ناگفته های دکتر سید حسین نصر / علما اصرار داشتند مشاغل حکومتی را بپذیرم
مصاحبه به آخر رسیده بود و میخواستم خداحافظی کنم که ناگهان سخنم را قطع کرد و گفت: «بهتر است به این گفتوگویمان عنوان شکوی الغریب دهیم.» سکوتی کردم و پس از خداحافظی اندکی تأمل کردم و به حسب حال و فراست ذهن نصر حسادت کردم! چه اینکه شکوی الغریب یکی از درخشانترین دفاعیههای عرفا مبنی بر بیگناهی خودشان است و چقدر فیلسوف سنت خوش قریحه بود که این نام را به میان آورد، اما اگر عین القضات، صاحب شکوی الغریب را در 33 سالگی بر دار کردند، تقدیر نصر این بود که عمر درازی داشته باشد و اینک در دهه نهم زندگیاش و در اوج اشتهار خویش، باید پاسخ ادعاهایی که علیهاش میشود را بدهد.
شاید در 35 سال اخیر نام کمتر کسی مانند سیدحسین نصر در حوزه اندیشه سنتی و فلسفه اسلامی بازتاب داشته است. عدم حضور وی در ایران که به سبب حضور دقیقه نودش در دربار محمدرضا پهلوی در کسوت ریاست دفتر مخصوص فرح بوده است، هیچگاه مسبب فراموشی نام و آثار او در سرزمین آبا و اجدادیاش نشده است. اما مواجهه با او هم از سر مهر صورت میگیرد و هم از سر کین؛ هم هواداران او نامش را گرامی میدارند و هم منتقدان او که کارنامهاش را مورد پرسش قرار میدهند، اما در این میان جریان تازهای به وجود آمده است که خواهان تسویه حسابی اساسی با سیدحسین نصر است. لحن دو کتاب «دولتمرد چهارم» و همچنین «فرقه مریمیه» بیش از هر چیز نمایانگر عزم جدی برخیها در حساسیت بخشیدن به رواج نام و اندیشه نصر در ایران معاصر است. کتاب نخست ادعای بررسی سیره سیاسی نصر را دارد و کتاب دوم به بررسی نسبت نصر با طریقه مریمیه میپردازد.
اما آیا میتوان راستی و ناراستی را با هم آمیخت و ملغمهای فراهم آورد تا یکی از نامآورترین اسلامشناسان مطرح دنیا را اینچنین به چالش طلبید؟ پاسخ این پرسش را کسانی میتوانند بدهند که دو کتاب فوقالذکر را مطالعه کرده باشند. اما مهرنامه به سبب عدم اتکای مخاطبان به روایتها و استنادهای یکسویه مؤلفان کتابها، فضایی را فراهم آورد تا نظر پروفسور نصر نیز در مورد این ادعاها منعکس شود. پرمبرهن است که نصر را نمیتوان و نباید بت کرد و اندیشهاش را به چالش نکشید، اما آیا میتوان نسبتهای اثبات نشده به او و خانوادهاش روا داد؟ آیا میتوان بر پایه اسنادی نامعلوم و اثباتنشده نیت نصر را شوم و خود وی را شخصیتی فرصتطلب ارزیابی کرد؟
قطعاً هر کس با ذهن و طبع خاص خویش پاسخی به این پرسش میدهد. اما بهتر است قبل از هرگونه اظهارنظری، سخنان کسی که در کانون این منازعات قرار دارد نیز شنیده شود. گفتوگوی یک ساعته با سیدحسین نصر در مورد ادعاهای مدعیان علیه وی پیشچشم شما است. ادعاهایی که اینبار داد اصولگرایان را نیز درآورد. تا جایی که وبسایت الف در واکنش به انتشار کتاب دولتمرد چهارم نوشت: «مؤلف بدون توجه به جایگاه پروفسور نصر در جهان اسلام و خدمات بینظیر ایشان به اندیشه اسلامی، تنها به جرم همعقیده نبودن در تمام شئونات فلسفی، دینی و سیاسی با وی، سیدحسین نصر را به محکمه شخصی خود آورده و تمام خدمات ایشان به ایران و اسلام را نادیده گرفته و به تحقیر و تخریب او پرداخته است.» اینک سخنان سیدحسین نصر را در پاسخ به این ادعاها و اتهامها بخوانید. سخنانی که اکثراً برای نخستینبار از سوی وی مطرح میشود و تاکنون کسی از زبان وی درباره طریقه مریمیه یا رابطهاش با آخرین خانواده سلطنتی ایران و سیاستمداران امریکایی نشنیده است. این گفتوگو را از دست ندهید.
اگر نمیخواستم بازگردم، پاسخ تهمتها را نمیدادم
جناب آقای پروفسور نصر! خیلیها معتقدند که شما حضوری زنده و زاینده در ایران معاصر دارید. چه اینکه هم کسانی که منتقد شما هستند و هم کسانی که هوادار اندیشه شما هستند، سعی میکنند با نوشتن مقاله و کتاب و حتی اظهارنظرهای مطبوعاتی، نسبت خودشان را با اندیشه شما مشخص کنند، اما در این میان کسانی هم هستند که بیانصافی کرده و آنچه را که به آنها دیکته شده را بیان میکنند و در این میان باکی از هتاکی نیز ندارند.
متأسفانه گاهی اوقات در فرهنگ عمومیمان - که البته عوامل بسیار قوی و غنی نیز در آن است - نقد کردن به معنای علمی آن رها میشود و به انتقادات جنبه شخصی میدهیم و به جای اینکه به نقد افکار کسی بپردازیم، سعی در تخریب شخصیت او داریم. البته این مشکل از دیرباز تا حدی در فرهنگ ما بوده است، منتها در 100 سال گذشته بسیار پررنگتر شده است. در دوره صفویه وقتی ملاصدرا در کتاب اسفارش از کسی انتقاد میکرد، روال کار به این ترتیب بود که ابتدا از او نقلقول میکرد، سپس حرفهایش را نقد و در نهایت رد میکرد. ملاصدرا دیگر درباره سواد، شخصیت، دین، اخلاق یا خانواده او صحبت نمیکرد و کاری به جنبههای شخصی نداشت. اما متأسفانه این جنبه شخصی کردن انتقاد یکی از نقایصی است که از نتایج بازتابهای هجوم فرهنگ بیگانه و سست شدن فرهنگ ما است و از دوره قاجاریه به بعد بیشتر شده است. همه ما ایرانیان باید دوباره یاد بگیریم با روشی که ابنسینا و ابوریحان بیرونی از همدیگر انتقاد میکردند، انتقادهایمان را مطرح کنیم. اگر کسی بخواهد به نحوی اخلاقی و علمی از دانش و اندیشه دیگری انتقاد کند، این دو بزرگوار نمونه بسیار خوبی در تاریخ تمدن اسلامی هستند که
باید به آنها توجه کرد و روش آنها را در پیش گرفت. در حقیقت بحث و فحص و قیل و قال، بخشی از فراگیری علم برای فرهیختگان محسوب میشود، چه شاگرد باشد و چه استاد. اما راجع به خود بنده در جریان هستید که حرفهای عجیب و غریب زده میشود که گهگاهی نه جنبه علمی دارد و نه اخلاقی.
بله! البته من قصد ندارم در این گفتوگو از نویسنده یا کتابی نام ببرم، چون تصور میکنم نام بردن از آنان در برابر شما کار درستی نیست و در محضر شما باید از اندیشههای بزرگان صحبت به میان آورد. اما در بهار امسال یک کتاب درمورد زندگی شما در قم منتشر شد و یک کتاب نیز در مورد نسبت شما با طریقه مریمیه روی اینترنت قرار داده شد. من آنها را تورق کردهام و مواردی که به نظرم میآید، از بنیاد سست و ناراستی برخوردار باشد با شما در میان میگذارم تا در صورت تمایل نظر خود را اعلام کنید. در همین کتابی که در قم منتشر شده بود، به این مسأله اشاره شده بود که شما برعکس آنچه در خاطرات خودتان گفتهاید، در دوران دانشآموزی چه در تهران و چه در مدرسه پدی، چندان شاگرد ممتازی نبودهاید. میخواستم در این مورد توضیحی بدهید.
