خاطرات بدل صدام؛ "میخائیل رمضان"
پارسینه: صدام از ابراهيم حسن تكريتي متنفر بود. وي به صدام مرتب توهين ميكرد. ابراهيم، انسان پست و حقيري بود. القاب تحقيرآميز زيادي داشت كه ...
ميخائيل رمضان، معلم سادهاي بود كه به خاطر شباهت شگفتيآورش به صدام، توسط يكي از نزديكانش به حزب بعث معرفي ميشود. او توسط يك جراح آلماني به نام دكتر «هلموت ريدل» تحت عمل جراحي پلاستيك قرار ميگيرد تا كوچكترين تفاوتهاي صورتش با صدام اصلاح شود. ميخائيل رمضان با اين شباهت توانست 19 سال نقش صدام را در عرصههاي اجتماعي، سياسي و نظامي بازي كند. او در كتاب خاطرات خود كه هم اينك گزيدههايي از آن را خواهيد خواند، اسرار زيادي را فاش ميكند. او حتا با حسني مبارك (رئيس جمهور مصر) و ياسر عرفات (رهبر معدوم فلسطينيان) ملاقات ميكند، بدون اينكه آن دو پي ببرند كه او صدام واقعي نيست. شبيه صدام از جبهههاي جنگ عراق با ايران و روزهاي اشغال كويت، ديدارهاي متعددي داشته است. ميخائيل رمضان چندي پس از اشغال كويت توسط ارتش صدام، از عراق ميگريزد و به ايالات متحده پناهنده ميشود. وي اكنون ساكن نيويورك است.
در دههء هفتاد ميلادي، با ورود صدام به صحنهء سياست عراق به عنوان شوراي فرماندهي انقلاب و معاون احمد حسنالبكر، به تدريج دچار گرفتاري شديدي شدم. اين مسئله به خاطر شباهت زيادي بود كه ميان من و صدام وجود داشت و به حد همشكلي ميرسيد. من در سال 1944 در يك خانوادهء متوسط در كربلا به دنيا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنيا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به اين شغل اشتغال داشتم.
در هر مجلسي كه در كربلا وارد ميشدم، همه لب از سخن ميبستند و نگاههاي همراه با ترسشان جلب من ميشد؛ تا اينكه يك نفر از افراد حاضر كه مرا ميشناخت، به اطلاع آنها ميرساند كه من صدام نيستم؛ بلكه «ميخائيل رمضان» ام.
دردها و رنجهاي من هنگامي بيشتر شد كه تلويزيون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت ديدار از روستاها، مدارس، خانهها، بيمارستانها و شركت در كنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلويزيون حاضر گرديد. عبارت «جناب معاون» ديگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او براي من به يك مشكل واقعي تبديل گشته بود. اولين گام در اين راه، توسط «اكرم سالم الكيلاني»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و كارمند دون پايهاي بود كه براي ارضاي تمايلات نفساني و جلب توجه صدام، اين موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند.
در سال 1977، بعد از آنكه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار كرد. وقتي وارد دفتر مخصوصش شدم، شديدن دچار شگفتي شد، تا جايي كه اين شباهت زياد، او را مات و مبهوت كرد. در طي ديدار با او، به من پيشنهاد كرد كه خدمتي به او بنمايم كه در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو ميتواني مردم عراق را از ديدارهاي تفقدي من بهرهمند كني و اوقات باارزشي برايم فراهم آوري.»
پس از موافقت من با اين خواسته كه چارهاي جز قبول آن نبود، در اختيار بخش ويژهاي قرار گرفتم و اجازهء خروج از اين بخش را به جز در مواقع بسيار ضروري، آن هم با قيافهء ناشناخته، نداشتم. بيني من كه كوچكتر از بيني صدام بود، تحت عمل جراحي قرار گرفت؛ به نحوي كه از نظر حجم، مطابق بيني صدام شد.
افسراني كه از ادارهء استخبارات به رياست «محمد الجنابي»، بر آموزش و تعليم من نظارت داشتند تا در حركات و سكنات و شيوهء سخن گفتن، به كار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام ميشد، شبيه او شوم. صدام شخصن بر اين امور كه چندين ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و كسي جز تعداد اندكي از ماموران ويژهء استخبارات، محافظان شخصي صدام، و عدي (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.
ديدار با صدام
هنگامي كه از طرف صدام براي ديدار با او احضار شدم، تصور نميكردم اين ملاقات اين همه وقت از من بگيرد و آن همه مرا به زحمت بيندازد. من و شوهر خواهرم (اكرم)، به مدت چهار روز در يك آپارتمان در داخل قصر رياست جمهوري اسكان دادند. در اين مدت منتظر ديدار با صدام بوديم. اين آپارتمان بسيار وسيع و مجلل بود. افراد خدمتكار براي ما هرگونه غذا و پوشاكي كه ميخواستيم، فراهم ميكردند. در روز پنجم، يك دستگاه اتومبيل ويژه براي بردن ما نزد صدام در جلوي آپارتمان حاضر شد. ساعت دقيقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبيل مرسدس بنز شديم و اتومبيل از مقابل مكاني كه من در آن ساكن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقيقن به محل ويژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبيل با سرعت بسيار بالا حركت كرد و در مقابل ساختمان قصر ويژهء صدام توقف كرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقي راهنمايي كردند و ما را تنها گذاشتند. مدتي بعد، افسري مافق از بقيه، با چهرهاي دراز و پهن و ترسناك نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت ميكرد. رو به من كرد و گفت: «شما بايد ميخائيل رمضان، شبيه جناب رئيس جمهور باشيد؟»
گفتم: «بله، من همانم»
گفت: «جناب رئيس ميخواهند با شما ملاقات كنند؛ اما در صورتي ميتوانيد ايشان را زيارت كنيد كه شما هم همان مراحلي كه بقيه براي ديدار با وي طي ميكنند، پشت سربگذاريد:
1- بازرسي از سر گرفته تا نوك انگشتان پا.
2- بيرون آوردن تمام لباسها و پوشيدن لباسهاي ديگري به جاي آن.
3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مايع ضدعفوني كننده)
اين اقدامات براي من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم كه همان معاينات پزشكي بود، آغاز شد. پزشكي احضار شد و شروع به معاينهء ما كرد تا نسبت به نبود هرگونه سم يا ميكروبي كه ممكن است حامل آن باشيم و صدام در طي ديدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود.
پس از طي اين مراحل، همان افسر ترسناك ما را به سمت اتاق صدام هدايت كرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شديم. حالا من رو در روي صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتيم. صدام هنگامي كه نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب كرد. من اين حالت را در او به وضوح ملاحظه كردم. در حالي كه نميتوانست باور كند انساني تا اين اندازه شبيه اوست، به من خيره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش كرد كه متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشينيم. دفتر از نظر شكوه و جلال، شبيه به قصرهاي افسانهاي بود كه در داستانها دربارهء پادشاهان قديم آورده بودند. ديوارهاي دفتر به سبك ديوارهاي پادشاهان قديم فرانسه مزين شده بود؛ به نحوي كه رنگها با هم متناسب بوده و از زيبايي خاصي برخوردار بودند. بعضي از نقاط اين ديوارها، آن طور كه بعدن متوجه شدم، با طلا پوشيده شده بودند. همهء اسباب و وسائل اين دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهاي خارجي بودند.
صدام گفت: «راحت باشيد، بنشينيد، بنشينيد.»
صدام و دخترش
با همهء اينها، آن روز دچار ترس و وحشتي شدم كه در طول عمرم تجربهاش نكرده بودم. صدام براي كسي كه بار اول او را ميبيند، خيلي ترسناك نيست؛ اما سابقهء اوست كه باعث رعب و وحشتي ميشود كه بر آن دفتري كه ما در آن قرار داشتيم، سايه افكنده بود. ميترسيدم سخني به زبان آورم كه حاكي از حماقت من باشد. من ميترسيدم؛ اما اكرم كاملن در جاي خودش منجمد شده بود.
صدام سر سخن را باز كرد و با لبخند مكارانهاي از من پرسيد: «ميخائيل، مادرت اهل كجاست؟»
جواب دادم: «جناب رئيس جمهور، مادرم در كاظمين متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.»
صدام با مكر و حيله پاسخ داد: «امكان دارد پدرم از كاظمين ديدار كرده و با مادر تو ملاقاتي داشته باشد! اين مسئله شباهت زياد ما را تفسير ميكند.» (او اين عبارت را با كلمات بسيار زشتي بيان كرد كه من در اينجا نميتوان آنها را بنويسيم.)
با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممكن است همين طور باشد، جناب رئيس!»
افراد حاضر در دفتر، از جمله اكرم، با صدام كه از ته دل ميخنديد، همصدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم.
برعكس صدام، عدي انساني احمق و به علاوه بسيار مغرور است. تصور كنيد حماقت با غرور همراه شود؛ عدي چنين انساني بود. عدي از نظر جسماني، بلندقامت و لاغر است و بيشتر ويژگيهاي مادرش را دارد. بينياش خيلي باريكتر از صدام است، اما چشمان عميق و نافذ او شبيه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسيار شديد از عدي در دلم ايجاد شد. و اين تنفر با گذشت زمان، بسيار بيشتر گرديد.
خدمتكاري همراه با پاكت بزرگي از سيگار برگ هاوانا به صدام نزديك شد. صدام سيگاري برداشت، سپس من و اكرم نيز سيگاري برداشتيم. صدام گفت: «اطلاع داري كه كارهاي معمولي روزانهء ما خيلي زياد است و من ميدانم ملت عراق، عاشق رئيس جمهورشان هستند! اما مسئوليتهايم به حدي زياد است كه وقت كافي براي اينكه در ميان ملتم باشم، ندارم. به همين خاطر، شما ميتوانيد به رئيس جمهورتان كمك كنيد. شما با حضور در مراسم و مناسبتهاي مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگي خواهيد كرد.»
در حالي كه نگراني شديدم را پنهان ميكردم، جواب دادم: «بله، همين طور است كه حضرت عالي ميفرمائيد؛ اما من دقيقن چه خدمتي ميتوانم انجام دهم؟»
صدام با تعجب گفت: «تو خياي كارها ميتواني انجام بدهي. ميتواني از بيمارستانها ديدار كني، به محلههاي محروم بغداد بروي و به بچههاي در مدارس سركشي كني. اين امر، بسياري از مردم را خوشحال خواهد كرد. ميخائيل، اگر بتواني چنين كارهايي بكني، از تو تقدير خواهد شد.»
ظاهر قضيه، يك تقاضا بود. اما من خيلي بايد احمق ميبودم تا درك نكنم هيچ راهي جز موافقت ندارم. بنابراين گفتم: «اگر حضرت عالي تمايل به اين امر داريد، من حاضر به انجام آن خواهم بود.»
صدام با خوشحالي گفت: «شك نداشتم كه تو قبول خواهي كرد. عليرغم گفتهء عدي، امكان ندارد كسي قيافهاش كاملن شبيه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.»
صدام قبل از آنكه به حرفهايش ادامه دهد، بار ديگر سيگار خواست. او به اين كار عادت كرده بود. روزانه حدود صد نخ سيگار برگ هاوانا ميكشيد و بسيار اندك اتفاق ميافتاد كه يكي از آنها را چند دقيقه در دست داشته باشد و تا آخر بكشد. صدام وقتي صحبت ميكرد، به هيچ يك از خصوصيات خودش اشارهاي نميكرد. او از اين كار امتناع ميكرد؛ اما اين بار از دوران جوانياش با افتخار سخن ميگفت. دوران كودكي صدام در پردهاي از ابهام است. صدام ادعا ميكرد در 28 آوريل 1937 در روستاي «الجويش» نزديك تكريت به دنيا آمده است. اين شهر تقريبن 600 سال قبل، از جانب عدهاي مهاجم غارت شد و در آنجا از جمجمههاي كشتهها، مجسمهها ساختند.
صدام ادعا ميكرد كه پدرش حسين المجيد، هنگام تولد او از دنيا رفته است. اما در واقع اين ادعا، پوششي براي مولود نامشروعي است كه كسي از هويت پدر او اطلاع دقيقي ندارد. دربارهء تولد او، حرف و حديثهاي زيادي است كه برخي از آنها حقيقت دارد و خلاصهء آنها اينكه صدام فرزندي نامشروع است؛ اما اصل حكايت اين است:
اهالي روستايي كه صدام در آن به دنيا آمد، دچار فقر شديدي بودند. از اين رو مجبور بودند توليدات خود مانند لبنيات را براي فروش به شهر نزديك روستايشان ببرند. مادر صدام (صبحة) نيز براي فروش محصولات خود و خريد نيازمنديهاي خانواده به اين شهر رفت و آمد ميكرد. طبق معمول، در يكي از روزها به شهر آمد و يكي از تجار يهودي ساكن در آن شهر، او را ديد و شيفتهء جمال او شد. آن طور كه ميگويند اين زن بسيار زيبا بوده است. صبحة در قبال دريافت مبلغ قابل توجهي، هر شب خودش را در اختيار آن فرد ميگذارد و مدت سه ماه هر شب، نزد آن تاجر به سر ميبرد و سرانجام از وي حامله ميشود.
صبحة چندين بار ميخواهد سقط جنين كند، اما موفق نميشود؛ به همين دليل نام اين جنين را صدام ميگذارد. هنگامي كار به افتضاح ميكشد و موضوع آشكار ميشود، پدر صبحه، به فكر چاره ميافتد و او را به عقد ازدواج يك مرد عقبماندهء ذهني به نام حسين درميآورد و بعد از مدتي، اين مرد را ميكشد تا سخني نگويد و خانواده رسوا نشود.
من معتقدم كه اين قصه واقعيت دارد؛ زيرا ساجده (همسر صدام) هنگامي كه صدام با يك خانم چشم پزشك زيبا به نام «سميره» ازدواج كرد، اشارهء گذرايي به اين موضوع كرد. اين ازدواج موجب اختلاف خانوادگي بزرگي شد؛ به نحوي كه ميان عدنان خيرالله و خيرالله طلفاح و ساجده از يك سو و صدام از ناحيهء ديگر، مشاجراتي رخ داد. بنابراين صدامم همانطور كه همه ميگويند، بيپدر است و به همين خاطر، مخالفان عراقي، او را صدام تكريتي مينامند. نبردن نام پدر و خانوادهء او و منسوب كردن وي به مادره بيوهاش صبحه طلفاح كه بعدن با ابراهيم حسن تكريتي ازدواج كرد، براي او اهانت مستقيمي به حساب ميآمد.
صدام از ابراهيم حسن تكريتي متنفر بود. وي به صدام مرتب توهين ميكرد. ابراهيم، انسان پست و حقيري بود. القاب تحقيرآميز زيادي داشت كه محترمانهترين آنها ابراهيم كذاب (ابراهيم دروغگو) بود و تا سالخوردگي به همين لقب شهرت داشت.
تاريخ تولد صدام نيز ساختگي است؛ زير تا سال 1975، تاريخ ولادت كودكان در عراق ثبت نميشد. تاريخ تولد متولدين ژانويه تا جولاي، در ماه جولاي تحت عنوان متولد نيمهء اول سال و تاريخ تولد كساني كه از جولاي تا ژانويه به دنيا ميآمدند، تحت عنوان متولد نيمهء دوم به ثبت ميرسيد. در واقع صدام در نيمهء دوم سال 1939 به دنيا آمد و پس از ازدواج اولش تصميم گرفت دو سال به سن خود اضافه كند تا با همسرش ساجده خيرالله، همسن و سال شود؛ زيرا در عراق اين يك امر نامتعارف است كه مردي با زني بزرگتر از خود ازدواج كند. به همين خاطر و به خواستهء خودش، تاريخ تولدش دو سال قبل از آن و در ماه آوريل ثبت گرديد.
صدام به من دستور داد تا از آموزش و پرورش مرخصي درازمدت بگيرم؛ اما ديگر هيچگاه به كلاس درس بازنگشتم. همچنين دستور داد كه يك دستگاه آپارتمان مجلل دولتي در بغداد در اختيارم بگذارند. پس از آن، او به اين ملاقات پايان داد و آن مكان را ترك كرد.
آپارتمان را تحويل گرفتم و سپس به سرعت با آمنه كه دوستش داشتم، ازدواج كردم. خانوادهء من عبارت شد از من، مادرم و همسرم آمنه. پس از چند روز مرخصي، ميبايست به قصر رياست جمهوري ميرفتم تا در آنجا هر روز رفتارهاي صدام را بادقت تمرين كنم.
صدام كيست؟
همانطور كه دانستيم، صدام فرزندي نامشروع بود. بنابر عرف مرسوم در قبايل عرب، بايد دختر خطاكار كشته ميشد تا ننگ و عار از دامن خانواده و قبيله پاك شود، اما مادر صدام را به ازدواج يك عقبماندهء ذهني درآوردند تا فرزندي كه در راه است، مشروعيت ظاهري پيدا كند. سپس مادر صدام (صبحة طلفاح) با شوهر دوم خود كه همان ابراهيم حسن تكريتي باشد، ازدواج ميكند. ابراهيم حسن در بين مردم العوجه (روستاي محل تولد صدام) و تكريت به خباثت معروفيت داشت. از آنجايي كه ابراهيم حسن از صدام تنفر داشت، وي به منزل دائياش خيرالله طلفاح فرستاده ميشود. خيرالله طلفاح در شورش سال 1941 عليه سلطنت خاندان هاشميان، فيصل دوم، شركت ميكند و در پي شكست اين قيام به زندان ميآفتد. بعد از مدتي از زندان آزاد ميشود و به سرقت در كوچه و بازار و تجارت غيرقانوني (قاچاق) و تجاوز به ناموس شهروندان مبادرت ميورزد.
صدام در چنين محيط كثيفي بزرگ شد. بيپدر و نامشروع به دنيا آمد و مطرود بود. تنها مونس و همدم صدام 10 ساله، ميلهاي آهني بود كه آن را هيچگاه از خود جدا نميكرد زيرا هنگام دعوا در مدرسه و خيابان به دردش ميخورد. هنگام بازگشت از مدرسه نيز صدام با آن به سگها و گربهها حمله ميكرد. صدام جز اين چماق آهني، به كسي اعتماد نداشت، و به همين دليل خشونت ذاتياش، نه دوستي داشت نه رفيقي.
در سال 1955، خانوادة دائي صدام به همراه او به بغداد نقل مكان ميكنند و در محلهاي ساكن ميشوند كه گروهها و دستههاي مختلف بر همهء راهها و مقدرات اين محله تسلط داشتند و هميشه در ميان آنها نزاع و درگيري بود و در اكثر اوقات، اين درگيري منجر به خونريزي ميشد و كشتن در ميان آنها عادت مرسومي بود.
اولين جنايتي كه صدام مرتكب شد، اين بود كه به تحريك و درخواست دائياش خيرالله طلفاح كه او را بزرگ كرده بود، اقدام به قتل دائي ديگرش به نام سعدي نمود. ميان خيرالله با برادر بزرگش سعدي در مورد اموالي كه باهم سرقت كرده بودند، اختلاف ايجاد شده بود. اين قضيه در زماني رخ داد كه صدام تقريبن 20 ساله بود.
صدام براي ادامهء تحصيل به دبيرستان الكرخ رفت، اما تحصيلات خود را نتوانست به پايان برساند و پس از شكست در تحصيل، به حزب بعث پيوست. اين حزب، پناهگاه افراد سرخورده، مجرم و جنايتكاري بود كه مطرود جامعهء عراق بودند. در سال 1957، هنگام كه حزب بعث درصدد برآمد مرحوم عبدالكريم قاسم (رئيس جمهور مردمي و محبوب عراق) را ترور كند، در اين عمليات، به صدام، ماموريت دست دومي داده شده بود كه عبارت از مراقبت از راهي منتهي به محلي كه ميبايست عمليات ترور در آن انجام گيرد. در آن دوران، صدام عضو ساده و رده پائيني در حزب بعث بود. در جريان اين ترور، گلولهاي به پاي صدام اصابت كرد. صدام از محل حادثه فرار كرد و مخفيانه به سوريه رفت. او مدت شش ماه در سوريه اقامت داشت. در اين مدت، ملازم و همنشين بنيانگزار حزب بعث - ميشل عفلق - كمونيست بود؛ و از آن زمان بود كه ميشل عفقل، رهبر سياسي و معنوي صدام گرديد.
صدام در سال 1962 به مصر رفت و بعد از آنكه به دروغ براي او گواهي پايان تحصيلات دورهء متوسطه صادر شد، به دانشكدهء حقوق مصر راه يافت؛ اما به علت بيسوادي، تا زماني كه به عراق بازگشت، نتوانست تحصيلات خود را در اين دانشكده به اتمام برساند. در آن دوران، صدام مسئول حزب بعث در قاهره بود. با وجود نقش فرعي و اندكي كه در عمليات ترور ناموفق عبدالكريم قاسم ايفا كرد، اين نقش، مسير پيشرفت او را در حزب همواره و آيندهء سياسياش را بيمه كرد.
سال 1963، حزب بعث به رهبري احمد حسن البكر تكريتي موفق شد حكومت مردمي عبدالكريم قاسم را سرنگون كند؛ در نتيجه، صدام با سرعت از مصر به عراق بازگشت. در عراق با دختر دائياش ساجده خيرالله طلفاح ازدواج كرد.
در اين مقطع، صدام بدترين جنايتها را در حق مردم عراق مرتكب شد. او در جنايتهايي مانند: قتل، غارت اموال مردم و تجاوز به زنان توسط گروهي كه «پاسداران ملي» ناميده ميشدند، شركت نمود. اما اين مرحله مدت زيادي ادامه نيافت و حاكم جديدي به نام عبدالسلام عارف روي كار آمد و احمد حسن البكر و حزب بعث را كنار زد. عبدالسلام عارف از بعثيها انتقام سختي گرفت و زندانهاي عراق را از اعضاي اين حزب توطئهگر و خائن پر نمود. اين بار صدام به اتهام اقدام عليه رهبر جديد كشور، دستگير شد؛ اما توانست از زندان بگريزد و تا سال 1968، زماني كه بار ديگر بعثيها قدرت را در دست گرفتند، مخفي ماند.
در آن هنگام، عبدالرحمان عارف، رئيس جمهور عراق بود. او پس از كشته شدن برادرش عبدالسلام عارف، در جريان يك سانحهء هوايي در سال 1966، به رياست جمهوري عراق رسيده بود. عبدالرحمان عارف، مرد ضعيفي بود و درايت و تجربهء لازم را براي حكومت بر يك كشور خاورميانهاي مانند عراق نداشت. علاوه بر اين، هميشه مست بود. اين مسائل، راه را براي به دست گرفتن قدرت توسط بعثيها هموار كرد.
عدالکریم قاسم
صدام با بازگشت بعثيها به قدرت، تحت عنوان معاون شوراي فرماندهي انقلاب، به صحنهء سياست بازگشت. اولين ماموريت او، رياست كميتهاي به نام كميتهء تحقيق بود. اين كميته در زندان مخوف و معروف «قصرالنهاية» مستقر گرديد و صدام پس از گذشت تنها چند هفته از رسيدن به قدرت، فجيعترين جنايتها از جمله شكنجه و كشتن افراد بسياري را مرتكب شد. هزاران تن از كساني كه به آنها اتهام دشمني با حزب زده شده بود، در محوطهء زندان يا داخل سلول به طرز فجيعي كشته شدند؛ هزاران نفر ديگر در ميادين بغداد و ميادين ديگر شهرها به اتهام جاسوسي براي اسرائيل، آمريكا و ايران به دار آويخته شدند. تعداد زيادي نيز در حوضچههاي اسيد انداخته شدند و عدهء ديگري نيز زنده زنده سوزانده شدند.
قتل احمد حسن البكر
صدام، همهء رقباي خود در قدرت، حتا شخص اوّل حكومت، احمد حسن البكر را از سر راه برداشت. ابتدا توطئهء بركناري او از قدرت را طراحي كرد و دو سال بعد، طرح ترور او را به اجرا درآورد. طبق بيانيههاي رسمي، احمد حسن البكر در 16 ماه مه 1979 دچار سكتهء قلبي شد؛ اما حقيقت اين است كه او در اثر مسموميت از دنيا رفت.
پس از آن، فرزند نامشروع العوجه، مرد اوّل حكومت شد و بدون هيچ مخالفتي، نزديكان و عشيرهء او، مناصب مهم و اصلي را تصرف كردند و تمام زبانها لال گرديد. صدام با عراق و مردم آن، هر طور كه ميخواست رفتار ميكرد و هيچكس نميتوانست عليه او سخني بگويد. صدام معتقد بود مردم عراق بنده و بردهء او هستند. وي ميگفت اين سرزمين ملك اوست. به سرعت زندانهاي عراق، پر از زنان و مردان عراقي شد. اطرافيان پست او، آبروي مردم را بر باد دادند، اما هيچكس ياراي اعتراض نداشت.
ديدار بدل صدام از زندان
روزي صدام به من مأموريت داد تا از يكي از زندانها ديدار كنم؛ نه به خاطر تفقد از زندانيان؛ بلكه براي ارعاب فعالان در زندان تا دريابند كه صدام بنا به تعبير خودش، هميشه بالاي سر آنها حاضر است. هنگام ورود به زندان، مدير زندان به استقبال آمد. پس از طرح چند سؤال دربارهء وضعيت زندان و پاسخ مدير به سوالهاي من، او بدون هيچ مقدمهاي خطاب به من گفت: «جناب رئيس، امروز زن بسيار زيبايي را به زندان آوردهاند . . . به نظرم مورد پسند حضرت عالي باشد.» او اين عبارت را بدون هيچگونه شك و شبههاي به زبان آورد؛ چون ميدانست صدام نه فقط به خاطر اغراض جنسي، بلكه براي تنبيه برخي از زنان زنداني، متعرض آنها ميشود. به او گفتم: «كجاست و چرا تا حال در اين باره حرفي نزدي؟» و به همان شيوهء صدام به او ناسزا گفتم. رئيس زندان با عجله رفت و آن زن را آورد. از اهالي يكي از شهرهاي جنوب عراق و از يك عشيرهء معروف بود. چند سؤال از او كردم و به مدير زندان گفتم: «او را به سلولش بازگردانيد . . . فعلن با او كاري ندارم.»
تصفيهء اطرفيان و دوستان سابق
صدام براي تسلط بر مقدرات عراق و از بين بردن رقباي خود، راه فريب، پستي و رذالت در پيش گرفت. صدام تبهكاران و جانيان معروف را جهت قتل و ارعاب مخالفانش به كار گرفت. از آنها براي تعليم جلادان خود كه جنايتهايشان فوق تصور است، استفاده كرد. يك نمونه از رذالت و فرومايگي صدام، نحوهء رفتار او با رفقايش در عمليات ترور عبدالكريم قاسم بود. عبدالكريم قاسم كه از اين ترور، جان سالم به دربرده بود، همهء عوامل ترور را عفو كرد. در حالي كه صدام، پس از قدرتيابي، به حساب تكتك آنان رسيد و اقدام به تصفيهء آنها كرد. اگر صدام بويي از انسانيت و شرافت برده بود، حداقل با رفقايش با همان تسامح و مدارايي برخورد ميكرد كه شخص مورد سوء قصد در اين عمليات با آنها رفتار كرد.
مرحوم عبدالكريم قاسم در شبي كه بنا بود شركتكنندگان در توطئهء ترور او اعدام شوند، نتوانست به رختخواب برود و از طريق راديو و تلويزيون اعلام كرد كه از حق خود نسبت به آنها گذشته است و آنها را عفو ميكند. بدين ترتيب، آنها از زندان آزاد شدند و عبدالكريم قاسم هم از خانوادهء رانندهاي كه در اين عمليات كشته شده بود، عذرخواهي كرد و با كساني كه به او تعدي كرده بودند، اين گونه رفتار كرد؛ اما صدام، رفقاي خود، يعني همان كساني را كه موقعيت حزبيشان بالاتر از او بود، يكي پس از ديگري از ميان برداشت. افراد نامبردهء زير، از جملهء كساني هستند كه به دستور صدام به طرق مختلف قرباني شدند:
1- فؤاد الركابي: مؤسس حزب بعث در عراق و نمايندهء حزب در اولين دولتي بود كه بعد از 12 جولاي 1968 تشكيل شد. الركابي در حالي كه 28 سال داشت، و مهندس عمران و از اهالي ناصريه بود، به وزارت عمران منصوب شد. بعدن صدام او را به جاسوسي براي آمريكا متهم كرد و در زنداني واقع در شرق بغداد حبس كرد. سپس يك زنداني ديگر به نام عبداللطيف السامرائي را كه زني را به قتل رسانده بود، مأمور كرد تا الركابي را به قتل برساند و خود از زندان آزاد شود. السامرائي با كاردي كه مسئولان زندان در اختيارش گذاشته بودند، الركابي را مضروب كرد. امكان كمك به الركابي در بيمارستان وجود داشت؛ اما صدام دستور داده بود او را بر روي تخت به حال خود رها سازند تا كشته شود.
2- اياد سعيد ثابت: عضو فرماندهي منطقهاي حزب بعث بود. او دريافته بود كه رسيدن صدام به قدرت، زندگانياش را با خطر روبهرو ميكند. از اين رو عراق را ترك كرد. صدام حكم اعدام او را صادر كرد؛ ولي تلاشهاي دستگاه اطلاعات عراق براي ترور اين شخص، ناكام ماند.
3- سعدون البيرماني: در يك تصادف ساختگي اتومبيل، او و همسرش كشته شدند.
4- سمير عزيز النجم: صدام او را به خود نزديك گردانيد و به عضويت در فرماندهي منطقهاي حزب ارتقاء داد؛ اما در يك سانحهء هوايي عمدي، او را از بين برد.
5- خالد علي صالح: اين شخص تا سال 2003 (سقوط صدام) در تبعيد به سر ميبرد.
6- سليم الزيبق: صدام به او سم تاليوم خورانيد و در اثر مسموميت از دنيا رفت. در آن هنگام گفته شد كه مبتلا به سرطان بوده كه ابدن صحت نداشته است.
7- عبدالكريم الشيخلي: در 8 آوريل 1980 در حالي كه بازنشسته شده بود، با شليك گلوله ترور شد.
