تاثير جنبش چپ بر ادبيات معاصر ايران
پارسینه: گفتوگو با مشيت علايي
مشيت علايي متولد 1328 در شهر گناباد. وي که فارغالتحصيل رشته ادبيات زبان انگليسي از دانشگاه تهران است، يکي از منتقدان و پژوهشگران برجسته در حوزه ادبيات فارسي است. علايي در پروژههاي تحقيقي مهمي چون دانشنامه زيباشناسي حضور پررنگي داشته و مجموعه نقدهايش درباره شعر فارسي را نيز در کتابي با عنوان «صداهاي پرشورتر» گردآوري و منتشر کرده است. مقالات جستارهايي در زيباييشناسي، هنر و اخلاق، شکلهاي زندگي و بعد از نقد نو ديگر کتابهايي هستند که توسط وي ترجمه يا تاليف شدهاند. وي در سال 2000 به عنوان عضوي از ۲۰۰۰ منتقد و محقق برجسته قرن بيستم از سوي دانشگاه کمبريج معرفي شده است و علاوه بر آن جوايز کتاب سال، بهترين مقاله سال و نيز روزي، روزگاري به وي اعطا شده است. آنچه در پي ميآيد گفتوگويي است با او در باره تاثير جنبش چپ بر ادبيات معاصر ما که با تکيه بيشتر روي شعر معاصر صورت گرفته است.
در مرور تاريخ ادبيات معاصر ايران، گامهاي نخست نوگرايي ادبي(خصوصا در زمينه شعر) با نامهايي عجين است چون لاهوتي، رفعت، شمسکسمايي و... که اکثرا تحت تاثير جريان چپ بودهاند. اين روند را در نخستین تجربههاي داستاننويسي نيز شاهد هستيم. با توجه به تقارن تحولات بلوک شرق با دوران تحول اجتماعي ايران، به گمان شما وقوع چنين امري تصادفي است يا فصل مشترکي ميان نوگرايي ادبي و مرام سياسي چپ وجود داشته است؟
در اشعار اين شاعران(و ديگراني مثل بهار، عارف و عشقي) بيشتر با «تجدد» روبهرو هستيم تا با «نوگرايي» (هر چند که هر دو ترجمه واژه «مدرنيسم»اند). «تجدد» نوعي نگرش يا موضع فکري است مبني بر به چالش طلبيدن مفاهيم قديمي، تشکيک، در ارزشهاي ديرپا و به ظاهر مطلق، و نهي نهادهاي ديرنده و اقتدارگرايي. «نوگرايي» در کار داستاننويسي مثل گلشيري مشهود است که صناعت داستانپردازي برايش بسيار اهميت دارد. گاه «تجدد» و «نوگرايي» با هم جمع ميشوند، مثل شاملو و فروغ و سپهري. در آخوندزاده و طالبوف و مراغهاي تجدد بر نوگرايي يکسره غلبه دارد.
اما شاعراني که نام برديد، آگاهانه و نه تصادفا حامل جريان چپ بودهاند، به خصوص که فعاليت ادبيشان مقارن با انقلاب اکتبر و بعد از آن بوده است. نوگرايي حاصل دوراني است متغير، و نوگرا کسي است که به دگرگونيهايي که صورت ميپذيرد وقوف آگاهانه دارد، نظير متفکران صدر مشروطه. ادبيات و هنر، مثل هميشه، خط مقدم جبهه رويارويي کهنه و نو است، پس طبيعي است که جريان چپ، که نطفه اصلي آن را خرد باوري و آيندهمحوري و پيشرفت و تکامل و نفي گذشته- يعني محورهاي زيربنايي نوگرايي- تشکيل ميدهند، بيشترين جذابيت را براي شاعران و نويسندگان نوگرا داشته باشد. چپگرايي عليالقاعده مطمئنترين محمل براي انتقال و انعکاس نوگرايي به مفهوم جامعهشناختي يا سياسي آن است. اما ارتباط چپگرايي و نوگرايي زيباشناختي هميشه محل نزاع بوده است.