شما یقین داشته باشید که مدارک زیادی درباره امتحانهای سراسری که در ایران از دوره رضاشاه به بعد بوده، وجود دارد و اینکه چه کسی در این امتحانات رتبه نخست و یا دوم را به دست آورده و معدل این افراد چه بوده، کاملاً موجود و مشخص است. بنده این افتخار را داشتم که وقتی کلاس ششم دبستان را به پایان رساندم، شاگرد اول سراسری ایران شدم و این خبر در رادیو و روزنامههای آن زمان هم منعکس شد. کسانی که نسبت خلاف به بنده میدهند، نمیتوانند به یک سلسله مسائل مندرآوردی تکیه کنند. آنان باید اهل تحقیق و پیگیری باشند، وقت بگذارند و این اسناد را ببینند. در غیر این صورت اتهام زدن بیپایه و بنیاد که کاری ندارد. شما فرض کنید که کسی بگوید بنده زبان و ادبیات انگلیسی و یا فرانسه را بلد نیستم. البته گفتن این حرف کار سادهای است، ولی باید دلیلی داشته باشند تا من را به ندانستن این زبانها متهم کنند. اصولاً وظیفه اثبات مدعا بر عهده کسی است که اعتراض میکند. اوست که باید دلیل بیاورد. شما همین الان میتوانید بگویید که شهابالدین سهروردی کتاب حکمتالاشراق را ننوشته است. گفتن این حرف کار سادهای است و نیاز به تبحر خاصی ندارد، ولی باید دلیلی
برای حرفتان بیاورید. در مورد دوران تحصیلم در مدرسه پدی نیز باید بگویم که در زمان فارغالتحصیلیام، یعنی سال 1950 میلادی، روزنامه نیویورک تایمز عکس بنده را به عنوان شاگرد اول مدرسه پدی منتشر کرد. کافی است که کسی در کتابخانه ملی نیویورک یا بسیار سادهتر در اینترنت جستوجو کند و نیم ساعت وقت صرف کند تا نسخه روزنامههای بهار سال 1950 میلادی را بیابد و به واقعیت پی ببرد. اینکه کسی به راحتی و بدون هیچ تحقیقی میآید و رتبههای تحصیلی مرا در دوران تحصیلم به زیر سؤال میبرد، جای تأسف دارد. به همین جهت شنیدن این قضیه و این سخنانی که شما نقل میکنید، برایم دردناک است، ولی باید تحمل کرد و چارهای نیست. واقعاً متأسفم که اگر کسی با روند فکری و نحوه نگرش و اندیشه من موافق نیست، چرا حرفهایی میزند و مطالبی را مینویسد که نه تنها سخیف است، بلکه دون شأن کسی است که ادعای دانش و تحقیق میکند، چه برسد به کسی که ادعای اسلام میکند که این به مراتب اسفناکتر است. وای بر کسی که به نام اسلام و به رسم مسلمانی، اینگونه به یک نفر افترا بندد و در مورد او دروغ بگوید. این عمل بسیار نکوهیده و همچنین مخالف روایات، حدیث و آیات مبارک
قرآن کریم است. متأسفانه ما در چنین دوره و زمانهای زندگی میکنیم که نوشتن و گفتن باطل امری عادی شده است و کاری جز تحمل و نصیحت کردن این افراد به رعایت تقوا و انصاف نداریم.
هیچ وقت کوچکترین تمایلی به تشکیلات فراماسونری نداشتهام
یکی از مسائل دیگری که در این کتاب مطرح شده است، نسبت خانوادگی شما با فراماسونری است. نویسنده کتاب، مرحوم والد ارجمندتان ولیالله خان و خود شما را جزو این تشکیلات دانسته است و اگر برایش مقدر بود، فرزندتان ولیرضا را نیز جزو فراماسونری دستهبندی میکرد!
بنده در جاهای دیگر هم در مورد این مسأله صحبت کردهام، خدمت شما هم میگویم. مرحوم پدرم عضو تشکیلات فراماسونری بود و تا جایی که میدانم مرتبه بالایی نیز در این تشکیلات داشت. من جایی ندیدهام، اما از دوستان پدرم شنیدهام که ایشان رتبه 33 را در فراماسونری داشت. تلاش پدرم در این تشکیلات بیشتر معطوف به علاقه مطالعاتی درباره تاریخ قرن هجدهم و دوران روشنگری اروپا و همچنین علوم جدیدی که در اروپا تدریس میشد، بود. این نکته را هم نباید فراموش کرد که در اواخر دوره قاجاریه عده زیادی از رجال معروف آن زمان از جمله مستوفیالممالک، صمصامالسلطنه، ذکاءالملک، فرمانفرما و برخی از علمای بنام و بسیاری دیگر مانند پدر من عضو فراماسونری بودند.
نکته دیگر آن است که رابطهای بین فراماسونری و تصوف توسط صفاعلیشاه در خانقاه صفی علی شاه به وجود آمده بود. البته نه خود طریقه بلکه شعبهای از این طریقه که پدرم با آنها ارتباط داشت. بعد از روی کار آمدن رضاشاه و قدغن شدن لژهای فراماسونری، پدرم رسماً استعفا داد و دیگر هیچگاه با فراماسونری ارتباط نداشت تا روزی که فوت کرد. وقتی من در سال 1337 خورشیدی به ایران آمدم، دوستان قدیمی پدرم که هنوز در قید حیات بودند، به من پیشنهاد دادند که عضو فراماسونری شوم. من این پیشنهاد را قاطعانه رد کردم و گفتم که اصلاً اهل این نوع کارها نیستم، چرا که در بدو ورودم به ایران هم از لحاظ نظری و هم به نحو عملی اشتغال به عرفان و تصوف داشتم و این اشتغال فقط به خواندن یا نوشتن کتاب خلاصه نمیشد. بدین سبب از لحاظ معنوی نیز به هیچوجه حاضر به پذیرفتن این پیشنهاد نبودم. از آنرو که سنتگرا هستم، تجددیابی فراماسونرها را که از قرن هجدهم شروع شد، گناه بزرگی میدانستم. همه ما از رنه گنون گرفته تا خود من درباره این موضوع نوشتهایم و معتقدیم انحرافی که فراماسونها قبل از پیروزی انقلاب فرانسه در قرن هجدهم در تشکیلاتی که در قرون وسطا جنبه عرفانی و
باطنی داشت، به وقوع پیوست، سهم بزرگی در از بین بردن دیانت در مغربزمین داشت. همانطور که میدانید، در اروپا کسی که کاتولیک بود، نمیتوانست فراماسون شود. البته این داستان مفصلی است که وارد آن نمیشوم. اما بنده همیشه از سنن ادیان بزرگ طرفداری کردهام و با وجود مزایای سیاسی زیادی که میتوانست این تشکیلات برای من داشته باشد، هیچ وقت کوچکترین تمایلی به این که به تشکیلات فراماسونری وارد شوم، نداشتهام. در هیچکجا نیز هیچ مدرک و سندی در مورد عضویت من در تشکیلات فراماسونری دیده نمیشود.
شاید برای شما جالب توجه باشد بدانید وقتی که مرحوم اسماعیل رانین برای نوشتن کتاب چند جلدی خود درباره تاریخ فراماسونری به دانشگاه تهران میآمد و از کتابخانه دانشکده ادبیات استفاده میکرد، روزی سخن ما به بحث درباره این مکتب کشیده شد و او از اطلاعاتی که بنده درباره فراماسونری داشتم، بسیار تعجب کرده بود. او نمیدانست که کسی در ایران، تا این مقدار پیرامون این موضوع مطالعه کرده باشد. البته تمامی مطالعات من درباره فراماسونری مربوط به جیمز اندسون، لردهای انگلیسی و فرانسوی مؤسس فراماسونری جدید و مسائل قرن هجدهم نظیر انقلاب فرانسه و همچنین تحولات نهادهای ماسونیک آن دوران میشود. به عبارت بهتر روی جریانهای فتوت قرون وسطا و نهضت جوانمردی بنایان و معماران نیز کار کرده بودم که بخش مهمی از تاریخ اندیشه غرب بود. به جز آن من هیچ آگاهیای از جزئیات تشکیلات فراماسونری در ایران نداشتم و هیچ علاقهای هم نداشتم که آن را پیگیری کنم و همانطور که گفتم، هیچ سابقهای هم در این زمینه ندارم. در هیچیک از کتابهایی که راجع به فراماسونری در ایران نوشته شده و اسنادی که به دست آمده، نامی از بنده نبوده است. من به طور بنیادین با ورود
فراماسونری به دنیای اسلامی چه در ایران، چه در ترکیه و چه در هند مخالف بوده و هستم. فراماسونرها گروههایی هستند که نقش مهمی در تضعیف نهادهای اسلامی داشتند. همین آتاتورک که نظام ترکیه را لائیسیته کرد، از اعضای فراماسونری بود. عصمت اینونو و اکثر آنهایی که مملکت عثمانی را از بین بردند و مدرنیسم غربی را در ترکیه تأسیس کردند، فراماسون بودند. در ایران گرچه این جریان به این شدت شایع نبود، خیلیها فراماسون بودند. حتی همانطور که گفتم، بین علما نیز عدهای بودند که فراماسون بودند.
