بیمارستانهایی که دیگر مرهم نیست..
پارسینه: هی رقم درشت شبی 800هزارتومان توی ذهنم بزرگ می شود با خودم می گویم یعنی...
بالاخره وارد بخش مامایی می شوم. صدایی از گریه ی کودکان به چشم نمی خورد. یکی یکی از جلوی اتاقها که رد می شوم نوزادان هر تحت در تختی کوچک روبروی تخت مادرانشان خوابیده اند. با خودم می گویم یعنی همه ی نوزادان همزمان و اینهمه در سکوت خوابند؟
یک لحظه با خودم شایعه ی خورانیدن آرام بخش به کودکان در بیمارستانها در ذهنم زنده می شود و تصویر نوزاد نحیف و بیمارمان که در ذهنم نقش می بندد سریع آن موضوع را از ذهنم پاک می کنم تا حتی در تصور هم بی حالی این روزهای نوزاد بیمارمان را به تزریق یا خوراندن آرام بخش پیوند ندهم و به خودم تاکید می کنم هرگز ممکن نیست به جگرگوشه های خانواده ها برای آرامش بیمارستانشان چنین کنند آن هم در بیمارستان خصوصی که بر ای هر شب هشتصد هزارتومان ناقابل یعنی بیش از حقوق ماهانه ی ما را دریافت می کنند!
پرستاران و کادر بیمارستان با لباسهای در رنگهای متفاوت در راهروها از کنار آدم رد می شوند. لباسهای متنوع اما نامرتب و تقریبا ژولیده. کادر پرستاری تقریبا جوان و از رفتارهای تند و تیز یا بی تفاوتشان با بیماران بی تجربه یا کم تجربه به نظر می رسند. نگاهم به دنبال افراد پخته یا جا افتاده می چرخد. همه از دم جوان و تازه کار بنظر می رسند.
جلوی شماره اتاق بیمارمان می ایستم. مکثی می کنم و وارد اتاق کوچک می شوم. در نهایت حیرت در یک اتاق کوچک شش تخت که بصورت افقی و عمودی گذاشته اند برای استراحت مادران که نوزادشان در بخش ویژه بستری است کنار هم چیده شده اند. تختهای باریک و درازی که بیشتر به "نیم تخت" می ماند!
نزدیکتر که می شوم از تعجب چشمانم گرد می شود. تخت نیست. بیشتر شبیه صندلیهایی است که قسمت کمر و نشیمن و پایین پای آن قابل تخت شو بوده و آنرا در اتاق باز کرده اند! مادر نوزاد بیمارمان درون اتاق نیست. لبه ی تختش می نشیم.
ملافه ی نازک و سبکی روی تخت افتاده آنرا کنار می زنم. حیرت مرا رها نمی کند بخشهای کنار هم چیده شده ی صندلی تخت شده با فاصله از همدیگر است! با خودم می گویم مادری که خود نیز در همین بیمارستان چند روز پیش زایمان کرده و عمل جراحی داشته است چطور کمر و بندش روی این فاصله ها و زجرگاه آرام می گیرد؟ هی رقم درشت شبی 800هزارتومان توی ذهنم بزرگ می شود با خودم می گویم یعنی بیمارستانی که خصوصی است و تمایل دارد هرچه بیشتر تعداد بیمارانی که در روز در بیمارستان پذیرش می کند بیشتر باشد نمی تواند تختهای مناسبی برای همراهی که دارد شبی هشتصد هزارتومان به بیمارستان می پردازد فراهم کند و باید به صندلیهای سخت و محکم و باریکی که کنار هم چیده شده است و هرچه تعدادش بیشتر در یک اتاق جا بشود به صرفه تر است فکر کند یا ارامش مادری که هم زخم دارد و هم درد نوزادش را؟
درون فکر خودم غوطه ورم که صدای گریه و زاری بلند می شود. مادر جوانی که همسرش به زحمت با گرفتن زیر شانه هایش وارد اتاق می کند بلند بلند گریه می کند. زن روی تخت دراز می کشد. و همچنان گریه می کند همسرش به سرعت از اتاق خارج می شود زن همچنان گریه می کند. ناگهان از جایش برمی خیزد و همینطور که کودکش را صدا می زند از تخت خارج می شود و به سمت در خروجی اتاق حرکت می کند. و به میانه اتاق نرسیده نقش زمین می شود. بیماران دیگر به کمکش می روند اما هر کدامشان خودشان لنگ لنگان و دردمندتر از آن هستند که بتوانند به زن کمک کنند یکیشان پرستار را صدا می زند پرستار در کمال آرامش وارد اتاق می شود و رو به زن می گوید گریه ات می اید؟ گریه کن تا راحت شوی گریه کن و زن صدای گریه هایش بلند و بلندتر می شود .
