مرگ وب نزدیک است!
پارسینه: به من گفته بودند که در غیابم، نقش شبکههای اجتماعی چقدر حیاتی شده است. بنابراین نکتهای را میدانستم: اگر میخواستم مردم را برای دیدن نوشتههایم جذب کنم، مجبور بودم از رسانههای اجتماعی بهره بگیرم.
بهاینترتیب، لینک یکی از مطالبم را در فیسبوک گذاشتم. ظاهراً فیسبوک اهمیت زیادی به مطالبم نمیداد. لینک مطلب من، آنجا شبیه به نوعی آگهیِ تبلیغاتی کوچک و ملالآور شد؛ بدون هیچ شرحی، هیچ تصویری و هیچ چیز دیگر. فقط سه تا لایک گرفت. سه تا! همین. همانجا برایم روشن شد که اوضاع عوض شده است.
هفت ماه پیش، در آشپزخانۀ آپارتمان قدیمیِ دهۀ چهلی که در یکی از محلههای پرجنبوجوش مرکز تهران قرار دارد، پشت میزی کوچک نشستم و کاری کردم که پیشتر، هزاران بار کرده بودم: لبتاپم را باز کردم و وارد وبلاگ جدیدم شدم. در تمام شش سال گذشته، این اولین مطلبی بود که مینوشتم؛ چراکه تنها چند هفته پیش از آن، بهطور غیرمنتظره از گرفتاری ششسالهای رها شده بودم.
***
پس از رهایی، همه چیز جدید تازه به نظر میرسید: نسیم سرد پاییزی، صدای ترافیک روی پل روبهرو و بوها و رنگهای شهری که بیشترِ سالهای عمرم را در آن زندگی کرده بودم.
در اطرافم، تهرانی میدیدم بسیار متفاوت از آنچه قبلاً به آن عادت داشتم. مجتمعهای مسکونیِ تازهای که بیشرمانه مجلل بودند، جای خانههای کوچک و باصفایی را که قبلاً میشناختم، گرفته بودند. همه جا پر بود از جادههای جدید، بزرگراههای تازه و لشگری از ماشینهای شاسیبلند. بیلبوردهای عظیمی میدیدم که ساعتهای ساخت سوئیس و تلویزیونهای صفحهتختِ کرهای را تبلیغ میکردند. زنان با روسری و مانتوهای رنگارنگ و مردان با مو و ریش رنگکرده در خیابانها راه میرفتند. صدها کافه، با آهنگهای تازۀ غربی و کارکنان مؤنث، باز شده بود. اینها تغییراتی بود که بهتدریج در مردم ایجاد شده بود. فقط زمانی متوجه این تغییرات میشوید که برای مدتی از زندگی عادی دور شده باشید.
دو هفته بعد، دوباره نوشتن را شروع کردم. بعضی از دوستان قبول کردند که بهعنوان بخشی از مجلۀ علوم انسانیشان، وبلاگی راهاندازی کنم. آن را «کتابخوان» نامیدم.
شش سال دوری از زندگیِ عادی، زمان زیادی است؛ اما در دنیای اینترنت، یک دورۀ تاریخی کامل محسوب میشود. در اینترنت، عمل نوشتن چندان عوض نشده بود؛ اما خواندن یا دستکم، خواندهشدن، تغییر چشمگیری کرده بود. به من گفته بودند که در غیابم، نقش شبکههای اجتماعی چقدر حیاتی شده است. بنابراین نکتهای را میدانستم: اگر میخواستم مردم را برای دیدن نوشتههایم جذب کنم، مجبور بودم از رسانههای اجتماعی بهره بگیرم.
بهاینترتیب، لینک یکی از مطالبم را در فیسبوک گذاشتم. ظاهراً فیسبوک اهمیت زیادی به مطالبم نمیداد. لینک مطلب من، آنجا شبیه به نوعی آگهیِ تبلیغاتی کوچک و ملالآور شد؛ بدون هیچ شرحی، هیچ تصویری و هیچ چیز دیگر. فقط سه تا لایک گرفت. سه تا! همین.