ابایی از انتقاد از سیاستهای امریکا درباره ممالک اسلامی و مخصوصاً ایران ندارم
آیا شما در دوران دانشجوییتان در ایالات متحده دستیار هنری کسینجر بودهاید؟ در کتاب ادعا شده است که شما از این طریق با مقامات سیاسی و امنیتی امریکا تماس پیدا کردهاید. این مسأله مورد تایید شما است؟
هنگامی که من دانشجوی دوره دکترا در دانشگاه هاروارد بودم، به علل مادی تابستانها کارهای مختلفی میکردم. یک سال به اداره مربوطه دانشگاه تقاضای کار برای تابستان دادم. چند روز بعد به من خبر دادند که یک برنامه تابستانی در دانشگاه هاروارد برای دعوت افراد از کشورهای مختلف برای سخنرانی و گفتوگو وجود دارد که توسط یکی از استادان رشته علوم سیاسی به نام پروفسور هنری کسینجر اداره میشود. آنها به دنبال استخدام فردی مانند شما که دانشجوی دوره دکترا باشد، هستند. بنده هم برای نخستین بار با هنری کسینجر ملاقات کردم و او، مرا به عنوان دستیار خود در این برنامه دو تابستان پشت سر هم برگزید. کار من ملاقات با افراد مدعو و کمک به آنان بود و البته هر روز کسینجر را میدیدم. در همین برنامه بود که یک سال مرحوم جلال آل احمد شرکت کرد. با کمک بنده، جلال آل احمد مقاله «غربزدگی» خود را تهیه کرد که بعداً به صورت کتاب معروفی درآمد. آل احمد خیلی کم انگلیسی میدانست و من مقاله غربزدگی او را به انگلیسی ترجمه کردم و ایشان از روی متن با اشکال فراوان سخنرانی خود را به زبان انگلیسی انجام داد. پس از تابستان دوم من دیگر کسینجر را ندیدم و در آن وقت
او فقط یک استاد دانشگاه بود و ظاهراً ارتباطی با محافل سیاسی ایالات متحده نداشت. وقتی در ایران بودم، او رئیس شورای امنیت ملی و سپس وزیر خارجه ایالات متحده شد و چند بار به ایران آمد. مخصوصاً با او ملاقات و صحبت نکردم چون نمیخواستم سوء تعبیر شود که بنده رابطهای با مقامات سیاسی امریکا داشتم. در عرض 50 سال اخیر تنها باری که با کسینجر صحبت کردم، چند سال پیش به صورت اتفاقی در پاریس بود. در تالار ورودی هتلی او را پس از سالها دیدم و با او سلام و احوالپرسی کردم. اول مرا نشناخت ولی بعد از چند لحظه تابستانهای هاروارد را به خاطر آورد. به هر حال دستیاری او کوچکترین رابطه با مواضع بنده نسبت به مقامات سیاسی نداشت و بنده در ایران همیشه از مقامات امریکایی مگر در امور آموزشی و فرهنگی فاصله میگرفتم. حتی الان که در امریکا هستم، از انتقاد از سیاستهای این کشور درباره ممالک اسلامی و مخصوصاً ایران ابا ندارم و هر وقت کسی به علت تخصصی که بنده از دیدگاه آنان درباره دنیای اسلامی و ایران دارم سؤال میکند، میگویم تحت هیچ شرایط به ایران حمله نکنید.
جناب آقای دکتر! شبهه دیگری که در مورد شما ترویج شده است، حول محور ارتباط شما با دربار بوده است. مصداق آن را نیز پذیرش سریع شما در هیات علمی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران میدانند و میپرسند که چرا شما وقتی در سال 1337 و پس از پایان تحصیلاتتان از ایالات متحده به ایران آمدید، به سرعت جذب دانشگاه تهران شدید؟ آنها این اتهام را مطرح میکنند که دربار استخدام شما را به دانشگاه تهران دستور داده است.
اولاً که بنده در آن وقت هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. پسرعموی من دکتر تقی نصر، وزیر دارایی در کابینه سپهبد رزمآرا بود و قرار بود نخست وزیر شود. به خاطر جریانات مربوط به ملی شدن صنعت نفت و تا حدی با حمایت از مصدقالسلطنه، بدون اجازه شاه از کابینه استعفا داد. به همین خاطر هم مدتی خانواده ما مغضوب دربار بود و نام خانوادگی نصر در ایران حساسیتبرانگیز شده بود . من وقتی به ایران آمدم، 25 ساله بودم و اگر کسی در آن زمان به من کمک کرده باشد، تنها مرحوم پدرم و اسم او بود. او یکی از استادان برجسته بود که سالها رئیس دانشکده ادبیات، حقوق، طب و همچنین رئیس دانشسرای عالی بود. به همین خاطر گروه زیادی از استادان دهه 30 دانشگاه تهران، از شاگردان مرحوم پدرم بودند. مرحوم دکتر علی اکبر سیاسی، رئیس دانشکده ادبیات، رئیس دفتر پدرم در وزارت معارف دوره رضاشاه بود. من آن موقع هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. از سوی دیگر تصور کنید که جوانی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران مراجعه کند که از دانشگاه هاروارد در رشته فلسفه و تاریخ علوم درجه دکترا داشته باشد و در آن زمان دانشکده به دنبال کسی باشد که توانایی تدریس تاریخ علوم را داشته باشد.
طبعاً استادان مربوطه به جلب این متخصص جوان به دانشکده علاقهمند میشوند. قبل از آمدن من، مرحوم دکتر هشترودی که ریاضیدان و آدم بسیار باسوادی بود، تاریخ علوم را درس میداد. ورود من به دانشکده ادبیات، اعضای هیات علمی را خیلی خوشحال کرد. زیرا من نخستین کسی بودم که در آن سن جوانی وارد دانشگاه تهران میشدم. در حالی که از دانشگاه هاروارد دکترا داشتم و چنین شخصی سابقاً وجود نداشت. بدین خاطر در دانشگاه، همه از آمدن بنده استقبال کردند. هیچ زد و بندی نیز در کار نبود. علاوه بر این، من پیش از آن نیز در دانشگاه هاروارد تدریس میکردم و دانشگاه هاروارد و ام.آی.تی قصد داشتند مرا به عنوان استادیار بپذیرند. من تاکنون دو بار استاد دانشگاه هاروارد بودهام و چندین بار نامه دعوت برای من ارسال شده بود که از ایران بروم و آنجا تدریس کنم. ممکن است شخصی به دیگری بگوید من از شکل راه رفتنت خوشم نمیآید، ولی اتهام بیسوادی به کسی زدن دلیل کافی میخواهد. ممکن است که بنده در طول عمرم به خیلی چیزها متهم شده باشم، ولی تاکنون هیچ گاه به بیسوادی متهم نشده بودم.
علما برای پذیرفتن مشاغل حکومتی به من اصرار میکردند
مسأله دیگری که مدعیان مطرح میکنند، پذیرش ریاست دفتر مخصوص فرح است. البته من نمیخواهم وارد این موضوع شوم، چون به طور تفصیلی با یکدیگر گفتوگو داشتهایم. ولی سؤالم به سبب طرح این موضوع در کتاب فوقالذکر است که چرا پس از وقایع 17 شهریورماه و به راه افتادن تظاهرات میلیونی و همچنین شلوغیها و اعتراضات، باز هم دکتر نصر میپذیرد که وارد کار حکومتی شود و ریاست دفتر فرح را بپذیرد؟ به این مسأله هم اشارهای داشته باشید.
اولاً زمانی که بنده ریاست دفتر ملکه را پذیرفتم، هنوز این اعتراضات چندان شروع نشده بود و ابتدای شلوغیها بود. من این مطلب را بارها برای خود شما شرح دادهام و در اینجا نیز به طور خلاصه تکرار میکنم. از سال 37 وقتی که از دانشگاه هاروارد به تهران آمدم تا سال 57 که نتوانستم در ایران بمانم و به امریکا بازگشتم، مدت 20 سال در ایران بودم و در عرض این مدت هیچ گاه وارد سیاست نشدم. اسناد زیادی موجود است که بارها پیشنهاد وزارت به بنده شده بود. از دوره دکتر امینی که من 29 سال بیشتر نداشتم تا دوره حسنعلی منصور که پیشنهاد شرکت در کانون مترقی و وزارت به من شد تا حتی در دوره هویدا پیشنهادات مختلفی در مورد پذیرش وزارت و سفارت به من میشد، اما من هیچ گاه این پستها را نپذیرفتم. حتی به خاطرم میآید که در برههای از زمان به خاطر آشناییام با زبان عربی، اصرار زیادی داشتند که سفیر ایران در عربستان یا مصر شوم، ولی من هیچ گاه به دنبال کار سیاسی نرفتم و تمام وقتم را صرف کارهای علمی کردم. ریاست دانشکده ادبیات و معاونت دانشگاه تهران و ریاست دانشگاه آریامهر را نیز به دلیل لطفی که استادان به من داشتند و علاقه خودم به کارهای آموزشی و
پژوهشی متقبل شدم، نه به علت وارد شدن به فعالیتهای سیاسی. چنان که گفتم، وقتی که من ریاست دفتر مخصوص ملکه را برعهده گرفتم، هنوز راهپیماییهای بزرگی مانند راهپیمایی روز عاشورا شکل نگرفته بود . البته اعتراضاتی در گوشه و کنار ایران رخ داده بود. به هر ترتیب برای تبیین این ماجرا و درک صحیح از ماوقع باید به وضع آن دوره در ایران بازگشت، نه این که وقت خود را تلف کرد و تاریخ را دوباره و به گونهای بازنویسی کرد که انگار حوادث طبق آنچه فلان نویسنده میخواهد و منطبق بر نحوه تفکرش است، اتفاق افتاده. تاریخ واقعی همان چیزی است که بوده و اتفاق افتاده است. در آن زمان و در آغاز شلوغیها، هنوز هیچ کس دقیقاً نمیدانست که معترضان به شاه چه کسانی هستند. چپی هستند یا راستی؟ رادیکال هستند یا محافظهکار؟ ترس خیلی از علما این بود که کمونیستها ایران را در اختیار بگیرند و حکومت کمونیستی که در آن زمان در مسکو مستقر بود، عنان این اعتراضات را در دست داشته باشد. بین عدهای از بزرگان دینی این ترس و واهمه وجود داشت که نکند ایران به دست مارکسیستها بیفتد. همان طور که میدانید، در آن زمان مجاهدین خلق بسیار قوی بودند و ترورهای گستردهای
انجام میدادند. بحثهای بین مرحوم مطهری و شریعتی نیز از سر گرفته شده بود و شبنامههای زیادی نوشته میشد. اتفاقات بسیار زیادی نیز افتاده بود که خودتان میدانید و نگرانیهای آن وقت را نیز باید در نظر بگیرید. در آن شرایط برخی از آقایان علما ترس زیادی از این وضعیت داشتند و طرفدار این نظریه بودند که تنها پلی که میتواند رابطه را بین جریانهای اسلامی و دیدگاههای حکومتی حفظ کند تا جلوی خطر استیلای کمونیسم گرفته شود، بنده هستم. از آن سو ملکه نیز از سالها پیش و به دلیل همکاریهای فرهنگی نظیر کار روی معماری سنتی، بازسازی بافت شهر اصفهان و تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه ایران مرا میشناخت. وی در شرایط حساسی پیشنهاد ریاست دفتر مخصوص خود را به من کرد. من میدانستم که این کار نه تنها خطرناک و مشکل است که برای من هیچ سود دنیوی نیز ندارد. شما ممکن است در ذهن خود تصور کنید که گاهی انسان دنبال منافع شخصی است و میخواهد ترقی کند و این مسأله قابل قبول است، ولی در آن زمان من هیچ احتیاجی به ترقی این چنینی نداشتم. اگر میخواستم از جنبه سیاسی ترقی کنم، سالها قبل وقتی مملکت امن و امان بود، وزیر شده بودم. من به هیچ وجه دنبال کارهای
سیاسی نبودم و اگر میخواستم کارهای خود را کرده و دغدغههای خودم را دنبال کنم، اشتهار، امکان و تجربه کافی داشتم و احتیاجی به پذیرفتن این گونه سمتها نبود.
