روایت سرشار از " توابين گروهكهاي ضد انقلاب كه از زندان قزلحصار به حوزه هنري آمدند"

محمدرضا سرشار كه برخي او را با نام رضا رهگذر ميشناسند اگرچه در حوزه نويسندگي تجربههاي فراواني دارد و در يكي دو دوره جايزه كتاب سال هم آثار او به عنوان برگزيده مورد تجليل قرار گرفته است، اما در تمام 3 دهه گذشته نامش با «نقد» گرهخورده است تا آنجا كه خودش مدعي است در طول تاريخ ادبيات ايران به لحاظ كمي، هيچ منتقدي به اندازه او نقد ننوشته است و پيشبيني هم ميكند پس از او هم كسي حوصله نداشته باشد بنشيند اين همه در مورد آثار ديگران بنويسد.
محمدرضا سرشار بندرت تن به مصاحبه ميدهد و براي انجام اين گفتوگو هم چندين بار با او وارد مذاكره شدم و محورها و مباحث را با هم مرور كرديم تا بالاخره در پژوهشگاه فرهنگ و ارتباطات حدود 2 ساعت با او به گفتوگو نشستم؛ اما اين پايان ماجرا نبود و باز هم از طريق ايميل چند سوال ديگر ميان ما رد و بدل شد تا حاصلش گفتوگويي 8 هزار كلمهاي شود، گفتوگويي كه در آن به روايت پشت پرده ادبيات داستاني ايران در 3 دهه اخير پرداختيم؛ از توابين گروهكهاي ضد انقلاب كه از زندان قزلحصار به حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي آمدند و تحت آموزش قرار گرفتند تا سرنوشت محسن مخملباف و عطاالله مهاجراني و برخي ناگفتههاي او از نقد آثار رضا براهني، محمود دولتآبادي، احمد محمود و همچنين گلههايش از برخي چهرههاي خودي.
در بخش ديگري از اين گفتوگو خيلي صريح برخي مواضع سرشار را هم در سالهاي گذشته به چالش كشيدم كه او هم بدون تعارف به هريك از اين انتقادها پاسخ داده است، پاسخهايي كه قانعكننده بودن و پذيرفتنش را به شما مخاطبان و اهالي قلم ميسپاريم.
آقاي سرشار من امروز صبح عبارت «انتقاد محمدرضا سرشار از... » را در يكي از موتورهاي جستجو در فضاي مجازي وارد كردم، نتيجه آن رقمي نزديك به 2 ميليون لينك بود، برايم جالب است بدانم چه ميشود كه يك نويسنده و داستاننويس تا اين اندازه انتقاد داشته باشد؟
فكر ميكنم علت اصلي اين است كه ما يا منتقد به اندازه كافي نداريم يا منتقدانمان به وظيفه اصليشان نميپردازند، اين باعث ميشود كه برخي نويسندهها پيدا شوند كه كار آنها را انجام دهند، وگرنه اگر ما يك جريان نقد بدون رودربايستي و بر مبناي اصول علمي داشتيم، امثال بنده نيازي نبود وارد اين حيطهها شويم.
در واقع عملا اين يك خسارت براي فرهنگ و ادبيات ما محسوب ميشود، كسي كه ميتواند نويسنده باشد، مجبور ميشود بخشي از توان، انرژي و عمر خود را در حوزه نقد بگذراند.
اين البته علامت يك معضل ديگر هم ميتواند باشد: اين كه نويسندگان ما اغلب عافيت طلباند و حوصله دردسر ندارند. در نتيجه، عده معدودي بايد جور همه را بكشند.
البته حكايت نقدهاي شما نقل امروز و ديروز نيست، ريشهاي طولاني دارد، خيلي دوست دارم بدانم از چه زماني بهصورت جدي احساس كرديد بايد وارد فضاي نقد شويد؟
مهرماه 1363 من از راديو به حوزه هنري آمدم...
اين مهاجرت دليل خاصي داشت؟
من به اصرار آقاي مهدي ارگاني كه آن روزها مدير راديو بود وارد اين رسانه شدم وگرنه كار اصلي من نوشتن بود، راديو مانند يك اژدها بود كه هرچه شما توليد ميكرديد در نهايت باز هم سير نميشد و تنها براي يك يا در نهايت چند روز كفايت ميكرد، به نوعي ميتوان گفت راديو فقط مصرفكننده است و من در آن زمان دغدغه نيروسازي و پرورش استعدادهاي جوان و نوجوان را داشتم و احساس كردم حوزه هنري به عنوان جايي كه نه دولتي است و نه به مانند راديو فقط مصرفكننده است، ميتواند فرصت بهتري براي كشف استعدادها و كادرسازي در اختيارم قرار دهد.
مي خواهم بگويم انگيزه شخصي در كار نبود، جالب است بدانيد حقوقي كه از راديو ميگرفتم آن زمان 7200 تومان بود و براي آمدن به حوزه هنري هم هيچ صحبت مالي نكردم و هنگامي كه نخستين حقوقم را دريافت كردم متوجه شدم 5400 تومان است و آن زمان اين تفاوت 1800 توماني بسيار محسوس بود، براي همين رفتم از آقاي زم (مدير وقت حوزه هنري) پرسيدم كه معيار پرداخت حقوق به نيروها در اينجا به چهشكل است كه ايشان هم گفتند ما اينجا هر كسي را بر اساس نيازش حقوق ميدهيم، برايم اين پرسش ايجاد شد كه شما از كجا تشخيص داديد نياز من اينقدر است و جالب اينجا بود كه برخي نويسندگان آماتور هم همين حقوق را ميگرفتند، در واقع با همين تزكمونيستي هركسي به اندازه نيازش، در مورد من همچنين تصميمي گرفته بودند.
حوزه هنري در آن زمان كلاس آموزشي منظم و خاصي نداشت و معدود كساني مثل مخملباف يا آقاي اميرحسين فردي (كه قبل از حضور من در حوزه بودند و سپس رفتند) به صورت حضوري و چهره به چهره آثار افراد را نقد ميكردند.
من پيشنهاد دادم كلاس داستاننويسي عمومي برگزار شود، البته مخالفتهايي هم شد، چون فضاي حوزه هنري در آن زمان فضاي بستهاي بود و بسادگي كسي نميتوانست از بيرون واردش شود، معتقد بودند افراد بايد يكييكي شناسايي شوند و يكي يكي هم جذب شوند؛ البته آقاي زم مخالف اين نظريه بود ولي خب به نوعي ميتوان گفت زورش نميرسيد، اما من چون خودم مسوول واحد قصه شده بودم و آقاي زم هم حمايت كرد، حرفمان پيش رفت و اولين كلاس رسمي داستاننويسي را برگزار كرديم.
ابتدا در نشريات و رسانهها فراخوان داديم، افراد آمدند، خودم مصاحبه ميكردم، نمونه كار ميگرفتيم و استقبال خيلي خوبي هم شد و اين نكته را هم تا به حال فكر نكنم به طور رسمي جايي گفته باشم در اين كلاسها فقط 8 نفر از توابين گروهكها پذيرفته شدند.
