قصه عجیب فرار یک دختر!
پارسینه: دختر ۱۴ سالهای که پس از یک هفته فرار از خانه، توسط نیروهای گشت کلانتری آبکوه مشهد به مقر انتظامی هدایت شده بود تا تحویل مادرش شود، درباره قصه فرارش از خانه، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری توضیحاتی ارائه داد.
از روزی که مادرم با جوانی کوچکتر از خودش ازدواج کرده است، من حال و روز خوبی ندارم و در آشفتگی شدیدی به سر میبرم چرا که او نمیتواند جای پدرم را بگیرد و ...
دختر ۱۴ سالهای که پس از یک هفته فرار از خانه، توسط نیروهای گشت کلانتری آبکوه مشهد به مقر انتظامی هدایت شده بود تا تحویل مادرش شود، با بیان این مطالب درباره قصه فرارش از خانه، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: پنج سال بیشتر نداشتم که قیچی طلاق زندگی خانوادگی ما را به گونهای برید که سرنوشت من نیز روی لبههای وحشتناک آن قرار گرفت و قطعه قطعه شد. کودکی احساسی بودم و به یقین آغوش مادر را پناهگاه خودم میدیدم چرا که پدرم اعتیاد داشت و من در همان سن کودکی آشفتگی و بی سر و سامانی را تجربه کردم، اما باز هم در کنار مادرم احساس آرامش میکردم. خانواده پدری ام که با ما رفت و آمدی نداشتند و از خانواده مادری نیز دوری میکردم، چرا که آنها مرا بچه طلاق صدا میزدند و نفرتی را در دلم ایجاد میکردند. مادرم با کارگری هزینههای زندگی را تامین میکرد و من هم به تحصیلم ادامه میدادم تا این که دو سال قبل سرنوشت من به گونه دیگری رقم خورد. مادرم با جوانی که از خودش کوچکتر و متأهل بود ازدواج کرد، اما من هیچ علاقهای به ناپدری ام نداشتم و نمیتوانستم او را به جای پدرم بپذیرم. وقتی «رضا» به خانه ما میآمد، من به داخل اتاقم میرفتم و دوست نداشتم با او رو به رو شوم. اما هفته گذشته وقتی او به خانه ما آمد، من هم بنای لجبازی با او را گذاشتم و سعی کردم به او بفهمانم که هیچ احساس خوبی نسبت به او ندارم.
این در حالی بود که مادرم فقط به این لجبازی آشکار نگاه میکرد و میخندید. من که از این رفتارها عصبانی شده بودم، خطاب به ناپدری ام فریاد زدم: تو پدر من نیستی و حق نداری به من امر و نهی کنی! مادرم که اوضاع را این گونه دید گفت: من شاید از تو بگذرم، اما از همسرم نمیتوانم بگذرم. به همین دلیل من هم شبانه خانه را ترک کردم و به منزل دوستم رفتم. بعد از چند روز که در منزل دوستم به سر بردم، یک روز صبح متوجه شدم که او به صورت تلفنی آمار مرا به مادرم میدهد چرا که احساس میکردم او نیز از سوی مادرش به خاطر حضور من در آن جا تحت فشار قرار دارد، این بود که منزل آنها را نیز ترک کردم و در خیابان سرگردان بودم که ماموران گشت مرا به کلانتری آوردند و ... در همین لحظه مادر «خدیجه» که حرفهای دخترش را شنید، اشک ریزان گفت: دختر نوجوانم چه میداند که یک زن مطلقه بودن یعنی چه! او چگونه درک میکند که وقتی صاحبخانه میگوید من به زن تنها خانه نمیدهم چه احساسی دارم! او چه میفهمد که اگر سایه یک مرد بالای سرت نباشد با چه مشکلاتی دست به گریبان هستی! آیا دخترم میداند در ۹ سال گذشته چگونه هزینههای تحصیل و مخارج زندگی ام را تامین کرده ام؟! کاش میشد ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) تلاشهای مشاورهای و روان شناختی برای اعضای این خانواده در دایره مددکاری اجتماعی آغاز و خدیجه نیز تحویل مادرش شد.
ارسال نظر