همانجا برایم روشن شد که اوضاع عوض شده است. من برای بازی در این میدان جدید مجهز نبودم. همۀ سرمایه و تلاشم سوخته و تمام شده بود. ویران شدم.
***
وقتی که در سال ۲۰۰۸، گرفتاریها شروع شد، وبلاگها مثل طلا و وبلاگنویسان مثل ستارگان موسیقی راک بودند. در آن زمان و علیرغم اینکه دسترسی به وبلاگم در داخل ایران میسر نبود، روزانه حدود بیستهزار نفر مخاطب داشتم. به هر کس لینک میدادم، با افزایش فوری و درخورتوجهِ ترافیک مواجه میشد: میتوانستم هر کس را میخواستم، تقویت یا تخریب کنم.
مردم نوشتههایم را بهدقت میخواندند و نظرهای زیادی میگذاشتند؛ حتی بسیاری از کسانی هم که شدیداً مخالفم بودند، باز به وبلاگم میآمدند. وبلاگهای دیگر نیز دربارۀ نوشتههایم بحث میکردند و به آنها ارجاع میدادند. حس پادشاهبودن به من دست میداد!
آن زمان کمی بیش از یک سال از تولد آیفون میگذشت؛ اما از گوشیهای هوشمند عمدتاً برای برقراری تماس تلفنی و ارسال پیامک، ردوبدلکردن ایمیل و گشتوگذار در صفحات وب استفاده میشد. هیچ گونه اپلیکیشن واقعی وجود نداشت؛ مسلماً
نه به آن صورتی که امروزه تصورش را داریم. نه «اینستاگرام» بود، نه «تلگرام»، نه «اسنپچت» و نه «واتساَپ». درعوض، صفحات وب وجود داشتند و روی وب، وبلاگها قرار داشتند؛ یعنی بهترین مکان برای دسترسی به نظرهای دیگران، خبر و تحلیل. وبلاگها زندگی من بودند.
***
همه چیز از حادثۀ یازدهم سپتامبر شروع شد. من در تورنتو بودم و پدرم تازه از تهران آمده بود تا دیداری تازه کند. داشتیم صبحانه میخوردیم که هواپیمای دوم به ساختمان مرکز تجارت جهانی خورد. مات و مبهوت شده بودم و به دنبال توضیح و تفسیر ماجرا میگشتم که با وبلاگها آشنا شدم. وقتی که چند تا را خواندم، با خود فکر کردم: همین است. باید وبلاگی راهاندازی و همه ایرانیان را به وبلاگنویسی تشویق کنم. بنابراین با استفاده از برنامۀ نوتپد در ویندوز دست به آزمایش زدم. بهزودی با استفاده از بستر نشر بلاگر، پیش از آنکه گوگل آن را بخرد، سر از نویسندگی در hoder.com درآوردم.
سپس در پنجم نوامبر ۲۰۰۱ راهنمایی گامبهگام دربارۀ روش راهاندازی وبلاگ منتشر کردم. این کار، جرقۀ حرکتی را زد که بعدها انقلاب وبلاگنویسی نامیده شد: بهزودی صدها هزار ایرانی، ایران را به یکی از پنج کشور برتر از لحاظ تعداد وبلاگ تبدیل کردند و من از اینکه نقشی در جریانِ بیسابقۀ دمکراتیزهکردنِ نوشتن داشتم، به خود میبالیدم.
آن روزها فهرستی از تمام وبلاگهای فارسی زبان نگه میداشتم و برای مدتی اولین شخصی بودم که هر وبلاگنویسِ تازهکار در ایران با او تماس میگرفت تا بتواند در این فهرست قرار گیرد. به همین دلیل بود که در حدود ۲۵ سالگی مرا «پدر وبلاگنویسی» میخواندند. لقب بیربطی بود؛ اما دستکم نشان میداد که چقدر این ماجرا برایم مهم بوده است.
