داستان تلخ زندگی دختر ۱۰ ساله
پارسینه: دختر ۱۰ ساله که به همراه پدرش به دایره اجتماعی کلانتری مراجعه کرده بود، در حالی که با زبان کودکانه از رفتارهای نامادری اش گلایه میکرد به شرح داستان غم انگیز زندگی اش پرداخت.
دوست دارم خواهر کوچک ترم را در آغوش بگیرم و با او بازی کنم، اما نامادری ام اجازه نمیدهد. وقتی به مهدیه نزدیک میشوم فریاد میزند: «به دخترم دست نزن تو دختر همان جادوگر پیر هستی که زندگی ام را به آتش کشیده است.» معنی حرف هایش را نمیفهمم، اما پدرم میگوید او از دست مادرت ناراحت است. دختر ۱۰ ساله که به همراه پدرش به دایره اجتماعی کلانتری مراجعه کرده بود، در حالی که با زبان کودکانه از رفتارهای نامادری اش گلایه میکرد این گونه به شرح داستان غم انگیز زندگی اش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری شفا گفت: «وقتی خیلی کوچک بودم پدر و مادرم همواره با یکدیگر مشاجره داشتند.
گاهی اوقات که پدرم از سر کار به منزل میآمد، مادرم من را داخل اتاق میبرد و در را به رویم قفل میکرد. پس از گذشت چند دقیقه صدای مشاجره و سپس داد و فریاد پدر و مادرم به گوش میرسید. با دستانم دستگیره در را فشار میدادم، اما نمیتوانستم آن را باز کنم. سعی میکردم از شکاف کلید در، بیرون را نگاه کنم، اما چیزی نمیدیدم. وقتی صدای گریهها و جیغهای مادرم را میشنیدم، از ترس عروسکم را در آغوش میگرفتم و در گوشه اتاق میگریستم تا این که مادرم چمدانش را بست و خانه را ترک کرد. به دنبالش دویدم تا مرا با خودش ببرد، اما او مرا به گوشهای هل داد و گفت: «برو پیش پدرت.» پدرم برای این که آرامم کند مرا بیرون برد و برایم پشمک و بستنی خرید.
پس از گذشت مدتی به همراه پدرم به دادگاه رفتم. مادرم هم آن جا بود باز مثل همیشه با یکدیگر مشاجره کردند. نمیدانم چگونه در شلوغیهای راهروهای دادگاه گم شدم. خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم. خانم مهربانی مرا پیش پلیس برد و چند ساعتی در کلانتری منتظر بودم تا پدرم به دنبالم آمد. تا او را دیدم در آغوشش پریدم و گریه کردم. پدرم در حالی که مرا در آغوشش میفشرد، گفت: «دخترم گریه نکن، من هیچ وقت تو را رها نمیکنم. فقط میخواستم تا ابد در ذهنت بماند که مادرت تو را رها کرد. او به من و تو خیانت کرده است این را فراموش نکن؟!»، اما من معنی خیانت را نمیفهمیدم... از آن روز دیگر مادرم به خانه نیامد. پس از مدت کوتاهی من و پدرم وسایل مان را جمع کردیم و به منزل مادربزرگم رفتیم. مادربزرگ و پدربزرگم را خیلی دوست داشتم، چون هر دو خیلی مهربان بودند. مادربزرگم برایم غذاهای خوشمزه درست میکرد و پدربزرگم گاهی مرا به پارک میبرد تا بازی کنم.