اتاق تاريك
در ماههاي اوّل، هر روز تقليد از رفتارها و شخصيت صدام را تمرين ميكردم. اين تمرينها در قصر جمهوري انجام ميگرفت. مربي مخصوص من، محمد الجنابي بود كه خود را به عنوان مشاور ديوان رياست جمهوري به من معرفي كرد. ما با هم تعداد زيادي از فيلمهايي را كه صدام در آنها حضور داشت، تماشا كرديم و نحوهء واكنش و رفتارهاي صدام را با دقت ديده و تمرين كرديم. صدام هرچند وقت يك بار براي ملاحظهء پيشرفتهاي من در تمرين، در دفتري كه در آن تمرينات را ادامه ميدادم، حضور مييافت. اين دفتر بعدن به «اتاق تاريك» معروف شد. چراغهاي اين اتاق در بيشتر اوقات، در حالي كه با مربيام محمد الجنابي نوارهاي ويدئويي تماشا ميكرديم، خاموش بود؛ اما اين موضوع ربطي به اسم اين دفتر نداشت؛ بلكه نام آن به كساني ارتباط پيدا ميكرد كه در خدمت صدام بودند.
به كارمندان قصر، آنهايي كه از حضور من اطلاعي نداشتند، اخطار داده شده كه اين دفتر، (اتاق تاريك) استوديوي ظهور عكس در موارد بسيار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند. در ابتدا، انجام تمرينها در حضور صدام برايم دشوار بود. ناراحت شدن صدام از موضوعي، يعني مرگ حتمي طرف مورد نظر.
سرانجام به كمك مربيام، محمدالجنابي، توانستم كاملن احساس اطمينان پيدا كنم. محمدالجنابي آگاه بود كه زنده ماندنش بستگي به پيشرفت كار من دارد. ما روزهاي متمادي، نحوهء صدور اوامر، سيگار كشيدن و برداشتن آن از روي لبها به شيوهء صدام را تمرين كردم. هنگامي كه محمدالجنابي احساس كرد من در مقابل صدام، آمادگي انجام كارها را دارم، ترتيب ملاقات من با صدام را فراهم كرد. بسيار نگران بودم كه مبادا كارهايم دقيق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام كارها ابراز خرسندي كرد.
روزي صدام وارد اتاق تاريك شد و ابراز داشت كه طرح و برنامهاي دارد. با شور و حرارت گفت: «ميخواهم تو را مخفيانه به ايران ببرند؛ به يكي از شهرها يا مناطق بزرگ ايران بروي، مثلن خرمآباد يا اهواز يا جايي ديگري در مقابل يكي از اماكن مقدس آنها توقف خواهي كرد و از تو فيلم تهيه ميكنيم. بعدن نسخهاي از آن را براي دولت ايران به تهران ميفرستيم تا ببينيم عكسالعمل مسئولان ايران چگونه است؟»
پنداشتم اين انديشه، يكي از طرحهاي ديوانهوار صدام است كه غالبن او به اجرا درميآورد. در حالي كه ميخواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن اين طرح صحبت كنم. صدام خنديد و گفت: «نترس ميخائيل! اين فقط جهت مزاح بود. قبلن گفته بودم كه اهل مزاحام.» عليرغم سخيف بودن اين لطيفه، من هم خنديدم. صدام علاقمند بود كه وانمود كند اهل مزاح و لطيفه است، اما كمتر كسي به اين قضيه معتقد بود و محال است كه بتوان دريافت صدام با شوخيهايش چه منظوري دارد.
محمدالجنابي درصدد برآمد زبان كردي را هم به من ياد بدهد. يادگيري اين زبان براي شخص عرب زبان بسيار دشوار است، به همين دليل نسبت به يادگيري آن اعتراض داشتم. محمدالجنابي به اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت يادگيري هر زباني غير از زبان مادريات را از دست ندهي.» نميدانستم كه اصرار محمدالجنابي روزگاري باعث نجاتم خواهد شد.
به هيچ وجه آزادي عمل نداشتم. هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، ميبايست در معيت محافظ و با اتومبيل ويژهء ليموزين كه داخل آن قابل رؤيت نبود، رفت و آمد ميكردم و از ريش مصنوعي استفاده ميكردم كه چهره و قيافهام را كاملن تغيير ميداد. وقتي افراد بيگانهاي در قصر حضور مييافتند، حق همراهي با صدام را نداشتم، حتا كارهايم در داخل قصر هم تحت كنترل شديد بود.
عمل جراحي پلاستيك
مربيام محمدالجنابي از همان ابتدا يادآور شد كه عليرغم شباهت زيادي كه با صدام دارم، اما ميزان اين مشابهت، كامل و صد در صد نيست. يكي از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود كه اين مشكل را با كفش پاشنه بلند حل ميشد. به درخواست محمدالجنابي به تصوير صدام با دقت نگاه كردم و گفتم: «بيني صدام از بين من بزرگتر است.» الجنابي جواب داد: «بله همينطور است. به نظر من بهتر است اين موضوع را مؤدبانه به عرض ايشان برسانيم. اين طور نيست؟ و ديگر چه؟»
جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.»
گفت: «بله، اما چهرهء صدام اين طور نيست. ميخائيل بنشين.»
روي مبلي در كنار پنجرهاي كه مشرف به پرچين قصر و رود دجله بود، نشستم. الجنابي گفت: «ظاهرن داري وزن اضافه ميكني؟» جواب دادم: «بله، تقصير مادرم استو از وقتي خواهرم ازدواج كرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به جز من، كسي را ندارد كه مورد توجه قرار دهد. در حال حاضر هم قدرت خريد هرچه بخواهد، دارد. طوري برايم غذا آماده ميكند كه گويي ديگر آخرين وعدهء غذايي من در اين دنياست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام كمتر بود و از بابت خوردن مشكلي نداشتم.
محمدالجنابي به من توضيح داد كه براي اينكه كاملن شبيه جناب رئيس شوم، به يك عمل جراحي ساده نياز دارم. وي از من نظر خواست. جواب دادم: «خيلي مطمئن نيستم. به نظر شما اين كار ضرورت دارد؟»
محمد گفت: «در اين باره فكر كن. اگر يك پزشك جراح زيبايي از آلمانغربي دعوت كنيم، مشكلي به وجود نخواهد آمد. او ميتواند بيني و گونهء تو را خيلي سريع اصلاح كند.»
ميدانستم كه مخالفت من با اين عمل، سرپيچي از اوامر صدام محسوب ميشد و به نظر صدام، كساني كه از خواستههاي او پيروي نكنند، براي هميشه وجودشان زايد است. به نظر صدام اين گونه افراد لياقت زنده ماندن نداشتند. بنابراين به محمدالجنابي جواب دادم: «اگر امكان دارد به اطلاع رئيس برسانيد كه من آمادهء انجام عمل جراحي هستم.»
يك هفتهء بعد دكتر «هلموت ريدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد. اتاق عمل كوچكي با همهء ابزار و وسائل لازم در داخل قصر آماده كردند. تا حد ممكن، سعي شده بود افراد كمتري از اين كار اطلاع پيدا كنند. از محمدالجنابي دربارهء عدم استفاده از پزشكان عراقي سوال كردم. او با خنده جواب داد: «پزشكان عراقي جرأت كافي براي انجام اين كار را ندارند؛ زيرا اگر اشتباهي در عمل جراحي رخ دهد . . . » الجنابي كه ديد وحشت كردهام گفت: «جاي نگراني وجود ندارد، اما همان طور كه گفتم اگر اشتباهي در عمل رخ دهد پزشكان عراقي از نتيجهء آن ميترسند زيرا سزايي جز مرگ در انتظارشان نيست. حتا عملهاي جراحي ناچيز و سادهاي كه بر روي رئيس جمهور يا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشكان خارجي بوده است.
به الجنابي گفتم: «چه كسي براي صدام تضمين ميكند كه دكتر هلموت ريدل پس از بازگشت به آلمان در اين باره سكوت ميكند و اين سر را فاش نخواهد كرد؟!»
الجنابي جواب داد: «به او مبلغ 250 هزار دلار براي انجام اين عمل پرداخت شده است و همچنين به اطلاع او رساندهاند كه اگر اين راز را در غرب فاش سازد، بايد منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.»
به او گفتم: «ممكن است به اين كار تن دهد؛ اما اين مبلغ ناچيز است. براي چه شخصيتي چون هلموت ريدل خود را گفتار چنين مسائلي كند؟ امكان ندارد چنين پزشكي، انسان فقيري باشد.»
محمد الجنابي در جواب گفت: «امثال اين شخص هميشه فراوان بودهاند. دو سال قبل، دكتر ريدل در يكي از شهرهاي واقع در شمال هانوور به اتهام بسيار زشتي دستگير شد. او به دو كودك 9 ساله تجاوز كرده بود. به همين دليل، پروانهء پزشكي وي باطل شده و از انجام اين كار حرفهاي براي هميشه منع شده بود. وقتي صدام از اين موضوع باخبر شد، گفت: امكان دارد روزي اين شخص به درد ما بخورد.»
عمل جراحي شروع شد و خال بالاي گونهام با استفاده از يك دستگاه بيرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشي از عمل، شباهتم به صدام بيشتر شده بود؛ به نحوي كه بيشتر از دو انسان دوقلو به هم شبيه شده بوديم. به محض مراجعت، محمدالجنابي، كيفي حاوي چند ريش مصنوعي و چند عينك به من داد و دستور اكيد صادر كرد و گفت: «بايد عادت كني كه وقتي خارج از قصر هستي ناشناخته بماني. اين عينكها و ريش را امتحان كن؛ از ايالات متحده خريداري شده و از موي حقيقي ساخته شده است. از بهترين نوعي است كه امكان تهيهء آن وجود داشته است.»
اولين حضور به جاي صدام
در صبح يكي از روزها، صدام طبق معمول براي ملاحظهء جريان كار به اتاق تاريك آمد. در آن هنگام، همراه با مربيام، محمدالجنابي، مشغول تماشاي يكي از فيلمهاي صدام بودم كه در حال ديدار از بيمارستان بود. صدام نشست و با ما آن فيلم را تا آخر تماشا كرد. آنگاه گفت: «ميخائيل فكر ميكنم ديگر آمادگي ديدار از بيمارستانها را داشته باشي. ميخواهم فردا به ديدار يكي از بيمارستانها بروي. نظر خودت چيست؟
چارهاي جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت عالي مايل باشيد، من اين كار را انجام خواهم داد. روز بعد، محمدالجنابي همهء كارها را براي انجام اين ديدار ترتيب داد و كاروان به سوي يكي از بيمارستانها حركت كرد. مدير بيمارستان و تعدادي از پزشكان براي استقبال از من آمده بودند. در رابطه با شرائط بيماران و زخميها، و همچنين بهبود وضعيت بيمارستان پيشنهادهايي به من دادند. از من به گرمي استقبال كردند و اين استقبال گرم، ناشي از ترس شديد آنها بود. حرف و حديثهاي فراواني دربارهء زخميهايي وجود داشت كه توسط محافظان صدام به قتل رسيده بودند، تنها به اين علت كه از صدام به گرمي استقبال نكرده و يا نسبت به جنگ اظهار ناراحتي كرده بودند.
در طي بازديد از قسمتهاي مختلف بيمارستان، شرائط روحي بسيار نامناسب يك مجروح توجهم را جلب كرد. به پزشك مسئول بخش گفتم كه اين زخمي نياز به معالجهء رواني دارد و لازم است علاوه بر مداواي جراحاتش، متخصص اعصاب و روان هم او را معاينه كند. به خاطر بيتوجهي به اين جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود. به سخنانم ادامه دادم . از دانش پزشكيام براي آن دكتر حرف زدم. پزشك خواست چيزي بگويد اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولين مستقيم او با توست. او را تا يك ساعت ديگر به بخش ويژه منتقل كن و يك پزشك متخصص اعصاب و روان براي معاينهء او بفرست؛ فهميدي؟»
پزشك كه از ترس ميلرزيد و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت داد. به شدت پزشك بيچاره را ترسانده بودم به طوري كه نميتوانست حرف بزند. به او گفتم: «بسيار خوب، حدود يك ماه ديگر از بيمارستان ديدن خواهم كرد. دوست ندارم اين مسئله تكرار شود.»
پزشك با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب رئيس»
وقتي سوار اتومبيل شدم، از اين كار پشيمان شدم. در آن شرائط، بيشتر با شخصيت صدام مطابقت داشتم تا با شخصيت خودم؛ چرا كه قبلن چنين رفتارهايي از من سر نميزد. همچنين فكر ميكردم پا را فراتر از وظائفم گذاشتهام. به همين خاطر خواستم به نحوي از محمد الجنابي عذرخواهي كنم. با نگراني پرسيدم: «چرا ميخندي؟»
گفت: «خيلي عالي بود ميخائيل! وقتي موضوع را به عرض صدام برسانم، خيلي خوشحال خواهد شد.»
من از ترس عاقبت كارم گفتم: «آيا نياز است ايشان را در جريان بگذاريد،؟»
گفت: «بالطبع . . . جاي نگراني وجود ندارد. صدام خوشحال ميشود. اين موضوع، تبليغ مناسبي براي ايشان خواهد بود.»
دو روز بعد، صدام با در دست داشتن يك نسخه از روزنامههاي الثوره و الجمهوريه، وارد اتاق تاريك شد. اين دو روزنامه تحت سيطرهء كامل حزب بعث و رژيم بودند. طارق عزيز و اكرم (شوهر خواهرم) نيز همراه صدام به اتاق تاريك آمده بودند. صدام گفت: «ميخائيل، بسيار عالي بود . . . » سپس نسخهاي از روزنامهء الثوره را به من داد. عنائين صفحهء اوّل را خواندم. يكي از عنوانها اين بود: «مهر و عطوفت رهبر بزرگ» !
اين احمقانه به نظر ميرسيد كه صدام روزي وجود مرا تهديدي براي خودش به حساب آورد. به همين دليل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عميق و مستحكم شد؛ تا جايي كه من نمونهاي براي اين گونه روابط بين صدام و اطرافيانش سراغ ندارم.
حضور در جبهه هاي جنگ با ايران
هنوز يك ماه از واگذاري من و محمدالجنابي به حال خود توسط صدام نگذشته بود كه وي ما را غافلگير كرد و همراه با «عبدالقادر عزالدين» (وزير جديد آموزش و پرورش) وارد اتاق تاريك شد. محمد الجنابي فورن نوار ضبط صوتي را كه در حال گوش دادن به آن بوديم، خاموش كرد و بلند شد و ايستاد. صدام به اشاره كرد كه بنشيند. صدام خطاب به من گفت: «ميخائيل، ميخواهم راجع به موضوعي با تو صحبت كنم. به همين خاطر به اينجا آمدهام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموريتهاي تو خرسندم» صدام همچنين گفت: «در حال حاضر تو ميتواني خدمت بزرگ به كشورت بكني. ميخواهم زماني را در جبههء جنگ در كنار نيروهاي قهرمانمان باشيم.» سپس گفت: «آنها نياز دارند رئيسشان را ببينند . . . لازم است بدانند كه او در كنارشان است. من شخصن قادر به انجام اين كار نيستم. جنگ از اينجا اداره ميشود و هيچ يك از افسران بلندپايه نميتوانند بدون دستور من كار انجام دهند. از اين طريق به عراق كمك ميكني.»
پس از مدتي به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در كركوك سفر كردم. از آنجا به طرف شرق به سمت چمچمال و تپههاي «بان مفان» در اطراف روستاي «فره هنجير» و كوران رفتم. در اين مناطق، گردانهاي پيادهء تابع تيپ 36 از لشگر هشتم پياده مستقر بودند. با فرمانده تيپ كه درجهء سرتيپي داشت، ملاقات كردم. اين افسر، همانند همهء افسراني كه با آنها ملاقات ميشد، تأكيد ميكرد كه شرائط نيروها بسيار خوب است و روحيهها بالاست. هنگامي كه از نيروها بازديد كردم، متوجه شدم شرائط بسيار نامساعدي دارند و بسيار خستهاند.
اوسيراك
پس از حدود يك سال از آغاز جنگ با ايران، عراق ميرفت تا قدرت هستهاي شود و اولين بمب هستهاي خود را آماده نمايد. اما بدشانسي موجب تأخير برنامه هاي هستهاي شد. ابتدا جنگندههاي ايراني و چندي بعد، هشت جت جنگندهء اف-16 با پوشش شش جنگندهء اف-15 به نيروگاه هستهاي «اوزيراك» در التويثه (واقع در جنوب شرق بغداد) حمله كردند. حملهء جنگندههاي اسرائيلي كه بيش از دو دقيقه طول نكشيد، خسارات بسيار سنگيني به بار آورد. تنها مقدار اندكي از مواد هستهاي كه در نقاط دوردست در زير زمين نگهداري ميشدند، سالم ماندند. فقط يك ماه ديگر لازم بود تا نيروگاه تكميل شود و عراق بتواند مواد اوليهء بمب هستهاي را تهيه نمايد. در كتابي كه به نام «دقيقتان فوق بغداد» به همين مناسبت انتشار يافت از قول «عزر وايزمن» (رئيس جمهور وقت اسرائيل) نوشته شده است كه عراقيها تنها يك ماه زمان لازم داشتند تا اولين بمب اتمي خود را بر روي يكي از شهرهاي ايران آزمايش كنند.
شكست حصر آبادان
در ماه سپتامبر، ارتش ايران موفق شد محاصرهء آبادان را در هم بشكند. در اين عمليات، نيروهاي عراقي دچار تلفات جاني بسيار سنگيني شدند، ضمن اينكه 1500 نفر نيز به اسارت ايرانيها درآمدند. حملهء بعدي ايران در منطقهء اهواز نيز موفقيتآميز بود. آنها توانستند «بستان» را در ماه نوامبر بازپس بگيرند. جريان جنگ به نفع ايرانيها تغيير كرده بود. با اين وجود، روزنامههاي رسمي عراق نظير الجمهوريه، در اين باره مطلبي منتشر نميكردند.
در آن زمان، عراق از عربستان سعودي، كويت، قطر، بحرين و امارات متحده عربي كمكهاي مالي فراواني دريافت ميكرد. اين كشورها به عراق به عنوان «پاسدار دروازهء شرقي» مينگريستند.
صدام پس از آنكه بستان به دست ايرانيها افتاد، مرا به جبههها فرستاد. روحيهء ارتش عراق به طور آشكاري پائين آمده بود. اعزام من به جبهه، تنها براي تقويت روحيهها بود. به همراه دوست و همراه هميشگيام محمد الجنابي به جبهه رفتيم. ما از جادههاي كوت و بصره گذشتيم و سپس به طرف شرق به سمت العماره به راه افتاديم. از آنجا با يك دستگاه لندكروزر به خط مقدم كه در فاصلهء 50 كيلومتري قرار داشت، منتقل شديم.
لباس نظامي با درجهء مارشالي پوشيده بودم، در حالي كه صدام فرد بسيار ترسويي بود و ابدن دورهء آموزش نظامي و افسري نديده بود. هنگامي كه به سمت شهرستان مرزي «دشت آزادگان» نزديك رودخانهء كرخه به راه افتاديم، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. نيروهاي عراقي، پس از شكست سنگيني كه در بستان خورده بودند، تا اين نقطه عقبنشيني كرده بودند. تعداد زيادي كشته در گوشه و كنار افتاده بود. در جبهه سعي كردم تعادل روحي خودم را حفظ كنم. نيروهاي ايراني، حدود چند صد متر آن طرفتر، در سمت ديگر قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگي از كار افتاده و حفرههايي كه توسط بمبها و گلولههاي توپ ايجاد شده بود و همچنين كشتههاي فراواني به چشم ميخورد.
رزمندگان عراقي وقتي مرا در كنار خودشان ديدند، مات و مبهوت شدند. اين خبر پخش شد كه «رهبر بزرگ اعراب» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود ميفرستاندند. نتيجهء اين كار، دقيقن همان بود كه صدام از من ميخواست.
در صبح روز دوّم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادلا آتش، به همراه محمد الجنابي و چند افسر بلندپايه از چادرم بيرون آمدم. با اينكه از سنگرهاي خط مقدم فاصله داشتيم، احساس كردم فلز بسيار داغي به ران پاي چپم فرو رفت. به پايم نگاه كردم ديدم خون از زير شلوار نظاميام بيرون ميآيد. فهميدم كه هدف گلوله قرار گرفتهام. لحظهاي بعد بر زمين افتادم. بر اساس اطلاعاتي كه بعدن به دستم رسيد، 3 تن از ايرانيها توانسته بودند خود را در پشت يك عارضه در فاصلهء 200 متري خطوط دفاعي عراق مخفي كنند. به هنگامي كه من و محمد الجنابي را كاملن در پشت سرم قرار داشت، ديدند، بدون شك خيال كردند كه خداوند آنها براي انجام اين ماموريت برگزيده است. بعد از گذشت چند ثانيه از تيراندازي به سوي ما، اين سه ايراني ناپديد شدند و بار ديگر، در پشت غبار رملي و نزديك به يك جيپ نظامي ايراني ديده شدند. آنها با اين جيپ به سمت خط ايران به راه افتادند؛ اما خيلي فرصت پيدا نكردند و فقط موفق شدند حدود صد متر حركت كنند كه صداي انفجاري شنيده شد. جيپ آنها بر اثر برخورد با مين آتش گرفت و هيچكدام از سرنشينان زنده نمادند تا اين پيروزي را جشن بگيرند.
بعد از اينكه به هوش آمدم، متوجه شدم در يكي از اتاقهاي ويژهء بيمارستان ابنسيناي بغداد هستم. مدت سه هفته در بيمارستان بايد بستري ميشدم. آمنه همواره در كنارم بود. صدام تماس گرفت و خواست در يكي از شبها، به همراه محافظان شخصي مرا ببيند. او در حضور مادرم و آمنه و وهب و اكرم، به من به خاطر ابراز شجاعت و حفظ اصول و مباني حزب بعث در مقابله با مجوسان (ايرانيها)، نشان «رافدين» اعطاء كرد.
در ژانويهء 1982، صدام حملهء بزرگي را از جبههء مياني آغاز كرد كه منجر به تصرف شهر گيلانغرب واقع در 40 كيلومتري مرز در «كبيركوه» و 200 كيلومتري شمال شرق بغداد شد. اما اين وضعيت خيلي دوام نيافت. عراق منطقهء وسيعي را در جنوب پس از تلفات انساني زيادي كه متحمل گرديد، از دست داد. در محمره (خرمشهر) حدود 70 هزار سرباز ايراني تجمع كرده بودند؛ در حالي كه 3 لشگر مجهز از ما در اين شهر استقرار داشت و يك لشگر ديگر در جادهء شمال غرب نزديك شطالعرب (اروندرود) مستقر بود.
صدام به همراه همسر
نبرد بسيار سنگين در 21 ماه مارس 1982 آغاز شد و مدت 4 روز ادامه يافت و سپس با وارد شدن تلفات بسيار سنگين به عراق پايان يافت. در اين حمله حدود 30 هزار تن از نيروهاي عراقي كشته و 20 هزار تن نيز به اسارت نيروهاي ايراني درآمدند و حدود 60 هواپيماي جنگي عراق ساقط شد. راديو بغداد، برنامهء مفصلي از فداكاريهاي نيروهاي عراقي پخش ميكرد؛ اما ديگر اعتماد به ارتش عراق در بين مردم كاهش يافته بود و نيروهاي ايراني خود را به مرزها رسانده بودند و براي اولين بار، بصره در معرض گلولهباران توپخانهء سنگين ارتش ايران قرار گرفته بود.
جنايتهاي صدام
هيچگاه خيال نميكردم چنان صحنهء وحشتناكي را ببينم. سينهء جواني را از گلو تا معده از سه طرف شكافته بودند و ديگري را دست و پايش قطع بود. در حالي كه جوان ديگري چشم و گوش نداشت. جواني را ديدم كه پوستش را از گردن تا پيشاني كنده بودند؛ معلوم بود او را خفه كردهاند. جسد ديگري در آنجا بود كه دور گردنش بريده شده بود. مغز يكي ديگر را با متهء برقي سوراخ كرده بودند. سپس احمد را ديدم:
در دوران استراحتم پس از اصابت تير به پايم، توانستم مدت زيادي را در كنار همسرم آمنه خوش بگذرانم. در ماه فوريه، بعد از رعايت توصيههاي پزشكي بهبود يافتم. آمنه از ارتباطم با رژيم بعث اظهار ناراحتي شديد ميكرد. در آن شرائط، از بازداشتهاي پيدرپي و خبرهاي وحشتناكي كه از زندانها به بيرون درز پيدا ميكرد، به شدت متأثر شده بود.
رفتار با زندانيان بيگناه
نگراني همسرم هنگامي بيشتر شد كه دوستش «اسوة الراوي» از بصره به بغداد آمد. پس از آن كه از قصر صدام به منزل بازگشتم، متوجه شدم كه آمنه با خانمي كه چادر سياه پوشيده بود و بسيار اندوهگين به نظر ميرسيد صحبت ميكند. آمنه مرا به طور مختصر به او معرفي كرد. آن خانم خيلي به من دقت نكرد. ريش مصنوعي و عينك دودي زده بودم. آمنه گفت: «خواهر بزرگ اسوه، دوست و همسايهء مادرم در كربلا است و من از مدتها قبل، خانوادهء آنها را ميشناسم. اين خانم اخيرن با ماجراي خطرناكي روبهرو شده است. خوب است آن را بشنوي.»
آمنه گفت: «حدود 10 سال پيش، همسرش حسن حمدي الاسدي را در حادثهاي كه در حين كار برايش پيش آمد، از دست داد. همسرش مهندس بود. آنها داراي 2 پسر به نامهاي ياسين و احمد بودند. ياسين همانند پدرش مهندس شد. احمد هم دانشجوي رشتهء پزشكي بود. ماموران استخبارات صدام، احمد را يك هفته قبل از آنكه مردم به مناسبت فرا رسيدن زمستان، مراسم جشني برپا كرده بودند، دستگير كردند.» سپس آمنه از اسوه خواست كه خود بقيهء ماجرا را تعريف كند.
اسوه گفت: «به من خبر دادند احمد دستگير شده و در زندان مخوف ابوغريب در بغداد است. به آنجا رفتم. سه روز پيدرپي چندين بار تقاضا كردم كه بدانم چه بر سر فرزندم آمده است. كسي جوابي نداد. در نهايت ندانستم كه او در زندان ابوغريب است يا نه. سرانجام به بصره بازگشتم و هيچ خبري از احمد نشنيدم.»
از او پرسيدم چرا او را دستگير كردند. جواب داد: «اصلن علت اين كار را به من نگفتند. تعدادي دانشجو بودند كه فعاليت سياسي ميكردند؛ اما احمد هيچگاه با آنها همكاري نميكرد. او تمام حواسش به درسش بود. درخواستهايي به همهء وزارتخانهها و ادارات دولتي كه احتمال ميدادم با دستگيري او در ارتباط هستند، تقديم كردم. چند بار هم به زندان «الحاكمية» كه زير نظر سازمان مخوف اطلاعات (استخبارات) بود و در محلهء «الكراده» قرار دارد مراجعه كردم. زندان بسيار وحشتناكي بود. وقتي در نزديكي ادارهء گذرنامه قرار ميگيري، ساختمان زندان سه طبقه به نظر ميآيد؛ اما دو طبقهء ديگر آن زيرزمين است. من از اين مكان تا منطقهء «المنصور» كه دفنر اصلي رئيس اطلاعات در آنجا قرار داشت، پياده رفت و آمد ميكردم. در آنجا هم هيچ اطلاعي به من ندادند. سه هفتهء قبل، ياسين هم توسط مأموران اطلاعات دستگير شد. اين بار هم هيچكس حرفي نزد و اطلاعاتي نداد. از زماني كه فرزندم را بردهاند، عقلم را از دست دادهام.»
با بيان اين ماجرا، اسوه بسيار متأثر شد، اما به هر حال ادامه داد: «پريروز يكي از مزدوران وزارت تبليغات حزب بعث به ديدار من آمد و به من اطلاع داد كه ميتوانم جنازهء فرزندم احمد را از پزشكي قانوني بغداد تحويل بگيرم.» اين ماجرا خيلي غيرعادي نبود؛ زيرا اغلب زندانيان سياسي بدون اثبات حكم و يا برگزاري دادگاه اعدام ميشدند.
با آن زن دردمند، اظهار همدردي كردم و با حساسيت زياد از او پرسيدم: «چند روز از درگذشت احمد ميگذرد؟» اسوه گفت: «مطمئن نيستم. در اين باره چيزي به من نگفتند. فكر ميكنم ساعت قبل از تحويل جنازه و شايد يك روز قبل فوت كرده باشد. دو ماه در زندان انفرادي بود و هنوز هم به من نگفتهاند كه گناه او چه بوده است.»
اسوه ادامه داد: «ساعت 11 صبح به پزشكي قانوني بغداد رسيم. ديدم صدها نفر ديگر هم منتظرند. به همهء آنها اطلاع داده بودند كه بيايند جنازهء عزيزانشان را تحويل بگيرند. ساعتهاي زيادي هيچ اتفاقي نيفتاد. منتظر بودم و با افراد حاضر در آنجا صحبت ميكردم. همه مانند من بودند. آنها هم فرزند، پدر يا همسرشان بدون هيچ گونه دليل منطقي دستگير شده بودند. بوي اجساد تهوعآور بود. مردم از بوي بد در عذاب بودند. سرانجام اسم صدا زدند و اجازهء ورود دادند. به اتاق كوچكي منتقل شدم. يكي از افسران مرا تحقير كرد و گفت: «مادر يك انسان بزدل خائن» سپس آب دهان به صورتم انداخت و دستور داد كه فرمي را پر كنم. آنگاه حدود يك ساعتي مرا در آن اتاق تنها گذاشتند. بر خود ميلرزيدم. سرانجام به من اطلاع دادند كه ميتوانم جنازهء فرزندم را تحول بگيرم. آنها به من گفتند كه حق برگزاري مراسم سوگواري و فاتحهخواني را ابدن ندارم. بعدن مرا به اتاق مردگان بردند. در آنجا با جسد فرزندم مواجه شدم.»