هر روز صبح کامپیوترم را روشن میکردم و از آپارتمان کوچکم در مرکز تورنتو به وبلاگهای جدید رسیدگی میکردم و کمکشان میکردم تا دیده شوند و مخاطب جذب کنند. جمع متکثری بودند: از نویسندگان و روزنامهنگاران تبعیدی، یادداشتنویسان زن و کارشناسان فناوری گرفته تا سیاستمداران، روحانیون، رزمندگان سابق و روزنامهنگاران محلی. همواره افراد بیشتری را ترغیب میکردم. از مردان و زنان مذهبی و طرفدار جمهوری اسلامی که در داخل ایران زندگی میکردند و صدایشان در وبلاگستان غایب بود، دعوت میکردم به ما بپیوندند و شروع به نوشتن کنند.
گستردگیِ چیزی که آن روزها در دسترس بود، همۀ ما را متحیر میکرد. همین دسترسی به دیدگاههای گسترده برایم انگیزۀ بزرگی برای ترویج وبلاگنویسی با آن همه جدیت بود. در اواخر سال ۲۰۰۰ ایران را به قصد تجربۀ زندگی در غرب ترک کرده بودم و میترسیدم که از تحولات زیرپوستی کوچه و بازارِ کشورم عقب بیفتم؛ اما خواندن وبلاگهای ایرانی از قلب تورنتو، نزدیکترین تجربه به تجربۀ نشستن در تاکسی در تهران و گوشدادن به گفتوگوهای جمعی بین رانندۀ پرحرف و مسافرانِ اتفاقی بود. میتوانستم این امکان را آنجا هم داشته باشم.
***
در طول هشت ماه اوّلی که پس از گرفتارشدن، تنها بودم، به داستان اصحاب کهف در قرآن خیلی فکر میکردم. در این داستان عدهای مسیحی که آزارشان دادهاند، به غاری پناه میبرند. آنها و سگی که همراهشان بود، به خواب عمیقی فرو میروند. وقتی که بیدار میشوند، تصور میکنند چُرت کوتاهی زدهاند؛ ولی در حقیقت سیصد سال گذشته است. طبق روایتی دیگر از این داستان، یکی از آنها برای خرید غذا بیرون میرود. به این فکر میکنم که پس از گذشت سیصد سال چقدر باید گرسنه باشند. او درمییابد که پولش دیگر منسوخ شده و به درد موزه میخورد. آن وقت است که میفهمد چه زمان درازی غایب بوده است.
شش سال پیش، هایپرلینک پول رایج من بود. هایپرلینک یا همان لینک که از ایدۀ هایپرتکست یا ابَرمتن نشئت میگیرد، نوعی تنوع و بیمرکزی پدید میآورْد که در دنیای واقعی وجود نداشت. هایپرلینک نمایانگر روح باز و بههمپیوستۀ شبکۀ جهانی وب بود. این افقی بود که در ذهن مخترع وب، تیم برنرز لی، جای داشت. هایپرلینک راهی بود برای رهایی از تمرکز، همۀ آن ارتباطات خطی و سلسلهمراتبها و نیز جایگزینکردن آنها با چیزی توزیعیافتهتر: سیستمی از نقطهها و شبکهها.
وبلاگها به روحِ این بیمرکزی، فرم و صورت دادند: آنها پنجرهای رو به زندگیهایی بودند که بهندرت میشناختیم یا پلهایی بودندکه زندگیهای مختلف را به یکدیگر وصل میکردند و از این راه تغییرشان میدادند. وبلاگها مثل کافههایی بودند که مردم در آنها دربارۀ هر موضوعی که به آن علاقه داشتند، بحث میکردند. آنها مانند تاکسیهای تهران بودند؛ اما در مقیاسی بزرگتر.
از زمانی که از گرفتاری رها شدهام، فهمیدهام که هایپرلینک چقدر ارزش خود را از دست داده و حتی بیفایده شده است.
تقریباً همۀ شبکههای اجتماعی، رفتاری شیئگونه مثل عکس یا متن با لینکها دارند؛ بهجایاینکه آنها را «رابطه» ای برای غنیترکردن متن بدانند. آنها شما را تشویق میکنند به گذاشتن یک هایپرلینکِ واحد در معرض فرایند شبهدمکراتیکِ رأیدادن با لایک، مثبت یا قلب؛ ولی افزودن چندین لینک در یک متن، معمولاً مجاز نیست. هایپرلینکها ابژهوار، ایزوله و ناتوان شدهاند.