ریاست دفتر ملکه را در آن زمان یک وظیفه ملی و حتی دینی دانستم / مرحوم مطهری مانند برادر من بود
پس چرا قبول مسئولیت کردید؟
چون این کار را در آن زمان یک وظیفه ملی و حتی دینی دانستم و شاید هم اشتباه کردم. حتماً اشتباه کردم وگرنه این گونه چوب آن را نمیخوردم . ولی از سوی دیگر آمدن من به ایالات متحده، امکانات نوینی برای فعالیت در زمینه اسلامشناسی و معرفی اسلام به غرب و حتی ممالک دیگر اسلامی به بنده داد که در صورت ماندن در ایران وجود نمیداشت. خیلی از متفکران و رهبران مسلمانان امریکا و چند کشور دیگر هنوز که هنوز است، احساس خوشحالی میکنند که من به غرب آمدم. ولی به رغم این مسأله، تاوان دوری از ایران برای بنده بسیار سنگین بوده است. اما برگردیم به پرسش شما! تنی چند از آقایان علمای بنام آن زمان در مورد پذیرفتن این نوع مشاغل به من اصرار میکردند. (شبکه ایران: گفته می شود دکتر نصر در این خصوص دست نوشته ای هم از مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی دارد) اسم آنها را نمیخواهم ببرم و فقط یکی را نام میبرم که آن هم مرحوم مطهری است. ایشان دوست بسیار نزدیک من بود. البته اکنون همه این دوستی نزدیک بین ما را انکار میکنند ولی مرحوم مطهری مانند برادر من بود. ما با هم مقاله مینوشتیم و بحثهای فلسفی زیادی میکردیم. از این طرف گروهی از خدا بی خبر
ایشان را ترور کردند و از سوی دیگر بعضی در مورد زندگینامه من غرضورزانه و نادرست قلم میزنند. واقعاً وضعیت اسفناکی است!
اما برخی از افراد نظیر فرزند ارشد مرحوم مطهری میگویند که ارتباط شما با مرتضی مطهری از وقتی که ریاست دفتر مخصوص فرح پهلوی را پذیرفتید، قطع شد. آیا این نکته را تایید میکنید؟
شاید ایشان وارد نباشند چون این چنین نبود. من چند بار با مرحوم مطهری به صورت تلفنی صحبت کردم و فقط از آبان ماه سال 57 که آقای مطهری «ناپدید» شد و به قول معروف به زیر زمین رفتند، با ایشان دیگر تماس نداشتم.
یعنی در بهار و تابستان سال 57 با مرحوم مطهری در ارتباط بودید؟
بله! در تابستان ما دائماً با هم تماس داشتیم. حتی بعد از انقلاب هم میخواستیم چند مرتبه با هم صحبت کنیم و ایشان نیز پیام فرستاده بودند که به این امر علاقهمند هستند ولی متاسفانه امکان آن حاصل نشد و بعد هم که ایشان توسط گروه فرقان ترور شدند.
بیست سال شاگرد خصوصی علامه طباطبائی بودم
برای من هم واقعاً تعجبآور است که عدهای میخواهند دوستی و همکاری شما را با مرتضی مطهری و حتی علامه طباطبایی انکار کنند. چه این که نویسنده کتابی که اخیراً در قم منتشر شده است، معتقد است که شما آنقدرها هم با علامه طباطبایی صمیمی و نزدیک نبودهاید که به ایشان پیشنهاد نگارش کتاب «بدایهالحکمه» را بدهید.
خوب شد که شما این مطلب را بیان کردید؛ همین الان که دارم با شما مصاحبه میکنم، اصل کتاب «قرآن در اسلام» به خط علامه طباطبایی در دفتر من و همین جا در کشوی میز من قرار دارد. من این کتاب را نگه داشتهام تا به امید خدا وقتی به ایران آمدم، آن را خود تقدیم گنجینه قرآن آستان قدس رضوی کنم تا این یادگاری از ایشان در کشور باقی بماند. البته اصل کتاب «شیعه در اسلام» هم که نوشتن آن را از ایشان درخواست کرده بودم و بعداً آن را به انگلیسی ترجمه و در انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورک چاپ کردم، در کتابخانه من موجود بود که بعد از پیروزی انقلاب و تعرض به خانه من و بردن کتابخانهام از بین رفت و اینک از سرنوشت آن خبر ندارم. خوشبختانه کتاب «قرآن در اسلام» را در پوشهای قرار داده بودم و به برادرم قرض داده بودم تا آن را ببیند. به همین خاطر از خطر تعرض مصون ماند و از بین نرفت. در مورد دو کتاب «بدایهالحکمه» و «نهایهالحکمه» هم هر کسی هر چه میخواهد بگوید، ولی خداوند شاهد حقیقت امر است. اکنون آقای ذوالمجد طباطبایی هم فوت کرده است و یکی دو نفر دیگر هم که از این موضوع اطلاع داشتند، فکر نکنم که اکنون در قید حیات باشند. من چند سال بود که
به علامه برای نوشتن یک کتاب مقدماتی در فلسفه اسلامی که بتواند جای شرح منظومه سبزواری را به عنوان کتاب اولیه تدریس فلسفه اسلامی بگیرد، اصرار میکردم. البته نمیگویم که من تنها بودم و شاید دیگران هم بر این قضیه اصرار داشتند. من احترام بسیار زیادی برای شاگردان ایشان قائل بودم. مانند آقایان آملیها و همچنین مصباح یزدی که از دانشمندان بزرگ مملکت ما هستند و من به آنها افتخار میکنم. آنها از شاگردان برجسته علامه طباطبایی بودند و ممکن است که آنها یا دیگران هم درباره نوشتن این کتاب با علامه صحبت کرده باشند ولی من دائماً به علامه راجع به این موضوع غر میزدم. من 20 سال نزد علامه درس میخواندم. در جلسات ایشان با کربن، مترجم اصلی حرفهای ایشان و کربن بودم. نیز با همدیگر به دماوند و درکه میرفتیم و یک تابستان در درکه بود که من نزد ایشان درس خصوصی راجع به اشعار حافظ داشتم. در فضاهایی با ایشان حافظ خواندم که منجر به تجربهای معنوی در سطحی بالا برای من شد. به طوری که از در و دیوار صدای عرفانی میآمد و از برکت تعالیم ایشان، قدرت مشاهده و درک عوالم بالا نیز دست داد. حالا اگر کسی میخواهد همه این بیست سال تلمذ نزد ایشان را
انکار کند و رابطه حقیر را با چند کتاب مهم ایشان نادیده بگیرد حرفی نیست، ولی کسی نمیتواند انکار کند که اصل کتاب «قرآن در اسلام» یعنی کتابی که خود علامه طباطبایی با خط خود نوشتهاند، اکنون نزد بنده است. چگونه میتواند این کتاب نزد من باشد اگر رابطهای با علامه نداشتهام؟ نمیدانم آقای مناقبی اکنون در قید حیات هستند یا نه؟ نمیدانم پسر مرحوم علامه که بارها ایشان را دیده بودم میدانند بنده چقدر به مرحوم علامه نزدیک بودم؟ البته همه اینهایی که گفتم حقایقی است که فکر نمیکردم باید روزی راجع به آن توضیح دهم. ولی حالا باید بپرسم چه کسی بود که برای بار اول علامه را در دنیای غرب و بسیاری ممالک اسلامی همانند اندونزی مطرح کرد؟ چه کسی نخستین ترجمه کتابی از علامه را به انگلیسی انجام داد؟ ترجمه شیعه در اسلام که اینچنین کتاب معروفی است و پس از گذشت بیش از 40 سال هنوز کتاب درسی در بسیاری از دانشگاههای غرب است توسط چه کسی صورت گرفت؟
توسط شما صورت گرفت.