وقتي به دردناكترين قسمت اين ماجرا رسيد، گمان كردم كه از هوش ميرود؛ اما آهي كشيد و با اشكهايش مقابله كرد و به صحبتهايش ادامه داد: «در داخل آن اتاق، جسدهاي زيادي بودند. آمادگي ديدن صحنه را نداشتم. هيچگاه خيال نميكردم چنان صحنهء وحشتناكي را ببينم. سينهء جواني را از گلو تا معده از سه طرف شكافته بودند و ديگري را دست و پايش قطع بود. در حالي كه جوان ديگري چشم و گوش نداشت. جواني را ديدم كه پوستش را از گردن تا پيشاني كنده بودند؛ معلوم بود او را خفه كردهاند. جسد ديگري در آنجا بود كه دور گردنش بريده شده بود. مغز يكي ديگر را با متهء برقي سوراخ كرده بودند. سپس احمد را ديدم.»
اسوة لحظهاي چشمانش را بست، شايد تصوير فرزندش، زماني كه او را پيدا كرده بود، در ذهنش مجسم شده بود. او به سخنانش چنين ادامه داد: «جسدش سوخته و چهرهاش سياه شده بود. حتا من كه مادر او بودم، نتوانستم او را بشناسم. دستانش را به پشت بسته بودند. چهرهء درهم رفته و خشكيدهء او نشان ميداد هنگام جان دادن چه عذاب شديدي كشيده است. او را به يك تخت فلزي بسته و زير آن آتش روشن كرده بودند و زنده زنده پخته بودند.»
اسوة به خاطر مصيبتي كه برايش وارد شده بود، گريه و زاري ميكرد و هر بار نفسش بند ميآمد. او حدود يك ساعت طول كشيد تا اين ماجرا را توضيح دهد. آمنه به آرامي به من گفت: «اسوه از اينكه بتواند سر نخي از ياسين بدست آورد، نااميد شده است؛ در حالي كه همهء سرمايه و اميد زندگياش همين پسر است. آيا براي تو امكان دارد كه ببيني چه بر سر او آمده است؟»
در حالي كه همچنان تصوير اجساد تكه تكه شده، ذهنم را به خود مشغول كرده بود، پرسيدم: «چگونه اين كار را انجام دهم؟»
آمنه گفت: «آشنايان زيادي داري و ميتواني از آنها بپرسي.» همان شب براي اولين بار پس از ازدواجمان با آمنه بگومگو كردم. او از اينكه من نپذيرفته بودم دربارهء ياسين تحقيق كنم، بسيار ناراحت شده بود. در واقع من از قضيه بسيار ميترسيدم؛ زيرا هرگونه اشاره به كسي كه از طرف مأموران اطلاعات دستگير شده باشد، ممكن بود مرا با خطر مواجه كند.
به قصر بازگشتم. روز بعد گمان ميكردن مربيام محمد الجنابي، تنها شخصي است كه ميتوانم با او دربارهء ياسين صحبت كنم. در حال تماشاي يك فيلم ويدئويي از آخرين ديدار صدام از كربلا بوديم. هنگامي كه فيلم تمام شد، محمد دستگاه را خاموش كرد و به من گفت: «ميخائيل، چه شده است؟»
گفتم: «منظورت چيست؟»
گفت: «من طي اين مدت خيلي خوب تو را شناختهام. حتا ميتوانم بفهمم كه در ذهن تو چه ميگذرد و چه چيزي باعث ناراحتيات ميشود. تو از صبح تا حالا حرفي نزدهاي. بگو چه شده است؟»
در ابتدا دل بودم اما ماجرا را به او گفتم محمد پاسخ داد: «مسئلهء دشواري است؛ اما نه به اندازهاي كه تو تصوري ميكني.»
گفتم: «بسيار خوب، من چه بايد بكنم؟ آيا بايد نزد صدام بروم و از او بخواهم كه شخصن به مسئله رسيدگي كند؟
گفت: «چرا كه نه؟ او تنها شخصي است كه ميتواند در اين باره تصميم بگيرد؛ نه ديگران.»
صدام يك روز صبح به طور ناگهاني به اتاق تاريك آمد. پسر كوچكش قصي نيز به همراهش بود و خيلي سرحال به نظر ميآمد. چند دقيقهاي سخناني ميان ما رد و بدل شد. آنگاه محمد بدون هيچ مقدمهاي به موضوع پرداخت و گفت: «جناب رئيس، براي ميخائيل، مشكلي پيش آمده. از حضرت عالي تقاضاي مساعدت دارد.» سپس به من گفت كه خودم موضوع را به اطلاع برسانم.
از شدت ترس در سر جايم منجمد شده بودم. صدام گفت: «مشكل چيست ميخائيل؟ چه چيزي تو را رنج ميدهد؟»
به او گفتم: «چيز مهمي نيست جناب رئيس.»
عرق كرده بودم و نميدانستم چه بگويم. صدام گفت: «به من بگو مشكل چيست؟»
به سختي آب دهانم را فرو دادم و ماجرا را گفتم. در حالي كه صدام و قصي به دقت به حرفهايم گوش ميدادند و لبخند ميزدند ادامه دادم: «همسرم دوستي از اهالي كربلا دارد و . . . »
صدام گفت: «ميخائيل، چرا آنها دستگير شدهاند؟»
گفتم: «نميدانم جناب رئيس. اما مادرشان ميگويد كاملن بيگناه بودهاند.»
گفت: «اسم پسر بزرگتر چيست؟»
سپس به قصي گفت: «نامش را يادداشت كن.» بعد به من گفت: «چند سال دارد؟» گفتم: «خيلي مطمئن نيستم؛ اما حدود 21 سال.»
صدام گفت: «ميخائيل، به موضوع رسيدگي ميكنم؛ اما نميتوانم هيچ قولي به تو بدهم. ما از ميزان جرم او خبر نداريم؛ ولي معتقدم كه دوست همسر تو (مادر ياسين) اين شايستگي را دارد كه با او به مهرباني رفتار كنيم. اگر جرم ياسين خيلي سنگين نباشد، ميتوانيم كمي نرمش نشان دهيم.»
احساس كردم حضور قضي در آنجا باعث شد كه اوضاع بد نشود. قصي (پسر كوچك صدام) با برادرش عدي تفاوت داشت. من او را كم ملاقات كرده بودم. در اين چند بار هم كه ديدم كم حرف ميزند. البته او چون پدر و برادر بزرگترش (عدي)، جنايتكار بود؛ اما كمي زيرك و عاقل به نظر ميرسيد. صدام دسش را رو شانهء قصي گذاشت و گفت: «ميخائيل، در اين باره اقدام خواهم كرد.»
ميدانستم كه جان مردم عراق براي صدام هيچ ارزشي ندارد؛ چه برسد به كسي كه به او جسارت كرده باشد. همينطور ميدانستم كه صدام به وعدههايي كه ميدهد اصلن پايبند نيست.
روز بعد وقتي به خانه رسيدم، آمنه با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «چه كار كردي ميخائيل؟ چه كار كردي؟!»
با شگفتي به او گفتم: «دربارهء چه صحبت ميكني؟»
آمنه با تعجب گفت: «ياسين آزاد شد.» شادي چهرهاش را فرا گرفته بود. «امروز همراه اسوة آمده بود اينجا.»
گفتم: «خودت او را ديدي؟ حالش چطور بود؟»
گفت: «آن طور كه بايد نيست؛ اما به هرحال زنده است.»
از خودم پرسيدم: «آيا صدام كه مدتهاست انسانيت را فراموش كرده، ممكن است درد و رنجهاي مادر ياسين را درك كرده باشد؟» جواب سؤالهايم منفي بود. اين موضوع مرا متعجب كرده بود. بعدن پاسخ خود را گرفتم. ياسين طوري با سم تاليوم مسموم شده بود كه حداكثر تا سه ماه بعد زنده ميماند. عملن هم ياسين بعد از گذشت مدت اندكي از آزادي، به سبب بيماري ناشناختهاي از دنيا رفت.
گاو صدام
صدام داراي مزارعي است كه در آنها، گاو، گوسفند و انواع حيوانات ديگر را پرورش ميدهد. صدام گاوي داشت كه آن را از انگلستان آورده بودند. هيكل زيبايي داشت. اين گاو حامله شد و روز وضع حملش فرا رسيد. مسئول زايمان گاو، دامپزشكي به نام «سليم محمد» بود. زايمان گاو با مشكل مواجه شد و اين پزشك براي نجات آن گاو و جنين، تمام سعي و تلاش خود را به عمل آورد؛ اما موفق نشد و گاو و گوساله هردو تلف شدند. هنگامي كه صدام باخبر شد، از كوره در رفت و گفت: «اين دامپزشك خائن را بياوريد.»
دامپزشك نگون بخت را دست بسته آوردند. صدام دستور داد او را در محوطهء قصر بيندازند. سپس خود سوار بر اتومبيل شد و سر آن دامپزشك بيگناه را زير گرفت و له كرد و او در جا مرد. او به خاطر مردن گاوي بيارزش، خشمگين ميشود و پزشكي را ميكشد. حال تصور كنيد چنين شخصي با مردم خود چه رفتاري ميتواند داشته باشد.
زن زيبا
يك بار با قيافهء ناشناخته همراه صدام بودم. تقريبن ساعت 8 بعد از ظهر در منطقهء المنصور بوديم. صدام، زن جواني را ديد و از او خوشش آمد. آن زن همراه همسرش بود. صدام به محافظان خود دستور داد كه آن مرد بينوا را بياورند. هنگامي كه او در مقابل صدام ايستاد، با لهجهاي محلي به او گفت: «واي بر تو، اين زن را كه با او قدم ميزني، از كجا آوردهاي؟»
آن مرد وقتي صدام را شناخت گفت: «جناب رئيس، اين زن، همسرم است.»
صدام به او گفت: «ساكت باش دروغگو.»
بعد به محافظان خود دستور داد او را دستگير كنند. اين شخص دستگير شد و به نقطهء نامعلومي برده شد. بعدن فهميدم كه اعدامش كردهاند. اما آن زن را به قصر صدام آوردند. صدام چند شبي را با او گذراند. سپس توسط محافظان نزديكش، او را سر به نيست كرد.
دختر شايسته عراق
هر سال به شيوهء كشورهاي اروپايي، در ميان كارمندان دولت، مسابقهاي براي انتخاب ملكهء زيبايي ترتيب داده ميشد. يك سال، فائزه دختر جواني كه واقعن زيبا بود، ملكهء زيبايي شد. وقتي صدام او را در صفحهء تلويزيون مشاهده كرد، شيفتهاش شد و دستور داد او را به حضورش آورند، البته به شيوهاي كه لطمهاي به منزلت رئيس وارد نشود. يكي از محافظان او رفت و يك ساعت بيشتر نگذشت كه آن دختر بينوا را به حضور صدام آوردند. فائزه با ديدن صدام بر خود ميلرزيد؛ اما صدام او را آرامش داد و گفت: «شما ميهمان من هستيد.»
دختر جوان وقتي از نيت پليد صدام آگاه شد، شروع به گريه كرد؛ اما صدام او را رها نكرد. بعد از مدتي كه كارش با اين دختر تمام شد، او را به «كامل حنا» سپرد. كامل حنا ميدانست منظور رئيس چيست. نيمه شب، فائزه را در يك خيابان خلوت بغداد رها كردند، سپس يكي از محافظان صدام با اتومبيل او را زير گرفته و جسدش را له كرد و بعد هم جسد بيجان او را در وسط خيابان رها كردند.
انتقام قصر ويران شده
سال 1991 بود. بر بلنديهاي قصر صدام كه توسط حملات هوايي متحدين ويران شده بود ايستاده بوديم. صدام به قصر ويران شده و اسباب و وسائل و اتومبيلهايي كه همگي از نوع مرسدس بنز بودند، نگاه ميكرد. خشم و غضب در چهرهء عبوساش آشكار بود. همگي سران رژيم نظير روكان تكريتي، شبيب تكريتي، صدام كامل، حسين كامل و . . . نيز ايستاده بوديم. قبل از آنكه صدام كلامي بر زبان آورد، محافظانش فهميدند كه رهبر بزرگ اعراب! چه ميخواهد. به سرعت دست به كار شدند تا خواستهء رهبر بزرگ را برآورده سازند. حدود 30 نفر از انقلابيون شيعه را از زندان آوردند و آنها را به صف كردند. صدام نگاهي به اين افراد انداخت. آنگاه با اسلحهء اتوماتيك كوچك خود، پي در پي به سمت آنها تيراندازي كرد و آنها را درو نمود. تعدادي از مأموران صدام، جنازهها را از صحنه بيرون بردند و تعداد ديگري، كفشهاي رهبر بزرگ! را كه قطرههاي خون به آن پاشيده شده بود، پاك كردند.
آتش خشم صدام همچنان زبانه ميكشيد. محافظان با سرعت رفتند و 30 نفر ديگر را آوردند. با اين عده نيز همان گونه رفتار شد. صدام ميكشت؛ بدون اينكه حرفي بزند. با اين مقدار خون هم سيراب نشد. اين بار انقلابيون كرد را آوردند. حدود 50 نفر با لباسهاي و قيافهء كردي؛ مقاوم و قهرمان. يكي از آنها آب دهان به صورت صدام انداخت. صدام او را از بقيه جدا كرد. با سرعت ديوانهواري بقيه را كشت. باز جنازهها را بردند. آنگاه نگاهي به چهرهء آن قهرمان كرد كه آب دهان به صورتش انداخته بود كرد. آن قهرمان كرد بار ديگر آب دهان انداخت. صدام ديوانه شده بود. بنزين خواست. به محافظانش دستور داد كه اين مرد را مجبور به نوشيدن بنزين كنند. سپس گلولهاي به شكم اين مرد شليك كرد. زبانههاي آتش، سرتا پاي اين قهرمان كرد را فرا گرفتند. صدام با تأمل به اين منظره نگاه ميكرد. آنگاه خندهء بلندي سر داد. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خيانتكارها، مزدوران ايران و اسرائيل.»
ديدار با شيوخ
يكي از روزهاي جنگ با ايران، يكي از شيوخ خليج فارس (قطر) از عراق ديدار كرد. من در فرودگاه از او به جاي صدام استقبال كرد. طبق معمول نفهميد كه صدام بدلي هستم. هنگامي كه عازم استقبال از اين شخص بودم، صدام به من گفت كه به گرمي از وي استقبال نكنم و كمي از خود ناراحتي بروز دهم. طبق دستور عمل كردم و بعد از آن، در روز دوّم، صدام در يك جلسهء رسمي با او ديدار كرد. اعضاي هيأت دولت همراه او و تعدادي از وزراي عراقي در جلسه حضور داشتند. من نيز با قيافهء ناشناخته حاضر بودم. صدام به آن شيخ گفت: «ما در مقابل مجوسان (ايرانيها) از شما دفاع ميكنيم و هر روز جوانان ما كشته ميشوند، آنگاه شما در خواب خوش هستيد.»
ميهمان صدام با آزردگي جواب داد: «جناب رئيس، ما چه بايد بكنيم؟»
صدام كه خشم و غضب تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت: «به تو خواهم گفت؛ اما به طور خصوصي.» سپس دستور داد همهء وزراي عراقي و هيأت همراه جلسه را ترك كنند. دستور اجرا شد. صدام و ميهمان و چند محافظ باقي ماندند. شخص ميهمان با تعجب به صدام نگاه ميكرد و در جاي خودش ميخكوب شده بود. حتا نميتوانست حرف بزند. صدام گفت: «حالا ميخواهي به تو بگويم كه چه بايد انجام دهي؟»
«صباح مرزة» پشت سر صدام ايستاده بود. صدام به او گفت: «صباح، لباسهايش را از تنش بيرون آور.»
ميهمان صدام گيج و مبهوت شده بود. گفت: «ميخواهي چه بكني؟»
صدام گفت: «كاري كه ياد بگيري به بزرگانت احترام بگذاري، اي بزدل ترسو!»
صباح مرزة، برخي از لباسهاي او را از تنش بيرون آورد. ميهمان شروع به التماس كرد تا اينكه صدام از او درگذشت و قصدش را عملي نكرد. سپس به او گفت: «اما دفعهء بعد، واي بر تو.»
صدام از هيچ كوششي فروگذار نكرد تا اينكه باطن مرا نيز چون خودش كند و من هم چون او يك جنايتكار حرفهاي و قاتلي بشوم كه كشتن و شكنجهء ديگران باعث آرامش خاطرم شود و در عين حال به عنوان يك انسان امين و داراي اخلاق پسنديده خود را جلوه دهم؛ از اين رو از جمله آموزشهايي كه ديدم، آموزشهاي روحي - رواني بود. من ميبايست فيلمهايي بسيار وحشتناكي را از آشيو استخبارات (اطلاعات) عراق را تماشا ميكردم.
فيلم يكم
مردي را نشان ميداد كه بر روي يك صندلي نشسته است و دست و پايش را بستهاند. مرد تنومندي ميآيد و نقابي بر چهره دارد و تنها چشمانش پيداست. آن مرد غولپيكر چاقويي در دست دارد. چاقو را در چشم راست مردي كه بر صندلي نشسته است فرو ميبرد و چشم او را از حدقه بيرون ميآورد. آن مرد بينوا فرياد ميكشد و ميخواهد كه به او رحم كند، اما آن وحشي ضربهء ديگري به چشم چپ او ميزند و آن را هم از حدقه درميآورد. فريادهاي اين مرد بيشتر ميشود. كمك ميخواهد و از درد به خود ميپيچد. آن وحشي مقداري نمك ميآورد و به چشمان او ميپاشد. او از شدت درد فرياد ميزند و رگهاي گردنش متورم شده، از شدت درد ميخواهد پاره شود. هيچ فريادرسي نيست. آن وحشي سنگدل، سپس مقداري نفت ميآورد و بر سر اين مرد ميريزد. آنگاه آتش را روشن ميكند. مرد در آتش ميسوزد و اندكي بعد جز خاكستر از او باقي نميماند.
فيلم دوّم
مردي تقريبن 30 ساله، گندمگون و با چشمان سياه و درشت و بيني پهن، بر يك ستون فلزي بسته شده بود. بدنش تا نيمه عريان و سينهاش از شدت شكنجه، چرك كرده و زخمهايش عفونت برداشته و قطرههاي خون خشك شده بر سر و صورتش نمايان است. از درد به خود ميپيچد. ناگهان مرد تنومند خشني كه در دستش كابل سياه رنگي بود، در صحنه ظاهر شد. مرد تنومند با كابل به سر و سينهء آن مرد مجروح ميزد و خون و چرك به ديوار اتاق ميپاشيد.
فيلم سوّم
اعدام تعدادي جوان در يك محوطهء كوچك به دست پسران صدام (عدي و قصي).
فيلم چهارم
ريختن بنزين بر روي تعدادي كودك و سوزاندن آنها. زني بيست و چند ساله در صحنه است. جلادهاي صدام ايستادهاند. در دستشان تيغهاي بسيار تيزي است. آنها به آن زن حمله كرده و وي را تكهتكه ميكنند. آن زن فرياد ميزند و كمك ميخواهد؛ اما آنها به جنايت خود ادامه ميدهند تا اينكه آن زن بيهوش نقش بر زمين ميشود. جلادي لبخند ميزند و فيلم تمام ميشود.
]فيلم پنجم
استخوان گونه و سينهء جواني در حدود 20 ساله شكسته ميشود. جرم او اين است كه برادرش عضو حزبالدعوة است.
فيلم ششم
مردي اعتراف نميكند. كودك 2 سالهء او را ميآورند و جلوي سگهاي هار و گرسنه مياندازند. سگها در مقابل چشمان پدر، كودك را تكهتكه ميكنند و خورند.
فيلم هفتم
- بريدن زبان با تيغ.
- كشيدن ناخنها و دندانها بدون استفاده از مواد بيحس كننده
- بيرون آوردن چشم با دستگاه مخصوص.
- ريختن مواد اسيدي بر روي بدن.
- ريختن آب جوش بر بدن.
- تجاوز به زنان در مقابل خانواده.
اشغال كويت
صدام واقعن ديوانه بود اما چه كسي در مقابل ميتوانست نه بگويد. صدام كويت را متهم ميكند كه نفتهاي منطقهء «الرميلة» را دزديدهاند. صدام اظهار ميدارد كه كويت از نفت منطقهء ياد شده، معادل 28 ميليارد دلار بهرهبرداري كرده است و خواستار كل منطقهء الرميله و الحاق آن به عراق ميشود. صدام در نطق تلويزيوني، كويت را به خيانت متهم ميسازد و كمكهاي ميليارد دلاري اهدايي كويت در جنگ با ايران را فراموش ميكند. صدام مرخصي نيروهاي ارتش و سربازان را لغو ميكند و خواستار اعزام متولدين سالهاي بعد به سربازي ميشود. واحدهاي جديدي به سرعت تشكيل ميشوند. از نظر نظامي، ارتش او آمادهء يك ريسك جديد است؛ اما بايد اوضاع داخلي كويت را هم آماده كند تا دست كم عذرش نزد برخي از محافل پذيرفته شود. دستگاه اطلاعات و امنيت عراق تلاش زيادي ميكند تا سياستمداران مخالف كويتي و همچنين فلسطينيان ساكن كويت را كه اغلبشان طرفدار صدام بودند، تحريك نمايد.
صدام ميگويد: «با احمد سعدون و محمد القادري از جبههء دموكراتيك صحبت كردهايم.» صدام مدعي است كه آنها با اصرار خواستار اين هستند كه عراق كويت را تصرف كند تا اين سرزمين را از دست حكام آن نجات دهد و تأكيد ميكند كه عراق اين كار را خواهد كرد. «ما به برادرانمان كمك خواهيم كرد و اين دولت فاسد را طرد خواهيم نمود. نيروهاي ما تا كنج خانههايشان پيش خواهند رفت. ما آنها را وادار ميكنيم كه تحت امر ما باشند.»
سرانجام به تاريخ ژوئن 1990، نيروهاي عراقي به سمت مرز كويت اعزام ميشوند. 30 هزار نفر با تجهيزات كامل به منطقه اعزام شدند تا هستهء اوليهء اشغال كويت را تشكيل دهند. كساني كه از جنوب عراق ميآمدند ميگفتند كه تانكها و ستونهاي نظامي به سمت مرز كويت در حركتند. در اين باره از صدام سؤال كردم. وي اين مسئله را تأييد كرد و گفت: «ما فقط چند لشگر را براي احتياط به جنوب فرستادهايم. ممكن است برادران ما در كويت در مبارزه عليه آلصباح به كمك ما احتياج پيدا كنند.» وي با اين سخنان، اشغال كويت را مورد تأييد قرار داد. شمارش معكوس براي جنگ آغاز شده بود.
مذاكراتي كه در جده با ميانجيگري عربستان سعودي ميان هيأت عراقي به رياست «عزت ابراهيم الدوري» و هيأت كويتي به رياست نخست وزير و وليعهد كويت (سعد عبدالله سالم الصباح) در جريان بود، با شكست مواجه ميشود. در جريان اين مذاكرات، كويت پيشنهاد عراق در رابطه با ميدان نفتي الرميله و همچنين جبران خسارتهاي ادعايي عراق را نپذيرفت. عراق ادعا ميكرد كويت نفت الرميلة را سرقت كرده است. هيأت عراقي به بغداد بازگشت و مرز ميان دو كشور بسته شد.
در ساعت 2 بامداد دوّم آگوست 1990، صدها تانك T-72 عراقي از مرز دو كشور در العبدلي گذر ميكنند. تقريبن 350 دستگاه تانك، پايتخت كويت را مورد حمله قرار ميدهند اما با مقاومت قابل توجهي روبهرو نميشوند. تنها تعداد اندكي از نيروهاي كويتي، در مدخلهاي ورودي، مقاومت اندكي از خود نشان ميدهند.
نيروي هوايي كويت به عربستان گريخته و تعداد 36 فروند جنگندهء ميراژ اف-1 را به آن كشور ميبرد. ارتش صدام موفق شد مراكز مهم از جمله قصر امير كويت و ايستگاه راديو تلويزيون را به سرعت تحت كنترل خود درآورد. هنگام تصرف قصر، نيروهاي عراق با مقاومتي از جانب نيروهاي كويتي به فرماندهي امير فهد (برادر امير جابرالصباح) روبهرو شدند. اميرفهد به همراه نيروهاي محافظ امير جابرالصباح، عليرغم سنگين بودن حملهء تانكهاي عراقي، از قصر شجاعانه دفاع ميكند. اميرفهد تا آخرين لحظه همچنان جنگيد تا با گلولهء سربازان صدام از پاي درآمد و بعد از آن ديگر آتش مقاومت خاموش شد.
امير حابرالصباح و ديگر اميران كويت با فرار به عربستان سعودي نجات يافتند. معارضين عراقي كه رژيم صدام از آنها دم ميزد و دستاويز رژيم عراق براي اشغال كويت بودند و صدام ادعا ميكرد كه قصد كمك به آنها براي خلاصي از خاندان آلصباح را دارد، هيچكدام حاضر با همكاري با اشغالگران نشدند.
ژنرال راننده: حسين كامل حسن
به تاريخ چهارم آگوست 1990، صدام ابتدا حكومت پادشاهي كويت را به جمهوري تبديل كرد، سپس دولتي جديد به رياست سرهنگ «علاء حسين علي» را در كويت تشكيل داد. علاء حسين علي در سال 1379 در كويت محاكمه و جرم خيانت و همكاري با رژيم عراق، به اعدام محكوم شد. صدام ادعا ميكرد كه علاء حسين علي يكي از افسران ارتش كويت است كه انقلاب را عليه رژيم پادشاهي رهبري كرده است. اما اين ادعا دروغ بود. حاكم واقعي كويت، همسر دختر بزرگ صدام، «حسين كامل حسن» بود. او سگ هار اما وفادار صدام بود كه دوران شغلي خود را به عنوان يك پليس معمولي آغاز كرد. سپس به فضل و كرم صدام، ارتقاء مقام يافت و رانندهء ويژهء رئيس جمهور سابق عراق (احمد حسن البكر) شد. حسين كامل تا زماني كه البكر از دنيا رفت و رژيم به دروغ شايع كرد كه او به علت سكتهء قلبي مرده است، رانندهء مخصوص البكر بود. البته البكر با سم كشندهاي مسموم شد و اين كار نيز توسط همان سگ هار صدام، يعني رانندهء البكر به وقوع پيوست. حسين كامل در غذاي البكر سم ريخت. پاداش اين كار وي نيز، پلههاي ترقي بود كه توسط صدام برايش محيا گشت.
حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم)
صدام در ابتدا، حسين كامل را جزء محافظان شخصي خودش كرد؛ سپس او را با اينكه ابتداييترين دروس نظامي را هم طي نكرده بود وتقريبن فردي بيسواد محسوب ميشد، به درجهء ستوان يكمي ارتقاء داد. البته براي صدام و رژيم بعث، دانش و تجربه اهميتي نداشت؛ مهم آن بود كه اين سگ هار، وفادار به صدام باشد. صدام بعدن دختر بزرگش (رغد) را به عقد و ازدواج حسين كامل درآورد؛ كه اين پاداش بسيار بزرگي براي اين سگ هار محسوب ميشد؛ زيرا تنها كسي چنين افتخاري پيدا ميكرد كه صدام به او اطمينان كامل داشته و وفاداري كامل خويش را به اثبات رسانده باشد. بعد هم دو برادر ديگر حسين كامل، با دو تن ديگر از دختران صدام ازدواج كردند. صدام كامل با دختر وسطي (رنا) و حكيم كامل با دختر كوچك صدام (حلا) ازدواج كردند؛ سه برادر با سه خواهر.
بدين ترتيب، حلقههاي پيوند و ارتباط ميان آنها محكمتر شد و برادر بزرگتر حسين كامل، به وزارت صنايع و صنايع نظامي منصوب شد. رانندهء بيسواد سابق، وزير مهمترين وزارتخانه شد. اين وزارتخانه، ادغامي از وزارت صنايع سابق و وزارت صنايع نظامي جديد بود. رانندهء بيسواد به اين وزارتخانه نيز اكتفا نكرد. وزارت نفت هم توجه او را به خود جلب كرد. از اين رو نزد صدام عليه وزير نفت بدگويي كرد. او اين شخص بينوا را مجبور ساخت كه به طور آشكار و از طريق راديو تلويزيون اعتراف كند كه به وطنش خيانت كرده است. بلافاصله پايان كارش فرا رسيد. روز بعد اعتراف، وزير نفت به دستور صدام اعدام شد اما اعلام كردند كه به مرض سكتهء قلبي از دنيا رفته است!
رانندهء بيسواد سابق، وزارتخانهء سوّم را هم تحويل گرفت. او همچنان پلههاي قدرت را طي ميكرد؛ تا جايي كه پس از كشته شدن «عدنان خيرالله» در يك سانحهء عمدي هوايي، وزير دفاع نيز شد.
خوشحالي نافرجام
چند روز پس از اشغال كويت، پايتخت اين كشور به شهر اشباح تبديل شد. به جز تعداد اندكي كه فرصت فرار پيدا نكردند، همهء مردم شهر را ترك كرده بودند. خيابانها خلوت شده بود و تنها سربازان عراقي جولان ميدادند. در بغداد، خبري فوري را پخش كردند مبني بر اينكه علاء حسين علي (حاكم دست نشاندهء صدام در كويت) آمادگي خود را براي انجام مذاكرات با عراق دربارهء مسائل مرزي اعلام كرده است. صدام، عزت ابراهيم الدوري را براي انجام مذاكراتي كه هيچگاه انجام نشد، تعيين كرد و بدين ترتيب، نمايشي بعد از نمايش ديگر به اجرا درآمد. اما آنچه به بازيهاي مسخرهء صدام مهر پايان زد، اعزام نيرو به خليج فارس از سوي ايالات متحده و به دستور جرج بوش (پدر) بود.
ابتدا تفنگداران دريايي ايالات متحده به همراه هفتاد فروند كشتي اعزام شدند. سپس هواپيماهاي پيشرفته از پايگاهايشان در انگلستان به سمت پايگاههاي تركيه و عربستان سعودي به پرواز درآمدند. بمبافكنهاي سنگين B-52 نيز از پايگاه ديگوگارسيا در اقيانوس هند، عازم ماموريت بر فراز عراق شدند.