درعینحال، شبکههای اجتماعی، احترام بیشتری برای متن و تصاویر بومی قائلاند تا مواردی که در خارج از صفحاتشان قرار دارد. متن و تصاویر بومی، چیزهایی هستند که مستقیماً روی خود آن شبکهها گذاشته میشوند. دوست عکاسی به من توضیح داد که چگونه عکسهایی را که مستقیماً در فیسبوک آپلود میکند، تعداد لایکِ بسیار زیادی دریافت میکند، و این بدان معنی است که این عکسها در نیوزفید دیگران بیشتر ظاهر میشود. ازطرفدیگر، اگر لینکی را به همان عکس در جایی خارج از فیسبوک بگذارد؛ مثلاً در وبلاگ گردوخاکگرفتهاش، عکسهایش خیلی کمتر دیده میشود و بنابراین لایکهای بهمراتب کمتری میگیرد. این چرخه، مدام خود را تقویت میکند.
رفتار برخی شبکهها مانند توییتر با هایپرلینکها کمی بهتر است. برخی دیگر مثل شبکههای اجتماعیِ بیاعتماد به نفسْ رفتارِ پارانوییدتری دارند. اینستاگرام که در مالکیت فیسبوک است، به کاربرانش بههیچوجه اجازۀ ترک محیطش را نمیدهد. میتوانید یک آدرسِ وب در کنار عکس خود بگذارید؛ اما کلیککردن روی این آدرس، شما را به جایی نخواهد برد. افرادِ بسیار زیادی کارِ روزمرۀ خود را با اینترنت از همین بنبستهای شبکه اجتماعی آغاز میکنند و همانجا نیز آن را پایان میدهند. خیلیها حتی متوجه نیستند که وقتی یک عکس اینستاگرامی را لایک میکنند یا دربارۀ ویدئوی دوستی در فیسبوک نظر میگذارند، در حال استفاده از زیرساخت اینترنت هستند. فکر میکنند که فقط با یک برنامک ساده سروکار دارند. ۵۸ درصد مردم هند و ۵۵ درصد مردم برزیل فکر میکنند فیسبوک همان اینترنت است.
اما هایپرلینکها نهتنها اسکلت وب را تشکیل میدهند؛ بلکه چشمانِ آن نیز هستند که مسیری است به روح وب. یک صفحۀ وبِ کور، یعنی صفحۀ بدون هایپرلینک، نمیتواند به صفحۀ وب دیگری نگاه کند یا چشم بدوزد. این مسئله برای مناسبات قدرت در دنیای وب، پیامدهایی جدی دارد.
تقریباً همۀ نظریهپردازان، چشمدوختن را در رابطه با قدرت و عمدتاً در معنای منفی بررسی میکنند: چشمدوزنده شخصِ پیشِ روی خود را برهنه و به شیئی بیقدرت تبدیل میکند که از هوش یا عاملیت، عاری است؛ اما در دنیای صفحات وب، چشمدوختن، کارکرد متفاوتی دارد: قدرتبخشی. وقتی یک وبسایت قدرتمند، مثل گوگل یا فیسبوک به صفحۀ وب دیگری چشم میدوزد یا به آن لینک میدهد، با این کار صرفاً به آن وصل نمیشود؛ بلکه به آن هستی و حیات میبخشد. بهبیان استعاری، صفحۀ شما بدون این نگاهِ قدرتبخش، نفس نخواهد کشید. مهم نیست که در یک صفحه چند لینک گذاشته باشید. تا وقتی که کسی به آن نگاه نکند، صفحۀ شما عملاً هم مرده خواهد بود و هم کور و بنابراین از انتقال قدرت به صفحۀ وب خارجی عاجز است.
