چه چیزی مرتضی پاشایی را تبدیل به یک اسطوره ی کوچک هنری می کند؟
پارسینه: چه چیزی مرتضی پاشایی را تبدیل به یک اسطوره ی کوچک هنری می کند؟ اینکه او هنرمندی است که در عنفوان جوانی و در اوج کار هنریش می میرد و انهم به مرگی دردناک چون سرطان که انسان در نهایت در برابرش کاملا بی دفاع است و انجا با شکل واقعی هولناکی مرگ و تسلیم بودن نهایی در برابر مرگ و پوچی زندگی روبرو می شو
د. ازینرو مرگ دردناک این جوان و دیگر جوانان ما را می ازارد و با خانواده اش احساس همدلی می کنیم چون دوباره ما را با موقعیت ناپایدار زندگی انسانی خویش روبرو می کند و پوچی زندگی. این در جوانی مردن و هنرمند بودن دو خصصیه ی اصلی ایجاد اسطوره های جمعی و مردم پسند است. جایی که مردم و بویژه جوانان می توانند با او همذات پنداری بکنند، بنا به رگه ی قوی حس «ملانکولی یا مالیخولیا» در دوران جوانی.
اما چرا او اینگونه تبدیل به «محبوب گمشده ایی» می شود که تعداد زیادی بر قبرش مویه می کنند، ترانه هایش را می خوانند و عده ایی تعجب می کنند که چرا جوانان ما اینقدر به این هنرمند علاقه نشان می دهند؟
به اینخاطر که چه ترانه هایش و چه شیوه بیانش حکایت نوینی از معضل و درد همیشگی این جامعه است: معضل «حرمان و حسرت بدنبال عشق گمشده و از دست رفته». معضل فرهنگ و زبان و جوانی که احساس می کند « کسی ارزش دل ساده و عشق ساده ی» او را نمی داند. این سوزناکی مالیخولیایی و بزبانی ساده آن چیزی است که مرتضی پاشایی را برای جوانان ما «نماد درد و غم مشترک» می کند و با مرگش در جوانی و توسط سرطان دقیقا این صحنه و سناریو مالیخولیایی را تبلوری عمیقتر می بخشد. یعنی از یکسو بایستی با غم از دست رفتن چنین جوان هنرمندی و جوانان هنرمند و غیرهنرمند دیگر همدلی کرد و هم از سوی دیگر دید که اینجا بار دیگر «سیمپتوم» و معضل جامعه ی ما نمایان می شود: معضل «ملانکولی یا مالیخولیا»، معضل حرمان و گرفتاری در حرمان و یک سناریو نارسیستی.
ترانه های پاشایی شکل نوین و ساده بیان این معضل قرون ما و هنر معاصر و بویژه هنر پاپ یا سنتی ماست. معضل مردم ساده دلی که غم عشق و فراق معشوق دارند و نمی خواهند بپذیرند که نه انها انقدر ساده دل هستند، نه عشق انقدر بزرگ و کامل است و نه معشوق انقدر پاک و بی ریا یا انقدر بدجنس بوده و هست. اینکه آن معشوق گمشده همیشه از دست رفته بود، اینکه این عشق ساده ایی که جواب نمی گیرد، تنها بخاطر جفای روزگار و نبود شرایط نیست بلکه بخاطر این است که هر وصالی با خویش شکست و ازدست دادنی نیز همراه دارد. همانطور که مرگ حضور دائمی در زندگی دارد و هر چه زندگی پرشورتر، حضور مرگ و تحول نیز قویتر خواهد بود.
باری تعجبی نکنیم که چرا اینطور شد. همه شرایط برای تولید یک اسطوره جوان فراهم بود، چه شرایط بیرونی مرگ دردناک یک جوان هنرمند و چه شرایط و بستر عمومی و فرهنگی «حرمان و مالیخولیا». اگر مرتضی پاشایی نبود، احتمالا کسی دیگر این نقش را ایفا می کرد، که موزیک و زندگیش به این شرایط درونی و برونی می خورد. صحنه اماده بود و فیگوری لازم بود برای تکرار یک ریتوال قدیمی و معاصر.
داریوش برادری
هنرمند؟ میدونی هنر چیه که به پاشایی خالتورخون میگی هنرمند؟
ترانه ای که در ماه عسل خواند برای همه آدمایی که در لحظات روحانی افطار ماه مبارک رمضان او نو گوش می دادن یک نوستالژی شد و خدا پاشایی رو به واسطه این کارش عزت داد.روحش شاد
این یه نوشتین. دوست دارین بهر چی ربط بدین به غیر از اخلااق خود مرتضی. متاسفم