وقتي اخبار ورود نيروهاي آمريكايي و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتا صدام نيز دچار يأس و نااميد شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايي كه سردمداران رژيم بعث ميدانستند مدت زيادي در كويت باقي نخواهند ماند، با خود ميگفتند بايد تا آنجا كه ميتوانيم، سرقت كنيم.
صدام به عدي دستور داد گروههايي براي سرقت و غارت كويت و مصادرهء اشياء گرانقيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمي و ارزهاي مختلف خارجي را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند.
تمام سردمداران رژيم بعث در غارت اموال كويت دست داشتند. عدي، اتومبيلهاي آلماني از نوع مرسدس بنز و ب.ام.و و اساب و وسائل ويلاها، خانهها و دستگاههاي تهويه را سرقت ميكرد. تمام وسائل باارزشي كه حتا در هتلها، بيمارستانها و سوپرماركتها موجود بودند، توسط عدي غارت شده و به سرقت رفتند. بقيهء مكانها و مؤسسات، سهم سارق ديگر، يعني حسين كامل حسن بود. بهرهء او، اتومبيلهاي غيرآلماني، مواد غذايي، ساعتهاي گرانقيمت و وسائل الكترونيكي بود.
يكي از افسران عراقي در خاطرات خود گفته است كه عدي و حسين كامل بر سر سرقت اموال مردم از كويت اختلاف شديد پيدا كردند و همين اختلاف در آينده تشديد شد و منجر به فرار حسين كامل و برادرانش از عراق و سرانجام اعدامشان توسط صدام گرديد.
به زودي بازارهاي عراق، مملو از كالاهاي مسروقه از كويت گرديد؛ به گونهاي كه همهء مراكز فروش، كالاهاي مورد نياز خود از طريق حسين كامل تهيه ميكردند. او گروههايي را براي غارت و گروههايي ديگر را براي فروش اموال به غارت رفته تشكيل داد و ميليونها دلار از راه فروش اموال مسروقهء مردم كويت، به حساب اين جنايتكار واريز شد.
علي حسن المجيد: يك سگ هار ديگر
صدام، «علي حسن المجيد»، همان جنايتكاري را كه به خاطر كشتن هزاران تن از مردم بيگناه كردستان عراق، و به ويژه اهالي شهر حلبچه با گازهاي شيميايي به «علي شيميايي» معروف است، به عنوان استاندار استان نوزدهم عراق (كويت) منصوب كرد. اين جنايتكار، به مرد و زن و كودك و پير و جوان رحم نميكرد. مزدوران علي شيميايي، تعدادي از جوانان كويتي را پيش او آوردند؛ آنها متهم به عضويت در يك گروه مبارز كويتي بودند. علي شيميايي، همهء آنها را به صف كرد و به افرادش دستور داد به نحوي سر آنها را با سرنيزه آرام آرام از بدنشان جدا كنند كه حداكثر درد و عذاب ممكن را متحمل شوند. او تعداد ديگري را مجبور به نوشيدن سم و تعدادي را نيز وادار به نوشيدن بنزين كرد. اين جنايتكار سنگدل، كويت را ويران كرد. او از خونريزي و آه و نالهء زنان لذت ميبرد.
حكايت جواهرفروش كويتي
علي شيميايي گروههايي را براي سرقت اتومبيلها و كالاهاي ديگر تشكيل داد. يك روز به او اطلاع ميدهند كه جواهرفروشي ساكن در ويلايي در اطراف كويت، بيش از صد كيلو طلا و جواهرات و ساعتهاي بسيار گرانقيمت دارد. علي شيميايي بلافاصله مزدورانش را به اين ويلا اعزام ميكند. آنها جواهرفروش نگونبخت را بلافاصله ميكشند و طلا و جواهرات و اشياء گرانقيمت او را غارت ميكنند و آنها در تابوتي قرار ميدهند و پرچم عراق را بر آن ميپيچند و اعلام ميكنند كه جنازهء يكي از نيروهاي عراقي است كه در صحنهء نبرد شهيد شده است. تابوت را به بغداد انتقال داده و از آنجا به مزرعهء شخصي علي شيميايي در اطراف بغداد منتقل ميكنند. علي شيميايي به جاي اينكه به افرادش كه يك افسر و سه سرباز بودند، پاداش دهد، آنها را فورن اعدام ميكند و جنازهشان را در ملأ عام در معرض ديد مردم قرار ميدهد و اعلام ميكند كه اين افراد اقدام به سرقت طلا از كويت كردهاند. تلويزيون عراق هم تصاوير آنها را پخش كرده و تهديد ميكند كه هركس دست به سرقت بزند، مجازاتش اعدام بدون محاكمه خواهد بود.
آغاز پايان
روز 15 ژانويه 1991، سازمان ملل متحد، آخرين مهلت براي عقبنشيني عراق از كويت را تعيين كرد. متحدين تهديد كردند كه اگر ارتش عراق عقبنشيني نكند، كويت را با زور آزاد ميكنند. دستگاههاي تبليغاتي صدام و حزب بعث، در مقابل اين تهديدات، تهديدات ديگري را مطرح كردند: «ما آخرين سرباز آمريكايي در كويت را آتش ميزنيم؛ به بوش درس فراموش نشدني خواهيم داد؛ عراق را به ويتنامي ديگر تبديل ميكنيم؛ آمريكاييها بايد تعداد زيادي كيسهء جسد سفارش دهند؛ بوش خواهد فهميد كه ما قادر به پيروزي در نبرد هستيم؛ كويت، كور آمريكاييها و متحدانش خواهد شد . . . و ديگر شعارهاي پوچ و بياساس و بدون پايه.»
مردم عراق گمان ميكردند صدام در آخرين لحظات از كويت عقبنشيني ميكند. ولي صدام ديوانهء جنگ و خونريزي بود و تصور ميكرد با موشكهاي دوربرد و تانكها و هواپيماهاي جنگي، ارتش آمريكا را شكست داده و درس فراموش نشدني به آنها خواهد داد.
خانوادهء صدام براي در امان ماندن از آسيب، به اردن فرار كردند. كارواني از اتومبيل، شبانه آنها را منتقل كرد. عدي و محافظانش، ساجده و دخترانش . . . حتا خانوادههاي وزيران و سران حزب بعث به الجزاير و از آنجا به برزيل و تعدادي هم به موريتاني رفتند. عدي از اردن به ژنو نزد عمويش «برزان تكريتي» رفت و تنها صدام و قصي در بغداد ماندند.
سرانجام در پايان مهلت تعيين شدهء سازمان ملل، در صبح روز 16 ژانويه 1991، بمبافكنهاي سنگين اف111 و اف117 متحدين، بغداد را به شدت كوبيدند. سپس ساير هواپيماها وارد صحنه شدند و بمبافكنهاي سنگين بي-1 مقرهاي احتمالي صدام را با بمبها و موشكهاي پرقدرت سنگرشكن هدف قرار دادند. تقريبن تمامي تأسيسات حياتي بغداد، در همان شب اوّل حمله، از كار افتادند. صدام در همان شب بمباران، بعد از آنكه از طرق مزدوران اطلاعاتي خود در عربستان سعودي خبردار شد كه امشب بغداد بمباران ميشود، اين شهر را ترك كرد. او و پسرش قصي و من نيز به همراه آنها به منطقهء «الدجيل» رفتيم. اين منطقه در فاصلهء 90 كيلومتري بغداد قرار دارد. در آنجا خانههايي در صفوف منظم احداث شده است كه ظاهرشان، نشان نميداد كه يك منطقهء نظامي باشد؛ بلكه خانههايي معمولي به نظر ميرسيدند. وارد يكي از آن خانهها شديم. در زير تمام اين منازل، پناهگاهي است كه به خارج از خانه راه دارد. درختان انبوه، جادههاي وسيع و راه ورود و خروج به پناهگاها را پوشانده بود. صدام بيشتر اوقات را در اين مكان به سر ميبرد و مرا به جاي خودش براي بررسي اوضاع به بغداد ميفرستاد. من از مناطقي كه توسط هواپيماهاي متحدين بمباران شده بودند و همچنين از نيروهاي مستقر در كويت، عليرغم حملههاي شديد هوايي، ديدار كردم. دستگاههاي تبليغاتي رژيم، شجاعت صدام را ميستودند و به مردم ميگفتند كه رهبر معظم با وجود بمباران شديد متحدين، با سربازانش ديدار كرد و احوال آنها را جويا شد؛ اما نميدانستند كه رهبر بزرگ اعراب! از ترس شديد در پناهگاههاي الدجيل و ديگر نقاط خود را مخفي كرده است. صدام واقعن انسان بزدلي بود و من تصور نميكردم وي تا اين حد ترسو باشد.
نيروهاي عراقي مستقر در كويت، در وضع يأس و نااميد كنندهاي به سر ميبردند. راههاي كمكرساني به آنها به خاطر حملههاي هوايي متحدين بسته شده بود. من بودم كه به نام صدام و براي بالا بردن روحيهها از نيروها ديدار ميكرد. صدام در آن ايام حتا تا مرز بصره نيز نيامد؛ چه برسد به كويت. او در پناهگاه ويژهء خودش سنگر گرفته بود. اين پناهگاه بسيار بزرگ بود و يك ميدان وسيع در جلو داشت كه به منزلهء يك فرودگاه كوچك عمل ميكرد و در آن دو فروند جنگندهء شكاري ميگ-29 و چند دستگاه خودروي ارتشي قرار داشتند. اين پناهگاه، داراي 4 اتاق بزرگ با درهاي آهنين بود و حتا اتاق بزرگي براي تشكيل جلسات در آن وجود داشت. صدام در تمام لحظات، آمادهء فرار بود و تا زمان عقبنشيني ارتش عراق از كويت، در همين حالت به سر ميبرد.
«طارق عزيز» از مسكو به بغداد بازگشت و اعلام كرد كه عراق آمادگي دارد از كويت عقبنشيني كند. براي اولين بار بود كه عبارت شكست از زبان سران رژيم شنيده ميشد. آمريكايي خواستار تسليم بيقيد و شرط عراق بودند. هواپيماهاي آمريكايي در روزهاي آخر، اعلاميههايي را پخش ميكردند كه در آنها، سربازان عراقي را به تسليم فرا ميخواندند. در اين اعلاميهها، نيروهاي عراق به ترك جنگ تشويق ميشدند و به آنها گفته ميشد كه هيچ راهي جز تسليم شدن ندارند.
(اتوبان كويت به بصره)
محل انهدام تعداد زيادي از خودروها و ادوات زرهي رژيم عراق به وسيلهء جنگندههاي A-10 آمريكايي
صدام در آن شرائط سخت، مرا براي بررسي اوضاع جبهه اعزام كرد. به بصره و از آنجا به صفوان رفتم. به تپهاي نزديك صفوان رسيديم. در آنجا تعدادي از نيروهاي عراقي مستقر بودند. با آنها ديدار كردم. من و محافظانم، بيش از دو ساعت را در آنجا گذرانديم. به خاطر بمباران مداوم منطقه توسط بمبافكنهاي بي-52، قادر به ترك آنجا نبوديم. نيروها ميگفتند كه آمريكاييها، منطقه را با هواپيماهاي سنگين بي-52 به طور مرتب و بسيار فشرده بمباران ميكنند. ما به خاطر اين حملات، نتوانستيم به كويت برويم. با صدام تماس گرفتيم و اوضاع را به اطلاع او رسانديم. دستور داد فورن به بغداد بازگرديم.
بمبافكنهاي سنگين B-52 نقش عمدهاي در فلج كردن ارتش عراق ايفا كردند
در ساعت 4 بامداد 24 فوريه 1991، حملهء زميني متحدين با هجوم هزاران دستگاه تانك «آبرامز ام يك» آغاز شد. تانكهاي متحدين، نعرهزنان، به طرف موضع نيروهاي ما پيشروي ميكردند. صدام در اين باره بيانيهاي صادر كرد كه از طريق راديو پخش شد. در قسمتي از بيانيه آمده بود: «بوش جنايتكار و ايادياش، صبح امروز دست به حملهء زميني زدند. كشور و ملت ما را مورد حمله سراسري قرار دادند. ننگ و عار نصيب آنها باد. به زودي خواهند فهميد كه ملت قهرمان عراق، از آنها بسيار قدرتمندتر است! و شما اي ملت شجاع عراق! با اشرار بجنگيد. مرگ آنها به دست شما رقم خورده است. با آنها نبرد كنيد. به آنها رحم نكنيد. خداوند شما را ياري كرده و مؤمنان را همراهي ميكند!»
اما ضربههاي متحدين، قوي و همهجانبه بود. تهاجم آنها فوق توانايي و تصور قدرت ارتش عراق بود. صدام دريافت كه يا بايد ذليلانه تسليم شود و يا دست به انتحار بزند. راه اوّل را برگزيد و تسليم شد؛ اما رئيس جمهور آمريكا (جرج بوش پدر) به اين مقدار بسنده نكرد و از كاخ سفيد اعلام كرد كه اگر صدام خواستار توقف پيشروي نيروهاي متحدين است، بايد خودش بيانيهء عقبنشيني و تسليم را قرائت كند. صدام همين كار را كرد و بدين گونه، بوش آنچنان او را تحقير كرد كه ننگ و عار تا ابد بر پيشاني صدام باقي ماند.
سربازان نگونبخت عراقی که پس از ۴۰ روز بمباران مداوم،
توانشان به اتمام رسیده بود، دسته دسته تسلیم نیروهای آمریکایی میشدند
به تاريخ سوّم مارس 1991، مذاكرات آتشبس آغاز شد. صدام، «هاشم احمد» (معاون وزير دفاع) و «صلاح عبود محمود» (فرمانده سپاه سوّم) را براي شركت در مذاكرات فرستاد و به آنها يادآور شد كه كليهء شرائط متحدين را بدون هيچ گونه قيد و شرطي بپذيرند.
قيام مردمي سال 1991
هيبت رژيم منفور بعث، شكسته شده و در مقابل ملت و ارتشي كه شيرازهء لشگرها و تيپهايش در جنوب از هم پاشيده شده بودند، خوار و ذليل شده بود. سربازان و افسراني كه كينهء رژيم را بر دل داشتند، با شجاعت شروع به پارهكردن عكسهاي صدام كردند. آنها تصاوير صدام را از روي ديوارهاي بصره برميداشتند و به زمين ميكوبيدند و لگدمال ميكردند. سربازان و اهالي جنوب، دست به قيام زدند. آنها در پي مأموران دستگاه امنيتي رژيم صدام ميگشتند. مردم در خيابانها، آنها را در ملأ عام سر ميبريدند. مردم به زندانهاي بصره هجوم بردند و زندانيان را آزاد كردند. آتش قيام به شهرهاي همجوار بصره نيز كشيده شد. ناصريه، العماره و ديوانيه نيز به آتش خشم مردم گرفتار آمدند. انقلابيون كرد نيز منطقهء كردستان را كاملن تحت سيطرهء خود گرفتند. تنها شهرهاي مركزي (بغداد و رمادي) در كنترل بعثيها قرار داشت. از نيروهاي ارتش نيز فقط لشگرهاي گارد رياست جمهوري كه در بغداد استقرار داشتند، در اختيار و كنترل صدام بودند.
رژيم، باقيماندهء نيروهايش را براي مقابله با خطر انقلابي كه سرتاسر عراق را فراگرفته بود و همهء مردم به طور يكسان در آن شركت داشتند، بسيج كرد. صدام افراد نزديك به خود، پسرانش (عدي و قصي)، دامادهايش حسين كامل و صدام كامل و همچنين علي حسن المجيد و مدير امنيت ويژه را جمع كرد. اين افراد تحت امر صدام مأموريت پيدا كردند تا با انقلاب مقابله كنند. وظيفهء هريك در مقابلهء با خطر مشخص شد. قصي و بشار سبعاوي، رهبري دستگاه امنيت ويژه را عهدهدار شدند. عدي به عنوان رئيس اتحاديه روزنامهنگاران تعيين شد تا دستگاههاي تبليغاتي را تحت كنترل خود درآورد. اولين گامي كه عدي برداشت، افزايش حقوق روزنامهنگاران به ميزان 25 درصد بود. همچنين قطعهزمينهايي را به آنها اهداء كرد و تسهيلات بانكي براي ساخت اين زمينها در اختيار آنها گذاشت.
علی حسن المجید (جنایتکار جنگی)
حسين كامل و صدام كامل، فرماندهي لشگرهايي را برعهده گرفتند كه وارد جنگ نشده بودند فرماندهي تعداد 8 لشگر از نيروهاي گارد رياست جمهوري نيز به علي حسن المجيد داده شد. اين سه تن، زمام امور لشگرها را به دست گرفتند و نيرو و تجهيزات لازم براي مقابله با انقلاب فراگيري كه ميرفت تا رژيم بعث را سرنگون كند، آماده كردند. انقلابيون به دروازههاي بغداد رسيدند؛ اما نتوانستند وارد آن شوند. نيروهاي گارد رياست جمهوري به مناطق قيام پيشروي كردند. انقلابيون در مقابله با نيروهاي آموزش ديده و مسلح صدام، شجاعت بينظيري از خود نشان دادند و اين در حالي بود كه آنها سلاح سنگين در اختيار نداشتند. آنها فقط كلاشينكوف و تعداد اندكي نارنجكانداز داشتند. با اين حال، نه فقط چندين روز، بلكه چندين هفته مقاومت كردند تا اينكه توانشان پايان يافت و سلاح و تجهيزاتشان ته كشيد. پس از آن، گارد جمهوري، كليهء مناطق انقلاب را يكي پس از ديگري تحت سيطرهء خود درآورد.
اين سه جنايتكار بزرگ تاریخ، پس از سيطره بر مناطق انقلاب، زشتترين جنايتهاي تاريخ حیات بشر را مرتكب شدند. آنها تعدادي بسیار زیادی از انقلابيون را زندهزنده در آتش سوزاندند. در تمام مناطق انقلاب، اعدامهاي دستهجمعي به راه انداختند؛ شكم زنان باردار را دريده و كودكان را در مقابل چشمان مادرانشان سربريدند. به زنان تجاوز كردند، چشمها را از حدقه بيرون آوردند و جنايتهايي مرتكب شدند كه به عقل هيچ بشري نميرسيد. همچون حيوانات وحشي و درنده، تشنهء خون بودند و عطش آنها را آن همه خون فرو نمينشاند. زندانها را پر از مردان و زنان كردند. حتا كودكان را نيز در زير شكنجه قرار داده و به قتل رساندند.
حسين كامل حسن
در جريان سركوبي اين قيام، حسين كامل، مأمور سركوب قيام مردمي كربلا شد. وقتي اين جنايتكار وارد كربلا ميشود، رو به سوي بارگاه امام حسين ميكند و ميگويد: «من و تو هر دو حسين نام داريم؛ بجنگ تا بجنگيم تا ببينيم چه كسي پيروز ميشود.» اما سرنوشتي كه او پيدا كرد، معلوم شد كه چه كسي پيروز است. حسين كامل بعدها وقتي به اردن فرار كرد، پس از مدتي در پي وعدههاي صدام به عراق بازگشت. صدام، پسرش عدي و تعدادي را مأمور كشتن او كرد. ميگويند وقتي به خانهاي كه حسين كامل در آن ساكن بود، حمله شد، او مورد اصابت قرار گرفت اما تا زماني كه عدي در بالاي سرش حاضر شده بود، هنوز زنده بود. عدي پا روي صورت او ميگذارد و فشار ميدهد تا قالب تهي كند و حسين كامل حسن اين چنين ذليلانه به جهنم ميرود.
حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم)
عدنان خيرالله طلفاح
صدام از هركس كه قدرتمند و بانفوذ ميشد، ميترسيد؛ حتا اگر آن شخص از مقربان درگاهش ميبود. هنگامي كه عدنان خيرالله طلفاح، (پسر دائي و برادر زنش)، قوي شد و تا اندازهايي در ميان افسران ارشد ارتش محبوبيتي پيدا كرد، عليه او توطئهء سانحهء هوايي را طراحي كرد. صدام، همهء افراد خانوادهء حاكم، همسرش ساجده خيرالله، پسرانش عدي و قصي، دخترانش، دامادهايش، همسر قصي و عدنان خيرالله را براي سفر به شمال عراق فراخواند و دستور داد همگي با چند فروند هليكوپتر سفر كنند. صدام و همسرش ساجده و دخترانش با يك فروند هليكوپتر ويژه، قصي و همسرش با هليكوپتري مخصوص خود، عدي نيز با هليكوپتر مخصوص خودش و همچنين عدنان خيرالله با يك فروند هليكوپتر ديگر عازم شدند. همه به منطقهء مورد نظر رسيدند و تلويزيون، تصاويري از خاندان را پخش كرد كه همه در آنجا صف كشيده بودند. در روز دوّم، تلويزيون طي يك خبر ناگهاني اعلام كرد عدنان خيرالله (وزير دفاع) در راه بازگشت به بغداد، كشته شده است. علت بازگشت او، مسائل اضطراري اعلام شد كه هيچگاه كسي از آن اطلاع پيدا نكرد. بنا به اعلاميهء رسمي پخش شده در تلويزيون ملي، علت سقوط هليكوپتر وزير دفاع كه موجب مرگ او محافظانش شد، وزش طوفان شد اعلام گرديد؛ اما در آن زمان، آسمان عراق كاملن صاف بود و هواشناسي هيچگونه تغييرات جوي را به ثبت نرسانده بود.
همهء اعضاي خانوادهء حاكم بازگشتند تا در مراسم تشييع و وداع با جنازهء عدنان خيرالله شركت كنند. پس از مراسم كفن و دفن، سر و صداي خيرالله طلفاح عليه صدام بلند شد. او خطاب به صدام گفت: «تو خانوادهء مرا از هم پاشيدي، با دخترم چون كنيز خانهات رفتار ميكني، پسرم را نيز كشتي . . . سوگند ياد ميكنم از تو انتقام بگيرم.»
پس از گذشت چند روز، خيرالله طلفاح، علت واقعي سانحهء هوايي را براي اهالي بغداد اعلام كرد. او گفتههاي صدام را در اين باره تكذيب كرده و اعلام نمود كه براي اظهارات خود دليل دارد. او گفت: «زماني كه هليكوپتر عدنان در حال پرواز به سوي بغداد بوده است، در هيچ نقطهاي از آسمان عراق، طوفان شني مشاهده نشده است. از سوي ديگر، هيچ دليلي دربارهء آنچه كه گفته ميشود يك موضوع اضطراري موجب بازگشت عدنان خيرالله به بغداد شده، وجود نداشته است.» خيرالله گفت كه در هليكوپتر حامل عدنان، 4 بمب بسيار قوي، توسط يكي از خدمتكاران صدام به نام «كريم» و به دستور مستقيم حسين كامل كار گذاشته شده بود. خيرالله همچنين گفت كه علي حسن المجيد، مسئول اجراي توطئهاي بوده كه صدام دستور آن را صادر كرده بود. كريم، شخصي كه بمبها را در هليكوپتر عدنان خيرالله جاگذاري كرده بود، روز وقوع سانحه، با هواپيماي خطوط هوايي عراق، به پاريس رفت و در آنجا پناهندگي سياسي گرفت؛ هرچند كه صدام دستور قتل او را صادر كرده بود.
صدام كامل و حكيم كامل
پس از كشته شدن عدنان خيرالله، حالا ديگر بخت حسين كامل ميدرخشيد. صدام از او كه قدرتش رو به افزايش بود، به وحشت افتاده بود. روزبهروز چنگالهاي حسين كامل قوي شده و قدرت رو به فزوني او، تهديدي براي صدام محسوب ميشد. بنابراين سناريوي فرار او به اردن طراحي شد. صدام با او به توافق رسيد كه در خارج با معارضين عراقي مذاكره كند و در نهايت سعي خود را بكند تا آنها را تحت كنترل خود درآورد. حسين كامل به اردن رفت و برخي از اسرار مربوط به تسليحات كشتار جمعي عراق را افشاء كرد. او قبلن با صدام دربارهء اطلاعاتي كه آنها را ميبايست افشاء كند، به توافق رسيده بود و من خود شاهد اين ماجرا بودم. معارضين عراقي هم از همان ابتدا موضوع را دريافته بودند و هيچ اعتنايي به طوفاني كه حسين كامل به راه انداخته بود، نكردند. صدام ميدانست كه كسي به حسين كامل اعتماد نميكند و در اين صورت، او را به بغداد فرا ميخواند و به دليل شورش عليه رژيم، او را ميكشد. بدين ترتيب، صدام از يك رقيب قدرتمند براي خود و پسرش عدي نجات يافت. صدام همچنين صدام كامل و حكيم كامل را نيز اعدام كرد.
صباح مرزة محمود
صدام، دوست و دشمن نميشناخت و به هيچكس رحم نميكرد. همه براي يكسان بودند. دور، نزديك، سني، شيعه، بعثي و غيربعثي براي او فرقي نداشتند. تنها نياز رژيم به شخص ميتوانست باعث ادامهء حيات آن شخص گردد وگرنه به زبالهدان راهي ميشد. همه بايد خود را فداي رژيم بعث ميكردند، وگرنه خائن محسوب ميشدند. شخص بايد وجدان، انسانيت و شرافتش را بفروشد و زير پا بگذارد؛ وگرنه مجرم است. اين قانون حاكم بر رژيم بعث صدام بود. همه بايد از رئيس و پسرانش اطاعت ميكردند؛ وگرنه لياقت زنده ماندن نداشتند.
به عنوان مثال شخصي چون «صباح مرزة محمود» صادقانه به صدام خدمت ميكرد و در تمام دوران زندگي با او رفيق و همراه بود و به خاطر او مرتكب جنايتهاي بيشماري شد و حتا بسياري را كشت. او يكي از عوامل و عناصر خوفناك و شمشير برندهء صدام بود كه به هيچكس رحم نميكرد. صدام، او را بر وزيران و حتا فرماندهان ارتش مسلط كرده و به او درجهء نظامي بالايي اعطاء كرده بود و هميشه مورد لطف و عنايت صدام قرار داشت. اما سرانجام تلخي برايش توسط صدام رقم خورد كه من حكايت اين شخص را از محافظان صدام شنيدم.
بنا به گفتهء آنها، صبح مرزه در يكي از مراسمي كه هميشه در باشگاه «الصيد» برگزار ميشد، شركت كرد. سران حزب و دولتمردان و بسياري از مزدوران رژيم بعث نيز حضور داشتند. خوانندهء عراقي، «محمد انور» بر روي صحنه ميآيد و سرودهايي در مدح و ستايش صدام ميخواند. رئيس ديوان رياست جمهوري، «احمد حسين» در كنار ميز مجاور حضور داشت. اين شخص خواست خرسندي خود را از اين خواننده ابراز كند. در نتيجه، بستهء ديناري به سمت او پرتاب كرد. صباح مرزه، از اين رفتار ناراحت شد و آن را اقدامي احمقانه و تحقيرآميز به حساب آورد. ميان آن دو، كلمات بسيار ناشايستي رد و بدل شد. خواننده و گروه موسيقي، برنامهء خود را متوقف كردند و پسر بزرگ احمد حسين كه در آنجا حضور داشت، به دفاع از پدرش، صباح مرزه را مورد حمله قرار داد. صباح، تعادل خود را از دست داد و با هفت تيرش، چند تير شليك كرد و احمدحسين و فرزندش را تهديد به مرگ كرد.
روز بعد، احمدحسين، شكايت نزد صدام برد. صدام، صبح مرزه را احضار كرد تا حقيقت را جويا شود. صدام از صباح مرزه خواست تا از احمدحسين عذرخواهي كند؛ اما صباح نتوانست غرورش را زيرپا بگذارد و به صدام گفت كه ابدن اين كار را نميكند. خشم شديد صدام برانگيخته شد و فورن دستور داد صبح مرزه را در پادگان الرضوانية بازداشت كنند تا ادب شود. صدام گفت: «صباح در آنجا ميماند تا از احمدحسين عذرخواهي كند.»
صباح مدت دو ماه در پادگان الرضوانيه در بازداشت انفرادي به سر برد. سرانجام به وي سم تاليوم تزريق كردند. پس از نفوذ اين سم در بدن صباح مرزه، موهاي سرش ريخت، دستهايش به لرزه افتاد و بدنش تعادل خود را از دست داد. حواسش را از دست داد، آنگاه توان غذا خوردن نيز از وي سلب گرديد و به نحوي شد كه خودش را گاز ميگرفت. اين سم، لحظهبهلحظه انسان را ميكشد و باعث مرگ تدريجي و بسيار وحشتناكي ميشود. سرنوشت صباح مرزه، آن خادم مخلص صدام و حزب بعث، اين گونه شد.
افراد بسيار زيادي توسط رژيم صدام نابود شدند كه اگر بخواهم اسامي همهء آنها را يادآور شوم، احتياج به چند جلد كتاب كامل دارد. نامبردگان، از جمله قربانيان اين رژيم پليد هستند:
عدنان خيرالله طلفاح: بمب گذاري در هليكوپترش.
طارق حمد عبدالله: در مقابل ديدگان خانوادهاش، با شليك گلوله كشته شد.
شفيق كمال: به او يك مادهء بسيار سمي تزريق كردند.
عبدالخالق السامرائي: اعدام با چوبهء دار.
عبدالله سلوم السامرائي: اعدام با چوبهء دار.
عدنان الحمداني: شليك گلوله به سرش.
مرتضي الحديثي: اعدام با چوبهء دار.
محمد عايش: شليك گلوله به سرش.
وليد الجناني: شليك گلوله به سرش.
علي جعفر: تزريق سم مهلك.
حسن الوكيل: مسموميت.
منعم هادي: آنقدر گرسنه نگه داشته شد تا مرد.
احمد صالح: زير شكنجه جان سپرد.
حامد الدليمي: پاهايش را شكستند، سپس او را جلوي سگهاي هار و گرسنه انداختند.
صالح السعيدي: چشمانش را از حدقه بيرون آوردند و بعد آن قدر شكنجهاش كردند تا جان سپرد.