هر وقت دلم برای مادرم تنگ میشد، پدرم میگفت: «مادرت طلاق گرفته و دیگر نمیخواهد تو را ببیند. سعی کن فراموشش کنی؟!» اولین روز مدرسه را هیچ گاه از یاد نمیبرم. پدرم برایم کیف و لوازم تحریر زیبایی خرید. از این که میخواستم به مدرسه بروم خیلی خوشحال بودم. دوست داشتم در اولین روز مدرسه مادرم هم در کنارم باشد. با اصرار از مادر بزرگم خواستم که با مادرم تماس بگیرد. گوشی را گرفتم و وقتی صدای مادرم را شنیدم خیلی خوشحال شدم. از او خواستم فردا به دنبالم بیاید تا با هم به مدرسه برویم و او هم قبول کرد. از خوشحالی دیدار مادرم شب خوابم نبرد، اما صبح روز بعد هرچه منتظر شدم مادرم نیامد. با پدربزرگ و مادربزرگم به مدرسه رفتم و آن روز فهمیدم که مادرم دیگر مرا دوست ندارد؟! کلاس دوم ابتدایی بودم. مشق هایم را که نوشتم مادربزرگم برایم میوه پوست کند و در حالی که یک تکه سیب را در دهانم گذاشت گفت: «دخترم دوست داری یک مادر مهربان داشته باشی؟» من هم پاسخ دادم: «من که مادر دارم.» مادربزرگم گفت: «اگر پدرت ازدواج کند، تو صاحب یک مادر خوب و مهربان خواهی شد.» روز بعد پدرم به سفر رفت و پس از چند روز در حالی به خانه بازگشت که زن جوانی همراهی اش میکرد. مادربزرگ گفت: «این زن همسر پدر توست و باید به او احترام بگذاری؟!» با ازدواج پدرم آنها در طبقه بالای منزل مادربزرگ ساکن شدند.
دوست داشتم در کنار پدرم باشم، اما مادربزرگ اجازه نمیداد. فقط گاهی وقتها پدر به طبقه پایین میآمد تا مرا ببیند. یک بار یواشکی به طبقه بالا میرفتم تا پدرم را ببینم، اما نامادری ام دعوایم کرد و گوشم را کشید و از خانه بیرونم کرد. من هم به تلافی موهایش را کشیدم و کفش هایش را از پلهها پایین انداختم؟! وقتی پدرم فهمید خیلی عصبانی شد و به شدت دعوایم کرد. قبل از این که پدرم ازدواج کند هر وقت صدای ماشین اش را میشنیدم به سمت در میدویدم، به استقبالش میرفتم و خودم را در آغوشش میانداختم. او نیز مرا غرق بوسه میکرد، اما اکنون وقتی پدرم از سر کار میآید به طبقه بالا میرود. پدرم میگوید: نامادری ات حساس است. اگر ببیند تو را در آغوش گرفته ام و میبوسم ناراحت میشود؟! دوست داشتم وقتی ظهر از مدرسه به خانه میآیم، با پدرم ناهار بخورم و اتفاقات مدرسه را برای او تعریف کنم. ولی هرگاه پدرم به طبقه پایین میآمد و با من بازی میکرد، ساعتی بعد صدای مشاجره نامادری و پدرم شنیده میشد.
او در این مشاجرهها حرفهای زشتی به پدربزرگ و مادربزرگ میزند. مادربزرگ هم گوش هایم را میگرفت تا من چیزی نشنوم. مدتی بعد مادربزرگم گفت: من صاحب یک خواهر کوچک و دوست داشتنی شدم وقتی این حرف را شنیدم خیلی خوشحال شدم همیشه آرزو داشتم که خواهری داشته باشم وقتی برای اولین بار مهدیه را دیدم، نقاشی اش را کشیدم و به نامادری ام نشان دادم، اما او نقاشی را پاره کرد و گفت مهدیه خواهر تو نیست... من خواهرم را خیلی دوست دارم آرزو دارم روزی بزرگ شود تا بتوانم با او بازی کنم. نمیدانم چرا نامادری ام مرا دوست ندارد...
خدا آخر و عاقبت همه مونو بخیر کنه... این طفلای معصوم بی گناهن...
ااااااااخخخخخخ ک یادبچگیامافتادمک نامادری حیوون صفتم چطورازبابام جدامکرده و حتی الان همنمیذاره ببینمش،