خاطرم هست، سالي بود كه به اصطلاح يك عده از اين گروهكيها كه توبه كرده بودند آزاد شده بودند، آن زمان برخي از اعضاي حوزه هنري مثل محسن مخملباف يا آقاي فريدون عموزاده خليلي به زندانها ميرفتند و به اين زندانيان گروهكي آموزشهاي هنري ميدادند، مخملباف سينما و فيلمنامهنويسي، عموزاده خليلي داستاننويسي و...
خلاصه اين هشت نفر را مسوولان فرهنگي زندان قزلحصار تائيد كرده بودند و گفته بودند جزو توابين هستند و شما ميتوانيد از آنها استفاده كنيد، در ميان اين 8 نفر، هم از سازمان مجاهدين خلق (منافقين) داشتيم و هم از ديگر گروهها مانند چريكهاي فدايي خلق و پيكار و... از اينها 4 نفرشان تا به امروز همچنان قلم ميزنند و خوب هم مينويسند، يكيشان خانمي بود كه رفت روزنامهنگار شد و در اين حوزه موفق هم بود و انصافا تا به امروز همچنان روي مواضع خودش مانده است.
خانم ديگري هم بود كه الان خيلي شاخصشده و در حوزه داستاننويسي و نقد چهره شناختهشدهاي است و او هم روي بسياري از مواضعش مانده است.
اسامي را هم كه نميگوييد؟
نه، الان بسياري نميدانند و از نظر اخلاقي هم صحيح نيست.
به نظر ميرسد با توجه به صحبتهاي شما اين توابين كه مورد آموزش قرار ميگرفتند در مقايسه با آن كسي كه آموزششان ميداد (مخملباف) عاقبت بخير شدند.
دقيقا، نكتهاي كه وجود دارد همينجاست، در همان زمان دختر خانمي از طرف اتحاديه انجمنهاي اسلامي به ما معرفي شد، اين خانم كه آن زمان دانشآموز هم بود، فوقالعاده محجبه بود و اعتقادات به ظاهر محكمي هم داشت، اما بعد از مدتي شاگرد يكي از نويسندگان بسيار معاند نظام و سكولار شد. تا آنجا كه حتي سوگلي كلاسهاي اين نويسنده بود.
هوشنگ گلشيري را ميگوييد؟
بله، ميخواهم بگويم انسان نميتواند عاقبت افراد را پيشبيني كند، آن كه با معرفي محكم اتحاديه انجمنهاي اسلامي و آن سر و ظاهر آمده بود، اين گونه شد يا به قول شما آن كسي كه خودش در زندانها توابين گروهك را آموزش ميداد عاقبت خوبي پيدا نكرد، اينها از شگفتيهاي روزگار است، بهنظرم بخصوص در مورد جوانان، هيچ وقت نبايد آدم از هدايت مايوس شود چراكه اغلب جوياي حقيقت هستند.
حالا از آن كلاسها، چهرههاي شاخصي هم به ادبيات ما معرفي شد كه بتوانيد نامشان را ببريد؟
از همان دوره اول اين كلاسها، بيش از 17 داستاننويس شاخص درآمد، آقاي محسن مومني كه الان رئيس حوزه هنري است، علياكبر والايي، خانم سميرا اصلانپور، محمدعلي گوديني، فروزنده داورپناه، محمدرضا محمدي پاشاك، راضيه تجار، مهدي خليلي، زهرا زواريان، زهرا دروديان، مژگان مشتاق، فرح براتچي و... خيليها بودند و يكي ديگر از اين جوانها كه از راه به در شده است و اين روزها خودش كلاس هم ميگذارد. بخش ديگري از نويسندگان هم به روش مكاتبهاي با ما در ارتباط بودند كه كارهايشان را ميفرستادند و مورد بررسي قرار ميداديم و نقدها را برايشان ارسال ميكرديم كه از ميان آنها ميتوانم به آقاي ابراهيم حسنبيگي و آقاي داوود غفارزادگان و... اشاره كنم، خلاصه اين كه اين كلاسها خيلي پربركت بود.
تا اينجا آن چيزي كه من از نقد در صحبتهاي شما ديدم بيشتر به كشف نويسنده و آموزش مرتبط بوده است، هنوز جواب پرسش نخست من را ندادهايد.
پرسشتان به گونهاي بود كه حاشيهها و خاطرات جاي پاسخ اصلي را گرفت، اين كه چه شد من به نقد روي آوردم خودش جالب است، آن زمان كتاب «هستم اگر ميروم» من، از طرف مركزي به نام شوراي كتاب كودك، به عنوان كتاب برگزيده سال در گروه سني نوجوانان انتخاب شده بود.
من با مطالعاتي كه در سوابق اين شورا انجام دادم متوجه شدم از سال 1341 فعاليتهايش را آغاز كرده و مجموعهاي از تودهايها، بهاييها، شاهدوستها و به طور كلي غربزدهها و افرادي كه با اسلام ميانهاي نداشتند يا ضد اسلام بودند، چنين مجموعهاي را شكل داده بودند كه همكاريهايي تنگاتنگ هم با رژيم پهلوي داشتند.
ديدم مجموعه بدسابقهاي هستند كه با توجه به تحولات سياسي زمانه پوست ميانداختند و رنگ عوض ميكردند، در شرايط خاص، مواضعي را ميگرفتند كه به نفعشان بود، ديده بودند انقلاب به ثبات رسيده است، تغييرات سطحي در مديريتشان انجام داده بودند و جوانتراني را كه سوءپيشينه كمتري داشتند يا ماهيت فكريشان شناخته شده نبود، در رديف اعضاي اصلي قرار داده بودند و خودشان در پشت پرده شورا را هدايت ميكردند.
من ديدم چنين مجموعهاي اگر جايزهاش را بگيرم انگار كه تائيدشان كردهام براي همين جايزه آنها را رد كردم و شروع كردم به نقد اين مجموعه. زيرا احساسم اين بود كه براي دوستان خودمان هم لازم است ماهيت اين مجموعه روشن شود.
بر همين اساس نقد مفصلي را در چند قسمت در روزنامه جمهوري اسلامي و جنگ سوره و مجله سروش چاپ كردم، مخملباف ظاهرا اينها را كه خواند به من گفت فلاني استعدادتان در نقد خيلي خوب است. ما (يعني جناح بچه مسلمانها) در اين عرصه آدم نداريم. شما نقد را جدي بگيريد و ادامه بدهيد!
از طرفي من هم اصولا در تمام سالهاي پس از انقلاب هميشه دغدغهام اين بود كه ببينم كجا كاري زمين مانده است و از من بر ميآيد، همان كار را انجام ميدادم. هيچگاه فكر نميكردم كدام كار براي خود من بهتر است يا مثلا آتيه بهتري دارد و...
نشان به همان نشاني، بعد از آن، خيلي بيش از آن كه داستان بنويسم، نقد كردم و بعد از نقد، خود به خود وارد مباحث نظري هم شدم، چون به هر حال وقتي نقد ميكنيم اصول مشتركي هم درميآيد و لازم است اين اصول مدون شود. ميگويند مهمان بدشانس كسي است كه دو جا، دوجا دعوتش كنند، من هم به نوعي مهمان بدشانس ادبيات بودم.