شاید ندانید من روی ترجمه این کتاب زحمت زیادی کشیدم، همینطور که از ایشان خواهش کردم که این کتاب را بنویسد. به هر حال اگر بخواهم به تکتک مسائل مطرح شده پاسخ دهم، زمان بسیاری خواهد برد. راستش دلم میسوزد، نه از این بابت که کسی به شخص من اهانت کند، این اصلاً برایم مهم نیست. ولی گاهی کسی نماینده یک روند فکری است. من نمیخواهم این روند خدشهدار شود. من همیشه نماینده سنن اصیل عقلانی، فلسفی، عرفانی و دینی خودمان بودهام و عمری صرف این کار کردهام و دهها کتاب و صدها مقاله در این زمینهها نوشتهام. اینکه اکنون کسی بخواهد با مغلطه و هجوگویی ثمره این زحمات علمی را از بین ببرد، جای تاسف دارد. البته نه برای بنده، بلکه برای درک جنبهای از فرهنگ کشورمان.
در ایام شلوغیهای انقلاب، صدها نفر را نجات دادم / وقتی رئیس دفتر ملکه بودم نیز پایبندیام به دیانت اسلامی و مذهب جعفری هیچ تغییری نکرد
در کتاب مذکور مطالب عجیب دیگری نیز مطرح شده است. از جمله اینکه پس از مرگ شاه، سرپرست فرزندان وی در ایالات متحده میشوید. این مسائل را تایید میکنید؟
ببینید! من انکار نمیکنم که وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، من در امریکا وضع مالی بسیار بدی داشتم و در ایران نیز همه اموالم از بین رفته بود. من سرپرست بچههای شاه نبودم ولی در آن دوره مدتی به پسر شاه در ویلیامز کالج که دانشکده کوچکی نزدیک بوستون است درس زبان و ادبیات فارسی میدادم. من هیچگاه این مطلب را انکار نکردهام. ولی حرفههای دیگری که بعضیها میزنند حرفهای واقعاً عجیب و غریب است. این نکته را نیز باید اضافه کنم که من هیچگاه روند فکریام عوض نشده است. وقتی که رئیس دفتر ملکه بودم نیز پایبندیام به دیانت اسلامی و مذهب جعفری هیچ تغییری نکرد. من تنها در پی آن بودم که در هر کجا که ممکن است اصول اسلامی آن رعایت شود . چیزی که بعضیها در ایران به آن توجه نمیکنند، این است که در آن ایام شلوغیها که منجر به انقلاب شد، شاید صدها نفر توسط من نجات داده شدند. شاید این افراد یادشان رفته و یا اصلاً ندانند که در تمام شلوغیها و تیراندازیها چه کسی بود که دائماً طرفدار این مسأله بود که صلح و آرامش برقرار باشد و کسی کشته نشود! بعد از انقلاب اسلامی هم وقتی فهمیدم که باقیمانده خانواده شاه علاقهای به فرهنگ ایران و
اسلام ندارند، به کلی خودم را از آنها کنار کشیدم.
سالیان خیلی درازی است که با خانواده شاه هیچ ارتباطی ندارم
یعنی آقای دکتر! الآن هیچ ارتباطی با همسر و فرزندان شاه ندارید؟
به هیچ وجه! سالیان خیلی درازی است که من با آنها هیچ ارتباطی ندارم.
در تمام عمر هیچگاه عضو هیچ حزب سیاسی نشدهام
یکی از مسائل دیگری که درکتاب فوقالذکر به آن اشاره شده است، عضویت شما در حزب رستاخیز بوده است. آقا شما در این حزب فعال بودهاید؟
بنده در تمام عمر هیچگاه عضو هیچ حزب سیاسی نشدهام. وقتی حزب رستاخیز تاسیس شد، گفته شد که هر کس نمیخواهد عضو این حزب شود، از ایران مهاجرت کند. البته بنده مهاجرت نکردم ولی اصلاً در سرشت بنده نیست که در فعالیتهای سیاسی و حزبی شرکت کنم و سخنرانیهای عامیانه کنم. تنها فعالیت و یا رابطهای که میتوان گفت به نحو غیرمستقیم با حزب رستاخیز داشتم، این بود که گاهگاهی چندنفر از دوستان که در حزب فعال بودند، جلساتی درباره سیاستهای آینده آموزشی و فرهنگی تشکیل میدادند و بعضی اوقات مرا نیز دعوت میکردند تا نظریات خودم را بدهم. من هم چندبار شرکت کردم و نظریات خود را برای حفظ فرهنگ ملی خودمان و تقویت آموزش عالی بیان کردم. ضمناً از پذیرش هرگونه مسئولیت حزبی که چندین بار پیشنهاد شد نیز امتناع ورزیدم.
بحث دیگری که در این گفتوگو میخواهم به آن بپردازم ناظر به کتابی است که در فضای اینترنت منتشر شده است. در آن کتاب نویسنده با محوریت قرار دادن کتاب سجویک، مباحثی را نیز در مورد شما و ارتباط شما با طریقه مریمیه پیش میکشد. البه میدانم که شما تمایل چندانی ندارید که در مورد کیفیت و چند و چون مسائل معطوف به تصوف و عرفان در رابطه با خودتان صحبت کنید. ولی به سبب طرح اتهامها و تهمتهایی که ناآگاهان و مغرضان در جامعه به آن دامن میزنند خواهشمندم به طور روشن پاسخ دهید.
با کمال میل.
اولاً آیا درست است که وقتی شما در سال1957 از مراکش برگشتید به طریقه مریمیه پیوسته بودید؟
من آن موقع وارد طریقه شاذلیه شدم. طریقه مریمیه شعبهای از طریقه شاذلی است. البته آن موقع نامش نیز چنین نبود. من همان موقعی که شما میگویید به طریقه شاذلی مشرف شدم.
یعنی الآن چیزی به نام طریقه مریمیه وجود ندارد و اگر هم ندارد شما...
خیر وجود دارد ولی شعبهای از طریقه شاذلیه در قاویه علویه است.
تعلق خاطر شما اکنون متوجه طریقه شاذلی است و شاگردان معنوی شما در همان طریقه هستند یااینکه در طریقه مریمیه هستند؟
آنها متعلق به سلسله شاذلیه و شعبه مریمیه آن هستند.
یعنی هیچ ربطی به طریقه مریمیه ندارند؟
این دو با یکدیگر مانعالجمع نیستند.
ولی شما قطب طریقه مریمیه هستید. درست است؟
نه! چنین نیست؛ همانطور که گفتم طریقه مریمیه شعبهای از طریقه شاذلی است.
یعنی شعبههای دیگری هم هست؟ میتوانید نام ببرید؟
بله شعبههای دیگری هم هست. در هند، مصر، سوریه، الجزیره و بسیاری بلاد دیگر شعبههای دیگری از طریقه شاذلی وجود دارد.
جناب آقای دکتر! چرا این طریقه مریمیه نامیده میشود؟ سجویک مدعی است که مریم مقدس به صورت برهنه خودش را در رویا به شیخ عیسی که همان شوآن باشد نشان داده است. آیا این روایت را میتوان تایید کرد؟
نخیر! به صورت برهنه نبوده، ولی در مشاهده به معنای عرفانی آن در روح شیخ عیسی تجلی کرد و سپس او نام مریمی را بر نام خود افزود و شعبه طریقه شاذلیه علویه که تحت نظر او بود به مریمیه معروف شد. میدانید که مقام حضرت مریم در اسلام بسیار بالاست. برخی حضرت فاطمه(س) را به عربی «مریم ثانی» مینامند. حضرت فاطمه و حضرت مریم دو زن مقدس در دین اسلام هستند و تنها زنی که اسمش در قرآن آورده شده حضرت مریم است. افراد دیگری نیز بودهاند که در رویای صادقه این بزرگان را دیدهاند همان طور که ما فرقه فاطمیه و زینبیه داشتهایم طریقه مریمیه هم داریم.
سجویک کتابی نگاشته که برای نگارش آن تحقیقی کرده و در خلال تحقیقاتش با شما هم صحبتی داشته است. ولی از صحبتهای شما استفاده نامتعارفی کرده و آن را در دل تحقیقی جای داده که تقریباً علیه تصوف و باطنیگری است.
همین طور است. درباره سجویک چه میتوانم بگویم؟ گویا شیطان قلمش را اداره میکند. خیلی حرفهای ناباب، دروغ، بیهوده و افترا در این کتاب آورده شده است.
جناب آقای دکتر! سجویک کی نزد شما آمد و دقیقاً چه چیزهایی از شما پرسید؟
دقیق به یاد ندارم که چه چیزهایی از من پرسید. تنها چیزی که به یاد دارم این است که جوانی انگلیسی بود که به تاریخ تصوف علاقهمند بود و حدود 20 سال پیش نزد من آمد. جزییات آن دیدار را هم به یاد ندارم. چون افراد زیادی نزد من میآیند. او استاد دانشگاه امریکایی قاهره بود و برای اینکه معروف شود کتابی بر ضدشوآن، گنون و سنتگرایی نوشت. البته در این کتاب در مورد من نیز چیزهایی نوشته است. ولی چندان بد نگفته است. اما درباره آقایان شوآن و گنون خیلی بد نوشته است و بیشتر مطالب وی هم افترا و تهمت است.