از طرف دیگر، قدرتمندترین صفحات وب، آنهایی هستند که چشمان زیادی به آنها دوخته شده است. درست مثل ستارگان مشهوری که از میلیونها چشم انسانی که در هر زمان به آنها دوخته میشود، نوعی قدرت میگیرند، صفحات وب نیز میتوانند قدرتشان را از طریق هایپرلینکها دریافت و توزیع کنند.
اما برنامکهایی مثل اینستاگرام، کاملاً یا تقریباً کورند. نگاهشان به جایی غیر از داخل دوخته نمیشود، تمایلی به انتقال هیچیک از قدرتهای وسیعشان به دیگران ندارند و این کارِ صفحات دیگر را
شاید یک پاراگراف هوشمندانه که شخصی عادی آن را نوشته است، از جریان استریم کنار گذاشته شود؛ درحالیکه پرتوپلاهای احمقانۀ یک سلبریتی حضور و توجهی فوری در اینترنت کسب میکند.
به سمت مرگی بیصدا میکشاند. نتیجه این میشود که صفحات وبی که خارج از رسانههای اجتماعیاند، در حال مرگاند.
***
پیش از آنکه گرفتار شوم، یادم هست که روند محدودشدنِ قدرت هایپرلینکها آغاز شده بود. بزرگترین دشمن هایپرلینک، فلسفهای بود که دو ارزش غالب و بیشازحدمهمشده در دوران ما را با هم داشت: تازگی و محبوبیت. این دو در استیلای سلبریتیهای جوان در دنیای واقعی خود را نشان میدهند. این فلسفه در پدیدۀ استریم خلاصه میشود.
استریم اکنون روش غالبِ مردم برای دریافت اطلاعاتِ موجود در صفحات وب است. کاربرانِ اندکی صفحات وبِ اختصاصی را بهطور مستقیم چک میکنند. آنها بهجای این کار، از جریان بیپایان اطلاعاتی تغذیه میکنند که الگوریتمهای پیچیده و مخفی برایشان انتخاب میکنند.
استریم یعنی لازم نیست دیگر صفحات وب زیادی باز کنید. نیازی به تبهای متعدد در مرورگرتان ندارید. حتی دیگر به مرورگر وب نیاز ندارید. فقط برنامۀ توییتر یا فیسبوک را روی گوشی هوشمندتان باز میکنید و مشغول میشوید. حالا بهجای اینکه شما به سمت اطلاعات بروید، اطلاعات نزد شما میآید. الگوریتمهای کامپیوتری همهچیز را برای شما دستچین کردهاند. این الگوریتمها بر اساس آنچه شما یا دوستانتان قبلاً خوانده یا دیدهاید، چیزی را که ممکن است بخواهید ببینید، پیشبینی میکنند. اینکه برای پیدا کردن مطالب جالب در انبوهی از صفحات وب وقت تلف نکنیم، عالی به نظر میرسد.
اما آیا در این میان چیزی از دست میدهیم؟ در عوضِ این کارایی چه چیزی میدهیم؟
در بسیاری از برنامکها رأیهایی که به صورت لایک، مثبت، ستاره و قلب میدهیم، در واقع، بیشتر به آواتارهای بامزه و شهرت مربوط میشود تا به متن مطلبی که گذاشته شده است. شاید یک پاراگراف هوشمندانه که شخصی عادی آن را نوشته است، از جریان استریم کنار گذاشته شود؛ درحالیکه پرتوپلاهای احمقانۀ یک سلبریتی حضور و توجهی فوری در اینترنت کسب میکند.
الگوریتمهای فعال در پسِ استریم نهتنها «تازگی» و «محبوبیت» را معادلِ «اهمیت» میگیرند؛ بلکه بیشتر تمایل دارند آنچه را قبلاً دوست داشته یا لایک زدهایم، به ما نشان دهند. این سرویسها رفتار ما را بهدقت زیر نظر میگیرند و با ظرافت، نیوزفید ما را با مطالب، عکسها و ویدئوهایی میآرایند که فکر میکنند به احتمال زیاد بخواهیم ببینیم.