نكتهاي كه در نقدهاي شما آشكارا ميتوان ديد گره خوردن آنها با مسائل ايدئولوژيك و گرايشهاي سياسي است كه حتي در نقد يك نهاد و سازمان فرهنگي هم ميتوان آن را بوضوح ديد، برخي ميگويند آقاي سرشار در نقدهايش خط كش ميگذارد و خودي و غيرخودي ميسازد؟
پرسش شما دو بخش داشت، در مورد بخش نخست سوال شما، اين نظريه كه ما بايد اثر را از موثر جدا بدانيم، نظريه نقد نوست كه قدمتش هنوز به 40، 50 سال هم به زور ميرسد. در نقد از ابتداي تاريخ تا حدود اوايل قرن بيستم كه هنوز نقد نو مطرح نشده بود هيچ گاه اثر از موثر جدا نبود، اثر ادبي و هنري غير از اثر علمي است و به هيچ عنوان از موثرش جدا نيست، نويسنده، انديشه، احساس يا نظريهاي دارد و ميخواهد آن را با مخاطبش در ميان بگذارد، به بيان ديگر خودش را در واقع با اثرش تكثير ميكند، اما اين كه اثر ربطي به موثر ندارد از اواخر دهه 1960 رواج گرفت و زماني هم كه رولان بارت مرگ مولف را مطرح كرد، ديگر به اوج خودش رسيد.
نظريه نقد نو و جدا كردن مولف از اثر شكلي افراطي دارد و اين حرفها از نظر من وجاهت عقلاني، ادبي و تاريخي ندارد، معتقدم اثر از موثر جدا نيست و نويسنده بخشي از روح خودش را در اثر ميدمد، حال چه خودش آگاه باشد و چه ناآگاه، بالاخره در دنيا هيچ انسان عاقلي نيست كه كاري انجام دهد و پشت كارش فكر يا انگيزهاي وجود نداشته باشد.
اما در مورد نقدهاي من اگر دقت كرده باشيد اتفاقا هميشه دو بخش دارد، يك بخش نقد ساختار است و يك بخش محتوا، در بخش ساختار من كاري ندارم نويسنده كي هست و چه ميگويد.
در مورد بخش دوم پرسش شما، من همه را نقد كردهام به قول شما هم خوديها را نقد كردهام، هم غيرخوديها را. و همين جا بگويم كه اگر نقدهاي حوزه كودك و بزرگسال من را جمع كنيد، در طول تاريخ ادبيات ايران به لحاظ كمي، هيچ منتقدي به اندازه من نقد نداشته است و بعد از من هم فكر نكنم كسي حوصله داشته باشد بنشيند اين همه در مورد آثار ديگران بنويسد.
اين خودي و غيرخودي دقيقا چه معياري از نظر شما دارد؟
آنها كه به مسلماني و طرفداري از انقلاب و نظام اسلامي شهرت دارند و ديگران.
اتفاقا برخي نويسندگان، غيرخودي كه در قيد حيات هستند، به واسطههايي شنيدهام در محافل خصوصيشان به انصاف من در نقد آثار خود و دوستانشان اذعان كردهاند، براي مثال يك موردي بود براي يكي از نويسندگان شاخص جريان غيرمذهبي كه اسمش را نميخواهم بگويم... .
محمود دولتآبادي؟
حالا. . . اين موضوع را آقاي يعقوب آژند كه معاون آموزشي دانشكده هنر دانشگاه تهران است و پژوهشهاي متعددي هم دارد براي من تعريف ميكرد، ايشان البته مدتي عضو شوراي سردبيري مجله ادبيات داستاني بود و من هم نقدهاي متعددي به اين مجله ميدادم ازجمله نقدي مفصل درباره يكي از آثار همين آقاي نويسنده شاخص به اين مجله داده بودم و آنها منتشر كرده بودند، گويا آقاي آژند، در جلسه پايان نامهاي عضو هيات داوري بوده كه موضوع پاياننامه مطرح در آن، درباره آن نويسنده بوده است و خودش هم در جلسه به عنوان مهمان حضور داشته است، آقاي آژند ميگفت من اتفاقا صندليام كنار اين نويسنده قرار داشت و خب ابتدا كمي نگران بودم بابت نقدي كه از شما در مورد اثر او منتشر كرده بوديم و ميترسيدم كه آن نويسنده خيلي دلخور شده باشد.
به گفته خودش، آرام آرام سر صحبت را با آقاي نويسنده باز ميكند و متوجه ميشود كه او نقد مرا هم بر اثرش خوانده است و سپس ميپرسد كه نظرتان درباره نقد چه بوده است كه آقاي نويسنده در پاسخ چيزي با اين مضمون ميگويد كه: «در برابر حرف حساب چه ميتوان گفت؟!»
جالب اينجاست كه من در نقدم به لحاظ محتوايي خيلي به اين اثر تاخته بودم ولي ساختار و پرداخت را گفته بودم به لحاظ فني خيلي قوي است. شما نميدانم يادتان است يا نه، در روز استيضاح آقاي عطاالله مهاجراني به عنوان وزير ارشاد در مجلس، يكي از انتقادات نمايندگان اين بود كه در دوران وزارت او، جشنوارهاي گذاشته بودند و ـ از نظر خودشان ـ برگزيدگان بيست سال ادبيات داستاني بعد از انقلاب را مورد تجليل قرار داده بودند كه اتفاقا به يكي از نويسندگاني كه جايزه داده بودند همين شخص مورد بحث ما بود و آقاي مهاجراني در مجلس ـ هنگامي كه مورد استيضاح قرار گرفت و در اين مورد از او پرسش كرده بودند ـ او يك بخش از همان نقد من را براي نمايندگان خواند و گفت كه آقاي محمدرضا سرشار كه جزو نويسندگان و منتقدان حزب الهي هستند و فلان و بهمان (در واقع كلي از من تعريف كرد كه استناد خودش را قويتر كند)، ايشان درباره اين نويسنده اين تعريف و تجليلها را كردهاند.
بگذاريد باز هم مثال ديگري بزنم: آقاي عبدالعلي دستغيب را هيچ كس به عنوان منتقد حزباللهي نميشناسد، ايشان در حوزه نقد بالاخره در گروه روشنفكران قرار ميگيرد و پيشكسوتترين فرد در حوزه نقد ادبي است و ميتوان گفت تنها كسي است كه از سالها قبل از انقلاب تا به امروز دارد همچنان نقد مينويسد، ايشان درباره بنده يادداشتي در كتاب «بيعت با بيداري» نوشته با عنوان «منتقدي دقيق و منصف».
اين شهادتها كه مانند آنها باز هم هست، آيا نشان نميدهد من در نقد، خودي و غيرخودي نميكنم، بله در محتوا من به نويسندگان ضداسلام و انقلاب، تاختهام، اما اين باعث نشده كه اگر قوتهايي در آثارشان بوده، آنها را ناديده بگيرم يا ضعفهايشان را بيش از آنچه هست جلوه دهم.