جنبش چپ در ايران از همان بدو امر کارش را با تمرکز بر کار قلمي آغاز ميکند. مثلا در قضيه پنجاه و سه نفر که انتشار مجله دنيا بهانهاي ميشود براي برانگيخته شدن حساسیت حکومت وقت و حوادث بعدي را رقم ميزند. و يا بعدها که شاهد هستيم اکثر متفکرين چپ دست به قلم ميشوند و شعر و داستان مينويسند:جلال آلاحمد، احسان طبري، بزرگ علوي و... چنين تاکيدي بر کار فکري و قلمي در ساير جريانهاي سياسي با چنين نظم و تمرکزي صورت نميگيرد. علت آن را در چه ميدانيد؟
دليل آن يکپارچگي و انداموارگي نظام فکري سازنده اين جنبش است. مارکسيسم از ادبيات استفاده ابزاري ميکند. ادبيات و هنر، به زعم اين جريان فکري، و به خلاف آموزههاي کانتي، ذات مستقل و منتزعي نيست. به عبارت ساده، هنر و فلسفه تافتههاي جدابافتهاي نيستند و بايد در ارتباط ارگانيک و ديالکتيکي با ديگر اندامهاي جامعه- آموزش و پرورش، سياست، اقتصاد، حقوق و غيره- نقش خود را آگاهانه و متعهدانه اجرا کنند. وقوف مارکسيسم به اهميت انديشه و هنر، وقوفي افلاطونياست، يعني کاملا به نقش سازنده(و البته مخرب) آنها وقوف دارد، از اين رو به گفته شما مديريت و نظارت بيشتر و متمرکزتري اعمال ميکند که اساسا در نظامهاي ايدئولوژي-محور بارزتر است. ساماندهي متمرکز انديشه و هنر در نظام مارکسيستي با ساماندهي اقتصاد و سياست و ديگر شئون جامعه سنخيت دارد، همچنان که ساماندهي غيرمتمرکز اين نهادها در نظام سرمايهداري، که از سوي بنگاهها و ارگانهاي وابسته به کارتلها و شبکههاي گسترده سرمايهداري صورت ميپذيرد.
تفکر چپ- به ويژه پس از کودتاي 28 مرداد- دو محصول ادبي کاملا متفاوت عرضه کرد: يکي شعرهاي مبتني بر ايدئولوژي مارکسيستي، که شاعران فعال حزب توده(مثل کسرايي، سايه و...) توليدکننده آن بودهاند، و ديگري شعرهاي متاثر از آن ايدئولوژي که شاعراني چون شاملو نماينده آن هستند. در حقيقت شاهد تقابل نوعي ادبيات شعاري و ايدئولوژي هستيم با ادبياتي معترض که در بستر آن ايدئولوژي شکل ميگيرد. در موضع تاريخي فعلي، از نظر شما اصالت و ارزش زيباشناختي کدام جريان بيشتر بوده و تاثير فکري و اجتماعي مهمتري ايجاد کرده است؟
من فکر نميکنم که اين دو جريان، آنطور که شما معتقديد «کاملا متفاوت» باشند. راست است که صبغه ايدئولوژي مارکسيستي در شعرهاي کسرايي و سايه پررنگتر است، اما اگر دامنه تاثير گذاريشان در احمد شاملو نبوده، علت را بايد در خلاقيتهاي متفاوت آن دو و بعضي شرايط اجتماعي جستوجو کرد. منظورم اين است که تعلق ايدئولوژيک شاعر الزاما از کيفيت کار او نميکاهد، چنان که بر عکس بياعتنايي او به ايدئولوژي نيز ضرورتا از او شاعر خوبي نميسازد. لورکا و ماياکوفسکي و نرودا و آراگون مويد مورد اولاند، يعني شاعرانگي يا به بيان شما اصالت زيباشناختي و تعهد ايدئولوژيک مانعهالجمع نيستند. به عقيده من «سايه» شماري از زيباترين شعرهاي غنايي-ايدئولوژيک معاصر را خلق کرده است.
عموم مفاهيم ايدئولوژي چپ، نظير عدالتخواهي، انسانباوري، جهلستيزي و عشق، همه در شعر شاملو حضور دارند، اما عدم انتساب مستقيم او به يک جريان مشخص سياسي، که در مجموع وجهه اجتماعي مقبول خود را بعضا از دست داده بود از سويي، و نزديکتر بودن او به جريانهاي اصطلاحا چريکي از سوي ديگر، در جامعهاي که در قبال کار سياسي نظاممند و البته وابسته به يک قطب قدرتمند بيحوصله و بلکه حساس است، بستر مساعدتري براي وجاهت عمومي شعر شاملو فراهم ميآورد. فعاليتهاي ادبي ديگر او، ترجمه، تحقيق، و روزنامهنگاري و جذابيت شخصي وي نيز در شکلگيري حيثيت ادبي او بيتاثير نبودهاند؛ و البته اينها در کنار قابليت عظيم شعري شاملو از او قله دستنيافتني در شعر معاصر فارسي ميسازند.
