اشتباه پدر، زندگی دختر را سوزاند!
پارسینه: زن نوجوانی که با سر و صورت کبود وارد کلانتری شده بود تا از همسرش به دلیل توهین و افترا و ضرب و جرح عمدی شکایت کند، درباره داستان غم انگیز زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری توضیحاتی ارائه داد.
همسرم که میداند من پشتیبان و کس و کاری ندارم، همواره مرا به خاطر نازایی کتک میزند و به بهانههای مختلف نمیگذارد از خانه خارج شوم، در حالی که من فقط ۱۷ سال دارم و ...
زن نوجوانی که با سر و صورت کبود وارد کلانتری شده بود تا از همسرش به دلیل توهین و افترا و ضرب و جرح عمدی شکایت کند، درباره داستان غم انگیز زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: پنج سال قبل زندگی آشفته و بی سر و سامان پدر و مادرم با مهر طلاق در مسیر دیگری قرار گرفت. آنها مدتها بود که با هم ارتباطی نداشتند و حتی چندین ماه یکدیگر را نمیدیدند. پدرم آن قدر در لجنزار اعتیاد فرو رفته بود که هیچ گاه خانواده اش را به یاد نمیآورد. او از چندین سال قبل مواد مخدر صنعتی مصرف میکرد و برای تامین هزینههای اعتیادش به دنبال زبالههای بازیافتی در سطل آشغال خانههای مردم میگشت و شبها را نیز با دوستان معتادش در کوچه و خیابان یا پاتوقهای حاشیه شهر و در زیر پلها و پارکها سپری میکرد. او آن قدر ظاهری آشفته و چهرهای وحشتناک پیدا کرده بود که مادرم برای حفظ آبرویش اجازه نمیداد حتی به محل سکونت مان بیاید.
در نهایت نیز مادرم چاره کار را در طلاق دید. مدتی بعد هم عاطفه مادری را زیر پا گذاشت و در حالی من و برادر کوچکم را رها کرد که خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و در شمال کشور با شوهرش روزگار میگذراند. مادرم نیز که زنی زیباچهره و جوان بود، به عنوان همسر دوم به عقد مردی ۶۵ ساله درآمد و راهی غرب کشور شد. در این میان، من و برادر پنج ساله ام آواره و سرگردان ماندیم چرا که شوهر مادرم سرپرستی ما را قبول نکرد.
خلاصه، مادربزرگم از سر دلسوزی من و برادرم را به خانه اش برد، اما دیگر نمیتوانستیم به مدرسه برویم یا درخواست خرید پوشاک یا خوراکی داشته باشیم. با وجود این، فرزندان بزرگ و نوههای مادربزرگم نیز در کنار او زندگی میکردند و مادربزرگم صلاح نمیدانست ما هم در کنار آنها باشیم. به همین دلیل مرا در ۱۳ سالگی به مردی شوهر داد که ۲۷ سال داشت و همسرش را طلاق داده بود.
خلاصه، مسیر زندگی من نیز مانند سرنوشتم تغییر کرد و در حالی که باید عروسک بازی میکردم، به طور واقعی به شوهرداری و خانه داری پرداختم، به گونهای که هنوز واقعیتهای زندگی را از بازی کودکان تشخیص نمیدادم. من در همین سن و سال زندگی مشترکم را آغاز کردم و برادر کوچکم نیز به بهزیستی سپرده شد. اما هنوز معنی سوءظن و بدبینی را نمیدانستم که به خاطر همین کلمات زیر مشت و لگد همسرم قرار گرفتم. «اکبر» مدعی بود همسر اولش به او خیانت میکرد و به همین دلیل نیز همسرش را طلاق داده و با من ازدواج کرده است. با حرفهای او تازه فهمیدم چرا در منزل را به رویم قفل میکند و اجازه نمیدهد حتی برای خرید نان و مایحتاج ضروری روزانه از خانه بیرون بروم! «اکبر» همچنین ادعا میکرد همسر اولش فرد غریبهای را به منزل راه داده بود و او هنگام ورود به خانه سایه یک فرد غریبه را دیده است! بنابراین من باید حواسم را جمع کنم چرا که لحظه به لحظه زیر نظر هستم و اگر چنین اتفاقی بیفتد روزگارم را سیاه خواهد کرد. این در حالی بود که مادرشوهرم به خاطر آن که در محله ما سکونت داشت، همه حرکات و رفت و آمدهایم را به شوهرم گزارش میداد. از طرف دیگر نیز همسرم با این ادعا که من نازا هستم مدام کتکم میزد و به من توهین میکرد. او میگوید من نان اضافه ندارم که به یک زن نازا بدهم، در حالی که من ۱۷ سال بیشتر ندارم و پزشک معالجم نیز میگوید هنوز برای بارداری دیر نشده و این شرایط در بسیاری از زنانی که در سن پایین ازدواج میکنند، طبیعی است. در عین حال، استرس و اضطراب عجیبی دارم چرا که میترسم سرنوشت فرزندم نیز مانند روزگار خودم سیاه شود. خلاصه، به دلیل این که هیچ پشتیبان و کس و کاری را در مشهد نداشتم همواره در برابرکتککاری و تهمتهای ناروای همسرم سکوت کردم و همه این سختیها را به جان خریدم تا این که این بار نه تنها همسرم به بهانه واهی به شدت کتکم زد و سر و صورتم را کبود کرد، بلکه مرا از خانه بیرون انداخت، به همین دلیل چارهای ندیدم جز آن که با پلیس ۱۱۰ تماس بگیرم. مادرشوهرم وقتی از شکایتم مطلع شد، فریاد زد چگونه برای باردار شدن کوچک هستی، اما الان بزرگ شدهای و عقلت میرسد که با پلیس ۱۱۰ تماس بگیری؟!
بالاخره با همه این حرف و حدیثها وقتی آواره کوچه و خیابان شدم، به منزل دخترخاله مادرم رفتم تا شکایتم را پیگیری کنم و ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) این پرونده توسط کارشناسان باتجربه دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت.
امیدوارم به دادش برسند