خالد عثمان كبيسي (از وزرا)، رحيم سليمان كبيسي (مدير كل)، عبدالحنان كبيسي (افسر ارشد)، كردي عبدالباقي الحديثي (برادر مرتضي حديثي)، عبدالعزيز الحديثي (افسر ارشد)، مرتضي عبدالباقي الحديثي (از وزرا)، ابراهيم تكريتي (افسر ارشد) و . . . از جمله شخصيتهايي بودند كه در خدمت به رژيم صدام و حزب بعث از جان خود مايه گذاشتند، اما پاداش آنها مرگ بود. همهء آنها را مزدوران صدام چون گوسفند سربريدند. روزانه هزاران نفر زير سنگهاي آسياب رژيم صدام خرد ميشدند، اما هيچكس جرأت اعتراض نداشت.
در دههء هفتاد ميلادي، با ورود صدام به صحنهء سياست عراق به عنوان شوراي فرماندهي انقلاب و معاون احمد حسنالبكر، به تدريج دچار گرفتاري شديدي شدم. اين مسئله به خاطر شباهت زيادي بود كه ميان من و صدام وجود داشت و به حد همشكلي ميرسيد. من در سال 1944 در يك خانوادهء متوسط در كربلا به دنيا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنيا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به اين شغل اشتغال داشتم.
در هر مجلسي كه در كربلا وارد ميشدم، همه لب از سخن ميبستند و نگاههاي همراه با ترسشان جلب من ميشد؛ تا اينكه يك نفر از افراد حاضر كه مرا ميشناخت، به اطلاع آنها ميرساند كه من صدام نيستم؛ بلكه «ميخائيل رمضان» ام.
دردها و رنجهاي من هنگامي بيشتر شد كه تلويزيون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت ديدار از روستاها، مدارس، خانهها، بيمارستانها و شركت در كنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلويزيون حاضر گرديد. عبارت «جناب معاون» ديگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او براي من به يك مشكل واقعي تبديل گشته بود. اولين گام در اين راه، توسط «اكرم سالم الكيلاني»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و كارمند دون پايهاي بود كه براي ارضاي تمايلات نفساني و جلب توجه صدام، اين موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند.
در سال 1977، بعد از آنكه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار كرد. وقتي وارد دفتر مخصوصش شدم، شديدن دچار شگفتي شد، تا جايي كه اين شباهت زياد، او را مات و مبهوت كرد. در طي ديدار با او، به من پيشنهاد كرد كه خدمتي به او بنمايم كه در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو ميتواني مردم عراق را از ديدارهاي تفقدي من بهرهمند كني و اوقات باارزشي برايم فراهم آوري.»
پس از موافقت من با اين خواسته كه چارهاي جز قبول آن نبود، در اختيار بخش ويژهاي قرار گرفتم و اجازهء خروج از اين بخش را به جز در مواقع بسيار ضروري، آن هم با قيافهء ناشناخته، نداشتم. بيني من كه كوچكتر از بيني صدام بود، تحت عمل جراحي قرار گرفت؛ به نحوي كه از نظر حجم، مطابق بيني صدام شد.
افسراني كه از ادارهء استخبارات به رياست «محمد الجنابي»، بر آموزش و تعليم من نظارت داشتند تا در حركات و سكنات و شيوهء سخن گفتن، به كار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام ميشد، شبيه او شوم. صدام شخصن بر اين امور كه چندين ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و كسي جز تعداد اندكي از ماموران ويژهء استخبارات، محافظان شخصي صدام، و عدي (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.
ديدار با صدام
هنگامي كه از طرف صدام براي ديدار با او احضار شدم، تصور نميكردم اين ملاقات اين همه وقت از من بگيرد و آن همه مرا به زحمت بيندازد. من و شوهر خواهرم (اكرم)، به مدت چهار روز در يك آپارتمان در داخل قصر رياست جمهوري اسكان دادند. در اين مدت منتظر ديدار با صدام بوديم. اين آپارتمان بسيار وسيع و مجلل بود. افراد خدمتكار براي ما هرگونه غذا و پوشاكي كه ميخواستيم، فراهم ميكردند. در روز پنجم، يك دستگاه اتومبيل ويژه براي بردن ما نزد صدام در جلوي آپارتمان حاضر شد. ساعت دقيقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبيل مرسدس بنز شديم و اتومبيل از مقابل مكاني كه من در آن ساكن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقيقن به محل ويژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبيل با سرعت بسيار بالا حركت كرد و در مقابل ساختمان قصر ويژهء صدام توقف كرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقي راهنمايي كردند و ما را تنها گذاشتند. مدتي بعد، افسري مافق از بقيه، با چهرهاي دراز و پهن و ترسناك نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت ميكرد. رو به من كرد و گفت: «شما بايد ميخائيل رمضان، شبيه جناب رئيس جمهور باشيد؟»
گفتم: «بله، من همانم»
گفت: «جناب رئيس ميخواهند با شما ملاقات كنند؛ اما در صورتي ميتوانيد ايشان را زيارت كنيد كه شما هم همان مراحلي كه بقيه براي ديدار با وي طي ميكنند، پشت سربگذاريد:
1- بازرسي از سر گرفته تا نوك انگشتان پا.
2- بيرون آوردن تمام لباسها و پوشيدن لباسهاي ديگري به جاي آن.
3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مايع ضدعفوني كننده)
اين اقدامات براي من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم كه همان معاينات پزشكي بود، آغاز شد. پزشكي احضار شد و شروع به معاينهء ما كرد تا نسبت به نبود هرگونه سم يا ميكروبي كه ممكن است حامل آن باشيم و صدام در طي ديدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود.
پس از طي اين مراحل، همان افسر ترسناك ما را به سمت اتاق صدام هدايت كرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شديم. حالا من رو در روي صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتيم. صدام هنگامي كه نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب كرد. من اين حالت را در او به وضوح ملاحظه كردم. در حالي كه نميتوانست باور كند انساني تا اين اندازه شبيه اوست، به من خيره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش كرد كه متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشينيم. دفتر از نظر شكوه و جلال، شبيه به قصرهاي افسانهاي بود كه در داستانها دربارهء پادشاهان قديم آورده بودند. ديوارهاي دفتر به سبك ديوارهاي پادشاهان قديم فرانسه مزين شده بود؛ به نحوي كه رنگها با هم متناسب بوده و از زيبايي خاصي برخوردار بودند. بعضي از نقاط اين ديوارها، آن طور كه بعدن متوجه شدم، با طلا پوشيده شده بودند. همهء اسباب و وسائل اين دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهاي خارجي بودند.
صدام گفت: «راحت باشيد، بنشينيد، بنشينيد.»
صدام و دخترش
با همهء اينها، آن روز دچار ترس و وحشتي شدم كه در طول عمرم تجربهاش نكرده بودم. صدام براي كسي كه بار اول او را ميبيند، خيلي ترسناك نيست؛ اما سابقهء اوست كه باعث رعب و وحشتي ميشود كه بر آن دفتري كه ما در آن قرار داشتيم، سايه افكنده بود. ميترسيدم سخني به زبان آورم كه حاكي از حماقت من باشد. من ميترسيدم؛ اما اكرم كاملن در جاي خودش منجمد شده بود.
صدام سر سخن را باز كرد و با لبخند مكارانهاي از من پرسيد: «ميخائيل، مادرت اهل كجاست؟»
جواب دادم: «جناب رئيس جمهور، مادرم در كاظمين متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.»
صدام با مكر و حيله پاسخ داد: «امكان دارد پدرم از كاظمين ديدار كرده و با مادر تو ملاقاتي داشته باشد! اين مسئله شباهت زياد ما را تفسير ميكند.» (او اين عبارت را با كلمات بسيار زشتي بيان كرد كه من در اينجا نميتوان آنها را بنويسيم.)
با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممكن است همين طور باشد، جناب رئيس!»
افراد حاضر در دفتر، از جمله اكرم، با صدام كه از ته دل ميخنديد، همصدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم.
برعكس صدام، عدي انساني احمق و به علاوه بسيار مغرور است. تصور كنيد حماقت با غرور همراه شود؛ عدي چنين انساني بود. عدي از نظر جسماني، بلندقامت و لاغر است و بيشتر ويژگيهاي مادرش را دارد. بينياش خيلي باريكتر از صدام است، اما چشمان عميق و نافذ او شبيه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسيار شديد از عدي در دلم ايجاد شد. و اين تنفر با گذشت زمان، بسيار بيشتر گرديد.
خدمتكاري همراه با پاكت بزرگي از سيگار برگ هاوانا به صدام نزديك شد. صدام سيگاري برداشت، سپس من و اكرم نيز سيگاري برداشتيم. صدام گفت: «اطلاع داري كه كارهاي معمولي روزانهء ما خيلي زياد است و من ميدانم ملت عراق، عاشق رئيس جمهورشان هستند! اما مسئوليتهايم به حدي زياد است كه وقت كافي براي اينكه در ميان ملتم باشم، ندارم. به همين خاطر، شما ميتوانيد به رئيس جمهورتان كمك كنيد. شما با حضور در مراسم و مناسبتهاي مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگي خواهيد كرد.»
در حالي كه نگراني شديدم را پنهان ميكردم، جواب دادم: «بله، همين طور است كه حضرت عالي ميفرمائيد؛ اما من دقيقن چه خدمتي ميتوانم انجام دهم؟»
صدام با تعجب گفت: «تو خياي كارها ميتواني انجام بدهي. ميتواني از بيمارستانها ديدار كني، به محلههاي محروم بغداد بروي و به بچههاي در مدارس سركشي كني. اين امر، بسياري از مردم را خوشحال خواهد كرد. ميخائيل، اگر بتواني چنين كارهايي بكني، از تو تقدير خواهد شد.»
ظاهر قضيه، يك تقاضا بود. اما من خيلي بايد احمق ميبودم تا درك نكنم هيچ راهي جز موافقت ندارم. بنابراين گفتم: «اگر حضرت عالي تمايل به اين امر داريد، من حاضر به انجام آن خواهم بود.»
صدام با خوشحالي گفت: «شك نداشتم كه تو قبول خواهي كرد. عليرغم گفتهء عدي، امكان ندارد كسي قيافهاش كاملن شبيه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.»
صدام قبل از آنكه به حرفهايش ادامه دهد، بار ديگر سيگار خواست. او به اين كار عادت كرده بود. روزانه حدود صد نخ سيگار برگ هاوانا ميكشيد و بسيار اندك اتفاق ميافتاد كه يكي از آنها را چند دقيقه در دست داشته باشد و تا آخر بكشد. صدام وقتي صحبت ميكرد، به هيچ يك از خصوصيات خودش اشارهاي نميكرد. او از اين كار امتناع ميكرد؛ اما اين بار از دوران جوانياش با افتخار سخن ميگفت. دوران كودكي صدام در پردهاي از ابهام است. صدام ادعا ميكرد در 28 آوريل 1937 در روستاي «الجويش» نزديك تكريت به دنيا آمده است. اين شهر تقريبن 600 سال قبل، از جانب عدهاي مهاجم غارت شد و در آنجا از جمجمههاي كشتهها، مجسمهها ساختند.
صدام ادعا ميكرد كه پدرش حسين المجيد، هنگام تولد او از دنيا رفته است. اما در واقع اين ادعا، پوششي براي مولود نامشروعي است كه كسي از هويت پدر او اطلاع دقيقي ندارد. دربارهء تولد او، حرف و حديثهاي زيادي است كه برخي از آنها حقيقت دارد و خلاصهء آنها اينكه صدام فرزندي نامشروع است؛ اما اصل حكايت اين است:
اهالي روستايي كه صدام در آن به دنيا آمد، دچار فقر شديدي بودند. از اين رو مجبور بودند توليدات خود مانند لبنيات را براي فروش به شهر نزديك روستايشان ببرند. مادر صدام (صبحة) نيز براي فروش محصولات خود و خريد نيازمنديهاي خانواده به اين شهر رفت و آمد ميكرد. طبق معمول، در يكي از روزها به شهر آمد و يكي از تجار يهودي ساكن در آن شهر، او را ديد و شيفتهء جمال او شد. آن طور كه ميگويند اين زن بسيار زيبا بوده است. صبحة در قبال دريافت مبلغ قابل توجهي، هر شب خودش را در اختيار آن فرد ميگذارد و مدت سه ماه هر شب، نزد آن تاجر به سر ميبرد و سرانجام از وي حامله ميشود.
صبحة چندين بار ميخواهد سقط جنين كند، اما موفق نميشود؛ به همين دليل نام اين جنين را صدام ميگذارد. هنگامي كار به افتضاح ميكشد و موضوع آشكار ميشود، پدر صبحه، به فكر چاره ميافتد و او را به عقد ازدواج يك مرد عقبماندهء ذهني به نام حسين درميآورد و بعد از مدتي، اين مرد را ميكشد تا سخني نگويد و خانواده رسوا نشود.
من معتقدم كه اين قصه واقعيت دارد؛ زيرا ساجده (همسر صدام) هنگامي كه صدام با يك خانم چشم پزشك زيبا به نام «سميره» ازدواج كرد، اشارهء گذرايي به اين موضوع كرد. اين ازدواج موجب اختلاف خانوادگي بزرگي شد؛ به نحوي كه ميان عدنان خيرالله و خيرالله طلفاح و ساجده از يك سو و صدام از ناحيهء ديگر، مشاجراتي رخ داد. بنابراين صدامم همانطور كه همه ميگويند، بيپدر است و به همين خاطر، مخالفان عراقي، او را صدام تكريتي مينامند. نبردن نام پدر و خانوادهء او و منسوب كردن وي به مادره بيوهاش صبحه طلفاح كه بعدن با ابراهيم حسن تكريتي ازدواج كرد، براي او اهانت مستقيمي به حساب ميآمد.
صدام از ابراهيم حسن تكريتي متنفر بود. وي به صدام مرتب توهين ميكرد. ابراهيم، انسان پست و حقيري بود. القاب تحقيرآميز زيادي داشت كه محترمانهترين آنها ابراهيم كذاب (ابراهيم دروغگو) بود و تا سالخوردگي به همين لقب شهرت داشت.
تاريخ تولد صدام نيز ساختگي است؛ زير تا سال 1975، تاريخ ولادت كودكان در عراق ثبت نميشد. تاريخ تولد متولدين ژانويه تا جولاي، در ماه جولاي تحت عنوان متولد نيمهء اول سال و تاريخ تولد كساني كه از جولاي تا ژانويه به دنيا ميآمدند، تحت عنوان متولد نيمهء دوم به ثبت ميرسيد. در واقع صدام در نيمهء دوم سال 1939 به دنيا آمد و پس از ازدواج اولش تصميم گرفت دو سال به سن خود اضافه كند تا با همسرش ساجده خيرالله، همسن و سال شود؛ زيرا در عراق اين يك امر نامتعارف است كه مردي با زني بزرگتر از خود ازدواج كند. به همين خاطر و به خواستهء خودش، تاريخ تولدش دو سال قبل از آن و در ماه آوريل ثبت گرديد.
صدام به من دستور داد تا از آموزش و پرورش مرخصي درازمدت بگيرم؛ اما ديگر هيچگاه به كلاس درس بازنگشتم. همچنين دستور داد كه يك دستگاه آپارتمان مجلل دولتي در بغداد در اختيارم بگذارند. پس از آن، او به اين ملاقات پايان داد و آن مكان را ترك كرد.
آپارتمان را تحويل گرفتم و سپس به سرعت با آمنه كه دوستش داشتم، ازدواج كردم. خانوادهء من عبارت شد از من، مادرم و همسرم آمنه. پس از چند روز مرخصي، ميبايست به قصر رياست جمهوري ميرفتم تا در آنجا هر روز رفتارهاي صدام را بادقت تمرين كنم.
صدام كيست؟
همانطور كه دانستيم، صدام فرزندي نامشروع بود. بنابر عرف مرسوم در قبايل عرب، بايد دختر خطاكار كشته ميشد تا ننگ و عار از دامن خانواده و قبيله پاك شود، اما مادر صدام را به ازدواج يك عقبماندهء ذهني درآوردند تا فرزندي كه در راه است، مشروعيت ظاهري پيدا كند. سپس مادر صدام (صبحة طلفاح) با شوهر دوم خود كه همان ابراهيم حسن تكريتي باشد، ازدواج ميكند. ابراهيم حسن در بين مردم العوجه (روستاي محل تولد صدام) و تكريت به خباثت معروفيت داشت. از آنجايي كه ابراهيم حسن از صدام تنفر داشت، وي به منزل دائياش خيرالله طلفاح فرستاده ميشود. خيرالله طلفاح در شورش سال 1941 عليه سلطنت خاندان هاشميان، فيصل دوم، شركت ميكند و در پي شكست اين قيام به زندان ميآفتد. بعد از مدتي از زندان آزاد ميشود و به سرقت در كوچه و بازار و تجارت غيرقانوني (قاچاق) و تجاوز به ناموس شهروندان مبادرت ميورزد.
صدام در چنين محيط كثيفي بزرگ شد. بيپدر و نامشروع به دنيا آمد و مطرود بود. تنها مونس و همدم صدام 10 ساله، ميلهاي آهني بود كه آن را هيچگاه از خود جدا نميكرد زيرا هنگام دعوا در مدرسه و خيابان به دردش ميخورد. هنگام بازگشت از مدرسه نيز صدام با آن به سگها و گربهها حمله ميكرد. صدام جز اين چماق آهني، به كسي اعتماد نداشت، و به همين دليل خشونت ذاتياش، نه دوستي داشت نه رفيقي.
در سال 1955، خانوادة دائي صدام به همراه او به بغداد نقل مكان ميكنند و در محلهاي ساكن ميشوند كه گروهها و دستههاي مختلف بر همهء راهها و مقدرات اين محله تسلط داشتند و هميشه در ميان آنها نزاع و درگيري بود و در اكثر اوقات، اين درگيري منجر به خونريزي ميشد و كشتن در ميان آنها عادت مرسومي بود.
اولين جنايتي كه صدام مرتكب شد، اين بود كه به تحريك و درخواست دائياش خيرالله طلفاح كه او را بزرگ كرده بود، اقدام به قتل دائي ديگرش به نام سعدي نمود. ميان خيرالله با برادر بزرگش سعدي در مورد اموالي كه باهم سرقت كرده بودند، اختلاف ايجاد شده بود. اين قضيه در زماني رخ داد كه صدام تقريبن 20 ساله بود.
صدام براي ادامهء تحصيل به دبيرستان الكرخ رفت، اما تحصيلات خود را نتوانست به پايان برساند و پس از شكست در تحصيل، به حزب بعث پيوست. اين حزب، پناهگاه افراد سرخورده، مجرم و جنايتكاري بود كه مطرود جامعهء عراق بودند. در سال 1957، هنگام كه حزب بعث درصدد برآمد مرحوم عبدالكريم قاسم (رئيس جمهور مردمي و محبوب عراق) را ترور كند، در اين عمليات، به صدام، ماموريت دست دومي داده شده بود كه عبارت از مراقبت از راهي منتهي به محلي كه ميبايست عمليات ترور در آن انجام گيرد. در آن دوران، صدام عضو ساده و رده پائيني در حزب بعث بود. در جريان اين ترور، گلولهاي به پاي صدام اصابت كرد. صدام از محل حادثه فرار كرد و مخفيانه به سوريه رفت. او مدت شش ماه در سوريه اقامت داشت. در اين مدت، ملازم و همنشين بنيانگزار حزب بعث - ميشل عفلق - كمونيست بود؛ و از آن زمان بود كه ميشل عفقل، رهبر سياسي و معنوي صدام گرديد.
صدام در سال 1962 به مصر رفت و بعد از آنكه به دروغ براي او گواهي پايان تحصيلات دورهء متوسطه صادر شد، به دانشكدهء حقوق مصر راه يافت؛ اما به علت بيسوادي، تا زماني كه به عراق بازگشت، نتوانست تحصيلات خود را در اين دانشكده به اتمام برساند. در آن دوران، صدام مسئول حزب بعث در قاهره بود. با وجود نقش فرعي و اندكي كه در عمليات ترور ناموفق عبدالكريم قاسم ايفا كرد، اين نقش، مسير پيشرفت او را در حزب همواره و آيندهء سياسياش را بيمه كرد.
سال 1963، حزب بعث به رهبري احمد حسن البكر تكريتي موفق شد حكومت مردمي عبدالكريم قاسم را سرنگون كند؛ در نتيجه، صدام با سرعت از مصر به عراق بازگشت. در عراق با دختر دائياش ساجده خيرالله طلفاح ازدواج كرد.
در اين مقطع، صدام بدترين جنايتها را در حق مردم عراق مرتكب شد. او در جنايتهايي مانند: قتل، غارت اموال مردم و تجاوز به زنان توسط گروهي كه «پاسداران ملي» ناميده ميشدند، شركت نمود. اما اين مرحله مدت زيادي ادامه نيافت و حاكم جديدي به نام عبدالسلام عارف روي كار آمد و احمد حسن البكر و حزب بعث را كنار زد. عبدالسلام عارف از بعثيها انتقام سختي گرفت و زندانهاي عراق را از اعضاي اين حزب توطئهگر و خائن پر نمود. اين بار صدام به اتهام اقدام عليه رهبر جديد كشور، دستگير شد؛ اما توانست از زندان بگريزد و تا سال 1968، زماني كه بار ديگر بعثيها قدرت را در دست گرفتند، مخفي ماند.
در آن هنگام، عبدالرحمان عارف، رئيس جمهور عراق بود. او پس از كشته شدن برادرش عبدالسلام عارف، در جريان يك سانحهء هوايي در سال 1966، به رياست جمهوري عراق رسيده بود. عبدالرحمان عارف، مرد ضعيفي بود و درايت و تجربهء لازم را براي حكومت بر يك كشور خاورميانهاي مانند عراق نداشت. علاوه بر اين، هميشه مست بود. اين مسائل، راه را براي به دست گرفتن قدرت توسط بعثيها هموار كرد.
عدالکریم قاسم
قتل احمد حسن البكر
صدام، همهء رقباي خود در قدرت، حتا شخص اوّل حكومت، احمد حسن البكر را از سر راه برداشت. ابتدا توطئهء بركناري او از قدرت را طراحي كرد و دو سال بعد، طرح ترور او را به اجرا درآورد. طبق بيانيههاي رسمي، احمد حسن البكر در 16 ماه مه 1979 دچار سكتهء قلبي شد؛ اما حقيقت اين است كه او در اثر مسموميت از دنيا رفت.
پس از آن، فرزند نامشروع العوجه، مرد اوّل حكومت شد و بدون هيچ مخالفتي، نزديكان و عشيرهء او، مناصب مهم و اصلي را تصرف كردند و تمام زبانها لال گرديد. صدام با عراق و مردم آن، هر طور كه ميخواست رفتار ميكرد و هيچكس نميتوانست عليه او سخني بگويد. صدام معتقد بود مردم عراق بنده و بردهء او هستند. وي ميگفت اين سرزمين ملك اوست. به سرعت زندانهاي عراق، پر از زنان و مردان عراقي شد. اطرافيان پست او، آبروي مردم را بر باد دادند، اما هيچكس ياراي اعتراض نداشت.
ديدار بدل صدام از زندان
روزي صدام به من مأموريت داد تا از يكي از زندانها ديدار كنم؛ نه به خاطر تفقد از زندانيان؛ بلكه براي ارعاب فعالان در زندان تا دريابند كه صدام بنا به تعبير خودش، هميشه بالاي سر آنها حاضر است. هنگام ورود به زندان، مدير زندان به استقبال آمد. پس از طرح چند سؤال دربارهء وضعيت زندان و پاسخ مدير به سوالهاي من، او بدون هيچ مقدمهاي خطاب به من گفت: «جناب رئيس، امروز زن بسيار زيبايي را به زندان آوردهاند . . . به نظرم مورد پسند حضرت عالي باشد.» او اين عبارت را بدون هيچگونه شك و شبههاي به زبان آورد؛ چون ميدانست صدام نه فقط به خاطر اغراض جنسي، بلكه براي تنبيه برخي از زنان زنداني، متعرض آنها ميشود. به او گفتم: «كجاست و چرا تا حال در اين باره حرفي نزدي؟» و به همان شيوهء صدام به او ناسزا گفتم. رئيس زندان با عجله رفت و آن زن را آورد. از اهالي يكي از شهرهاي جنوب عراق و از يك عشيرهء معروف بود. چند سؤال از او كردم و به مدير زندان گفتم: «او را به سلولش بازگردانيد . . . فعلن با او كاري ندارم.»
تصفيهء اطرفيان و دوستان سابق
صدام براي تسلط بر مقدرات عراق و از بين بردن رقباي خود، راه فريب، پستي و رذالت در پيش گرفت. صدام تبهكاران و جانيان معروف را جهت قتل و ارعاب مخالفانش به كار گرفت. از آنها براي تعليم جلادان خود كه جنايتهايشان فوق تصور است، استفاده كرد. يك نمونه از رذالت و فرومايگي صدام، نحوهء رفتار او با رفقايش در عمليات ترور عبدالكريم قاسم بود. عبدالكريم قاسم كه از اين ترور، جان سالم به دربرده بود، همهء عوامل ترور را عفو كرد. در حالي كه صدام، پس از قدرتيابي، به حساب تكتك آنان رسيد و اقدام به تصفيهء آنها كرد. اگر صدام بويي از انسانيت و شرافت برده بود، حداقل با رفقايش با همان تسامح و مدارايي برخورد ميكرد كه شخص مورد سوء قصد در اين عمليات با آنها رفتار كرد.
مرحوم عبدالكريم قاسم در شبي كه بنا بود شركتكنندگان در توطئهء ترور او اعدام شوند، نتوانست به رختخواب برود و از طريق راديو و تلويزيون اعلام كرد كه از حق خود نسبت به آنها گذشته است و آنها را عفو ميكند. بدين ترتيب، آنها از زندان آزاد شدند و عبدالكريم قاسم هم از خانوادهء رانندهاي كه در اين عمليات كشته شده بود، عذرخواهي كرد و با كساني كه به او تعدي كرده بودند، اين گونه رفتار كرد؛ اما صدام، رفقاي خود، يعني همان كساني را كه موقعيت حزبيشان بالاتر از او بود، يكي پس از ديگري از ميان برداشت. افراد نامبردهء زير، از جملهء كساني هستند كه به دستور صدام به طرق مختلف قرباني شدند:
1- فؤاد الركابي: مؤسس حزب بعث در عراق و نمايندهء حزب در اولين دولتي بود كه بعد از 12 جولاي 1968 تشكيل شد. الركابي در حالي كه 28 سال داشت، و مهندس عمران و از اهالي ناصريه بود، به وزارت عمران منصوب شد. بعدن صدام او را به جاسوسي براي آمريكا متهم كرد و در زنداني واقع در شرق بغداد حبس كرد. سپس يك زنداني ديگر به نام عبداللطيف السامرائي را كه زني را به قتل رسانده بود، مأمور كرد تا الركابي را به قتل برساند و خود از زندان آزاد شود. السامرائي با كاردي كه مسئولان زندان در اختيارش گذاشته بودند، الركابي را مضروب كرد. امكان كمك به الركابي در بيمارستان وجود داشت؛ اما صدام دستور داده بود او را بر روي تخت به حال خود رها سازند تا كشته شود.
2- اياد سعيد ثابت: عضو فرماندهي منطقهاي حزب بعث بود. او دريافته بود كه رسيدن صدام به قدرت، زندگانياش را با خطر روبهرو ميكند. از اين رو عراق را ترك كرد. صدام حكم اعدام او را صادر كرد؛ ولي تلاشهاي دستگاه اطلاعات عراق براي ترور اين شخص، ناكام ماند.
3- سعدون البيرماني: در يك تصادف ساختگي اتومبيل، او و همسرش كشته شدند.
4- سمير عزيز النجم: صدام او را به خود نزديك گردانيد و به عضويت در فرماندهي منطقهاي حزب ارتقاء داد؛ اما در يك سانحهء هوايي عمدي، او را از بين برد.
5- خالد علي صالح: اين شخص تا سال 2003 (سقوط صدام) در تبعيد به سر ميبرد.
6- سليم الزيبق: صدام به او سم تاليوم خورانيد و در اثر مسموميت از دنيا رفت. در آن هنگام گفته شد كه مبتلا به سرطان بوده كه ابدن صحت نداشته است.
7- عبدالكريم الشيخلي: در 8 آوريل 1980 در حالي كه بازنشسته شده بود، با شليك گلوله ترور شد.
اتاق تاريك
در ماههاي اوّل، هر روز تقليد از رفتارها و شخصيت صدام را تمرين ميكردم. اين تمرينها در قصر جمهوري انجام ميگرفت. مربي مخصوص من، محمد الجنابي بود كه خود را به عنوان مشاور ديوان رياست جمهوري به من معرفي كرد. ما با هم تعداد زيادي از فيلمهايي را كه صدام در آنها حضور داشت، تماشا كرديم و نحوهء واكنش و رفتارهاي صدام را با دقت ديده و تمرين كرديم. صدام هرچند وقت يك بار براي ملاحظهء پيشرفتهاي من در تمرين، در دفتري كه در آن تمرينات را ادامه ميدادم، حضور مييافت. اين دفتر بعدن به «اتاق تاريك» معروف شد. چراغهاي اين اتاق در بيشتر اوقات، در حالي كه با مربيام محمد الجنابي نوارهاي ويدئويي تماشا ميكرديم، خاموش بود؛ اما اين موضوع ربطي به اسم اين دفتر نداشت؛ بلكه نام آن به كساني ارتباط پيدا ميكرد كه در خدمت صدام بودند.
به كارمندان قصر، آنهايي كه از حضور من اطلاعي نداشتند، اخطار داده شده كه اين دفتر، (اتاق تاريك) استوديوي ظهور عكس در موارد بسيار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند. در ابتدا، انجام تمرينها در حضور صدام برايم دشوار بود. ناراحت شدن صدام از موضوعي، يعني مرگ حتمي طرف مورد نظر.