ولی همین سجویک شواهدی نیز به دست داده است. گویا شوآن نقاشیهایی میکشیده است که شبیه به برهنهنگاری بوده است. به جز این نکته به روایتهایی نیز اشاره میکند که حاکی از مراسم خاص جنسی در گردهماییهای علاقه مندان گنون بوده است.
ببینید! به هیچ وجه نبایستی دروغ گفت. مرحوم آقای شوآن یک مسلمان بود که نماز و ذکرش هیچ وقت ترک نمیشد. در عین حال او نقاش بسیار برجستهای بود و بیشتر به سبک نقاشیهای قرون وسطای هند و بعضی مینیاتورهای ایرانی نقاشی میکرد. روش کار وی نیز سنتی بود. به غیراز این آثارش تا حدی شبیه به نقاشیهای اروپایی قرون وسطا نیز بود که در بعضی از آنها نیم تنه حضرت مریم را در حالی که حضرت مسیح را شیر میداده کشیدهاند. نمونه آن را حتماً در موزهها دیدهاید. در آن نقشها سینه حضرت مریم به گاه شیر دادن پیداست. در هندوستان هم نمونه این نوع نقاشیها خیلی زیاد است مانند نقاشی فرشتهها و خدایان که نیمه لخت هستند. برخی از نقاشیهای شوآن هم این جنبه را دارد. جنبه برهنگی به معنی پورنوگرافی که نیست؛ بلکه جنبه یک هنر سنتی قدیمی دارد که ایشان در بعضی نقاشیهایش آورده است. اما برخیها این نقاشیها را پیراهن عثمان کردهاند. البته این هم تقصیر خود آقای شوآن است. من به ایشان گفتم که این نقاشیها را پخش نکنید چرا که مردم نمیفهمند و اشتباه برداشت میشود. نه تنها ما که مسلمان هستیم بلکه حتی خود مسیحیان هم ناراحت میشوند. با وجود اینکه در
مسیحیت و تمدن غرب این قدر برهنگی باب است مسیحیان راسخ نسبت به پوشش زن بسیار حساس هستند و از این جهت به مسلمانان شبیهاند. ولی متأسفانه یکی از مریدان شوآن این نقاشیها را چاپ کرده و عذر و بهانهای به دست سجویک داده است. من هم از اصل با این کار مخالف بودم. درست است که ما در عرفان و تصوف اشعاری از برخی عرفا مانند ابن عربی داریم که مثلاً در کتاب ترجمان الاشواق زن معشوق را توصیف میکند. البته توصیف او جنبه تمثیلی دارد ولی چون در قالب کلمه است و به صورت نقاشی نیست افراد کمتر نسبت به آن حساس هستند. اگر کسی توصیفهایی که حافظ در دیوانش از چهره یار و... آورده را به جای اینکه توصیف کلامی کند، بکشد، چیزی شبیه نقاشیهای آقای شوآن درمیآید. متوجه منظورم هستید؟
بله! من کاملاً متوجه هستم. شما میگویید که تا موقعی که در حد کلمه و کلام هست مشکلی نیست ولی همین که به تصویرگری برسد شاید حساسیت بیشتر شود.
بله! در تمدن ما یعنی در تمدن اسلامی و نیز در مسیحیت اینگونه است ولی در هند چنین نیست. تمدن هندو اصلاً اینگونه نیست.
همواره پایبند به دیانت اسلامی بوده و هستم
البته سجویک به برخی از گفتههای مریدان شوآن که در مراسم سرخپوستی شرکت میکردند نیز استناد میکند. کیت اربوگاست، استانلی جونز، راجر گاتانی، هرنان کاداوید، جفری ولزی، پاتریک کیسی، مایکل پولاک و ربکا مک دونالد در این مراسمها شرکت میکردهاند و ماود موری و کاسلو به مواردی اشاره میکنند که برای حفظ عفت عمومی نمیتوان به آن اشاره کرد.
ببینید! این افراد هیچکدام نتوانستهاند حرفهای خود را با مدرک و علت ثابت کنند. یکی دو نفری بودهاند که بعد از جدلی که با شوآن داشتند طریقه را ترک کردهاند و برای اینکه زهرشان را بریزند این حرفهای تحریف شده را به سجویک زدهاند و او نیز در کتاب خود به آنها استناد کرده است. البته نمیخواهم انکار کنم که مراسم سرخپوستی برگزار میشده است. ولی این مراسم به برهنگی ارتباطی نداشت. بنده با آن هم به دلایل مختلف مخالف بودم و در آن موقع هم که آقای شوآن زنده بود به مراسم نمیرفتم و ارتباطم را با این جمع قطع کردم زیرا که من معتقد به ظاهر و باطن تعالیم اسلامی و همچنین متعلق به اصول سنتی و پایبند دیانت اسلامی بوده و هستم. ولی برخی از جوانان غربی در اینجا به علت تاثیرپذیری از فرهنگ بومی امریکایی و علاقهمندی که به سنن تمدن قدیمی امریکا داشتند لباس سرخپوستی میپوشیدند، رقصهای سرخپوستی میکردند و گاهی اوقات با طبل و موسیقی قبایل سرخپوستی حرکتهایی موزون انجام میدادند. آنان در اردوگاههای خود چادرهایی مخصوص برپا میکردند که شاید نمونهاش را در مونتانا یا کلورادو دیده باشید. در مورد مسألهای هم که در پرسش خویش مطرح کردید
باید بگویم یکی دو نفری بیشتر نبودند که این حرفها را در مورد آن جمع زدهاند. ظاهراً یکی از آنها قصد داشت تا با یکی از مریدان شوآن ازدواج کند که با مخالفت آقای شوآن روبهرو شد. او نیز عصبانی شده و از طریقه بیرون آمده و این مسائل را نوشت و پخش کرد. سجویک این گفتهها را ماخذ تحقیق خود قرار داده و این حرکت بسیار بدی است و برای من واضح نیست که به چه علت کسی باید چنین کند؟
برای من هم این پرسش مطرح است. چون منابع و ماخذ سجویک بسیار مشکوک و سست است. آن هم درباره بحثی که کاملاً شأن درونی و باطنی دارد...
بله! طریقهای که در قرن بیستم برای حفظ دین در سطح عقلانی و عرفانی از هر سازمانی بیشتر خدمت کرده است و تنها طریقهای بوده که توانسته سدی در برابر نیروهای مخرب تجدد ایجاد کند.
منظورتان طریقه مریمیه است؟
بله! البته در اصل رنه گنون و طریقه شاذلی و در فرع آن شعبه مریمیه. در نظر داشته باشید که شعبههای دیگر طریقه شاذلی نیز بیش از تمام طرق تصوف و شعبههای ادیان مختلف توانسته است جواب تجدد را از لحاظ لاادریگری، بیدینی، انکار مبدأ و تمام کارهای دیگری که پایه و اساس بشرگرایی در تفکر جدید است بدهند.
البته نه سجویک و نه مورخی که کتاب او را به زبان فارسی برگردانده است نتوانستهاند شما واندیشه صوفیانه شما را با این بخش از منش و شخصیت گنون که ناظر بر برگزاری مراسم سرخپوستی و کارهای خلاف تصور و نیز کشیدن تصاویر برهنه است متصل کند.
بله! خوشبختانه خدایی آن بالا هست و همه حقیقت را میداند. این مسائل به هیچ وجه ارتباطی به بنده نداشته است. مگر اینکه کسی بخواهد نظریات دروغ جعل کند. البته الان با کامپیوتر میتوان همه چیز را پدید آورد و میتوان سر شما را روی بدن ناپلئون گذاشت و شما را امپراتور فرانسه جلوه داد. به هر حال هیچ ارتباطی با این مجالس سرخپوستی از طرف بنده واقعیت نداشته است. من هیچگاه در این وادیها نبودهام و حتی یک بار هم آن را مشاهده نکردهام. خوشبختانه هنوز هم هیچکس نتوانسته است بامدرک و علت رابطهای بین بنده و این نوع جریانات نشان دهد . اگر این نوع افراد میتوانستند این کار را هم میکردند. رابطه من با گنون و شوآن یک رابطه صرفاً عقلانی، متافیزیکی و معنوی بود.
حتی هنگام گذراندن بحران فکری، ایمانم پا برجا ماند
ولی شما با منابع فکری و معرفتی که داشتید در اینگونه موارد متفاوت از این روند بودید و نمیتوانستید راه آنان را دنبال کنید.
