این عکس را به زور از من گرفتند
پارسینه: من از همه جوان تر و در صف اول نشسته بودم. تا عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت، بلافاصله سرم را انداختم پایین. سرباز بعثی با خشم و غیظِ خاصی سرم را بلند کرد. دوباره سرم را به عقب برگرداندم
من از همه جوان تر و در صف اول نشسته بودم. تا عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت، بلافاصله سرم را انداختم پایین. سرباز بعثی با خشم و غیظِ خاصی سرم را بلند کرد. دوباره سرم را به عقب برگرداندم
بسیجی آزاده، آقای رضا نظرنژاد درباره ی عکس زیر چنین روایت کرده است:
« اینجا مقر سپاه هفتم عراق است، هر اکیپی از اسرا را که می آوردند، به صورت جداگانه و به صف بر روی زمین می نشاندند تا مقدمات به پشت جبهه را منتقل شوند. زمین پر بود از خونی که از زخم های رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دست هایمان را بستند و ما را نشاندند، خبرنگاران خارجی را هم خبر کرده بودند تا عکس و فیلم بگیرند که آهای اهل علم! تماشا کنید که ما شق القمر کرده ایم!
عجب شبی بود .سرباز بعثی چراغ قوه پر نوری که دستش بود را به روی ما انداخت تا خارجی ها بهتر عکس بگیرند. من از همه جوان تر و در صف اول نشسته بودم. تا عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت، بلافاصله سرم را انداختم پایین. سرباز بعثی با خشم و غیظِ خاصی سرم را بلند کرد. دوباره سرم را به عقب برگرداندم، نمی خواستم از جوانی چهره ی یک عاشق خمینی(س)، سوء استفاده کنند. این بار سرباز نامردِ بعثی دست گذاشت روی زخم سرم که هنوز تکه ترکشی داخلش بود و سرم را برگرداند. مثل این که به تمام بدنم برق وصل کرده باشند، دل ام از حال رفت. غش و ضعف کردم.تمام استخوان هایم سست شد و دیگر بی حال نشستم و عکاس هم عکسش را گرفت.
منبع: مشرق
« اینجا مقر سپاه هفتم عراق است، هر اکیپی از اسرا را که می آوردند، به صورت جداگانه و به صف بر روی زمین می نشاندند تا مقدمات به پشت جبهه را منتقل شوند. زمین پر بود از خونی که از زخم های رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دست هایمان را بستند و ما را نشاندند، خبرنگاران خارجی را هم خبر کرده بودند تا عکس و فیلم بگیرند که آهای اهل علم! تماشا کنید که ما شق القمر کرده ایم!
عجب شبی بود .سرباز بعثی چراغ قوه پر نوری که دستش بود را به روی ما انداخت تا خارجی ها بهتر عکس بگیرند. من از همه جوان تر و در صف اول نشسته بودم. تا عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت، بلافاصله سرم را انداختم پایین. سرباز بعثی با خشم و غیظِ خاصی سرم را بلند کرد. دوباره سرم را به عقب برگرداندم، نمی خواستم از جوانی چهره ی یک عاشق خمینی(س)، سوء استفاده کنند. این بار سرباز نامردِ بعثی دست گذاشت روی زخم سرم که هنوز تکه ترکشی داخلش بود و سرم را برگرداند. مثل این که به تمام بدنم برق وصل کرده باشند، دل ام از حال رفت. غش و ضعف کردم.تمام استخوان هایم سست شد و دیگر بی حال نشستم و عکاس هم عکسش را گرفت.
منبع: مشرق
ارسال نظر