در مقابل چشمان حیرت زده ی همه زن پرستان به سمت تخت بیمار می رود بالشی از روی تخت برمیدارد و همانجا میان اتاق زیر سر بیمار می گذارد و پاهای زن را میان اتاق تا نزدیک کمر خودش بالا می گیرد و می گوید الان خوب می شوی و بعد با اشاره به بیماری که کنار دستش ایستاده می گوید پاهایش را همینطور ده دقیقه نگه دار تا حالش جا بیاید و به سمت خارج شده از اتاق حرکت می کند بیماری که پاهای بیمار نقش بر زمین بسته به دستانش سپرده شده (که خود چند روز پیش زایمان کرده)نیمه خم می شود و رو به پرستار می گوید توان نگه داشتن پاهای زن را ندارد و پرستار همانطور که از اتاق خارج می شود به خانم دیگری اشاره می کند که شما بروید پاهایش را بگیرید.
نفسم به شماره افتاده اما گویا صدایم حبس شده و یارای هیچ حرکتی ندارم.همسر زن هراسان وارد اتاق می شود و از دیدن صحنه ی دراز کشیدن زنش میان اتاق وحشت می کند و می گوید این چرا اینجاست؟ صدای گریه های زنی که وسط اتاق افتاده تقریبن قطع شده و نفس های کوتاه و بلندش خس خس کنان به گوش می رسد مرد توی سر خودش می زند و از دیگر حاضران می پرسد آب قندی چیزی پرستار به او نداده؟ همه به همدیگر نگاه می کنند مرد بیرون می دود و دقایقی بعد با پرستار اب قند به دست وارد اتاق می شود ... به زحمت اب قند را به خورد زن می دهند... پرستار دوباره به سرعت از اتاق خارج می شود...
تحمل این صحنه برایم سخت است با بغض از اتاق خارج می شوم. مادر دیگری گریان کنار راهرو ایستاده سرعتم را کم می کنم تا صدای حرفهایش را بشنوم. می گوید نوزادش در این بیمارستان متولد شده و زردی گرفته و بعد از بستری شدن هم دچار عفونت شده است و میان گریه هایش می گوید هرکودکی در این بیمارستان متولد می شود هم زردی می گیرد هم عفونی می شود و زار می زند. کنارش می ایستم همچنان زار می زند. دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم نه اینطور نیست. حتمن حکمتی داشته است.
با پشت دستش اشکهایش را پاک می کند و می گوید دو سه بار در این هفته اب نخاع نوزادم را برای ازمایش گرفته اند نوزاد تحمل نکرده (و در حالیکه زیر لب می گوید انگار بیهوشش می کنند تا تحمل کند) یکهو گریه هایش اوج می گیرد و می گوید نوزادم دو سه روز است دیگر فقط لای چشمانش را به زحمت باز می کند و بی رمق گوشه ی دستگاه افتاده. احساس تهوع وجودم را فرا می گیرد. از دقت گفته های مادران و دلیل اتفاقاتی که می بینم سر در نمی اورم. نه علم پزشکی دارم نه اطلاعاتی. اما تمام وجودم از اینهمه رنجی که در نگاه و تلخی یکایک مادران مشاهده می کنم به درد می آید.
آب نخاع نوزاد را برای بار سوم گرفتن امر معمول و از نظر پزشکی مرسومی هست یا در این بیمارستان مشغول ازمون و خطا روی نوزادان مردم هستند؟