرد. يا سالن تابستانی سينما سعدی که فيلم حادثه توماس کراون را در آن ديديم کفاش شنريزی بود.
يا سالن تابستانی متروپل که فيلم تپلی را در آن ديديم حوضچهای کنار رديف صندلیها داشت با فوارهای کوچک که در طول تماشای فيلم، افکتش در گوش ما بود. يا سينماهای کريستال و ايران دربوداغانتر از بقيه بودند و بليت رديفهای جلويی هشت ريال بود، در تناسب با جيب ما، يا خاطرات فريدون از فيلمی ايتاليايی که در ايران با نام «سرگذشت فريدون بینوا» نمايش داده شده بود و به خاطر حضور اسم خودش در نام اين فيلم، آن را به ياد داشت، ولی من هيچ خاطرهای از آن نداشتم و بعدها اسم اصلیاش را پيدا کرديم (ماجراهای يک شاهزاده بینوا، پيترو فرانچيشی، 1952)؛ يا فيلم هِنسای عرب که مدام اسمش را تکرار میکرد و آن را هم نديده بودم... هر دو هم میدانستيم که داريم خاطرههای تکراری میگوييم و هر دومان خاطرههای يکديگر را از حفظ هستيم، اما مثل مزمزه کردن يک شکلات خوشمزه بود.
اين خاطرهگويیها اغلب موقعی پيش میآمد که فريدون میآمد به خانه ما تا دورههای مجلههای قديمیام را بگذارم روی ميز و هر کدام يک جلد را برداريم و ورق بزنيم و عنوانهای مطالب مفيد برای طرحهای تحقيقی را توی دفترهای کاهی يادداشت کنيم برای روزی روزگاری که اينها تبديل بشود به مقاله يا کتاب. هر دفتر عنوانی داشت: سالنهای سينما، ورود فيلم، اقتباس، نقد فيلم و غيره. من که بعدها فرصت کار تحقيقی را از دست دادم، ولی فريدون لابهلای همه کارها و بدقولیهايش، ادامه داد. سالهايی که در روزنامه «اطلاعات» کار میکرد، بيشتر وقتش توی آرشيو روزنامه میگذشت.
بعدها هم بسيار به کتابخانه ملی رفت و کلی يادداشت و کپی و سند جمع کرده که با روحيهای که از او میشناسم، بعيد است نظمی به آنها داده باشد که بشود راحت استفادهشان کرد. با اين حال، با وجود شلختگیهای ظاهریاش، در زمينههای مختلف سينمای ايران ذهن منظم و تحليلگری دارد. تحليلهايش هم معمولأ قابل قبول هستند و متکی به مستندات.
فريدون جيرانی که تا ساختن اولين فيلم خودش يک فيلمنامهنويس حرفهای بود، حالا سوداهای ديگری در سر دارد اما همچنان در هر دو زمينه، آدمی پيرو آموزههای کلاسيک و آکادميک است. برخلاف ظاهرش خيلی دودوتا چهارتا و حسابگرانه رفتار میکند. فيلم که میبيند محاسبه میکند که مثلأ معارفه در دقيقه (يا پرده) چندم اتفاق افتاده، گرهافکنی و اوجها و گرهگشايی در کدام دقيقه. منتها نمیدانم چرا برای ساخت اولين فيلمش صعود آن جور بیگدار به آب زد که چنان شکستی خورد؛ شکستی که ده سال طول کشيد تا فريدون بینوا از زير بارش قامت راست کرد و خوشبختانه با قرمز و دورهای که پس از آن آغاز شد، کمی جبران آن ده سال را کرد. اما او هنوز در کارنامه فيلمسازیاش آدمی محتاط و محافظهکار و اهل حساب و کتاب است. پس از قرمز چند فيلم قابل توجه ساخته، اما نه آن قدر که آدم را به وجد بياورد.
فريدون جيرانی يک ابنمشغله است و به همراه اميد روحانی دو رکورددار پيچاندن و بدقولی هستند اما به طور عجيبی آدم از بدقولیهایشان خيلی عصبانی نمیشود. فريدون دست رد به سينه کسی نمیزند. نه نمیگويد. همزمان مقاله مینويسد، فيلمنامه و طرح مینويسد يا بازنويسی میکند، مجری برنامه تلويزيونی میشود، برنامه تلويزيونی میسازد، مصاحبه میکند، در طرحهای مختلف مشارکت میکند، سريال میسازد، قرارداد ساخت فيلم میبندد، از يکی منصرف میشود و سراغ طرح ديگری میرود، و در عين حال به چند کار ديگر هم فکر میکند. بنابراين مدام ناچار میشود بدقولی کند و حتی آن قدر وقت ندارد که به سلمانی و دندانپزشکی برود.
در سال 87 جيرانی خيلی توی چشم بود. حضور مداومش در برنامه دو قدم مانده به صبح شبکه چهارم به عنوان کارشناس سينمايی ادامه پيدا کرد.
او به عنوان کعبالاخبار سينمای ايران که از سابقه و تاريخ دور و نزديک آن باخبر است و ضمنأ در زمينههای مختلف تحليل هم دارد، انتخاب خوبی برای اين برنامه است. البته از يک جايی به دليل حرفهای برخی از شرکت کنندگان، و تذکرهايی که داده شد، جيرانی شروع کرد به افتادن از آن ور بام و گاهی انگار در جايگاه مقام مسئول در صدد پاسخگويی به انتقادهای مهمانان برنامه و ماستمالی و جمعوجور کردن قضايا برمیآمد. سريال مرگ تدريجی يک رؤيا هم که از او پخش شد به دليل مايههای ضدروشنفکرانهاش انتقادهای بسياری را متوجه او کرد، هرچند که رييس سازمان صداوسيما در مراسمی جيرانی و سريالش را تحسين کرد و به آن جايزه داد.
جيرانی در دهه فجر برنامهای درباره سريالهای موفق سی سال اخير در زمينه تاريخ و انقلاب داشت که ميزانسنی شبيه دو قدم مانده به صبح داشت و در مرور کانالها، دُز جيرانی تلويزيون بالا رفته بود. آخرين خبر مربوط به او اکران غيرمنتظره فيلم ناکامش ستاره میشود پس از پايان جشنواره بود که قرار بود پارسال روی پرده برود ولی به دليل آشنای سوءتفاهم و انتقادناپذيری و اين که به هيچ کس نبايد از گل نازکتر گفت و همه آدمهای شريفی هستند و هيچ کس توی هيچ صنفی دست از پا خطا نمیکند، پس از «پاکسازی» و پاستوريزه شدن به عنوان يک چيز بیخاصيت روی پرده رفت. به اين ترتيب سهگانهای که میتوانست يک اتفاق در سينمای ايران و کارنامه سازندهاش باشد، نابود و به قول عوام مردهمال شد. اين اتفاق، حواشی برنامه دو قدم مانده به صبح و سريال مرگ تدريجی يک رؤيا و همه حواشی دوروبر جيرانی چيزهای عجيب و غيرمنتظرهای نيستند. به هر حال وقتی که کسی اين رويه و اين جور کار و زندگی را برای خودش انتخاب میکند، از اين حواشی هم گريزی نيست.
ارسال نظر