نوع نقدي كه آنها به آن اعتقاد دارند مدعي است كه به محتوا كار ندارد ولي نوع نقدي كه ما به آن اعتقاد داريم با محتوا هم كار دارد، ولي اين معنياش اين نميشود كه قوتهاي ساختاري و ادبي كار غيرخوديها را نبينيم.
اما بالعكساش را هم بگذاريد بگويم، در ارتباط با نويسندگاني كه به عنوان خودي شناخته شدهاند، من بارها تحت فشار قرار گرفتهام و آزارها ديدهام. به عنوان يك نمونه، من چندي پيش با اصرار زياد سردبير مجله فرهنگ عمومي مصاحبه مفصلي با ايشان انجام دادم كه حدود سه ساعت طول كشيد و فكر ميكنم در 70 صفحه اين مجله منتشر شد، عنوان گفتوگو را خودشان انتخاب كرده و زده بودند: «ادبيات داستاني ايران، از محمدعلي جمالزاده تا سيدمهدي شجاعي.»
در اين گفتوگو بجز جريانهاي كلي، درباره برخي چهرهها هم به طور خاص از من پرسشهايي شد. از صادق هدايت و جمالزاده بگيريم تا سيدمهدي شجاعي و جواني كه مايل نيستم اسمش را ببرم، ايشان پرسيد و من هم جواب دادم... .
منظورتان از جوان، رضا اميرخاني است؟
حالا... پس از انتشار اين گفتوگو، از صداي آمريكا بگيريد كه شروع كرد به من دشنام دادن تا همين سايتهاي داخلي، مثل همين سايتي كه زير نظر آقاي انتظامي فعاليت ميكند، چي هست اسمش؟
خبر آنلاين؟
بله، همچنين روزنامهاي كه آن زمان زير نظر همين فرد منتشر ميشد كه هر جا ايشان بود در بخش ادبي به من خيلي شر رسيد. ميخواهم بگويم اتفاقا بدترين و زشتترين حرفها را درباره نقدهايي كه من نوشتهام برخي از همين به ظاهر خوديها زدهاند، صداي آمريكا و بيبيسي در مقايسه با حرفهايي كه در داخل زده شد آنقدر به من بياحترامي نكردند.
جالب است، يك عده جوانهاي نوقلم گمنام و ناشناسي را كه من اصلا نميدانم وجود خارجي دارند يا نه، شير ميكردند و جلو ميانداختند كه هر چه از دهانشان در ميآمد به من ميگفتند. و من اتفاقا يادداشتي راجع به آنها نوشتم ولي بعد از منتشر كردنش صرفنظر كردم، در آن يادداشت گفته بودم اينها چون كسي نميشناسدشان و آبروي خاصي براي خودشان قائل نيستند، چشمهايشان را ميبندند و دهانشان را باز ميكنند و هر چه دلشان خواست به من ميگويند! متاسفانه برخي از اين سايتهاي بيمار مانند همين خبر آنلاين هم آنها را پوشش ميدهد و بعد هم كه من پاسخ ميدهم، آنها را پوشش نميدهد.
متاسفانه به دليل آنچه درباره شجاعي و آن جوان گفته بودم به من خيلي بياحترامي شد. در حالي كه تمام صحبتهاي من مستند بود. من اين آثار آنها را قبلا به شكل تفصيلي نقد كرده بودم و نقدها هم منتشر شده بودند و نويسنده اگر جوابي داشت، بايد همان زمان ميداد، اما به جاي اين كار، شروع كردند به وارد آوردن فشارهايي از پشت صحنه به گردانندگان مجلهاي كه با من اين مصاحبه را انجام داده بود. حتي ـ براي آن كه كارشان را پيش ببرند ـ مطمئنم به دروغ ـ شايعه كرده بودند كه مثلا از دفتر يك مقام بالاي مملكتي، پيگير هستند كه چرا اين مطالبي را كه من درباره آن آقايان ـ خاصه آقاي شجاعي ـ گفته بودم، منتشر كردهاند؟
يعني ظاهرا به مقامات مسئول هم شكايت من را كردند!
خب، اين حرفهايي كه من زدهام اگر درست است چرا تاييد يا لااقل در برابر آن سكوت نميكنيد، اگر هم اشتباه است با منطق جواب دهيد، شما كه خدا را شكر از من تريبون بيشتري داريد چرا جواب نميدهيد؟
كار به جايي رسيد كه آقاي واعظي رسما در همان مجله، از آقاي مهدي شجاعي عذرخواهي كرد آن هم بابت آن نقدي كه من مستند و مستدل، به درخواست سردبير نشريهاش و در پاسخ به سوالهاي او مطرح كرده بودم و همين هم باعث شد من همكاريام را با نهاد كتابخانههاي عمومي قطع كردم.
زندهياد دكتر علي شريعتي زماني، در ايران متهم به وهابيگري شده بود، در عربستان هم متهم بود به علياللهي بودن. خودش در يادداشتهاي تنهايياش به اين ماجرا اشاره كرده و چيزي با اين مضمون نوشته است: «سميناري بود در عربستان من مقالهام را با موضوع شخصيت و جايگاه حضرت علي(ع) در اسلام انتخاب كرده بودم، رسم هم اين بود كه خلاصه مقاله را ابتدا ميفرستادند و در نهايت پس از ارائه خلاصه مقاله به اين جرم كه علياللهي هستم به من اجازه سخنراني ندادند.»
دكتر شريعتي ميگويد همان زمان در ايران هم به دليل برخي انتقادهايي كه به كار عوام شيعه مطرح ميكردم من را وهابي ميدانستند و زماني كه ديدم اينها اين جوري ميگويند و آنها هم آن جوري، به اين نتيجه رسيدم كه پس، بر حق هستم!
حالا وقتي منتقدي آن طرف غيرخوديها دربارهاش اين گونه ميگويند و خوديها هم اين گونه، آيا ميشود دربارهاش گفت كه تو نسبت به خوديها تخفيفهاي ويژه ميدهي و نسبت به ديگران جور ديگري هستي!؟ مطمئن باشيد، من حقيقت و آبروي خودم را در عرصه ادبيات، مقدم بر هر چيزي ميدانم، اگر چيزي را حق بدانم و احساس كنم لازم است تذكر دهم مطمئن باشيد بيان ميكنم. حتي اگر از اين بدتر با من رفتار كنند و البته، اين را، كمكم خود اين افراد هم فهميدهاند.
البته آقاي سرشار بالاخره شما در جبهه نويسندگان انقلاب و به قول خودتان بچه مسلمانها قرار داريد و حتي با توجه به فعاليتهاي سياسي و انتخاباتي كه داشتهايد برچسب اصولگرايي هم خوردهايد؟
از نظر فكري بله، من در گروه اصولگرايان قرار ميگيرم، ولي اگر كسي فكر كند مورد حمايت گروهي سياسي از اينها بودهام، كاملا اشتباه كرده است.