با توجه به اين که يکي از مهمترين دستاوردهاي فرهنگي تفکر چپ، نقد مارکسيستي است، اما به نظر ميرسد که در ايران، اين شيوه نقد چندان اصولي به کار گرفته نشده است و اگر چه اکثر متفکران چپ (مثل جزني، طبري و گلسرخي) نقد ادبي هم مينوشتند، با اين حال چندان پايبند به مباني اين نوع نقد نبودهاند. چنين مشکلي از کجا ناشي ميشود؟ آيا نگرش سياسي و فلسفي مارکسيسم در ايران فاقد پتانسيل مطالعاتي لازم براي برساختن نقد ادبي بر مبناي آموزههاي خود بوده است؟
نقد ايدئولوژيک و شعر ايدئولوژيک دو مقوله کاملا متفاوتاند. هميشه شرايط براي گفتن شعر خوب و از جمله شعر ايدئولوژيک خوب وجود داشته است. اما شرايط پيدايش نقد ايدئولوژيک به آساني محقق نميشود. ايراد شما را که ايراد بهجايي است، ميتوان به ديگر انواع نقد هم وارد دانست، مثلا نقد فرماليستي، نقد اسطورهاي، نقد روانکاوانه و ديگر انواع نقد. حوزه باليدن نقد حوزهاي اساسا متفاوت با حوزه شعر و هنر است. نقد فعاليتي فکري و اجتماعي و يکي از فرآوردههاي جامعه بورژوازي است، مثل ديگر فرآوردههاي علمي و فلسفي و تکنولوژيک. علوم مختلف و جريانهاي گوناگون فلسفي، که نقد يکي از آنهاست، نيازمند بستر مساعدي هستند، و بورژوازي ملي فراهمکننده اين بستر است.
شما ببينيد ما بهويژه در سدههاي اخير، که دوران شکلگيري جريانهاي مهم فکري و هنري بوده است، چند فيزيکدان، اقتصاددان، موسيقيدان، زيستشناس، و روانکاو و جامعهشناس داشتهايم. عملا هيچ. منتقد هم به شرح ايضا. شاعر منتظر فراهم شدن بستر اجتماعي مناسب نميماند(وشايد بسترهاي ناراحتتر برايش مساعدتر باشد) اما چنين چيزي در مورد منتقد صادق نيست. وضع منتقد اعم از مارکسيست و غيرمارکسيست، وضعيتي اجتماعي و تاريخيست، و حال آن که وضع شعر و هنر مقدمتا فردي است. به همين دليل است که شما نويسندگان و هنرمندان مارکسيست يا متاثر از مارکسيسم داريد(هدايت، علوي، بهآذين، کسرايي، ابتهاج، سلطانپور، محمود و بسياري ديگر)، اما منتقد مارکسيست نداريد.
نوشتههاي جزني و گلسرخي را بايد در زمره اولين تلاشها در اين زمينه به شمار آورد. حالا شما مقايسه کنيد با کارهاي جيمسون، تريلينگ، ايگلتون، ويليامز، بارت، سارتر، آلتوسر و ديگران تا متوجه تفاوت بشويد. از يک بورژوازي اصطلاحا کمپرادور وارداتي غيرملي بيش از اين انتظار نميرود. حال اگر سلطه هزارانساله سنت را هم به آن بيفزاييد، وضعيت مدرنيته در ايران- که نقد از وجوه بارز آن است- روشنتر ميشود. من فکر ميکنم شعرهاي ايدئولوژيک خوب زياد گفته شده و بعد از اين هم گفته خواهد شد، اما براي ديدن نقد ايدئولوژيک خوب، بايد انتظار بکشيم.
با مروري گذرا بر تاريخ ادبيات معاصر به کرات ميتوان مشاهد کرد که قواي حاکم بر کشور، با ادبيات برخاسته از نگرش چپ هموراه سر ناسازگاري داشتهاند و در راه اشاعه آن مانعتراشي کردهاند. نه تنها در ايران، که شايد در بسياري از کشورهاي ديگر جهان هم شاهد چنين چالشي هستيم. با اين اوصاف، اين پرسش هرچند کلي است و تا حدي کليشهاي، اما شايد ارزش پرسيدن را داشته باشد: چرا ادبيات متاثر از نگرش مارکسيستي هميشه مورد غضب حاکمان بوده است؟
ادبيات مارکسيستي، ادبيات مقاومت و تهييج و افشاگري و ظلمستيزي و خرافهستيزي است، و در نهايت تغيير وضع موجود را در برنامه دارد. طبقات حاکم و به تبع آنها حاکمان وقت، هميشه پاسدار وضع موجودند. نظامهاي سرمايهسالاري، چه وابسته و چه ملي، ادبيات و هنر مارکسيستي را يکي از ابزارهاي فراروي به فرماسيون ديگر و نتيجتا انکار خود تلقي ميکنند. نمايش چهره سرمايهداري، با همه جذابيتهاي آشکار و تباهيها و زشتيهاي ناپيدا، مقبول طبع بسياري نيست و آن را بديل بالقوه تهديدآميزي براي تداوم خود ميدانند. اين شايد روشنترين دليل سرکوب ادبيات مارکسيستي از سوي نظامهاي سرمايهداري باشد.