سرانجام به كمك مربيام، محمدالجنابي، توانستم كاملن احساس اطمينان پيدا كنم. محمدالجنابي آگاه بود كه زنده ماندنش بستگي به پيشرفت كار من دارد. ما روزهاي متمادي، نحوهء صدور اوامر، سيگار كشيدن و برداشتن آن از روي لبها به شيوهء صدام را تمرين كردم. هنگامي كه محمدالجنابي احساس كرد من در مقابل صدام، آمادگي انجام كارها را دارم، ترتيب ملاقات من با صدام را فراهم كرد. بسيار نگران بودم كه مبادا كارهايم دقيق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام كارها ابراز خرسندي كرد.
روزي صدام وارد اتاق تاريك شد و ابراز داشت كه طرح و برنامهاي دارد. با شور و حرارت گفت: «ميخواهم تو را مخفيانه به ايران ببرند؛ به يكي از شهرها يا مناطق بزرگ ايران بروي، مثلن خرمآباد يا اهواز يا جايي ديگري در مقابل يكي از اماكن مقدس آنها توقف خواهي كرد و از تو فيلم تهيه ميكنيم. بعدن نسخهاي از آن را براي دولت ايران به تهران ميفرستيم تا ببينيم عكسالعمل مسئولان ايران چگونه است؟»
پنداشتم اين انديشه، يكي از طرحهاي ديوانهوار صدام است كه غالبن او به اجرا درميآورد. در حالي كه ميخواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن اين طرح صحبت كنم. صدام خنديد و گفت: «نترس ميخائيل! اين فقط جهت مزاح بود. قبلن گفته بودم كه اهل مزاحام.» عليرغم سخيف بودن اين لطيفه، من هم خنديدم. صدام علاقمند بود كه وانمود كند اهل مزاح و لطيفه است، اما كمتر كسي به اين قضيه معتقد بود و محال است كه بتوان دريافت صدام با شوخيهايش چه منظوري دارد.
محمدالجنابي درصدد برآمد زبان كردي را هم به من ياد بدهد. يادگيري اين زبان براي شخص عرب زبان بسيار دشوار است، به همين دليل نسبت به يادگيري آن اعتراض داشتم. محمدالجنابي به اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت يادگيري هر زباني غير از زبان مادريات را از دست ندهي.» نميدانستم كه اصرار محمدالجنابي روزگاري باعث نجاتم خواهد شد.
به هيچ وجه آزادي عمل نداشتم. هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، ميبايست در معيت محافظ و با اتومبيل ويژهء ليموزين كه داخل آن قابل رؤيت نبود، رفت و آمد ميكردم و از ريش مصنوعي استفاده ميكردم كه چهره و قيافهام را كاملن تغيير ميداد. وقتي افراد بيگانهاي در قصر حضور مييافتند، حق همراهي با صدام را نداشتم، حتا كارهايم در داخل قصر هم تحت كنترل شديد بود.
عمل جراحي پلاستيك
مربيام محمدالجنابي از همان ابتدا يادآور شد كه عليرغم شباهت زيادي كه با صدام دارم، اما ميزان اين مشابهت، كامل و صد در صد نيست. يكي از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود كه اين مشكل را با كفش پاشنه بلند حل ميشد. به درخواست محمدالجنابي به تصوير صدام با دقت نگاه كردم و گفتم: «بيني صدام از بين من بزرگتر است.» الجنابي جواب داد: «بله همينطور است. به نظر من بهتر است اين موضوع را مؤدبانه به عرض ايشان برسانيم. اين طور نيست؟ و ديگر چه؟»
جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.»
گفت: «بله، اما چهرهء صدام اين طور نيست. ميخائيل بنشين.»
روي مبلي در كنار پنجرهاي كه مشرف به پرچين قصر و رود دجله بود، نشستم. الجنابي گفت: «ظاهرن داري وزن اضافه ميكني؟» جواب دادم: «بله، تقصير مادرم استو از وقتي خواهرم ازدواج كرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به جز من، كسي را ندارد كه مورد توجه قرار دهد. در حال حاضر هم قدرت خريد هرچه بخواهد، دارد. طوري برايم غذا آماده ميكند كه گويي ديگر آخرين وعدهء غذايي من در اين دنياست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام كمتر بود و از بابت خوردن مشكلي نداشتم.
محمدالجنابي به من توضيح داد كه براي اينكه كاملن شبيه جناب رئيس شوم، به يك عمل جراحي ساده نياز دارم. وي از من نظر خواست. جواب دادم: «خيلي مطمئن نيستم. به نظر شما اين كار ضرورت دارد؟»
محمد گفت: «در اين باره فكر كن. اگر يك پزشك جراح زيبايي از آلمانغربي دعوت كنيم، مشكلي به وجود نخواهد آمد. او ميتواند بيني و گونهء تو را خيلي سريع اصلاح كند.»
ميدانستم كه مخالفت من با اين عمل، سرپيچي از اوامر صدام محسوب ميشد و به نظر صدام، كساني كه از خواستههاي او پيروي نكنند، براي هميشه وجودشان زايد است. به نظر صدام اين گونه افراد لياقت زنده ماندن نداشتند. بنابراين به محمدالجنابي جواب دادم: «اگر امكان دارد به اطلاع رئيس برسانيد كه من آمادهء انجام عمل جراحي هستم.»
يك هفتهء بعد دكتر «هلموت ريدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد. اتاق عمل كوچكي با همهء ابزار و وسائل لازم در داخل قصر آماده كردند. تا حد ممكن، سعي شده بود افراد كمتري از اين كار اطلاع پيدا كنند. از محمدالجنابي دربارهء عدم استفاده از پزشكان عراقي سوال كردم. او با خنده جواب داد: «پزشكان عراقي جرأت كافي براي انجام اين كار را ندارند؛ زيرا اگر اشتباهي در عمل جراحي رخ دهد . . . » الجنابي كه ديد وحشت كردهام گفت: «جاي نگراني وجود ندارد، اما همان طور كه گفتم اگر اشتباهي در عمل رخ دهد پزشكان عراقي از نتيجهء آن ميترسند زيرا سزايي جز مرگ در انتظارشان نيست. حتا عملهاي جراحي ناچيز و سادهاي كه بر روي رئيس جمهور يا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشكان خارجي بوده است.
به الجنابي گفتم: «چه كسي براي صدام تضمين ميكند كه دكتر هلموت ريدل پس از بازگشت به آلمان در اين باره سكوت ميكند و اين سر را فاش نخواهد كرد؟!»
الجنابي جواب داد: «به او مبلغ 250 هزار دلار براي انجام اين عمل پرداخت شده است و همچنين به اطلاع او رساندهاند كه اگر اين راز را در غرب فاش سازد، بايد منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.»
به او گفتم: «ممكن است به اين كار تن دهد؛ اما اين مبلغ ناچيز است. براي چه شخصيتي چون هلموت ريدل خود را گفتار چنين مسائلي كند؟ امكان ندارد چنين پزشكي، انسان فقيري باشد.»
محمد الجنابي در جواب گفت: «امثال اين شخص هميشه فراوان بودهاند. دو سال قبل، دكتر ريدل در يكي از شهرهاي واقع در شمال هانوور به اتهام بسيار زشتي دستگير شد. او به دو كودك 9 ساله تجاوز كرده بود. به همين دليل، پروانهء پزشكي وي باطل شده و از انجام اين كار حرفهاي براي هميشه منع شده بود. وقتي صدام از اين موضوع باخبر شد، گفت: امكان دارد روزي اين شخص به درد ما بخورد.»
عمل جراحي شروع شد و خال بالاي گونهام با استفاده از يك دستگاه بيرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشي از عمل، شباهتم به صدام بيشتر شده بود؛ به نحوي كه بيشتر از دو انسان دوقلو به هم شبيه شده بوديم. به محض مراجعت، محمدالجنابي، كيفي حاوي چند ريش مصنوعي و چند عينك به من داد و دستور اكيد صادر كرد و گفت: «بايد عادت كني كه وقتي خارج از قصر هستي ناشناخته بماني. اين عينكها و ريش را امتحان كن؛ از ايالات متحده خريداري شده و از موي حقيقي ساخته شده است. از بهترين نوعي است كه امكان تهيهء آن وجود داشته است.»
اولين حضور به جاي صدام
در صبح يكي از روزها، صدام طبق معمول براي ملاحظهء جريان كار به اتاق تاريك آمد. در آن هنگام، همراه با مربيام، محمدالجنابي، مشغول تماشاي يكي از فيلمهاي صدام بودم كه در حال ديدار از بيمارستان بود. صدام نشست و با ما آن فيلم را تا آخر تماشا كرد. آنگاه گفت: «ميخائيل فكر ميكنم ديگر آمادگي ديدار از بيمارستانها را داشته باشي. ميخواهم فردا به ديدار يكي از بيمارستانها بروي. نظر خودت چيست؟
چارهاي جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت عالي مايل باشيد، من اين كار را انجام خواهم داد. روز بعد، محمدالجنابي همهء كارها را براي انجام اين ديدار ترتيب داد و كاروان به سوي يكي از بيمارستانها حركت كرد. مدير بيمارستان و تعدادي از پزشكان براي استقبال از من آمده بودند. در رابطه با شرائط بيماران و زخميها، و همچنين بهبود وضعيت بيمارستان پيشنهادهايي به من دادند. از من به گرمي استقبال كردند و اين استقبال گرم، ناشي از ترس شديد آنها بود. حرف و حديثهاي فراواني دربارهء زخميهايي وجود داشت كه توسط محافظان صدام به قتل رسيده بودند، تنها به اين علت كه از صدام به گرمي استقبال نكرده و يا نسبت به جنگ اظهار ناراحتي كرده بودند.
در طي بازديد از قسمتهاي مختلف بيمارستان، شرائط روحي بسيار نامناسب يك مجروح توجهم را جلب كرد. به پزشك مسئول بخش گفتم كه اين زخمي نياز به معالجهء رواني دارد و لازم است علاوه بر مداواي جراحاتش، متخصص اعصاب و روان هم او را معاينه كند. به خاطر بيتوجهي به اين جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود. به سخنانم ادامه دادم . از دانش پزشكيام براي آن دكتر حرف زدم. پزشك خواست چيزي بگويد اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولين مستقيم او با توست. او را تا يك ساعت ديگر به بخش ويژه منتقل كن و يك پزشك متخصص اعصاب و روان براي معاينهء او بفرست؛ فهميدي؟»
پزشك كه از ترس ميلرزيد و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت داد. به شدت پزشك بيچاره را ترسانده بودم به طوري كه نميتوانست حرف بزند. به او گفتم: «بسيار خوب، حدود يك ماه ديگر از بيمارستان ديدن خواهم كرد. دوست ندارم اين مسئله تكرار شود.»
پزشك با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب رئيس»
وقتي سوار اتومبيل شدم، از اين كار پشيمان شدم. در آن شرائط، بيشتر با شخصيت صدام مطابقت داشتم تا با شخصيت خودم؛ چرا كه قبلن چنين رفتارهايي از من سر نميزد. همچنين فكر ميكردم پا را فراتر از وظائفم گذاشتهام. به همين خاطر خواستم به نحوي از محمد الجنابي عذرخواهي كنم. با نگراني پرسيدم: «چرا ميخندي؟»
گفت: «خيلي عالي بود ميخائيل! وقتي موضوع را به عرض صدام برسانم، خيلي خوشحال خواهد شد.»
من از ترس عاقبت كارم گفتم: «آيا نياز است ايشان را در جريان بگذاريد،؟»
گفت: «بالطبع . . . جاي نگراني وجود ندارد. صدام خوشحال ميشود. اين موضوع، تبليغ مناسبي براي ايشان خواهد بود.»
دو روز بعد، صدام با در دست داشتن يك نسخه از روزنامههاي الثوره و الجمهوريه، وارد اتاق تاريك شد. اين دو روزنامه تحت سيطرهء كامل حزب بعث و رژيم بودند. طارق عزيز و اكرم (شوهر خواهرم) نيز همراه صدام به اتاق تاريك آمده بودند. صدام گفت: «ميخائيل، بسيار عالي بود . . . » سپس نسخهاي از روزنامهء الثوره را به من داد. عنائين صفحهء اوّل را خواندم. يكي از عنوانها اين بود: «مهر و عطوفت رهبر بزرگ» !
اين احمقانه به نظر ميرسيد كه صدام روزي وجود مرا تهديدي براي خودش به حساب آورد. به همين دليل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عميق و مستحكم شد؛ تا جايي كه من نمونهاي براي اين گونه روابط بين صدام و اطرافيانش سراغ ندارم.
حضور در جبهه هاي جنگ با ايران
هنوز يك ماه از واگذاري من و محمدالجنابي به حال خود توسط صدام نگذشته بود كه وي ما را غافلگير كرد و همراه با «عبدالقادر عزالدين» (وزير جديد آموزش و پرورش) وارد اتاق تاريك شد. محمد الجنابي فورن نوار ضبط صوتي را كه در حال گوش دادن به آن بوديم، خاموش كرد و بلند شد و ايستاد. صدام به اشاره كرد كه بنشيند. صدام خطاب به من گفت: «ميخائيل، ميخواهم راجع به موضوعي با تو صحبت كنم. به همين خاطر به اينجا آمدهام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموريتهاي تو خرسندم» صدام همچنين گفت: «در حال حاضر تو ميتواني خدمت بزرگ به كشورت بكني. ميخواهم زماني را در جبههء جنگ در كنار نيروهاي قهرمانمان باشيم.» سپس گفت: «آنها نياز دارند رئيسشان را ببينند . . . لازم است بدانند كه او در كنارشان است. من شخصن قادر به انجام اين كار نيستم. جنگ از اينجا اداره ميشود و هيچ يك از افسران بلندپايه نميتوانند بدون دستور من كار انجام دهند. از اين طريق به عراق كمك ميكني.»
پس از مدتي به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در كركوك سفر كردم. از آنجا به طرف شرق به سمت چمچمال و تپههاي «بان مفان» در اطراف روستاي «فره هنجير» و كوران رفتم. در اين مناطق، گردانهاي پيادهء تابع تيپ 36 از لشگر هشتم پياده مستقر بودند. با فرمانده تيپ كه درجهء سرتيپي داشت، ملاقات كردم. اين افسر، همانند همهء افسراني كه با آنها ملاقات ميشد، تأكيد ميكرد كه شرائط نيروها بسيار خوب است و روحيهها بالاست. هنگامي كه از نيروها بازديد كردم، متوجه شدم شرائط بسيار نامساعدي دارند و بسيار خستهاند.
اوسيراك
پس از حدود يك سال از آغاز جنگ با ايران، عراق ميرفت تا قدرت هستهاي شود و اولين بمب هستهاي خود را آماده نمايد. اما بدشانسي موجب تأخير برنامه هاي هستهاي شد. ابتدا جنگندههاي ايراني و چندي بعد، هشت جت جنگندهء اف-16 با پوشش شش جنگندهء اف-15 به نيروگاه هستهاي «اوزيراك» در التويثه (واقع در جنوب شرق بغداد) حمله كردند. حملهء جنگندههاي اسرائيلي كه بيش از دو دقيقه طول نكشيد، خسارات بسيار سنگيني به بار آورد. تنها مقدار اندكي از مواد هستهاي كه در نقاط دوردست در زير زمين نگهداري ميشدند، سالم ماندند. فقط يك ماه ديگر لازم بود تا نيروگاه تكميل شود و عراق بتواند مواد اوليهء بمب هستهاي را تهيه نمايد. در كتابي كه به نام «دقيقتان فوق بغداد» به همين مناسبت انتشار يافت از قول «عزر وايزمن» (رئيس جمهور وقت اسرائيل) نوشته شده است كه عراقيها تنها يك ماه زمان لازم داشتند تا اولين بمب اتمي خود را بر روي يكي از شهرهاي ايران آزمايش كنند.
شكست حصر آبادان
در ماه سپتامبر، ارتش ايران موفق شد محاصرهء آبادان را در هم بشكند. در اين عمليات، نيروهاي عراقي دچار تلفات جاني بسيار سنگيني شدند، ضمن اينكه 1500 نفر نيز به اسارت ايرانيها درآمدند. حملهء بعدي ايران در منطقهء اهواز نيز موفقيتآميز بود. آنها توانستند «بستان» را در ماه نوامبر بازپس بگيرند. جريان جنگ به نفع ايرانيها تغيير كرده بود. با اين وجود، روزنامههاي رسمي عراق نظير الجمهوريه، در اين باره مطلبي منتشر نميكردند.
در آن زمان، عراق از عربستان سعودي، كويت، قطر، بحرين و امارات متحده عربي كمكهاي مالي فراواني دريافت ميكرد. اين كشورها به عراق به عنوان «پاسدار دروازهء شرقي» مينگريستند.
صدام پس از آنكه بستان به دست ايرانيها افتاد، مرا به جبههها فرستاد. روحيهء ارتش عراق به طور آشكاري پائين آمده بود. اعزام من به جبهه، تنها براي تقويت روحيهها بود. به همراه دوست و همراه هميشگيام محمد الجنابي به جبهه رفتيم. ما از جادههاي كوت و بصره گذشتيم و سپس به طرف شرق به سمت العماره به راه افتاديم. از آنجا با يك دستگاه لندكروزر به خط مقدم كه در فاصلهء 50 كيلومتري قرار داشت، منتقل شديم.
لباس نظامي با درجهء مارشالي پوشيده بودم، در حالي كه صدام فرد بسيار ترسويي بود و ابدن دورهء آموزش نظامي و افسري نديده بود. هنگامي كه به سمت شهرستان مرزي «دشت آزادگان» نزديك رودخانهء كرخه به راه افتاديم، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. نيروهاي عراقي، پس از شكست سنگيني كه در بستان خورده بودند، تا اين نقطه عقبنشيني كرده بودند. تعداد زيادي كشته در گوشه و كنار افتاده بود. در جبهه سعي كردم تعادل روحي خودم را حفظ كنم. نيروهاي ايراني، حدود چند صد متر آن طرفتر، در سمت ديگر قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگي از كار افتاده و حفرههايي كه توسط بمبها و گلولههاي توپ ايجاد شده بود و همچنين كشتههاي فراواني به چشم ميخورد.
رزمندگان عراقي وقتي مرا در كنار خودشان ديدند، مات و مبهوت شدند. اين خبر پخش شد كه «رهبر بزرگ اعراب» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود ميفرستاندند. نتيجهء اين كار، دقيقن همان بود كه صدام از من ميخواست.
در صبح روز دوّم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادلا آتش، به همراه محمد الجنابي و چند افسر بلندپايه از چادرم بيرون آمدم. با اينكه از سنگرهاي خط مقدم فاصله داشتيم، احساس كردم فلز بسيار داغي به ران پاي چپم فرو رفت. به پايم نگاه كردم ديدم خون از زير شلوار نظاميام بيرون ميآيد. فهميدم كه هدف گلوله قرار گرفتهام. لحظهاي بعد بر زمين افتادم. بر اساس اطلاعاتي كه بعدن به دستم رسيد، 3 تن از ايرانيها توانسته بودند خود را در پشت يك عارضه در فاصلهء 200 متري خطوط دفاعي عراق مخفي كنند. به هنگامي كه من و محمد الجنابي را كاملن در پشت سرم قرار داشت، ديدند، بدون شك خيال كردند كه خداوند آنها براي انجام اين ماموريت برگزيده است. بعد از گذشت چند ثانيه از تيراندازي به سوي ما، اين سه ايراني ناپديد شدند و بار ديگر، در پشت غبار رملي و نزديك به يك جيپ نظامي ايراني ديده شدند. آنها با اين جيپ به سمت خط ايران به راه افتادند؛ اما خيلي فرصت پيدا نكردند و فقط موفق شدند حدود صد متر حركت كنند كه صداي انفجاري شنيده شد. جيپ آنها بر اثر برخورد با مين آتش گرفت و هيچكدام از سرنشينان زنده نمادند تا اين پيروزي را جشن بگيرند.
بعد از اينكه به هوش آمدم، متوجه شدم در يكي از اتاقهاي ويژهء بيمارستان ابنسيناي بغداد هستم. مدت سه هفته در بيمارستان بايد بستري ميشدم. آمنه همواره در كنارم بود. صدام تماس گرفت و خواست در يكي از شبها، به همراه محافظان شخصي مرا ببيند. او در حضور مادرم و آمنه و وهب و اكرم، به من به خاطر ابراز شجاعت و حفظ اصول و مباني حزب بعث در مقابله با مجوسان (ايرانيها)، نشان «رافدين» اعطاء كرد.
در ژانويهء 1982، صدام حملهء بزرگي را از جبههء مياني آغاز كرد كه منجر به تصرف شهر گيلانغرب واقع در 40 كيلومتري مرز در «كبيركوه» و 200 كيلومتري شمال شرق بغداد شد. اما اين وضعيت خيلي دوام نيافت. عراق منطقهء وسيعي را در جنوب پس از تلفات انساني زيادي كه متحمل گرديد، از دست داد. در محمره (خرمشهر) حدود 70 هزار سرباز ايراني تجمع كرده بودند؛ در حالي كه 3 لشگر مجهز از ما در اين شهر استقرار داشت و يك لشگر ديگر در جادهء شمال غرب نزديك شطالعرب (اروندرود) مستقر بود.
صدام به همراه همسر
نبرد بسيار سنگين در 21 ماه مارس 1982 آغاز شد و مدت 4 روز ادامه يافت و سپس با وارد شدن تلفات بسيار سنگين به عراق پايان يافت. در اين حمله حدود 30 هزار تن از نيروهاي عراقي كشته و 20 هزار تن نيز به اسارت نيروهاي ايراني درآمدند و حدود 60 هواپيماي جنگي عراق ساقط شد. راديو بغداد، برنامهء مفصلي از فداكاريهاي نيروهاي عراقي پخش ميكرد؛ اما ديگر اعتماد به ارتش عراق در بين مردم كاهش يافته بود و نيروهاي ايراني خود را به مرزها رسانده بودند و براي اولين بار، بصره در معرض گلولهباران توپخانهء سنگين ارتش ايران قرار گرفته بود.
جنايتهاي صدام
هيچگاه خيال نميكردم چنان صحنهء وحشتناكي را ببينم. سينهء جواني را از گلو تا معده از سه طرف شكافته بودند و ديگري را دست و پايش قطع بود. در حالي كه جوان ديگري چشم و گوش نداشت. جواني را ديدم كه پوستش را از گردن تا پيشاني كنده بودند؛ معلوم بود او را خفه كردهاند. جسد ديگري در آنجا بود كه دور گردنش بريده شده بود. مغز يكي ديگر را با متهء برقي سوراخ كرده بودند. سپس احمد را ديدم:
در دوران استراحتم پس از اصابت تير به پايم، توانستم مدت زيادي را در كنار همسرم آمنه خوش بگذرانم. در ماه فوريه، بعد از رعايت توصيههاي پزشكي بهبود يافتم. آمنه از ارتباطم با رژيم بعث اظهار ناراحتي شديد ميكرد. در آن شرائط، از بازداشتهاي پيدرپي و خبرهاي وحشتناكي كه از زندانها به بيرون درز پيدا ميكرد، به شدت متأثر شده بود.
رفتار با زندانيان بيگناه
نگراني همسرم هنگامي بيشتر شد كه دوستش «اسوة الراوي» از بصره به بغداد آمد. پس از آن كه از قصر صدام به منزل بازگشتم، متوجه شدم كه آمنه با خانمي كه چادر سياه پوشيده بود و بسيار اندوهگين به نظر ميرسيد صحبت ميكند. آمنه مرا به طور مختصر به او معرفي كرد. آن خانم خيلي به من دقت نكرد. ريش مصنوعي و عينك دودي زده بودم. آمنه گفت: «خواهر بزرگ اسوه، دوست و همسايهء مادرم در كربلا است و من از مدتها قبل، خانوادهء آنها را ميشناسم. اين خانم اخيرن با ماجراي خطرناكي روبهرو شده است. خوب است آن را بشنوي.»
آمنه گفت: «حدود 10 سال پيش، همسرش حسن حمدي الاسدي را در حادثهاي كه در حين كار برايش پيش آمد، از دست داد. همسرش مهندس بود. آنها داراي 2 پسر به نامهاي ياسين و احمد بودند. ياسين همانند پدرش مهندس شد. احمد هم دانشجوي رشتهء پزشكي بود. ماموران استخبارات صدام، احمد را يك هفته قبل از آنكه مردم به مناسبت فرا رسيدن زمستان، مراسم جشني برپا كرده بودند، دستگير كردند.» سپس آمنه از اسوه خواست كه خود بقيهء ماجرا را تعريف كند.
اسوه گفت: «به من خبر دادند احمد دستگير شده و در زندان مخوف ابوغريب در بغداد است. به آنجا رفتم. سه روز پيدرپي چندين بار تقاضا كردم كه بدانم چه بر سر فرزندم آمده است. كسي جوابي نداد. در نهايت ندانستم كه او در زندان ابوغريب است يا نه. سرانجام به بصره بازگشتم و هيچ خبري از احمد نشنيدم.»
از او پرسيدم چرا او را دستگير كردند. جواب داد: «اصلن علت اين كار را به من نگفتند. تعدادي دانشجو بودند كه فعاليت سياسي ميكردند؛ اما احمد هيچگاه با آنها همكاري نميكرد. او تمام حواسش به درسش بود. درخواستهايي به همهء وزارتخانهها و ادارات دولتي كه احتمال ميدادم با دستگيري او در ارتباط هستند، تقديم كردم. چند بار هم به زندان «الحاكمية» كه زير نظر سازمان مخوف اطلاعات (استخبارات) بود و در محلهء «الكراده» قرار دارد مراجعه كردم. زندان بسيار وحشتناكي بود. وقتي در نزديكي ادارهء گذرنامه قرار ميگيري، ساختمان زندان سه طبقه به نظر ميآيد؛ اما دو طبقهء ديگر آن زيرزمين است. من از اين مكان تا منطقهء «المنصور» كه دفنر اصلي رئيس اطلاعات در آنجا قرار داشت، پياده رفت و آمد ميكردم. در آنجا هم هيچ اطلاعي به من ندادند. سه هفتهء قبل، ياسين هم توسط مأموران اطلاعات دستگير شد. اين بار هم هيچكس حرفي نزد و اطلاعاتي نداد. از زماني كه فرزندم را بردهاند، عقلم را از دست دادهام.»
با بيان اين ماجرا، اسوه بسيار متأثر شد، اما به هر حال ادامه داد: «پريروز يكي از مزدوران وزارت تبليغات حزب بعث به ديدار من آمد و به من اطلاع داد كه ميتوانم جنازهء فرزندم احمد را از پزشكي قانوني بغداد تحويل بگيرم.» اين ماجرا خيلي غيرعادي نبود؛ زيرا اغلب زندانيان سياسي بدون اثبات حكم و يا برگزاري دادگاه اعدام ميشدند.
با آن زن دردمند، اظهار همدردي كردم و با حساسيت زياد از او پرسيدم: «چند روز از درگذشت احمد ميگذرد؟» اسوه گفت: «مطمئن نيستم. در اين باره چيزي به من نگفتند. فكر ميكنم ساعت قبل از تحويل جنازه و شايد يك روز قبل فوت كرده باشد. دو ماه در زندان انفرادي بود و هنوز هم به من نگفتهاند كه گناه او چه بوده است.»
اسوه ادامه داد: «ساعت 11 صبح به پزشكي قانوني بغداد رسيم. ديدم صدها نفر ديگر هم منتظرند. به همهء آنها اطلاع داده بودند كه بيايند جنازهء عزيزانشان را تحويل بگيرند. ساعتهاي زيادي هيچ اتفاقي نيفتاد. منتظر بودم و با افراد حاضر در آنجا صحبت ميكردم. همه مانند من بودند. آنها هم فرزند، پدر يا همسرشان بدون هيچ گونه دليل منطقي دستگير شده بودند. بوي اجساد تهوعآور بود. مردم از بوي بد در عذاب بودند. سرانجام اسم صدا زدند و اجازهء ورود دادند. به اتاق كوچكي منتقل شدم. يكي از افسران مرا تحقير كرد و گفت: «مادر يك انسان بزدل خائن» سپس آب دهان به صورتم انداخت و دستور داد كه فرمي را پر كنم. آنگاه حدود يك ساعتي مرا در آن اتاق تنها گذاشتند. بر خود ميلرزيدم. سرانجام به من اطلاع دادند كه ميتوانم جنازهء فرزندم را تحول بگيرم. آنها به من گفتند كه حق برگزاري مراسم سوگواري و فاتحهخواني را ابدن ندارم. بعدن مرا به اتاق مردگان بردند. در آنجا با جسد فرزندم مواجه شدم.»
وقتي به دردناكترين قسمت اين ماجرا رسيد، گمان كردم كه از هوش ميرود؛ اما آهي كشيد و با اشكهايش مقابله كرد و به صحبتهايش ادامه داد: «در داخل آن اتاق، جسدهاي زيادي بودند. آمادگي ديدن صحنه را نداشتم. هيچگاه خيال نميكردم چنان صحنهء وحشتناكي را ببينم. سينهء جواني را از گلو تا معده از سه طرف شكافته بودند و ديگري را دست و پايش قطع بود. در حالي كه جوان ديگري چشم و گوش نداشت. جواني را ديدم كه پوستش را از گردن تا پيشاني كنده بودند؛ معلوم بود او را خفه كردهاند. جسد ديگري در آنجا بود كه دور گردنش بريده شده بود. مغز يكي ديگر را با متهء برقي سوراخ كرده بودند. سپس احمد را ديدم.»
اسوة لحظهاي چشمانش را بست، شايد تصوير فرزندش، زماني كه او را پيدا كرده بود، در ذهنش مجسم شده بود. او به سخنانش چنين ادامه داد: «جسدش سوخته و چهرهاش سياه شده بود. حتا من كه مادر او بودم، نتوانستم او را بشناسم. دستانش را به پشت بسته بودند. چهرهء درهم رفته و خشكيدهء او نشان ميداد هنگام جان دادن چه عذاب شديدي كشيده است. او را به يك تخت فلزي بسته و زير آن آتش روشن كرده بودند و زنده زنده پخته بودند.»