براي مثال، من كتابي دارم با عنوان «عكس انتخاباتي با كت دكتر احمدينژاد». اين كتاب از طرف خود جناح آقاي احمدينژاد هم عملا بايكوت است، هيچ جا شما نميبينيد كه اين كتاب را تبليغ كنند يا بخرند و... جز دو منتقد غيروابسته و مستقل كه يادداشتهايي كوتاه راجع به آن نوشتند و بعضي كه نزد خود من ـ به طور خصوصي ـ از آن تعريف كردند و گفتند حتما دربارهاش مطلبي مينويسند ـ و ننوشتند ـ اين كتاب اصلا ديده نشد، در حالي كه ميتوانست خيلي فروش كند. چون اولين كتابي بود كه پشت صحنه انتخابات ما را از نگاه يك نامزد عملا مستقل، روايت ميكرد.
به نظر خودتان چرا چنين برخوردي با اين كتاب شد؟
چون حقايق را نوشته بودم، من تلخ و شيرين را نوشتم، مثلا گفتم در آن دوره من از نظر تعداد آرا، نفر بيست و هفتم شده بودم و آقاي احمدينژاد با 6000 راي كمتر از من، بيست و هشتم شده بود و گويا همين موضوع به مذاق هواداران ايشان خوش نيامده بود يا در اين كتاب آورده بودم آقاي عماد افروغ در آن دوره نامزد منفرد بود و كمتر از 4000 راي آورد، ولي دور بعدي انتخابات مجلس كه اسمش جزو فهرست اصولگراها قرار گرفت، موفق شد و راي آورد.
شما يك دورهاي هم خانهنشيني كرديد، فكر ميكنم بعد از انتخابات و رئيسجمهور شدن آقاي احمدينژاد بود، دليل خاصي داشت؟ برخي ميگفتند آقاي سرشار به دليل حمايتهايش از آقاي احمدينژاد انتظار جايگاه ويژهاي در حد مشاور رئيسجمهور و... داشته است و چون مورد بيمهري قرار گرفت، خانهنشيني را ترجيح داد؟
دو سه دليل عمده داشت. يكي از مهمترين دلايلش، سياستهاي غلطي بود كه خاصه در وزارت ارشاد ابتداي وزارت آقاي صفار هرندي ـ تا قبل از معاونت فرهنگي دكتر پرويز ـ دنبال ميشد (ازجمله حفظ همان معاون فرهنگي وزير ارشاد مربوط به دولت آقاي خاتمي ـ آقاي شعاعي ـ در همان مسئوليت.) و داشت اميدهايي را كه بعد از تحمل آن همه مرارت به تحقق آنها دلبسته بوديم، در عرصه فرهنگ تبديل به ياس ميكرد. يا مثلا دو مطلب موهني كه خانمي از شاگردان سابق خود من در كيهان عليه من نوشت و تلاش من براي جبران آن از سوي گردانندگان كيهان تقريبا به جايي نرسيد. (آقاي شريعتمداري حتي به من وقت ملاقات نداد تا در اين باره با او صحبت كنم. متنش موجود است ميتوانيد مراجعه كنيد.
انتقاد ديگري برخي به شما وارد ميدانند، اين كه ميگويند آقاي سرشار گاهي وقتها خودش اصول خودش را زير پا ميگذارد.
مثلا؟
مثلا سال گذشته وقتي شما در انتخاب كتاب «جاده جنگ» در جايزه جلال آلاحمد تاثيرگذار بوديد، دفاع تمام عياري از اين كتاب كرديد، امسال يا سالهاي قبلتر در جايزه كتاب سال و ديگر جوايزي كه برخي انتخابها توسط ديگران صورت گرفت شما همواره منتقد سرسخت ميشديد.
من در انتخاب جاده جنگ، دستاندركار چه بودهام؟
عضو هيات علمي جايزه جلال بوديد؟
خب داور كه نبودم... .
سال گذشته هم در جايزه قلم زرين برخي انتقاد داشتند كه نبايد به كتاب خودتان جايزه ميداديد، آن هم وقتي كه عضو هيات مديره انجمن قلم هستيد.
من هيچ وقت نگفتم و چنين اصلي نگذاشته بودم كه اگر كسي عضو هيات مديره جايي هست، بايد حقوق مسلم خودش را زير پا بگذارد، چرا بايد اين كار را بكند؟! براي اين كه بدخواهان و آدمهاي گرفتار سوءظن به او تهمت نزنند؟! خب بزنند! مگر ميشود دهان مردم را بست؟! براي اين كه به ديگران بگويد من خيلي باتقوا و بزرگمنش و از اين حرفها هستم؟!... اتفاقا در اولين دوره جشنواره قلم زرين، كتاب «ورود نويسنده به ساحت داستان» بنده و آن كتابي كه آقاي ميرزايي درباره جلال آلاحمد نوشته و سروش منتشر كرده بود، به طور مشترك در بخش نقد و پژوهش برگزيده شده بودند و قرار بود جايزه، به تساوي بين ما تقسيم شود. آن سال من داوطلبانه گفتم كتاب من را كنار بگذاريد و حذف كنيد و كل جايزه را به آقاي ميرزايي بدهيد، خب در آن بازه زماني من از حقوق مسلم خودم گذشتم، اين دفعه دلم نخواست آن كار را انجام دهم، چنين قيدي نداريم كه اگر كسي عضو هيات مديره هست نبايد كتابش جايزه بگيرد. بله؛ اگر كسي داور است، كتابش را بايد حذف كند يا خودش از آن مسئوليت استعفا دهد، اما من نه داور بودم و نه مسئوليت ديگري در آن جشنواره داشتم. اتفاقا هرجا كه كار من بوده، داوران اغلب ـ لابد از شدت تقوا ـ بيشترين سختگيريها را درباره آن اعمال كردهاند. (آخرين نمونهاش در همين جايزه كتاب فصل زمستان 90، و جايزه جلال امسال!) در جاهايي ـ مثل گزينش برترينهاي 20 سال اول پس از انقلاب در زمينه ادبيات كودك و نوجوان ـ كه توسط انجمن نويسندگان كودك و نوجوان، تحت حمايت آقاي مهاجراني (در دولت به اصطلاح اصلاحات) ـ برگزار شد ـ كه كاملا و با ناجوانمردي تمام، مرا حذف كردند!
نكته ديگري هم كه وجود دارد اين است كه ما در ادبياتمان هنوز جريان نداريم و متكي به چهرهها و تكستارهها و تكآثار هستيم، اگر در يك سال اين چهرهها كتابي تازه منتشر كنند آن سال، سالِ پرباري براي ادبياتمان است، اگر كار نكنند برهوت است. اين گونه نيست كه ما با طيف وسيعي از نويسندگان و منتقدان و پژوهشگران در ادبياتمان روبهرو باشيم كه بگوييم هر سال كار خوب و ارزشمند داريم. خب اينها اگر به عذر اين كه در جايي مسئوليتي دارند، كارهاي خودشان را كنار بكشند ته كاسه جشنوارهها چيزي نميماند! به چي بايد جايزه بدهند؟
راهحل اين ايرادگيران كه شما از زبانشان سخن ميگوييد ـ براي اثبات صحت ادعايشان ـ اين است كه مثلا بگويند، امسال اين كتابهاي خوب هم بودند يا اين كتاب با اين كتاب كه از من انتخاب شده مساوي بود، پس براي من پارتي بازي شده است. ولي وقتي نميتوانند مصداقي بياورند، دنبال بهانهجويي نروند. به قول سعدي: دلايل قوي بايد و معنوي/ نه رگهاي گردن به حجت قوي!