از يک برهه خاص زماني(تقريبا از اوايل دهه 40) جريانهايي که داعيه آوانگارديسم داشتند(مثل شعر حجم، شعر و موج نو و دیگر)، به گونهاي در تعارض با ادبيات چپ و ادبيات سياسي شکل ميگيرند. يعني ميکوشند آثاري را خلق کنند که فارغ از حوادث سياسي و شرايط اجتماعي آن دوران، به جاي طرح گفتمان منتقد و معترض به آن شرايط، خلاقيت خود را در سمت و سويي ديگر کاناليزه کنند. آيا دليل اين تغيير نگرش را بايد صرفا در افراط يا ژنريک شدن آثار شاعران چپ جست، يا دلايل ديگري ميتوان براي آن متصور بود؟
اگر هم پيدايش اين جريانها را به تعبير شما واکنش به ادبيات چپ و سياسي قلمداد کنيم، در اصل قضيه- يعني تاريخي بودن آن- نميتوان ترديد کرد. اين جريانها با تاثيرپذيري و بلکه تقليد و گرتهبرداري از جريانهاي مشابه دنياي غرب شکل گرفتند که خود واکنش تاريخي سرمايهداري در برابر جريان چپ به شمار ميآيد. ايدئولوژيزدايي و غيرسياسي کردن ادبيات و هنر، که فرماليسم و ساختارگرايي، بهترين مصاديق آناند، با پشتوانه نظري قدرتمندي همچون کانت از جمله تمهيداتي است که بورژازي غرب انديشيده و البته بسيار هم موفق بوده است.
يکي از مباحث بسيار باب روزگار رواج ادبيات چپگرا در ايران، ناشي از دو شيوه نگرش متفاوت به هنر - يکي به مثابه ابزار و رسانه و ديگري به مثابه محملي خودبسنده براي خلاقيت- بود. امروز، بعد از چندين دهه فاصلهگيري از اوج دوران تسلط ادبيات ايدئولوژيک، آيا ميتوان داوري کرد که د رجامعه ايران هنر بايد در خدمت ايدئولوژي باشد يا ذيل تفکر هنر براي هنر؟
تفکر يا جريان هنري موسوم به «هنر براي هنر» خود در خدمت ايدئولوژيست- ايدئولوژي سرمايهداري. ايدئولوژي سياستگريز، لذتمدار، عافيتطلب و به شدت محافظهکارانه بورژازي تنگنظر، که راضي کردنش بسيار آسان است. گريز از تعهد، حالا در قالب تفکر چپ و يا غير آن، نه مقبول و انساني است و نه شدني. همه انسانها- و شاعران و هنرمندان به طريق اولي- متاثر از جهانبينيهاي خود عمل ميکنند. هيچ گريزي از اين وضع نيست. ما همه، و مشخصا هنرمندان، به وساطت داوريهاي خود عمل ميکنيم. حال اگر اين داوري متکي به نظام فکري منسجم و پردامنهاي باشد، به آن فلسفه يا جهانبيني يا ايدئولوژي اطلاق ميشود که تعهد اخلاقي و سياسي مشخصتري را به همراه دارد.
به نظر شما اگر تفکر مارکسيستي با چنين پيشينهاي در ادبيات ما حضور نداشت، کدام گفتمانهاي ادبي بيشتر امکان باليدن داشتند و اثرات مثبت احتمالي وجود اين تفکر را بايد در کجاي ادبياتمان بجوييم؟
گفتمان بديل مارکسيسم همان «هنر براي هنر» است که قايل به تاريخيت ادبيات و نقد ادبي نيست. اين گفتمانها حتي عليرغم حضور پررنگ جريان چپ ميدان را خالي نکردهاند. «نقد نو» و فرماليسم جريانهايي هستند که در غياب هنر و نقد مارکسيستي امکان عرض اندام بيشتري مييافتند. اما اثرات مثبت وجود آن تفکر، نويسندگان و شاعراني است که بدنه ادبيات ما را ميسازند.
مهرنامه/علي مسعودينيا/رسول رخشا
ارسال نظر