به هیچ وجه! من از اول مخالف این مراسم و کارها بودم و راه خودم را هم جدا کردم. من طرفدار طریقه اصیل شاذلی و شیخ العلوی عارف بزرگ الجزایری بودم که عرفان را به آقای شوآن آموخت و ایشان نیز حدود 50 سال پیش و در جوانی آن را به من آموزش دادند. بنده با آنچه در دهه هشتاد و نود فرنگی در امریکا رخ داد هیچ ارتباطی نداشتم و خیلی هم با کارهایی مانند مراسم سرخپوستی مخالف بودم. چیزی که مرا جذب طریقه شاذلیه مریمیه کرد قدرت عقلانی، حکمی و فکری این طریقه بود. یعنی چیزی که مرض گم شدن من در وادی تفکر غربی و جدید را توانست حل کند و مرا به رستگاری عقلانی و فکری برساند، کتابهای سنتی بود. من تا آخر عمرم مرهون و مدیون گنون، شوآن و کوآرا ماسومی هستم و بدون مدد این بزرگان هیچ وقت به مرحله کنونی نمیرسیدم. متأسفانه برای اینکه علم کسب کنم ابتدا به مسائل فلسفه غربی و فیزیک و ریاضیات پرداختم اما اینها راضیم نکرد. اینها جنبه مادیگری و لاادریگری داشت و دو رکعت نماز صبح خواندن تغییری در این جریان ایجاد نمیکرد. خود این علوم ناقض دید دینی جهان است. حال چه باید کرد؟ در آن برهه از زمان من کتابهای سنتی را کشف کردم و این کتابها مرا از
لحاظ عقلانی نجات داد. هنگامیکه فقط نوزده سال داشتم و دانشجوی ام.آی.تی بودم، در آن زمان نمیتوانستم مستقیماً به اسفار اربعه بروم و از آن بهره ببرم. من دانشجو بودم و فیزیک و ریاضیات میخواندم و در رشتههای علمی غربی شاگرد اول بوم. اصلاً در آن وادی نبودم که مثل طلبهای در قم سراغ علامه طباطبایی بروم و شروع به خواندن شرح منظومه کنم. چیزی که بالاخره مرا به علامه طباطبایی رساند، همین کتابهای سنتگراها بود. این تحول در من چگونه از وقتی که با برتراند راسل ملاقات داشتم تا وقتی که سراغ علامه طباطبایی رفتم، رخ داد؟ قطعاً با کمک آثار این بزرگان بود که این تحول روحی و فکری در من رخ داد و به این سبب همیشه مدیونشان هستم، ولی از لحاظ عملی، همیشه کوشیدهام طبق احکام دینی عمل کنم. حتی هنگام گذراندن بحران فکری، ایمانم پا برجا ماند و همیشه خداوند را دوست داشتم ولی پس ازکشف جهانبینی سنتی موفق شدم وارد سیر و سلوک شوم و لاالهالاالله وجودم را فراگیرد و صفات حق تعالی را مد نظر داشته باشم.
اگر اشتباه نکنم از وقتی که مارتین لینگز و شما رهبران این طریقه شدید، دیگر هیچکدام از این ماجراهای حاشیهای برای طریقه مریمیه رخ ندادهاست.
درست است! شما یقین بدانید که آن دوره برای اصل طریقه مریمیه تمام شده است. اکنون اکثر کسانی که در طریقه شاذلیه مریمیه عضویت دارند،افرادی دانشمند هستند که بعضی شان از مهمترین متفکران اسلامی ممالکی چون مالزی، اندونزی، پاکستان و... هستند.
وضعیت کنونی طریقه شاذلیه در امریکا چطور است؟ آیا در ایالات متحده رواج دارد یا اینکه پایگاه اصلی آن در شمال آفریقا است؟
خیر! در جاهای مختلفی رواج دارد، از شرق آسیا گرفته تا شمال آفریقا. پیروان اینطریقه در امریکا نیز وجود دارند.
اخیراً نویسندهای در گفتوگو با یک خبرنگار اصولگرا، شما را مرید دکتر نوربخش معرفی کرده بود. آیا این سخن مورد تایید شما میتواند باشد؟
خیر! بههیچوجه این صحیح نیست. بنده او را میشناختم، چنانکه بیشتر رؤسای معروف طرق مختلف در ایران را میشناختم. ولی بنده هیچگاه عضو طریقه نعمتاللهی نبودهام.
جناب آقای پروفسور! میدانم که اصلاً برایتان راحت نیست تا در مورد مسائل معطوف به تصوف عملی و تجربههای عرفانی خویش به صورت عمومی صحبت کنید. بههمین خاطر از این مباحث عبور میکنم و به یک مسأله تاریخی میپردازم. دکتر پورجوادی در مورد تاریخچه انجمن شاهنشاهی فلسفه نکتهای داشت. او میگفت که به همراه غلامرضا اعوانی نزدیک به پنج سال نزد ایزوتسو در خانهای در چهارراه کالج فصوص ابنعربی را به زبان انگلیسی میخوانده است. رفتوآمد ایزوتسو به ایران و تشکیل این دورههای فلسفی، وی را برآن داشت که به فکر اولیه تاسیس یک انجمن فلسفی در ایران بیفتد. دکترپور جوادی معتقد بود که فکر اولیه تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه از آن شما نبوده اما بعداً توسط شما پیگیری شده است. کسی که نخستین بار این ایده را مطرح کرد ایزوتسو بود. میتوانید در این موردتوضیح دهید.
آنچه آقای دکترپور جوادی گفتهاند، تمام حقیقت نیست و فقط جزئی از آن است. در سال 1962 میلادی بنده استاد مدعو در دانشگاه هاروارد بودم. یک بار دانشگاه مگ گیل مرا دعوت کرد که کنفرانسی در آن دانشگاه برگزار کنم. بهیاد دارم که زمستان سردی بود. وقتی به دانشگاه مگگیل رفتم با استادی به نام دکتر ایزوتسو مواجه شدم. ایشان متخصص زبانشناسی قرآن یعنی فقةاللغه قرآن بود و در دو کتاب ارزنده خود که به زبان انگلیسی در همین زمینه در کشور ژاپن چاپ شده بود، پیرامون این موضوع مطالب مهمی نوشته بود. من در دانشگاه مذکور کنفرانسی درباره ملاصدرا دادم. کنفرانس که تمام شد آقای ایزوتسو جلو آمد و به من گفت من از همین امروز مطالعات لغات قرآنی راکنار میگذارم و میخواهم به فلسفهای که مطرح کردید بپردازم تا چند و چون آنرا درک کنم. آشنایی من با ایزوتسو از آن سال شروع شد. پس از آن بنده رئیس دانشکده ادبیات شدم.
دایی من مرحوم نورالدین کیا در آن وقت سفیر ایران در کانادا بود. ایشان از آن سو و من از اینسو سعی کردیم ارتباطی بین دانشگاه مگگیل و دانشگاه تهران ایجاد کنیم. خوشبختانه این ارتباط شکل گرفت. پس از آن طی قراردادی با دانشگاه مگگیل دکتر مهدی محقق را به دانشگاه مذکور فرستادیم تا برای مدتی به تدریس و تحقیق بپردازند و از سوی دیگر، دانشگاه مگگیل شعبهای در تهران دایر کند. آقای آدامز رئیس وقت مؤسسه و آقای اسمیت رئیس سابق آن هر دو از دوستان نزدیک بنده بودند. آنها هم از این پیشنهاد استقبال کرده و اظهار علاقهکردند. سخن را کوتاه کنم. رفتن آقای محقق به مگ گیل باعث شد بین ما -یعنی دانشگاههای تهران و مگ گیل- همکاری نزدیکی شکل بگیرد که پروفسور ایزوتسو و آقای محقق سهم اساسی در آن داشتند. آقای دکتر محقق از دوستان نزدیک بنده بوده و هستند و هنگامی که رئیس دانشکده ادبیات بودم، ایشان مدتی معاون دانشکده بود. دوستی من تا آخر با آقای ایزوتسو ادامه یافت.دکتر مهدی محقق معرفی ملاصدرا را به ایزوتسو ادامه داد. پس از آن، آن دو شروع به همکاری کردند. ایزوتسو سالها فلسفه خوانده بود و علاقه زیادی به فلسفه داشت. این همکاری منجر به تحقیق
روی آثار حاج ملا سبزواری و انتشار کتاب منطق شرح منظومه و کتابهای معروف دیگر شد. در این فاصله قسمت ایرانی دانشگاه مگگیل با همکاری دانشگاه تهران تاسیس شد. من آن زمان رئیس دانشکده ادبیات و معاون دانشگاه تهران بودم. این قرارداد را امضا کردم و برای اجرایی شدن این کار، پشتیبانی بسیار از این همکاری کردم. این همکاری دوجانبه بود و باعث شد ایزوتسو بیشتر به ایران سفر کند. ما پیرامون فلسفه در ایران و اهمیت و استیلای آن صحبتهای زیادی میکردیم. ایشان علاقهمند بود مؤسسه مگگیل در تهران بیشتر جنبه فلسفی داشته باشد و همین طور هم شد. بهطوریکه بیشتر آثار منتشرهشان متعلق به فلسفه بود و در رشتههای دیگر معارف اسلامی تا این اندازه کتاب چاپ نکردند و بیشتر خدماتشان به رشته فلسفه بود. در آن دوران کتابهای ارزنده خوبی به همت آقای دکتر محقق و ایزوتسو چاپ شد. در این میان حادثهای پیش آمد که ارتباطی به ایزوتسو نداشت و آن تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه بود. البته ایزوتسو بسیارعلاقهمند بود که در ایران مرکزی برای فلسفه وجود داشته باشد. حرف آقای دکتر پورجوادی از این جهت درست است، اما انجمن فلسفه ایران به آن صورتی که تأسیس شد ارتباطی
با ایزوتسو نداشت.