آقاي سرشار شما در نقد معمولا چه اولويتهايي داريد مثلا نگاهتان بيشتر به تاثيرگذاري بر جامعه است يا مخاطب يا خود مولف و پديدآورنده را در نظر ميگيريد؟
نقد خوب هر سه اين طيفها را در بر ميگيرد. من معمولا نقدهايي كه نوشتهام در هر سه طيف مذكور مطرح بوده است. درباره تاثيرگذاري هم بايد بگويم من از بسياري از نويسندگان مايوس هستم كه از نقد بخواهند تاثير بگيرند.
چرا مايوس؟
به چند دليل: يكي اين كه بسياري از نويسندگان انگار اصلا نقدها را نميخوانند. گاهي هم شايد ميخوانند، اما متوجه نميشوند. من بارها ديدهام نويسندگاني را كه نقد مرا درباره اثرشان خواندهاند و درست متوجه منظورم نشدهاند و براساس همان برداشت و فهم نادرست واكنش ناصوابي هم داشتهاند.
گروه ديگري از نويسندگان هم ظاهرا نقد اثرشان را ميفهمند و طبعا ميپذيرند، اما از روي لجاجت، آن نكات را در آثار بعدي خود تاثير نميدهند يا شايد هم توانايي اعمال كردن آنها را ندارند.
در مورد جامعه هم بايد بگويم اگر منظورتان مسئولان و مديران فرهنگي است كه من از اكثر مسئولان فرهنگي هم مايوس هستم و از اين كه از اين نقدها تاثير بگيرند تقريبا نااميدم. يكي از شاعران، به طنز و با مبالغه، تعبير جالبي در اين مورد داشت كه تا حدودي گوشهاي از واقعيات را بيان ميكند. او ميگفت سي و دو سه سال از پيروزي انقلاب ميگذرد و سي و دو سه سال است مسئولان سعي ميكنند نظام جمهوري اسلامي را ساقط كنند، اما مردم نميگذارند. حالا من هم ميخواهم بگويم: سي و دو سه سال است برخي از مسئولان فرهنگي ما، دانسته و ندانسته، بزرگترين لطمهها را به فرهنگ ما ميزنند ولي در وهله اول خداوند و بعد مردم متدين و انقلابي، نگذاشتهاند كه بسياري از اين آسيبها به انقلاب و نظام لطمه جدي وارد كند.
از اكثر نويسندگان و مسئولان كه مايوس هستيد، پس براي چه نقد ميكنيد؟
در وهله اول، امر به معروف و نهي از منكر، از فروع بسيار مهم و وظيفه هر فرد مسلماني است. ضمن اين كه وقتي پاي وظيفه شرعي و اجتماعي به ميان ميآيد، به تعبير حضرت امام، ما موظف به انجام تكليفيم، نه نتيجه كارمان. يعني حتي ظاهرا كارمان نتيجه مورد نظر را هم ـ به ظاهر ـ به بار نياورد، اجر ما محفوظ است. از اين گذشته، من بيشتر به فكر مخاطبان هستم، آن هم قشري كه جوانتر است و دل و ذهنش را به روي حرفهاي حق نبسته است. اميد تاثيرگذاري روي آنها هميشه وجود دارد و البته به شخصه، در طي اين سالها كه نقد ميكنم، بكرات تاثير اين نقدها را در اين قشر و در كل مردم اهل كتاب و فرهنگ، ديدهام و ميبينم.
آقاي سرشار، اين روزها شرايط عجيبي در حوزه كلان فرهنگ و هنر ما ميگذرد و ما شاهد تناقضها و رويارويي سياستگذاران و مديران نهادهاي فرهنگي در مقابل هم هستيم. مثلا در حوزه سينما اختلاف عجيبي ميان دو دستگاه عريض و طويل متولي فرهنگ يعني وزارت ارشاد و حوزه هنري پيش آمده است يا در بسياري از جوايز ادبي و فرهنگي هم معمولا پس از اعلام نظر هيات داوران، برگزاركنندگان از چندين نهاد ديگر استعلام ميگيرند كه گاه به تغيير برخي آراي هيات داوران هم ميانجامد كه نمونه آخرش را هم در جايزه جلال آلاحمد ديديم، با وجود اين بلافاصله پس از اعلام نام برگزيدگان برچسبزنيها هم شروع ميشود، ميخواهم بگويم سياستها خيلي شفاف نيست و احساس ميكنم با يك سردرگمي در حوزه فرهنگي كشور مواجه هستيم كه بيشترين آسيبها را به هنرمندان و نويسندگان و شاعران ميزند، نظر شما در اين رابطه چيست؟
البته من جرياني كه بيشتر پيگيري ميكنم ادبيات است در حوزه سينما اخبار را ميشنوم، اما واقعا خود را در مقامي نميبينم كه بخواهم قضاوت كنم. اگرچه از آن خلاصه فيلمهايي كه من خواندم، در اين درگيري، به حوزه هنري حق دادم جلوي نمايش اين فيلمها را در سينماهاي خودش بگيرد.
پس تكليف قانون چه ميشود، بالاخره يك وزارت ارشادي وجود دارد كه متولي همين كار است؟
همه ما وقتي مسئوليتي به عهده ميگيريم پيش از آن كه در برابر مقام بالاتر پاسخگو باشيم، در برابر خدا مسئوليم. به هر حال مجموعهاي مانند حوزه هنري كه زير مجموعه سازمان تبليغات اسلامي است، تعدادي سينما در اختيارش است و براي خودش اساسنامهاي دارد كه در آن قيد شده بايد مروج فرهنگ اسلامي باشد، خب متوليان آن، فيلمهايي را ميبينند كه مضاميني در آن مطرح ميشود كه اخلاق عمومي را فاسد ميكند.
يعني مديران دولتي در وزارت ارشاد اسلامي اين مضامين را متوجه نميشوند؟
ببينيد ارشاد معمولا مجوزهايش را در حداقل ميدهد، مثلا ما در مورد كتاب ميدانيم اگر يك اثر مكتوب حداقلي داشته باشد؛ مجوز ميگيرد. بعضي وقتها هم چيزهايي از دستشان در ميرود و گاهي هم بعضي ليبرال بازيها را از مسئولان آن شاهد هستيم.
ليبرال بازي يعني چه دقيقا؟
مثلا در عرصه سينما آقاي شمقدري با وجود آن مواضعي كه قبل از گرفتن مسئوليت داشت، امروز ميبينيم در عرصه سينما خيلي باز برخورد ميكند. به نظر من اگر حوزه هنري در برابر اين اتفاق ايستادگي ميكند كارش قابل ستايش است نه سرزنش!