اسوة به خاطر مصيبتي كه برايش وارد شده بود، گريه و زاري ميكرد و هر بار نفسش بند ميآمد. او حدود يك ساعت طول كشيد تا اين ماجرا را توضيح دهد. آمنه به آرامي به من گفت: «اسوه از اينكه بتواند سر نخي از ياسين بدست آورد، نااميد شده است؛ در حالي كه همهء سرمايه و اميد زندگياش همين پسر است. آيا براي تو امكان دارد كه ببيني چه بر سر او آمده است؟»
در حالي كه همچنان تصوير اجساد تكه تكه شده، ذهنم را به خود مشغول كرده بود، پرسيدم: «چگونه اين كار را انجام دهم؟»
آمنه گفت: «آشنايان زيادي داري و ميتواني از آنها بپرسي.» همان شب براي اولين بار پس از ازدواجمان با آمنه بگومگو كردم. او از اينكه من نپذيرفته بودم دربارهء ياسين تحقيق كنم، بسيار ناراحت شده بود. در واقع من از قضيه بسيار ميترسيدم؛ زيرا هرگونه اشاره به كسي كه از طرف مأموران اطلاعات دستگير شده باشد، ممكن بود مرا با خطر مواجه كند.
به قصر بازگشتم. روز بعد گمان ميكردن مربيام محمد الجنابي، تنها شخصي است كه ميتوانم با او دربارهء ياسين صحبت كنم. در حال تماشاي يك فيلم ويدئويي از آخرين ديدار صدام از كربلا بوديم. هنگامي كه فيلم تمام شد، محمد دستگاه را خاموش كرد و به من گفت: «ميخائيل، چه شده است؟»
گفتم: «منظورت چيست؟»
گفت: «من طي اين مدت خيلي خوب تو را شناختهام. حتا ميتوانم بفهمم كه در ذهن تو چه ميگذرد و چه چيزي باعث ناراحتيات ميشود. تو از صبح تا حالا حرفي نزدهاي. بگو چه شده است؟»
در ابتدا دل بودم اما ماجرا را به او گفتم محمد پاسخ داد: «مسئلهء دشواري است؛ اما نه به اندازهاي كه تو تصوري ميكني.»
گفتم: «بسيار خوب، من چه بايد بكنم؟ آيا بايد نزد صدام بروم و از او بخواهم كه شخصن به مسئله رسيدگي كند؟
گفت: «چرا كه نه؟ او تنها شخصي است كه ميتواند در اين باره تصميم بگيرد؛ نه ديگران.»
صدام يك روز صبح به طور ناگهاني به اتاق تاريك آمد. پسر كوچكش قصي نيز به همراهش بود و خيلي سرحال به نظر ميآمد. چند دقيقهاي سخناني ميان ما رد و بدل شد. آنگاه محمد بدون هيچ مقدمهاي به موضوع پرداخت و گفت: «جناب رئيس، براي ميخائيل، مشكلي پيش آمده. از حضرت عالي تقاضاي مساعدت دارد.» سپس به من گفت كه خودم موضوع را به اطلاع برسانم.
از شدت ترس در سر جايم منجمد شده بودم. صدام گفت: «مشكل چيست ميخائيل؟ چه چيزي تو را رنج ميدهد؟»
به او گفتم: «چيز مهمي نيست جناب رئيس.»
عرق كرده بودم و نميدانستم چه بگويم. صدام گفت: «به من بگو مشكل چيست؟»
به سختي آب دهانم را فرو دادم و ماجرا را گفتم. در حالي كه صدام و قصي به دقت به حرفهايم گوش ميدادند و لبخند ميزدند ادامه دادم: «همسرم دوستي از اهالي كربلا دارد و . . . »
صدام گفت: «ميخائيل، چرا آنها دستگير شدهاند؟»
گفتم: «نميدانم جناب رئيس. اما مادرشان ميگويد كاملن بيگناه بودهاند.»
گفت: «اسم پسر بزرگتر چيست؟»
سپس به قصي گفت: «نامش را يادداشت كن.» بعد به من گفت: «چند سال دارد؟» گفتم: «خيلي مطمئن نيستم؛ اما حدود 21 سال.»
صدام گفت: «ميخائيل، به موضوع رسيدگي ميكنم؛ اما نميتوانم هيچ قولي به تو بدهم. ما از ميزان جرم او خبر نداريم؛ ولي معتقدم كه دوست همسر تو (مادر ياسين) اين شايستگي را دارد كه با او به مهرباني رفتار كنيم. اگر جرم ياسين خيلي سنگين نباشد، ميتوانيم كمي نرمش نشان دهيم.»
احساس كردم حضور قضي در آنجا باعث شد كه اوضاع بد نشود. قصي (پسر كوچك صدام) با برادرش عدي تفاوت داشت. من او را كم ملاقات كرده بودم. در اين چند بار هم كه ديدم كم حرف ميزند. البته او چون پدر و برادر بزرگترش (عدي)، جنايتكار بود؛ اما كمي زيرك و عاقل به نظر ميرسيد. صدام دسش را رو شانهء قصي گذاشت و گفت: «ميخائيل، در اين باره اقدام خواهم كرد.»
ميدانستم كه جان مردم عراق براي صدام هيچ ارزشي ندارد؛ چه برسد به كسي كه به او جسارت كرده باشد. همينطور ميدانستم كه صدام به وعدههايي كه ميدهد اصلن پايبند نيست.
روز بعد وقتي به خانه رسيدم، آمنه با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «چه كار كردي ميخائيل؟ چه كار كردي؟!»
با شگفتي به او گفتم: «دربارهء چه صحبت ميكني؟»
آمنه با تعجب گفت: «ياسين آزاد شد.» شادي چهرهاش را فرا گرفته بود. «امروز همراه اسوة آمده بود اينجا.»
گفتم: «خودت او را ديدي؟ حالش چطور بود؟»
گفت: «آن طور كه بايد نيست؛ اما به هرحال زنده است.»
از خودم پرسيدم: «آيا صدام كه مدتهاست انسانيت را فراموش كرده، ممكن است درد و رنجهاي مادر ياسين را درك كرده باشد؟» جواب سؤالهايم منفي بود. اين موضوع مرا متعجب كرده بود. بعدن پاسخ خود را گرفتم. ياسين طوري با سم تاليوم مسموم شده بود كه حداكثر تا سه ماه بعد زنده ميماند. عملن هم ياسين بعد از گذشت مدت اندكي از آزادي، به سبب بيماري ناشناختهاي از دنيا رفت.
گاو صدام
صدام داراي مزارعي است كه در آنها، گاو، گوسفند و انواع حيوانات ديگر را پرورش ميدهد. صدام گاوي داشت كه آن را از انگلستان آورده بودند. هيكل زيبايي داشت. اين گاو حامله شد و روز وضع حملش فرا رسيد. مسئول زايمان گاو، دامپزشكي به نام «سليم محمد» بود. زايمان گاو با مشكل مواجه شد و اين پزشك براي نجات آن گاو و جنين، تمام سعي و تلاش خود را به عمل آورد؛ اما موفق نشد و گاو و گوساله هردو تلف شدند. هنگامي كه صدام باخبر شد، از كوره در رفت و گفت: «اين دامپزشك خائن را بياوريد.»
دامپزشك نگون بخت را دست بسته آوردند. صدام دستور داد او را در محوطهء قصر بيندازند. سپس خود سوار بر اتومبيل شد و سر آن دامپزشك بيگناه را زير گرفت و له كرد و او در جا مرد. او به خاطر مردن گاوي بيارزش، خشمگين ميشود و پزشكي را ميكشد. حال تصور كنيد چنين شخصي با مردم خود چه رفتاري ميتواند داشته باشد.
زن زيبا
يك بار با قيافهء ناشناخته همراه صدام بودم. تقريبن ساعت 8 بعد از ظهر در منطقهء المنصور بوديم. صدام، زن جواني را ديد و از او خوشش آمد. آن زن همراه همسرش بود. صدام به محافظان خود دستور داد كه آن مرد بينوا را بياورند. هنگامي كه او در مقابل صدام ايستاد، با لهجهاي محلي به او گفت: «واي بر تو، اين زن را كه با او قدم ميزني، از كجا آوردهاي؟»
آن مرد وقتي صدام را شناخت گفت: «جناب رئيس، اين زن، همسرم است.»
صدام به او گفت: «ساكت باش دروغگو.»
بعد به محافظان خود دستور داد او را دستگير كنند. اين شخص دستگير شد و به نقطهء نامعلومي برده شد. بعدن فهميدم كه اعدامش كردهاند. اما آن زن را به قصر صدام آوردند. صدام چند شبي را با او گذراند. سپس توسط محافظان نزديكش، او را سر به نيست كرد.
دختر شايسته عراق
هر سال به شيوهء كشورهاي اروپايي، در ميان كارمندان دولت، مسابقهاي براي انتخاب ملكهء زيبايي ترتيب داده ميشد. يك سال، فائزه دختر جواني كه واقعن زيبا بود، ملكهء زيبايي شد. وقتي صدام او را در صفحهء تلويزيون مشاهده كرد، شيفتهاش شد و دستور داد او را به حضورش آورند، البته به شيوهاي كه لطمهاي به منزلت رئيس وارد نشود. يكي از محافظان او رفت و يك ساعت بيشتر نگذشت كه آن دختر بينوا را به حضور صدام آوردند. فائزه با ديدن صدام بر خود ميلرزيد؛ اما صدام او را آرامش داد و گفت: «شما ميهمان من هستيد.»
دختر جوان وقتي از نيت پليد صدام آگاه شد، شروع به گريه كرد؛ اما صدام او را رها نكرد. بعد از مدتي كه كارش با اين دختر تمام شد، او را به «كامل حنا» سپرد. كامل حنا ميدانست منظور رئيس چيست. نيمه شب، فائزه را در يك خيابان خلوت بغداد رها كردند، سپس يكي از محافظان صدام با اتومبيل او را زير گرفته و جسدش را له كرد و بعد هم جسد بيجان او را در وسط خيابان رها كردند.
انتقام قصر ويران شده
سال 1991 بود. بر بلنديهاي قصر صدام كه توسط حملات هوايي متحدين ويران شده بود ايستاده بوديم. صدام به قصر ويران شده و اسباب و وسائل و اتومبيلهايي كه همگي از نوع مرسدس بنز بودند، نگاه ميكرد. خشم و غضب در چهرهء عبوساش آشكار بود. همگي سران رژيم نظير روكان تكريتي، شبيب تكريتي، صدام كامل، حسين كامل و . . . نيز ايستاده بوديم. قبل از آنكه صدام كلامي بر زبان آورد، محافظانش فهميدند كه رهبر بزرگ اعراب! چه ميخواهد. به سرعت دست به كار شدند تا خواستهء رهبر بزرگ را برآورده سازند. حدود 30 نفر از انقلابيون شيعه را از زندان آوردند و آنها را به صف كردند. صدام نگاهي به اين افراد انداخت. آنگاه با اسلحهء اتوماتيك كوچك خود، پي در پي به سمت آنها تيراندازي كرد و آنها را درو نمود. تعدادي از مأموران صدام، جنازهها را از صحنه بيرون بردند و تعداد ديگري، كفشهاي رهبر بزرگ! را كه قطرههاي خون به آن پاشيده شده بود، پاك كردند.
آتش خشم صدام همچنان زبانه ميكشيد. محافظان با سرعت رفتند و 30 نفر ديگر را آوردند. با اين عده نيز همان گونه رفتار شد. صدام ميكشت؛ بدون اينكه حرفي بزند. با اين مقدار خون هم سيراب نشد. اين بار انقلابيون كرد را آوردند. حدود 50 نفر با لباسهاي و قيافهء كردي؛ مقاوم و قهرمان. يكي از آنها آب دهان به صورت صدام انداخت. صدام او را از بقيه جدا كرد. با سرعت ديوانهواري بقيه را كشت. باز جنازهها را بردند. آنگاه نگاهي به چهرهء آن قهرمان كرد كه آب دهان به صورتش انداخته بود كرد. آن قهرمان كرد بار ديگر آب دهان انداخت. صدام ديوانه شده بود. بنزين خواست. به محافظانش دستور داد كه اين مرد را مجبور به نوشيدن بنزين كنند. سپس گلولهاي به شكم اين مرد شليك كرد. زبانههاي آتش، سرتا پاي اين قهرمان كرد را فرا گرفتند. صدام با تأمل به اين منظره نگاه ميكرد. آنگاه خندهء بلندي سر داد. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خيانتكارها، مزدوران ايران و اسرائيل.»
ديدار با شيوخ
يكي از روزهاي جنگ با ايران، يكي از شيوخ خليج فارس (قطر) از عراق ديدار كرد. من در فرودگاه از او به جاي صدام استقبال كرد. طبق معمول نفهميد كه صدام بدلي هستم. هنگامي كه عازم استقبال از اين شخص بودم، صدام به من گفت كه به گرمي از وي استقبال نكنم و كمي از خود ناراحتي بروز دهم. طبق دستور عمل كردم و بعد از آن، در روز دوّم، صدام در يك جلسهء رسمي با او ديدار كرد. اعضاي هيأت دولت همراه او و تعدادي از وزراي عراقي در جلسه حضور داشتند. من نيز با قيافهء ناشناخته حاضر بودم. صدام به آن شيخ گفت: «ما در مقابل مجوسان (ايرانيها) از شما دفاع ميكنيم و هر روز جوانان ما كشته ميشوند، آنگاه شما در خواب خوش هستيد.»
ميهمان صدام با آزردگي جواب داد: «جناب رئيس، ما چه بايد بكنيم؟»
صدام كه خشم و غضب تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت: «به تو خواهم گفت؛ اما به طور خصوصي.» سپس دستور داد همهء وزراي عراقي و هيأت همراه جلسه را ترك كنند. دستور اجرا شد. صدام و ميهمان و چند محافظ باقي ماندند. شخص ميهمان با تعجب به صدام نگاه ميكرد و در جاي خودش ميخكوب شده بود. حتا نميتوانست حرف بزند. صدام گفت: «حالا ميخواهي به تو بگويم كه چه بايد انجام دهي؟»
«صباح مرزة» پشت سر صدام ايستاده بود. صدام به او گفت: «صباح، لباسهايش را از تنش بيرون آور.»
ميهمان صدام گيج و مبهوت شده بود. گفت: «ميخواهي چه بكني؟»
صدام گفت: «كاري كه ياد بگيري به بزرگانت احترام بگذاري، اي بزدل ترسو!»
صباح مرزة، برخي از لباسهاي او را از تنش بيرون آورد. ميهمان شروع به التماس كرد تا اينكه صدام از او درگذشت و قصدش را عملي نكرد. سپس به او گفت: «اما دفعهء بعد، واي بر تو.»
صدام از هيچ كوششي فروگذار نكرد تا اينكه باطن مرا نيز چون خودش كند و من هم چون او يك جنايتكار حرفهاي و قاتلي بشوم كه كشتن و شكنجهء ديگران باعث آرامش خاطرم شود و در عين حال به عنوان يك انسان امين و داراي اخلاق پسنديده خود را جلوه دهم؛ از اين رو از جمله آموزشهايي كه ديدم، آموزشهاي روحي - رواني بود. من ميبايست فيلمهايي بسيار وحشتناكي را از آشيو استخبارات (اطلاعات) عراق را تماشا ميكردم.
فيلم يكم
مردي را نشان ميداد كه بر روي يك صندلي نشسته است و دست و پايش را بستهاند. مرد تنومندي ميآيد و نقابي بر چهره دارد و تنها چشمانش پيداست. آن مرد غولپيكر چاقويي در دست دارد. چاقو را در چشم راست مردي كه بر صندلي نشسته است فرو ميبرد و چشم او را از حدقه بيرون ميآورد. آن مرد بينوا فرياد ميكشد و ميخواهد كه به او رحم كند، اما آن وحشي ضربهء ديگري به چشم چپ او ميزند و آن را هم از حدقه درميآورد. فريادهاي اين مرد بيشتر ميشود. كمك ميخواهد و از درد به خود ميپيچد. آن وحشي مقداري نمك ميآورد و به چشمان او ميپاشد. او از شدت درد فرياد ميزند و رگهاي گردنش متورم شده، از شدت درد ميخواهد پاره شود. هيچ فريادرسي نيست. آن وحشي سنگدل، سپس مقداري نفت ميآورد و بر سر اين مرد ميريزد. آنگاه آتش را روشن ميكند. مرد در آتش ميسوزد و اندكي بعد جز خاكستر از او باقي نميماند.
فيلم دوّم
مردي تقريبن 30 ساله، گندمگون و با چشمان سياه و درشت و بيني پهن، بر يك ستون فلزي بسته شده بود. بدنش تا نيمه عريان و سينهاش از شدت شكنجه، چرك كرده و زخمهايش عفونت برداشته و قطرههاي خون خشك شده بر سر و صورتش نمايان است. از درد به خود ميپيچد. ناگهان مرد تنومند خشني كه در دستش كابل سياه رنگي بود، در صحنه ظاهر شد. مرد تنومند با كابل به سر و سينهء آن مرد مجروح ميزد و خون و چرك به ديوار اتاق ميپاشيد.
فيلم سوّم
اعدام تعدادي جوان در يك محوطهء كوچك به دست پسران صدام (عدي و قصي).
فيلم چهارم
ريختن بنزين بر روي تعدادي كودك و سوزاندن آنها. زني بيست و چند ساله در صحنه است. جلادهاي صدام ايستادهاند. در دستشان تيغهاي بسيار تيزي است. آنها به آن زن حمله كرده و وي را تكهتكه ميكنند. آن زن فرياد ميزند و كمك ميخواهد؛ اما آنها به جنايت خود ادامه ميدهند تا اينكه آن زن بيهوش نقش بر زمين ميشود. جلادي لبخند ميزند و فيلم تمام ميشود.
]فيلم پنجم
استخوان گونه و سينهء جواني در حدود 20 ساله شكسته ميشود. جرم او اين است كه برادرش عضو حزبالدعوة است.
فيلم ششم
مردي اعتراف نميكند. كودك 2 سالهء او را ميآورند و جلوي سگهاي هار و گرسنه مياندازند. سگها در مقابل چشمان پدر، كودك را تكهتكه ميكنند و خورند.
فيلم هفتم
- بريدن زبان با تيغ.
- كشيدن ناخنها و دندانها بدون استفاده از مواد بيحس كننده
- بيرون آوردن چشم با دستگاه مخصوص.
- ريختن مواد اسيدي بر روي بدن.
- ريختن آب جوش بر بدن.
- تجاوز به زنان در مقابل خانواده.
اشغال كويت
صدام واقعن ديوانه بود اما چه كسي در مقابل ميتوانست نه بگويد. صدام كويت را متهم ميكند كه نفتهاي منطقهء «الرميلة» را دزديدهاند. صدام اظهار ميدارد كه كويت از نفت منطقهء ياد شده، معادل 28 ميليارد دلار بهرهبرداري كرده است و خواستار كل منطقهء الرميله و الحاق آن به عراق ميشود. صدام در نطق تلويزيوني، كويت را به خيانت متهم ميسازد و كمكهاي ميليارد دلاري اهدايي كويت در جنگ با ايران را فراموش ميكند. صدام مرخصي نيروهاي ارتش و سربازان را لغو ميكند و خواستار اعزام متولدين سالهاي بعد به سربازي ميشود. واحدهاي جديدي به سرعت تشكيل ميشوند. از نظر نظامي، ارتش او آمادهء يك ريسك جديد است؛ اما بايد اوضاع داخلي كويت را هم آماده كند تا دست كم عذرش نزد برخي از محافل پذيرفته شود. دستگاه اطلاعات و امنيت عراق تلاش زيادي ميكند تا سياستمداران مخالف كويتي و همچنين فلسطينيان ساكن كويت را كه اغلبشان طرفدار صدام بودند، تحريك نمايد.
صدام ميگويد: «با احمد سعدون و محمد القادري از جبههء دموكراتيك صحبت كردهايم.» صدام مدعي است كه آنها با اصرار خواستار اين هستند كه عراق كويت را تصرف كند تا اين سرزمين را از دست حكام آن نجات دهد و تأكيد ميكند كه عراق اين كار را خواهد كرد. «ما به برادرانمان كمك خواهيم كرد و اين دولت فاسد را طرد خواهيم نمود. نيروهاي ما تا كنج خانههايشان پيش خواهند رفت. ما آنها را وادار ميكنيم كه تحت امر ما باشند.»
سرانجام به تاريخ ژوئن 1990، نيروهاي عراقي به سمت مرز كويت اعزام ميشوند. 30 هزار نفر با تجهيزات كامل به منطقه اعزام شدند تا هستهء اوليهء اشغال كويت را تشكيل دهند. كساني كه از جنوب عراق ميآمدند ميگفتند كه تانكها و ستونهاي نظامي به سمت مرز كويت در حركتند. در اين باره از صدام سؤال كردم. وي اين مسئله را تأييد كرد و گفت: «ما فقط چند لشگر را براي احتياط به جنوب فرستادهايم. ممكن است برادران ما در كويت در مبارزه عليه آلصباح به كمك ما احتياج پيدا كنند.» وي با اين سخنان، اشغال كويت را مورد تأييد قرار داد. شمارش معكوس براي جنگ آغاز شده بود.
مذاكراتي كه در جده با ميانجيگري عربستان سعودي ميان هيأت عراقي به رياست «عزت ابراهيم الدوري» و هيأت كويتي به رياست نخست وزير و وليعهد كويت (سعد عبدالله سالم الصباح) در جريان بود، با شكست مواجه ميشود. در جريان اين مذاكرات، كويت پيشنهاد عراق در رابطه با ميدان نفتي الرميله و همچنين جبران خسارتهاي ادعايي عراق را نپذيرفت. عراق ادعا ميكرد كويت نفت الرميلة را سرقت كرده است. هيأت عراقي به بغداد بازگشت و مرز ميان دو كشور بسته شد.
در ساعت 2 بامداد دوّم آگوست 1990، صدها تانك T-72 عراقي از مرز دو كشور در العبدلي گذر ميكنند. تقريبن 350 دستگاه تانك، پايتخت كويت را مورد حمله قرار ميدهند اما با مقاومت قابل توجهي روبهرو نميشوند. تنها تعداد اندكي از نيروهاي كويتي، در مدخلهاي ورودي، مقاومت اندكي از خود نشان ميدهند.
نيروي هوايي كويت به عربستان گريخته و تعداد 36 فروند جنگندهء ميراژ اف-1 را به آن كشور ميبرد. ارتش صدام موفق شد مراكز مهم از جمله قصر امير كويت و ايستگاه راديو تلويزيون را به سرعت تحت كنترل خود درآورد. هنگام تصرف قصر، نيروهاي عراق با مقاومتي از جانب نيروهاي كويتي به فرماندهي امير فهد (برادر امير جابرالصباح) روبهرو شدند. اميرفهد به همراه نيروهاي محافظ امير جابرالصباح، عليرغم سنگين بودن حملهء تانكهاي عراقي، از قصر شجاعانه دفاع ميكند. اميرفهد تا آخرين لحظه همچنان جنگيد تا با گلولهء سربازان صدام از پاي درآمد و بعد از آن ديگر آتش مقاومت خاموش شد.
امير حابرالصباح و ديگر اميران كويت با فرار به عربستان سعودي نجات يافتند. معارضين عراقي كه رژيم صدام از آنها دم ميزد و دستاويز رژيم عراق براي اشغال كويت بودند و صدام ادعا ميكرد كه قصد كمك به آنها براي خلاصي از خاندان آلصباح را دارد، هيچكدام حاضر با همكاري با اشغالگران نشدند.
ژنرال راننده: حسين كامل حسن
به تاريخ چهارم آگوست 1990، صدام ابتدا حكومت پادشاهي كويت را به جمهوري تبديل كرد، سپس دولتي جديد به رياست سرهنگ «علاء حسين علي» را در كويت تشكيل داد. علاء حسين علي در سال 1379 در كويت محاكمه و جرم خيانت و همكاري با رژيم عراق، به اعدام محكوم شد. صدام ادعا ميكرد كه علاء حسين علي يكي از افسران ارتش كويت است كه انقلاب را عليه رژيم پادشاهي رهبري كرده است. اما اين ادعا دروغ بود. حاكم واقعي كويت، همسر دختر بزرگ صدام، «حسين كامل حسن» بود. او سگ هار اما وفادار صدام بود كه دوران شغلي خود را به عنوان يك پليس معمولي آغاز كرد. سپس به فضل و كرم صدام، ارتقاء مقام يافت و رانندهء ويژهء رئيس جمهور سابق عراق (احمد حسن البكر) شد. حسين كامل تا زماني كه البكر از دنيا رفت و رژيم به دروغ شايع كرد كه او به علت سكتهء قلبي مرده است، رانندهء مخصوص البكر بود. البته البكر با سم كشندهاي مسموم شد و اين كار نيز توسط همان سگ هار صدام، يعني رانندهء البكر به وقوع پيوست. حسين كامل در غذاي البكر سم ريخت. پاداش اين كار وي نيز، پلههاي ترقي بود كه توسط صدام برايش محيا گشت.
حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم)
صدام در ابتدا، حسين كامل را جزء محافظان شخصي خودش كرد؛ سپس او را با اينكه ابتداييترين دروس نظامي را هم طي نكرده بود وتقريبن فردي بيسواد محسوب ميشد، به درجهء ستوان يكمي ارتقاء داد. البته براي صدام و رژيم بعث، دانش و تجربه اهميتي نداشت؛ مهم آن بود كه اين سگ هار، وفادار به صدام باشد. صدام بعدن دختر بزرگش (رغد) را به عقد و ازدواج حسين كامل درآورد؛ كه اين پاداش بسيار بزرگي براي اين سگ هار محسوب ميشد؛ زيرا تنها كسي چنين افتخاري پيدا ميكرد كه صدام به او اطمينان كامل داشته و وفاداري كامل خويش را به اثبات رسانده باشد. بعد هم دو برادر ديگر حسين كامل، با دو تن ديگر از دختران صدام ازدواج كردند. صدام كامل با دختر وسطي (رنا) و حكيم كامل با دختر كوچك صدام (حلا) ازدواج كردند؛ سه برادر با سه خواهر.
بدين ترتيب، حلقههاي پيوند و ارتباط ميان آنها محكمتر شد و برادر بزرگتر حسين كامل، به وزارت صنايع و صنايع نظامي منصوب شد. رانندهء بيسواد سابق، وزير مهمترين وزارتخانه شد. اين وزارتخانه، ادغامي از وزارت صنايع سابق و وزارت صنايع نظامي جديد بود. رانندهء بيسواد به اين وزارتخانه نيز اكتفا نكرد. وزارت نفت هم توجه او را به خود جلب كرد. از اين رو نزد صدام عليه وزير نفت بدگويي كرد. او اين شخص بينوا را مجبور ساخت كه به طور آشكار و از طريق راديو تلويزيون اعتراف كند كه به وطنش خيانت كرده است. بلافاصله پايان كارش فرا رسيد. روز بعد اعتراف، وزير نفت به دستور صدام اعدام شد اما اعلام كردند كه به مرض سكتهء قلبي از دنيا رفته است!
رانندهء بيسواد سابق، وزارتخانهء سوّم را هم تحويل گرفت. او همچنان پلههاي قدرت را طي ميكرد؛ تا جايي كه پس از كشته شدن «عدنان خيرالله» در يك سانحهء عمدي هوايي، وزير دفاع نيز شد.
خوشحالي نافرجام
چند روز پس از اشغال كويت، پايتخت اين كشور به شهر اشباح تبديل شد. به جز تعداد اندكي كه فرصت فرار پيدا نكردند، همهء مردم شهر را ترك كرده بودند. خيابانها خلوت شده بود و تنها سربازان عراقي جولان ميدادند. در بغداد، خبري فوري را پخش كردند مبني بر اينكه علاء حسين علي (حاكم دست نشاندهء صدام در كويت) آمادگي خود را براي انجام مذاكرات با عراق دربارهء مسائل مرزي اعلام كرده است. صدام، عزت ابراهيم الدوري را براي انجام مذاكراتي كه هيچگاه انجام نشد، تعيين كرد و بدين ترتيب، نمايشي بعد از نمايش ديگر به اجرا درآمد. اما آنچه به بازيهاي مسخرهء صدام مهر پايان زد، اعزام نيرو به خليج فارس از سوي ايالات متحده و به دستور جرج بوش (پدر) بود.
ابتدا تفنگداران دريايي ايالات متحده به همراه هفتاد فروند كشتي اعزام شدند. سپس هواپيماهاي پيشرفته از پايگاهايشان در انگلستان به سمت پايگاههاي تركيه و عربستان سعودي به پرواز درآمدند. بمبافكنهاي سنگين B-52 نيز از پايگاه ديگوگارسيا در اقيانوس هند، عازم ماموريت بر فراز عراق شدند.
وقتي اخبار ورود نيروهاي آمريكايي و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتا صدام نيز دچار يأس و نااميد شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايي كه سردمداران رژيم بعث ميدانستند مدت زيادي در كويت باقي نخواهند ماند، با خود ميگفتند بايد تا آنجا كه ميتوانيم، سرقت كنيم.
صدام به عدي دستور داد گروههايي براي سرقت و غارت كويت و مصادرهء اشياء گرانقيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمي و ارزهاي مختلف خارجي را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند.
تمام سردمداران رژيم بعث در غارت اموال كويت دست داشتند. عدي، اتومبيلهاي آلماني از نوع مرسدس بنز و ب.ام.و و اساب و وسائل ويلاها، خانهها و دستگاههاي تهويه را سرقت ميكرد. تمام وسائل باارزشي كه حتا در هتلها، بيمارستانها و سوپرماركتها موجود بودند، توسط عدي غارت شده و به سرقت رفتند. بقيهء مكانها و مؤسسات، سهم سارق ديگر، يعني حسين كامل حسن بود. بهرهء او، اتومبيلهاي غيرآلماني، مواد غذايي، ساعتهاي گرانقيمت و وسائل الكترونيكي بود.
يكي از افسران عراقي در خاطرات خود گفته است كه عدي و حسين كامل بر سر سرقت اموال مردم از كويت اختلاف شديد پيدا كردند و همين اختلاف در آينده تشديد شد و منجر به فرار حسين كامل و برادرانش از عراق و سرانجام اعدامشان توسط صدام گرديد.