دکتر پورجوادی اذعان داشت ایده اولیه انجمن از طرف ایزوتسو بوده است.
خیر! ایده انجمن فلسفه متعلق به ایشان نبوده است. بیشتر منظور نظر ایشان این بود که شعبه دانشگاه مگگیل در تهران بسط پیدا کند یا اینکه در دانشگاه تهران مرکزی تاسیس شود. نظر ایشان چنین بود و ارتباطی با تاسیس انجمن نداشت.
البته دکتر پورجوادی گفتند این ایده توسط شما بود که به سرانجام رسید و هیات امنایی متشکل از رجال فلسفی تشکیل دادید که یک سر آن دکتر محمود شهابی و یک سر دیگر آن دکتر فردید بود.
بله! ولی دکتر فردید در این کار حضور نداشت. تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه هیچ ارتباطی با حرفهایی که ما سالها با ایزوتسو زدیم نداشت. ابتدای آشنایی من با آقای دکترپور جوادی باز میگردد، به سالهای جوانی شان؛ وقتی که تازه به ایران بازگشته بودند. در سال 1960 ایشان دانشجویی در سانفرانسیسکو بود و بعد که به ایران بازگشت در دانشکده ادبیات شروع به تحصیل در مقطع دکترای فلسفه کرد و آن وقت از شاگردان برجستهبنده شد و خیلی به من نزدیک بود و اما ایزوتسو همانطور که گفتم از سخنرانی من در مگگیل، به ملاصدرا علاقهمند شد و مسیر زندگی او عضو شد.
بحثها و همچنین دوستیایشان با دکتر محقق ادامه پیدا کرد. دکتر محقق علاوه بر اینکه استاد زبان فارسی بود، علوم قدیمه خوانده بود و به فلسفه اسلامی نیز کاملاً وارد بود. من تمایل داشتم از ایزوتسو که بسیار آدم با استعدادی بود برای اشاعه فلسفه اسلامی استفاده کنم و با تاسیس مؤسسه دانشگاه مگ گیل در تهران چنین نیز شد ولی تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه ارتباطی به ایزوتسو نداشت.
گویا شما به جز تدریس در دانشگاه تهران و انجمن فلسفه جلسات خصوصی فلسفی نیز برگزار میکردید که در آن شرح گلشن راز درس میدادهاید. آقای اعوانی و آقای حداد عادل نیز در آن جلسات حضور داشتند.
بله! علاوه بر استادی و سپس ریاست دانشکده ادبیات در دانشگاه تهران و بعد از آن حضور در انجمن شاهنشاهی فلسفه، جلسات خصوصی درس عرفان نیز داشتم. با مرحوم علامه طباطبایی جلسات خصوصی داشتم و به علاوه نزد ایشان درس میخواندم و سالیان دراز نزد سه استاد بهصورت خصوصی درس خواندهام. نخست آقای عصار، دوم آیتالله رفیعی قزوینی که برای مدت پنج سال در سفرهایی که به تهران داشتند نزدشان اسفار میخواندم و سوم مرحوم علامه که حدود بیست سال تا نزدیک انقلاب با ایشان درس خواندهام. این جلسات، جلسات تدریس خصوصی بود که مرحوم مطهری و مناقبی و چند نفر دیگر که بعدها نامور شدند هم حضور داشتند و گاهی هم که کربن میآمد آقای فروزانفر نیز در جلسات حاضر میشد. چند نفر دیگر مانند ذوالمجد طباطبایی، داریوش شایگان، عیسی سپهبدی و... هم حضور داشتند. البته وقتی کربن از ایران میرفت، جلسات با تعداد کمتری برگزار میشد و ما فقط 6-5 نفر بودیم. مطالبی که عرض کردم مربوط به جلسات خصوصی مرحوم علامه بود ولی همانطور که گفتم خود من نیز گاهگاهی درس خصوصی داشتم و شرح گلشن راز را تدریس میکردم.
آقای دکتر خاطرتان هست جلسات تدریس شرح گلشن راز کجا برگزار میشد؟
بله! آقای دکتر چیتیک مکانی را نزدیک دانشگاه تهران اجاره کرده بود که برای رفت و آمد راحت و قابل دسترس بود. بیشتر جلسات خصوصی من آنجا برگزار میشد.
گویا جلسات خیلی سنتی برگزار میشده و شما و شاگردانتان روی زمین مینشستهاید .
بله! روی زمین مینشستیم. به خاطر دارم که علاوه بر دکتر چیتیک و همسرشان خانم موراتا الصاوی، دکتر اعوانی، دکتر صلاح و چند نفر دیگر نیز در آن جلسات حضور داشتند. من گاهگاهی متون دیگر را هم درس میدادم ولی به علت علاقه خاصی که به شرح گلشن راز لاهیجی داشتم و آن را شاید مهمترین و کاملترین اصول عرفان نظری به زبان فارسی میدانم بیشتر این کتاب را تدریس میکردم. دو دوره کامل شرح گلشن راز را در طول چند سال درس دادم.
گویا شاگردانتان را نیز شما انتخاب میکردهاید زیرا دکتر پورجوادی میگفت که هیچ وقت از برگزاری این جلسات خبردار نشده است .
بله! همین طور است. آن جلسات خیلی خیلی محرمانه برگزار میشد و به شاگردانم در دانشگاه تهران برگزاری چنین جلساتی را اعلام نکرده بودم و برای همگان آزاد نبود. اما اجازه دهید بازگردیم به انجمن فلسفه. ما مراحل گوناگونی را پشت سر گذاشتیم تا انجمن فلسفه تاسیس شد، خود من روی زمین مینشستم و عرفان تدریس میکردم البته چون مشغله زیادی داشتم و فرصتم کم بود، در هفته یک جلسه درس عرفان برگزار میکردم و البته حضور در این جلسه برای همه آزاد بود، حدود 30 نفر در این جلسات شرکت میکردند. برخی از خارج میآمدند حتی آقایان و خانمهایی که آنها را نمیشناختم. برگزاری این جلسات را عمومی اعلام کرده بودیم و آن را یک خدمت فرهنگی میدانستم ولی جلسات درسهایی که جنبه خاص عرفانی و عملی داشت، به صورت خصوصی برگزار میشد.
البته در انجمن فلسفه به روی همه باز بوده است. درست است؟
بله! خدا را شکر! من همه عمرم سعی کردهام از جوانان طالب دانش پشتیبانی کنم، چه موافق نظر من باشند و چه مخالف آن و اصلاً به این مسأله توجهی نداشتهام. وقتی رئیس دانشگاه تهران بودم چند نفر از اساتید را وارد دانشگاه کردم که از نظر فلسفی مخالف من بودند ولی با خود گفتم که این افراد آدمهای باسودای هستند از جمله آنها آقای بزرگمهر بود که پوزیتیویست و طرفدار فلسفه تحصلی آنگلوساکسون بود و از اساس با متافیزیک مخالف بود ولی من آنقدر به ایشان اصرار کردم تا بالاخره موفق شدیم با همکاری آقای دکتر مهدوی ایشان را به دانشکده ادبیات بیاوریم. همیشه سیاستم این بوده است که اگر بتوانیم به طور معقول با یکدیگر حرف بزنیم، به جای اینکه به قول عوام پاچه همدیگر را بگیریم، پیشرفت فکری و علمی حاصل میشود.
دکتر پورجوادی میگفت نخستین جریان اسلامی شدن دانشگاهها آنچه بود که سیدحسین نصر در دانشگاه صنعتی آریامهر پیاده کرد و جوانهایی که دانشجوی رشتههایی مانند ریاضی، فیزیک و رشتههای صنعتی بودند درسهایی مانند کلام شیعی و منطق اسلامی را نزد ما میخواندند. این اسلامی شدن به معنای واقعی کلمه بود.
همین طور است! ببینید آن اقدام قدمی بود. اگر روزی در ایران کسی خواست به طور عمیقتری به تاریخ این بحث اسلامی شدن علوم بپردازد بهتر است به آن توجه کند پایه گروه فلسفه علومی را که نهایتاً در دانشگاه صنعتی تاسیس شد و اکنون فارغالتحصیلان دوره دکترا دارد را بنده گذاشتم. چند سال پیش آقای دکتر گلشنی که خود زحمات فراوانی در این راه کشیدهاند نیز این مطلب را بیان کردهاند و هنگامی که دوره دکترای فلسفه علوم با توجه به دیدگاه اسلامی تاسیس شد برای من نامه نوشتند که اکنون پس از سیوپنج سال زحمات شما به ثمر نهایی رسید.
منبع: مهر نامه / شماره 30
گفتگو : حامد زارع
با تشکر از سایت پارسینه؛ مصاحبه بسیار خوب و آگاهی دهنده ای است به ویژه برای کسانی مانند خود من که تحت تاثیر گفته ها و نوشته های عوامانه و نظایر آن شناخت قابل اعتنایی از شخصیت و جایگاه فکری و فرهنگی و علمی و ... جناب دکتر سیدحسین نصر نداشته ام. "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی"
مطلب خوبی بود
سلام بسيار استفاده كردم متشكرم