اما در مورد بخش سردرگمي كلي كه به آن اشاره كرديد من فكر ميكنم اگر چنين چيزي وجود خارجي داشته باشد، ناشي از اين است كه اراده اشخاص بر ضوابط غلبه دارند، يعني مديراني كه قدرت دستشان است تصميم نهايي را ميگيرند آن هم گاه بدون توجه كامل به ضوابط. مثلا آن نقدي كه من بر جايزه جلال نوشتم و در روزنامه شما هم منتشر شد دقيقا مبتني بر اين است كه آنجا اساسنامه و آييننامهاي وجود دارد، اما مديري كه به عنوان دبير اين جايزه را اداره ميكند بر مبناي اساسنامه و آييننامه مربوط رفتار نميكند و تشخيص شخصي خودش را مقدم بر حدود و مقررات ميداند. با نهايت تعجب شاهديم وقتي هم عدهاي افراد موجه كه نه دشمنياي با اسلام و نظام و نه حتي اين دولت و وزارت ارشادش دارند، مستدل و منطقي تخلفات محرز صورت گرفته توسط او را برملا ميكنند، وزير ارشاد به جاي آن كه به جبران مافات بپردازد، به دفاع تمام قد از اين مدير خاطي خود ميپردازد و در عوض سعي ميكند با زدن اتهام به ديگران، انتقادها را از خودش دور و به سمت منتقدان منحرف كند. خب، وقتي بالاترين مسئول اجرايي فرهنگي كشور، در مسالهاي با اين وضوح و سادگي چنين برخوردي ميكند، ما از ديگران چه توقعي ميتوانيم داشته باشيم، در حالي كه اگر بدون فرافكنيهايي از اين نوع و نيت خواني و تهمت زدن به منتقدان، همه براساس قوانين و مقررات عمل كنند، مشكلي پيش نميآيد. تمام نهادهاي فرهنگي ما براي كارهايشان قوانين، اساسنامهها و آيين نامههايي دارند. قوانين و مقررات و اين آييننامهها هم اين گونه نيست كه با هم تضاد يا تقابل داشته باشند، اگر براساس ضوابط و قوانين اقدام شود شاهد سردرگمي و آشفتگي نخواهيم بود.
البته من احساس ميكنم گاهي برخي منتقدان به اصطلاح كاتوليكتر از پاپ ميشوند. بگذاريد مثالي بزنم. همين چندي پيش پايگاه رسمي دفتر رهبر معظم انقلاب، عكسي از ديدار ايشان با ايرج افشار را منتشر كردند كه حدود 9 ماه قبل از درگذشت او اين ديدار انجام شده بود. در كنار عكس روايتي از آقاي حداد عادل هم بود كه نشان ميداد رهبري خود در نامهاي به ايرج افشار، خواستار انجام آن ديدار شدهاند و برخي صفات مثبت هم در مورد آثار ايرج افشار به نقل از رهبري آورده شده بود، اما با وجود اين من خاطرم هست در زمان درگذشت مرحوم افشار، بسياري از روزنامهها و رسانههاي اصولگرا يا در برابر مرگ او سكوت كردند يا خيلي آرام در حد يكي دو خبر كوتاه از كنارش گذشتند.
درباره آن ديدار كه اشاره كرديد، من قبلا اطلاع شفاهياش را داشتم. خب اين مسائل هم وجود دارد. جاهايي افراد در مورد كسان يا جريانهايي كه آنها را در تقابل با خود ميبينند، تفسير موسع از قانون به قول حقوقدانها ميكنند. يعني كاسه داغتر از آش ميشوند و خيلي بيشتر از آنچه وظيفهشان است، سختگيري ميكنند.
قبول دارم. اين آسيب وجود دارد بخصوص گاهي در مورد مميزي كتاب كه از سالهاي گذشته مطرح بوده، مواردي پيش آمده كه فردي فكر ميكرده وظيفه شرعياش اين است كه هرچه بيشتر ميتواند سخت بگيرد. همان طور كه در مورد احكام شرع هم برخي آگاهان ما از ترس آن كه عدهاي منحرف نشوند، بعضي چيزها را كه خداوند حلال شمرده به مردم نميگويند، ولي همه حرامها و منعها را با قدرت تمام ميگويند.
خداوند ميفرمايد كساني كه حلال خدا را حرام كنند و چه برعكس، هر دو گناهكارند. يعني نميشود گفت آن كسي كه دارد سختگيري بيجا و افراطي ميكند، كار درستي انجام ميدهد. اين هم نوعي خيانت محسوب ميشود. چهره واقعي دين خيلي زيباست. ما اگر دين را با تمام وجوه و همه آزاديها و محدوديتهايش ـ همان طور كه هست ـ نشان دهيم هيچ انسان طبيعي و منصفي نيست كه عاشق دين نشود.
آقاي سرشار! از نگاه خودتان بهترين نقدي كه نوشتيد چه بوده است؟
با عرض معذرت من نقد خوب خيلي نوشتهام. (ميخندد...)
پس بگذاريد من انتخاب كنم و درباره آنها از شما بپرسم.
بفرماييد... .
نقدتان بر «رازهاي سرزمين من» رضا براهني.
نقدم بر رازهاي سرزمين من رضا براهني خيلي تاثير گذاشت. اين نقد سال 1370 در 300 صفحه كه شمارگانش هم 11 هزار نسخه بود، منتشر شد كه فكر نكنم كتاب نقدي با اين شمارگان در يك نوبت تا امروز در ايران منتشر شده باشد.
من آن موقع در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران تدريس ميكردم. آن زمان قرار بود اولين سمينار ادبيات معاصر ايران در شيراز برگزار شود. در آن سمينار مرحوم آقاي رضا سيدحسيني هم حضور داشت و نقد من را بر كتاب براهني خوانده بود. آمد گفت چرا شما اين نقد را نوشتي؟!
گفتم خب ايشان رماني نوشته و من هم نقدش كردم. آقاي سيدحسيني گفت الان براهني وضعيت روحي مناسبي ندارد و دچار مشكلات شديد خانوادگي است و اين نقد شما به او لطمه ميزند.
گفتم من نه از وضعيت خانوداگي ايشان اطلاع دارم و نه اصلا اين وضعيت ربطي به نقد من دارد. بعد از اين پاسخ، آقاي سيدحسيني از يك زاويه ديگر وارد شد و گفت شما در اين نقد، خيلي سخت گرفتهاي. گفتم اين نقد براساس همان معيارهايي است كه شماها در ترجمهها و مكتبهاي ادبيتان آوردهايد. اين بار از در سومي وارد شد و گفت آره. ما نبايد آنها را مينوشتيم كه شما آنها را مستمسك قرار بدهيد و اينقدر سخت بگيريد!
اين در حالي بود كه حتي آقاي عبدالعلي دستغيب ـ كه استاد پيشكسوت نقد معاصر ما محسوب ميشود ـ در باره اين نقد در جايي گفته بودند نقد آقاي سرشار كه چاپ شد ما تازه متوجه بعضي ضعفهاي اين اثر براهني (مثلا دو پاره بودن پيرنگش) شديم.
يك نكته جالبتر درباره اين نقد هم اين بود كه، مرحوم اكبر رادي وقتي اين رمان منتشر شد نامهاي نوشته بود به براهني كه در آدينه هم چاپ شد. ايشان در آن نامه، ستايش شگفتانگيزي از آن اثر و نويسندهاش كرده بود. بعد يك بار ما (يعني من و مرحوم رادي) در يكي از جلسات دفاع پاياننامه يكي از دانشجويان كنار هم قرار گرفتيم. ايشان خيلي دوستانه گفت ما اهالي قلم بايد از هم پشتيباني كنيم. نبايد كاري كنيم كه غيراهالي قلم بتوانند از نقدهاي ما بهرهبرداري كنند. بعد اضافه كرد مثلا آيا اين درست است كه شما نقدي بنويسيد كه نويسنده اثر مجبور شود دو هفته برود مخفي شود؟!