به زودي بازارهاي عراق، مملو از كالاهاي مسروقه از كويت گرديد؛ به گونهاي كه همهء مراكز فروش، كالاهاي مورد نياز خود از طريق حسين كامل تهيه ميكردند. او گروههايي را براي غارت و گروههايي ديگر را براي فروش اموال به غارت رفته تشكيل داد و ميليونها دلار از راه فروش اموال مسروقهء مردم كويت، به حساب اين جنايتكار واريز شد.
علي حسن المجيد: يك سگ هار ديگر
صدام، «علي حسن المجيد»، همان جنايتكاري را كه به خاطر كشتن هزاران تن از مردم بيگناه كردستان عراق، و به ويژه اهالي شهر حلبچه با گازهاي شيميايي به «علي شيميايي» معروف است، به عنوان استاندار استان نوزدهم عراق (كويت) منصوب كرد. اين جنايتكار، به مرد و زن و كودك و پير و جوان رحم نميكرد. مزدوران علي شيميايي، تعدادي از جوانان كويتي را پيش او آوردند؛ آنها متهم به عضويت در يك گروه مبارز كويتي بودند. علي شيميايي، همهء آنها را به صف كرد و به افرادش دستور داد به نحوي سر آنها را با سرنيزه آرام آرام از بدنشان جدا كنند كه حداكثر درد و عذاب ممكن را متحمل شوند. او تعداد ديگري را مجبور به نوشيدن سم و تعدادي را نيز وادار به نوشيدن بنزين كرد. اين جنايتكار سنگدل، كويت را ويران كرد. او از خونريزي و آه و نالهء زنان لذت ميبرد.
حكايت جواهرفروش كويتي
علي شيميايي گروههايي را براي سرقت اتومبيلها و كالاهاي ديگر تشكيل داد. يك روز به او اطلاع ميدهند كه جواهرفروشي ساكن در ويلايي در اطراف كويت، بيش از صد كيلو طلا و جواهرات و ساعتهاي بسيار گرانقيمت دارد. علي شيميايي بلافاصله مزدورانش را به اين ويلا اعزام ميكند. آنها جواهرفروش نگونبخت را بلافاصله ميكشند و طلا و جواهرات و اشياء گرانقيمت او را غارت ميكنند و آنها در تابوتي قرار ميدهند و پرچم عراق را بر آن ميپيچند و اعلام ميكنند كه جنازهء يكي از نيروهاي عراقي است كه در صحنهء نبرد شهيد شده است. تابوت را به بغداد انتقال داده و از آنجا به مزرعهء شخصي علي شيميايي در اطراف بغداد منتقل ميكنند. علي شيميايي به جاي اينكه به افرادش كه يك افسر و سه سرباز بودند، پاداش دهد، آنها را فورن اعدام ميكند و جنازهشان را در ملأ عام در معرض ديد مردم قرار ميدهد و اعلام ميكند كه اين افراد اقدام به سرقت طلا از كويت كردهاند. تلويزيون عراق هم تصاوير آنها را پخش كرده و تهديد ميكند كه هركس دست به سرقت بزند، مجازاتش اعدام بدون محاكمه خواهد بود.
آغاز پايان
روز 15 ژانويه 1991، سازمان ملل متحد، آخرين مهلت براي عقبنشيني عراق از كويت را تعيين كرد. متحدين تهديد كردند كه اگر ارتش عراق عقبنشيني نكند، كويت را با زور آزاد ميكنند. دستگاههاي تبليغاتي صدام و حزب بعث، در مقابل اين تهديدات، تهديدات ديگري را مطرح كردند: «ما آخرين سرباز آمريكايي در كويت را آتش ميزنيم؛ به بوش درس فراموش نشدني خواهيم داد؛ عراق را به ويتنامي ديگر تبديل ميكنيم؛ آمريكاييها بايد تعداد زيادي كيسهء جسد سفارش دهند؛ بوش خواهد فهميد كه ما قادر به پيروزي در نبرد هستيم؛ كويت، كور آمريكاييها و متحدانش خواهد شد . . . و ديگر شعارهاي پوچ و بياساس و بدون پايه.»
مردم عراق گمان ميكردند صدام در آخرين لحظات از كويت عقبنشيني ميكند. ولي صدام ديوانهء جنگ و خونريزي بود و تصور ميكرد با موشكهاي دوربرد و تانكها و هواپيماهاي جنگي، ارتش آمريكا را شكست داده و درس فراموش نشدني به آنها خواهد داد.
خانوادهء صدام براي در امان ماندن از آسيب، به اردن فرار كردند. كارواني از اتومبيل، شبانه آنها را منتقل كرد. عدي و محافظانش، ساجده و دخترانش . . . حتا خانوادههاي وزيران و سران حزب بعث به الجزاير و از آنجا به برزيل و تعدادي هم به موريتاني رفتند. عدي از اردن به ژنو نزد عمويش «برزان تكريتي» رفت و تنها صدام و قصي در بغداد ماندند.
سرانجام در پايان مهلت تعيين شدهء سازمان ملل، در صبح روز 16 ژانويه 1991، بمبافكنهاي سنگين اف111 و اف117 متحدين، بغداد را به شدت كوبيدند. سپس ساير هواپيماها وارد صحنه شدند و بمبافكنهاي سنگين بي-1 مقرهاي احتمالي صدام را با بمبها و موشكهاي پرقدرت سنگرشكن هدف قرار دادند. تقريبن تمامي تأسيسات حياتي بغداد، در همان شب اوّل حمله، از كار افتادند. صدام در همان شب بمباران، بعد از آنكه از طرق مزدوران اطلاعاتي خود در عربستان سعودي خبردار شد كه امشب بغداد بمباران ميشود، اين شهر را ترك كرد. او و پسرش قصي و من نيز به همراه آنها به منطقهء «الدجيل» رفتيم. اين منطقه در فاصلهء 90 كيلومتري بغداد قرار دارد. در آنجا خانههايي در صفوف منظم احداث شده است كه ظاهرشان، نشان نميداد كه يك منطقهء نظامي باشد؛ بلكه خانههايي معمولي به نظر ميرسيدند. وارد يكي از آن خانهها شديم. در زير تمام اين منازل، پناهگاهي است كه به خارج از خانه راه دارد. درختان انبوه، جادههاي وسيع و راه ورود و خروج به پناهگاها را پوشانده بود. صدام بيشتر اوقات را در اين مكان به سر ميبرد و مرا به جاي خودش براي بررسي اوضاع به بغداد ميفرستاد. من از مناطقي كه توسط هواپيماهاي متحدين بمباران شده بودند و همچنين از نيروهاي مستقر در كويت، عليرغم حملههاي شديد هوايي، ديدار كردم. دستگاههاي تبليغاتي رژيم، شجاعت صدام را ميستودند و به مردم ميگفتند كه رهبر معظم با وجود بمباران شديد متحدين، با سربازانش ديدار كرد و احوال آنها را جويا شد؛ اما نميدانستند كه رهبر بزرگ اعراب! از ترس شديد در پناهگاههاي الدجيل و ديگر نقاط خود را مخفي كرده است. صدام واقعن انسان بزدلي بود و من تصور نميكردم وي تا اين حد ترسو باشد.
نيروهاي عراقي مستقر در كويت، در وضع يأس و نااميد كنندهاي به سر ميبردند. راههاي كمكرساني به آنها به خاطر حملههاي هوايي متحدين بسته شده بود. من بودم كه به نام صدام و براي بالا بردن روحيهها از نيروها ديدار ميكرد. صدام در آن ايام حتا تا مرز بصره نيز نيامد؛ چه برسد به كويت. او در پناهگاه ويژهء خودش سنگر گرفته بود. اين پناهگاه بسيار بزرگ بود و يك ميدان وسيع در جلو داشت كه به منزلهء يك فرودگاه كوچك عمل ميكرد و در آن دو فروند جنگندهء شكاري ميگ-29 و چند دستگاه خودروي ارتشي قرار داشتند. اين پناهگاه، داراي 4 اتاق بزرگ با درهاي آهنين بود و حتا اتاق بزرگي براي تشكيل جلسات در آن وجود داشت. صدام در تمام لحظات، آمادهء فرار بود و تا زمان عقبنشيني ارتش عراق از كويت، در همين حالت به سر ميبرد.
«طارق عزيز» از مسكو به بغداد بازگشت و اعلام كرد كه عراق آمادگي دارد از كويت عقبنشيني كند. براي اولين بار بود كه عبارت شكست از زبان سران رژيم شنيده ميشد. آمريكايي خواستار تسليم بيقيد و شرط عراق بودند. هواپيماهاي آمريكايي در روزهاي آخر، اعلاميههايي را پخش ميكردند كه در آنها، سربازان عراقي را به تسليم فرا ميخواندند. در اين اعلاميهها، نيروهاي عراق به ترك جنگ تشويق ميشدند و به آنها گفته ميشد كه هيچ راهي جز تسليم شدن ندارند.
(اتوبان كويت به بصره)
محل انهدام تعداد زيادي از خودروها و ادوات زرهي رژيم عراق به وسيلهء جنگندههاي A-10 آمريكايي
صدام در آن شرائط سخت، مرا براي بررسي اوضاع جبهه اعزام كرد. به بصره و از آنجا به صفوان رفتم. به تپهاي نزديك صفوان رسيديم. در آنجا تعدادي از نيروهاي عراقي مستقر بودند. با آنها ديدار كردم. من و محافظانم، بيش از دو ساعت را در آنجا گذرانديم. به خاطر بمباران مداوم منطقه توسط بمبافكنهاي بي-52، قادر به ترك آنجا نبوديم. نيروها ميگفتند كه آمريكاييها، منطقه را با هواپيماهاي سنگين بي-52 به طور مرتب و بسيار فشرده بمباران ميكنند. ما به خاطر اين حملات، نتوانستيم به كويت برويم. با صدام تماس گرفتيم و اوضاع را به اطلاع او رسانديم. دستور داد فورن به بغداد بازگرديم.
بمبافكنهاي سنگين B-52 نقش عمدهاي در فلج كردن ارتش عراق ايفا كردند
در ساعت 4 بامداد 24 فوريه 1991، حملهء زميني متحدين با هجوم هزاران دستگاه تانك «آبرامز ام يك» آغاز شد. تانكهاي متحدين، نعرهزنان، به طرف موضع نيروهاي ما پيشروي ميكردند. صدام در اين باره بيانيهاي صادر كرد كه از طريق راديو پخش شد. در قسمتي از بيانيه آمده بود: «بوش جنايتكار و ايادياش، صبح امروز دست به حملهء زميني زدند. كشور و ملت ما را مورد حمله سراسري قرار دادند. ننگ و عار نصيب آنها باد. به زودي خواهند فهميد كه ملت قهرمان عراق، از آنها بسيار قدرتمندتر است! و شما اي ملت شجاع عراق! با اشرار بجنگيد. مرگ آنها به دست شما رقم خورده است. با آنها نبرد كنيد. به آنها رحم نكنيد. خداوند شما را ياري كرده و مؤمنان را همراهي ميكند!»
اما ضربههاي متحدين، قوي و همهجانبه بود. تهاجم آنها فوق توانايي و تصور قدرت ارتش عراق بود. صدام دريافت كه يا بايد ذليلانه تسليم شود و يا دست به انتحار بزند. راه اوّل را برگزيد و تسليم شد؛ اما رئيس جمهور آمريكا (جرج بوش پدر) به اين مقدار بسنده نكرد و از كاخ سفيد اعلام كرد كه اگر صدام خواستار توقف پيشروي نيروهاي متحدين است، بايد خودش بيانيهء عقبنشيني و تسليم را قرائت كند. صدام همين كار را كرد و بدين گونه، بوش آنچنان او را تحقير كرد كه ننگ و عار تا ابد بر پيشاني صدام باقي ماند.
سربازان نگونبخت عراقی که پس از ۴۰ روز بمباران مداوم،
توانشان به اتمام رسیده بود، دسته دسته تسلیم نیروهای آمریکایی میشدند
به تاريخ سوّم مارس 1991، مذاكرات آتشبس آغاز شد. صدام، «هاشم احمد» (معاون وزير دفاع) و «صلاح عبود محمود» (فرمانده سپاه سوّم) را براي شركت در مذاكرات فرستاد و به آنها يادآور شد كه كليهء شرائط متحدين را بدون هيچ گونه قيد و شرطي بپذيرند.
قيام مردمي سال 1991
هيبت رژيم منفور بعث، شكسته شده و در مقابل ملت و ارتشي كه شيرازهء لشگرها و تيپهايش در جنوب از هم پاشيده شده بودند، خوار و ذليل شده بود. سربازان و افسراني كه كينهء رژيم را بر دل داشتند، با شجاعت شروع به پارهكردن عكسهاي صدام كردند. آنها تصاوير صدام را از روي ديوارهاي بصره برميداشتند و به زمين ميكوبيدند و لگدمال ميكردند. سربازان و اهالي جنوب، دست به قيام زدند. آنها در پي مأموران دستگاه امنيتي رژيم صدام ميگشتند. مردم در خيابانها، آنها را در ملأ عام سر ميبريدند. مردم به زندانهاي بصره هجوم بردند و زندانيان را آزاد كردند. آتش قيام به شهرهاي همجوار بصره نيز كشيده شد. ناصريه، العماره و ديوانيه نيز به آتش خشم مردم گرفتار آمدند. انقلابيون كرد نيز منطقهء كردستان را كاملن تحت سيطرهء خود گرفتند. تنها شهرهاي مركزي (بغداد و رمادي) در كنترل بعثيها قرار داشت. از نيروهاي ارتش نيز فقط لشگرهاي گارد رياست جمهوري كه در بغداد استقرار داشتند، در اختيار و كنترل صدام بودند.
رژيم، باقيماندهء نيروهايش را براي مقابله با خطر انقلابي كه سرتاسر عراق را فراگرفته بود و همهء مردم به طور يكسان در آن شركت داشتند، بسيج كرد. صدام افراد نزديك به خود، پسرانش (عدي و قصي)، دامادهايش حسين كامل و صدام كامل و همچنين علي حسن المجيد و مدير امنيت ويژه را جمع كرد. اين افراد تحت امر صدام مأموريت پيدا كردند تا با انقلاب مقابله كنند. وظيفهء هريك در مقابلهء با خطر مشخص شد. قصي و بشار سبعاوي، رهبري دستگاه امنيت ويژه را عهدهدار شدند. عدي به عنوان رئيس اتحاديه روزنامهنگاران تعيين شد تا دستگاههاي تبليغاتي را تحت كنترل خود درآورد. اولين گامي كه عدي برداشت، افزايش حقوق روزنامهنگاران به ميزان 25 درصد بود. همچنين قطعهزمينهايي را به آنها اهداء كرد و تسهيلات بانكي براي ساخت اين زمينها در اختيار آنها گذاشت.
علی حسن المجید (جنایتکار جنگی)
حسين كامل و صدام كامل، فرماندهي لشگرهايي را برعهده گرفتند كه وارد جنگ نشده بودند فرماندهي تعداد 8 لشگر از نيروهاي گارد رياست جمهوري نيز به علي حسن المجيد داده شد. اين سه تن، زمام امور لشگرها را به دست گرفتند و نيرو و تجهيزات لازم براي مقابله با انقلاب فراگيري كه ميرفت تا رژيم بعث را سرنگون كند، آماده كردند. انقلابيون به دروازههاي بغداد رسيدند؛ اما نتوانستند وارد آن شوند. نيروهاي گارد رياست جمهوري به مناطق قيام پيشروي كردند. انقلابيون در مقابله با نيروهاي آموزش ديده و مسلح صدام، شجاعت بينظيري از خود نشان دادند و اين در حالي بود كه آنها سلاح سنگين در اختيار نداشتند. آنها فقط كلاشينكوف و تعداد اندكي نارنجكانداز داشتند. با اين حال، نه فقط چندين روز، بلكه چندين هفته مقاومت كردند تا اينكه توانشان پايان يافت و سلاح و تجهيزاتشان ته كشيد. پس از آن، گارد جمهوري، كليهء مناطق انقلاب را يكي پس از ديگري تحت سيطرهء خود درآورد.
اين سه جنايتكار بزرگ تاریخ، پس از سيطره بر مناطق انقلاب، زشتترين جنايتهاي تاريخ حیات بشر را مرتكب شدند. آنها تعدادي بسیار زیادی از انقلابيون را زندهزنده در آتش سوزاندند. در تمام مناطق انقلاب، اعدامهاي دستهجمعي به راه انداختند؛ شكم زنان باردار را دريده و كودكان را در مقابل چشمان مادرانشان سربريدند. به زنان تجاوز كردند، چشمها را از حدقه بيرون آوردند و جنايتهايي مرتكب شدند كه به عقل هيچ بشري نميرسيد. همچون حيوانات وحشي و درنده، تشنهء خون بودند و عطش آنها را آن همه خون فرو نمينشاند. زندانها را پر از مردان و زنان كردند. حتا كودكان را نيز در زير شكنجه قرار داده و به قتل رساندند.
حسين كامل حسن
در جريان سركوبي اين قيام، حسين كامل، مأمور سركوب قيام مردمي كربلا شد. وقتي اين جنايتكار وارد كربلا ميشود، رو به سوي بارگاه امام حسين ميكند و ميگويد: «من و تو هر دو حسين نام داريم؛ بجنگ تا بجنگيم تا ببينيم چه كسي پيروز ميشود.» اما سرنوشتي كه او پيدا كرد، معلوم شد كه چه كسي پيروز است. حسين كامل بعدها وقتي به اردن فرار كرد، پس از مدتي در پي وعدههاي صدام به عراق بازگشت. صدام، پسرش عدي و تعدادي را مأمور كشتن او كرد. ميگويند وقتي به خانهاي كه حسين كامل در آن ساكن بود، حمله شد، او مورد اصابت قرار گرفت اما تا زماني كه عدي در بالاي سرش حاضر شده بود، هنوز زنده بود. عدي پا روي صورت او ميگذارد و فشار ميدهد تا قالب تهي كند و حسين كامل حسن اين چنين ذليلانه به جهنم ميرود.
حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم)
عدنان خيرالله طلفاح
صدام از هركس كه قدرتمند و بانفوذ ميشد، ميترسيد؛ حتا اگر آن شخص از مقربان درگاهش ميبود. هنگامي كه عدنان خيرالله طلفاح، (پسر دائي و برادر زنش)، قوي شد و تا اندازهايي در ميان افسران ارشد ارتش محبوبيتي پيدا كرد، عليه او توطئهء سانحهء هوايي را طراحي كرد. صدام، همهء افراد خانوادهء حاكم، همسرش ساجده خيرالله، پسرانش عدي و قصي، دخترانش، دامادهايش، همسر قصي و عدنان خيرالله را براي سفر به شمال عراق فراخواند و دستور داد همگي با چند فروند هليكوپتر سفر كنند. صدام و همسرش ساجده و دخترانش با يك فروند هليكوپتر ويژه، قصي و همسرش با هليكوپتري مخصوص خود، عدي نيز با هليكوپتر مخصوص خودش و همچنين عدنان خيرالله با يك فروند هليكوپتر ديگر عازم شدند. همه به منطقهء مورد نظر رسيدند و تلويزيون، تصاويري از خاندان را پخش كرد كه همه در آنجا صف كشيده بودند. در روز دوّم، تلويزيون طي يك خبر ناگهاني اعلام كرد عدنان خيرالله (وزير دفاع) در راه بازگشت به بغداد، كشته شده است. علت بازگشت او، مسائل اضطراري اعلام شد كه هيچگاه كسي از آن اطلاع پيدا نكرد. بنا به اعلاميهء رسمي پخش شده در تلويزيون ملي، علت سقوط هليكوپتر وزير دفاع كه موجب مرگ او محافظانش شد، وزش طوفان شد اعلام گرديد؛ اما در آن زمان، آسمان عراق كاملن صاف بود و هواشناسي هيچگونه تغييرات جوي را به ثبت نرسانده بود.
همهء اعضاي خانوادهء حاكم بازگشتند تا در مراسم تشييع و وداع با جنازهء عدنان خيرالله شركت كنند. پس از مراسم كفن و دفن، سر و صداي خيرالله طلفاح عليه صدام بلند شد. او خطاب به صدام گفت: «تو خانوادهء مرا از هم پاشيدي، با دخترم چون كنيز خانهات رفتار ميكني، پسرم را نيز كشتي . . . سوگند ياد ميكنم از تو انتقام بگيرم.»
پس از گذشت چند روز، خيرالله طلفاح، علت واقعي سانحهء هوايي را براي اهالي بغداد اعلام كرد. او گفتههاي صدام را در اين باره تكذيب كرده و اعلام نمود كه براي اظهارات خود دليل دارد. او گفت: «زماني كه هليكوپتر عدنان در حال پرواز به سوي بغداد بوده است، در هيچ نقطهاي از آسمان عراق، طوفان شني مشاهده نشده است. از سوي ديگر، هيچ دليلي دربارهء آنچه كه گفته ميشود يك موضوع اضطراري موجب بازگشت عدنان خيرالله به بغداد شده، وجود نداشته است.» خيرالله گفت كه در هليكوپتر حامل عدنان، 4 بمب بسيار قوي، توسط يكي از خدمتكاران صدام به نام «كريم» و به دستور مستقيم حسين كامل كار گذاشته شده بود. خيرالله همچنين گفت كه علي حسن المجيد، مسئول اجراي توطئهاي بوده كه صدام دستور آن را صادر كرده بود. كريم، شخصي كه بمبها را در هليكوپتر عدنان خيرالله جاگذاري كرده بود، روز وقوع سانحه، با هواپيماي خطوط هوايي عراق، به پاريس رفت و در آنجا پناهندگي سياسي گرفت؛ هرچند كه صدام دستور قتل او را صادر كرده بود.
صدام كامل و حكيم كامل
پس از كشته شدن عدنان خيرالله، حالا ديگر بخت حسين كامل ميدرخشيد. صدام از او كه قدرتش رو به افزايش بود، به وحشت افتاده بود. روزبهروز چنگالهاي حسين كامل قوي شده و قدرت رو به فزوني او، تهديدي براي صدام محسوب ميشد. بنابراين سناريوي فرار او به اردن طراحي شد. صدام با او به توافق رسيد كه در خارج با معارضين عراقي مذاكره كند و در نهايت سعي خود را بكند تا آنها را تحت كنترل خود درآورد. حسين كامل به اردن رفت و برخي از اسرار مربوط به تسليحات كشتار جمعي عراق را افشاء كرد. او قبلن با صدام دربارهء اطلاعاتي كه آنها را ميبايست افشاء كند، به توافق رسيده بود و من خود شاهد اين ماجرا بودم. معارضين عراقي هم از همان ابتدا موضوع را دريافته بودند و هيچ اعتنايي به طوفاني كه حسين كامل به راه انداخته بود، نكردند. صدام ميدانست كه كسي به حسين كامل اعتماد نميكند و در اين صورت، او را به بغداد فرا ميخواند و به دليل شورش عليه رژيم، او را ميكشد. بدين ترتيب، صدام از يك رقيب قدرتمند براي خود و پسرش عدي نجات يافت. صدام همچنين صدام كامل و حكيم كامل را نيز اعدام كرد.
صباح مرزة محمود
صدام، دوست و دشمن نميشناخت و به هيچكس رحم نميكرد. همه براي يكسان بودند. دور، نزديك، سني، شيعه، بعثي و غيربعثي براي او فرقي نداشتند. تنها نياز رژيم به شخص ميتوانست باعث ادامهء حيات آن شخص گردد وگرنه به زبالهدان راهي ميشد. همه بايد خود را فداي رژيم بعث ميكردند، وگرنه خائن محسوب ميشدند. شخص بايد وجدان، انسانيت و شرافتش را بفروشد و زير پا بگذارد؛ وگرنه مجرم است. اين قانون حاكم بر رژيم بعث صدام بود. همه بايد از رئيس و پسرانش اطاعت ميكردند؛ وگرنه لياقت زنده ماندن نداشتند.
به عنوان مثال شخصي چون «صباح مرزة محمود» صادقانه به صدام خدمت ميكرد و در تمام دوران زندگي با او رفيق و همراه بود و به خاطر او مرتكب جنايتهاي بيشماري شد و حتا بسياري را كشت. او يكي از عوامل و عناصر خوفناك و شمشير برندهء صدام بود كه به هيچكس رحم نميكرد. صدام، او را بر وزيران و حتا فرماندهان ارتش مسلط كرده و به او درجهء نظامي بالايي اعطاء كرده بود و هميشه مورد لطف و عنايت صدام قرار داشت. اما سرانجام تلخي برايش توسط صدام رقم خورد كه من حكايت اين شخص را از محافظان صدام شنيدم.
بنا به گفتهء آنها، صبح مرزه در يكي از مراسمي كه هميشه در باشگاه «الصيد» برگزار ميشد، شركت كرد. سران حزب و دولتمردان و بسياري از مزدوران رژيم بعث نيز حضور داشتند. خوانندهء عراقي، «محمد انور» بر روي صحنه ميآيد و سرودهايي در مدح و ستايش صدام ميخواند. رئيس ديوان رياست جمهوري، «احمد حسين» در كنار ميز مجاور حضور داشت. اين شخص خواست خرسندي خود را از اين خواننده ابراز كند. در نتيجه، بستهء ديناري به سمت او پرتاب كرد. صباح مرزه، از اين رفتار ناراحت شد و آن را اقدامي احمقانه و تحقيرآميز به حساب آورد. ميان آن دو، كلمات بسيار ناشايستي رد و بدل شد. خواننده و گروه موسيقي، برنامهء خود را متوقف كردند و پسر بزرگ احمد حسين كه در آنجا حضور داشت، به دفاع از پدرش، صباح مرزه را مورد حمله قرار داد. صباح، تعادل خود را از دست داد و با هفت تيرش، چند تير شليك كرد و احمدحسين و فرزندش را تهديد به مرگ كرد.
روز بعد، احمدحسين، شكايت نزد صدام برد. صدام، صبح مرزه را احضار كرد تا حقيقت را جويا شود. صدام از صباح مرزه خواست تا از احمدحسين عذرخواهي كند؛ اما صباح نتوانست غرورش را زيرپا بگذارد و به صدام گفت كه ابدن اين كار را نميكند. خشم شديد صدام برانگيخته شد و فورن دستور داد صبح مرزه را در پادگان الرضوانية بازداشت كنند تا ادب شود. صدام گفت: «صباح در آنجا ميماند تا از احمدحسين عذرخواهي كند.»
صباح مدت دو ماه در پادگان الرضوانيه در بازداشت انفرادي به سر برد. سرانجام به وي سم تاليوم تزريق كردند. پس از نفوذ اين سم در بدن صباح مرزه، موهاي سرش ريخت، دستهايش به لرزه افتاد و بدنش تعادل خود را از دست داد. حواسش را از دست داد، آنگاه توان غذا خوردن نيز از وي سلب گرديد و به نحوي شد كه خودش را گاز ميگرفت. اين سم، لحظهبهلحظه انسان را ميكشد و باعث مرگ تدريجي و بسيار وحشتناكي ميشود. سرنوشت صباح مرزه، آن خادم مخلص صدام و حزب بعث، اين گونه شد.
افراد بسيار زيادي توسط رژيم صدام نابود شدند كه اگر بخواهم اسامي همهء آنها را يادآور شوم، احتياج به چند جلد كتاب كامل دارد. نامبردگان، از جمله قربانيان اين رژيم پليد هستند:
عدنان خيرالله طلفاح: بمب گذاري در هليكوپترش.
طارق حمد عبدالله: در مقابل ديدگان خانوادهاش، با شليك گلوله كشته شد.
شفيق كمال: به او يك مادهء بسيار سمي تزريق كردند.
عبدالخالق السامرائي: اعدام با چوبهء دار.
عبدالله سلوم السامرائي: اعدام با چوبهء دار.
عدنان الحمداني: شليك گلوله به سرش.
مرتضي الحديثي: اعدام با چوبهء دار.
محمد عايش: شليك گلوله به سرش.
وليد الجناني: شليك گلوله به سرش.
علي جعفر: تزريق سم مهلك.
حسن الوكيل: مسموميت.
منعم هادي: آنقدر گرسنه نگه داشته شد تا مرد.
احمد صالح: زير شكنجه جان سپرد.
حامد الدليمي: پاهايش را شكستند، سپس او را جلوي سگهاي هار و گرسنه انداختند.
صالح السعيدي: چشمانش را از حدقه بيرون آوردند و بعد آن قدر شكنجهاش كردند تا جان سپرد.
خالد عثمان كبيسي (از وزرا)، رحيم سليمان كبيسي (مدير كل)، عبدالحنان كبيسي (افسر ارشد)، كردي عبدالباقي الحديثي (برادر مرتضي حديثي)، عبدالعزيز الحديثي (افسر ارشد)، مرتضي عبدالباقي الحديثي (از وزرا)، ابراهيم تكريتي (افسر ارشد) و . . . از جمله شخصيتهايي بودند كه در خدمت به رژيم صدام و حزب بعث از جان خود مايه گذاشتند، اما پاداش آنها مرگ بود. همهء آنها را مزدوران صدام چون گوسفند سربريدند. روزانه هزاران نفر زير سنگهاي آسياب رژيم صدام خرد ميشدند، اما هيچكس جرأت اعتراض نداشت.
لعنت خدا و خلق خدا تا ابد بر او و طایفه اش باد.
در طول تاريخ و در ميان همه كشورها خونخوارترين حاكمان را عراق به خود ديده است حجاج يوسف يكي ديگر از اين سفاكان است
شک کردیم از آنکه اعدامش کردند نکنه بدلش و اعدام کردن از این خبیس همه چیز بر میامد.لعنت خدا بر او باد
ای باباااااا شما تازه الان شک کردین که ممکنه اعدامش نکرده باشن؟!! ماکه از روز اول باورمون نشد این بی پدر رو اعدام کرده باشن!!!
ولی خدایی چه نفسی داشته گوینده و چه حوصله ای داشته نویسنده:D ما که تو خوندنش موندیم!!
اینا فقط بخشهایی از کتاب خاطرات میخائیل رمضان هستن. کتاب به فارسی هم ترجمه شده. من همشو خوندم.
و خداوند بهترین انتقام گیرندگان است.