من آن موقع متوجه شدم رضا براهني بعد از انتشار آن نقد، دو هفته خودش را پنهان كرده بوده. به اين سبب كه فكر كرده بود الان ميآيند و ميگيرند و بازداشتش ميكنند. در حالي كه نميدانست فرهنگ و سياست در جمهوري اسلامي، خيلي آزادتر از اين حرفهاست!
ميگويند اين نقد شما باعث شده بنياد فارابي هم از خير توليد فيلمي اقتباسي از اين رمان بگذرد؟
آن موقع بنياد فارابي امتياز اين اثر را براي تبديل به فيلم خريده بود و بابت آن، گويا مبلغ يك ميليون تومان ـ كه در آن زمان مبلغ خيلي بالايي بود ـ به براهني پرداخته بود.
روزنامههاي طيف خودشان هم در اين مورد، مصاحبهاي با براهني انجام داده بودند كه مثلا نظر شما درباره اين كه بنياد فارابي ميخواهد اين كتاب و اثر را تبديل به فيلم سينمايي كند چيست و...
براهني با يك تفاخر و غرور مخصوص اين طيف، پاسخ داده بود فيلمي كه با عنوان رازهاي سرزمين من ساخته ميشود بايد «رازهاي سرزمين من» باشد!
يادم هست دو سه كارگردان هم نامزد ساختن اين فيلم شده بودند كه يكي از آنها آقاي محمدرضا متوسلاني بود، اما پس از انتشار نقد من، ايشان در مصاحبهاي گفته بود با خواندن نقد من، از ساختن اين فيلم منصرف شده است.
البته همه ماجرا اين نبود. در همان روزها من و آقاي حسن بيگي (نويسنده) در سميناري ادبي كه وزارت ارشاد در دانشگاه شيراز برگزار كرده بود شركت كرده بوديم. در برگشت از فرودگاه مهرآباد به سمت شهر، با آقاي بهشتي، رئيس وقت بنياد فارابي و آقاي اسفندياري كه معاون ايشان بود همراه شديم. حسن بيگي پرسيد چرا بنياد فارابي ميخواهد روي چنين اثري از براهني سرمايهگذاري كند. آقاي بهشتي گفت از اول هم ما بنا نداشتيم روي چنين اثري سرمايهگذاري كنيم. ما ديديم براهني به پول نياز دارد، خواستيم دهانش بسته شود. به اين بهانه، پول به او داديم.
البته تصور من هم آن زمان و هماكنون اين نبود كه آنها ميخواستند فقط پولي به او بدهند كه دهانش بسته شود، چون با چند كارگردان هم براي ساختن اين فيلم وارد مذاكره شده بودند.
يعني فكر ميكنيد آنها آگاهانه ميخواستند روي اثري كه مقابل انقلاب بوده سرمايهگذاري كنند؟
ببينيد! ظاهر اين اثر را هر كس ميخواند فكر ميكرد محتوايي در تجليل از انقلاب و نظام و اسلام دارد. ولي بعد كه آن را ميشكافتي متوجه ميشدي كاملا معكوس است.
انصافا از نظر داستاني اثر ضعيفي بود، ولي به لحاظ نمادپردازي و پيچيدگي بيان و لايه لايه بودن محتوا، اثر بسيار زيركانهاي بود. به هر حال من خوشحال شدم كه بالاخره نقدي ادبي در اين كشور ـ طوعا او كرها ـ چنين اثري گذاشت.
از براهني بگذريم. برسيم به احمد محمود و نقد مفصلي كه درباره او و كارهايش نوشتيد.
اين نقد هم بحمدالله، يكي از نقدهاي تاثيرگذار من بود. البته من اين نقد را اصلا به نيت اتفاقي كه پس از آن افتاد ننوشته بودم. داستان تاثيرگذاري اين نقد برميگردد به سال 1377 كه ميخواستند به بهانه بيستمين سال پيروزي انقلاب اسلامي، از 20 داستاننويس ـ به انتخاب خودشان ـ تقدير و تجليل كنند و يك نفر را هم ميخواستند به عنوان برگزيده برگزيدگان معرفي كنند و به او جايزه ويژه بدهند كه آن يك نفر هم آقاي احمد محمود بود كه ظاهرا بهانه آن هم، رمان «مدار صفر درجه او» بود.
آن زمان يك عده از بچههاي حزباللهي اهل ادبيات، به گونهاي در جريان اين اتفاق قرار گرفته بودند. من اين رمان را خيلي پيش از اين قضيه، در دفتر ادبيات بنياد جانبازان و مستضعفان شفاهي نقد كرده بودم و اين نقد هم پياده شده بود. اين دوستان نقد را به مقامات بالاتر رسانده بودند و آن مقامات واكنش نشان داده بودند كه شما چطور ميخواهيد چنين آدم و نويسندهاي را با چنين سوابق و اثر ضدانقلابي انتخاب كنيد.
احمد محمود ماركسيست بود و تا آخر عمر هم ماركسيست ماند. البته خيلي بروز نميداد. بالاخره وقتي خود گورباچف توبه كرده بود خيلي بد بود كسي اصرار كند و بگويد من همچنان ماركسيست هستم!
در نهايت گويا از طرف رئيسجمهور به وزير ارشاد دستور داده شد و نام احمد محمود از ميان برگزيدگان حذف شد.
خاطرم هست آن روز احمد محمود به مراسم آمده بود و تا پايان مراسم هم نشست. بعدها در يك مستند گفته بود من منتظر بودم تا آخرين لحظه نامم را بخوانند و در همان مستند كه از بيبيسي هم پخش شد خيلي تاثيرگذار چهره پيرمرد را كه نااميد و عصازنان از سالن خارج ميشد نشان دادند. احساس ميكنم در آن مستند يك جورهايي كم مانده بود بگويند شما قاتل احمد محمود هستيد.
آن زمان كل گناه را هم انداختند گردن من. بهنظرم اين هم كار خيلي بدي بود. بايستي به او اطلاع ميدادند كه نامش حذف شده است، اما شايد اين گونه ميخواستند توجه رسانهها و ديگران را جلب كنند و نوعي احساس ترحم عمومي نسبت به پيرمرد ايجاد كنند. در حالي كه اگر خيلي دلسوزي داشتند بايد به او ميگفتند تا به مراسم نيايد.
به هر حال آن عده، نقد من را خودشان پيدا كرده و فرستاده بودند. همه جا هم متاسفانه اين قضيه را گردن من ميانداختند و به قول شما اگر آقاي احمد محمود همان موقعها بلايي سرش ميآمد، من را عامل آن را معرفي ميكردند.
سينا عليمحمدي
گفتگوی جالبی بود. من در کلاسهای ایشون بودم و از شخصیت از خود متشکرش بیزارم.