محبوبیت بهخودیخود بد نیست؛ اما مخاطراتی نیز دارد. در یک اقتصادِ مبتنی بر بازار آزاد، کالاهای با کیفیتِ کم و قیمت بد، محکوم به شکستاند. هیچ کس از تعطیلیِ کافهای ساکت در بروکلین با قهوۀ بیکیفیت و خدمتکارانی بدرفتار، ناراحت نمیشود. ولی ایدهها و نظرات با خدمات یا کالاهای مادی یکسان نیستند. ایدهها هرچقدر هم نامحبوب یا حتی بد باشند، از بین نخواهند رفت. تاریخ ثابت کرده که اکثر ایدههای بزرگ و بسیاری از ایدههای بد برای مدتی طولانی کاملاً نامحبوب بودهاند و وضعیت حاشیهای آنها به تقویتشان انجامیده است. دیدگاههای اقلیتی وقتی که امکان بیان پیدا نکنند و به رسمیت شناخته نشوند، افراطی میشوند.
امروزه استریم شکل غالبِ سازماندهی اطلاعات در رسانههای دیجیتال است. استریم در هر شبکۀ اجتماعی و برنامۀ موبایل وجود دارد. از زمانی که آزادیام را به دست آوردم، هر جا که میروم پدیدۀ استریم را میبینم. گمان میکنم بهزودی شاهد روزی خواهیم بود که سایتهای خبری، کل محتوای خود را بر اساس همین اصول سازماندهی خواهند کرد. امروزه استیلای استریم نهتنها باعث شده تا بخشهای عظیمی از اینترنت، اهمیت چندانی به کیفیت ندهند؛ بلکه موجبِ خیانتی عمیق به تنوعی است که درافقِ شبکۀ جهانی وب طراحی شده بود.
***
تردیدی ندارم که امروزه تنوع موضوعات و نظراتِ آنلاین، کمتر از گذشته است. شبکههای اجتماعی امروزی، ایدههای جدید، متفاوت و چالشبرانگیز را سرکوب میکنند؛ چون استراتژیهای رتبهبندیشان اولویت را به چیزهایی میدهد که مشهورند و به آن عادت کردهایم. جای تعجب ندارد که شرکت اپل برای برنامکهای خبری خود، ویراستارهای انسانی استخدام میکند. اما تنوع به روشهایی دیگر و برای اهدافی دیگر نیز کاهش مییابد.
خشی از آن بصری است. تمام پستهای من در توییتر و فیسبوک، به چیزی مثل وبلاگی شخصی شباهت
امروزه تنوع موضوعات و نظراتِ آنلاین، کمتر از گذشته است.
دارند: در یک صفحۀ مشخص، به ترتیب زمانیِ وارونه، مرتب میشوند و هر مطلب، آدرسِ وب مستقیم و منحصر به فرد دارد. بله، این درست است؛ اما کنترل چندانی بر ظاهر صفحهام ندارم و نمیتوانم آن را زیاد شخصی کنم. صفحۀ من باید از ظاهری یکدست پیروی کند که طراحان شبکۀ اجتماعی برایم تعیین میکنند.
متمرکزسازیِ اطلاعات نیز نگرانم میکند؛ چراکه احتمال نابودشدنِ همیشگی مطالب را زیاد میکند. پس از دستگیریام، سرویس میزبانم حسابم را مسدود کرد؛ چون نمیتوانستم هزینۀ ماهانۀ آن را پرداخت کنم. ولی حداقل از تمام پستهایم در یکی از پایگاههای داده روی وبسرورِ خودم، نسخۀ پشتیبان تهیه کرده بودم. قبلاً بسیاری از ابزارهای وبلاگنویسی به شما امکان میدادند تا پستها و آرشیو خود را به فضای وبِ خودتان منتقل کنید؛ ولی بیشترِ سرویسهای کنونی چنین اجازهای نمیدهند. حتی اگر این کار را نمیکردم، سایت آرشیو اینترنت، میتوانست نسخهای از این اطلاعات را نگهداری کند. اما اگر به هر علتی، حسابم در فیسبوک یا توییتر بسته شود چه؟ شاید خود این سرویسها بهاینزودیها از بین نروند؛ ولی دور از تصور نیست که روزی خیلی از سرویسهای امریکایی، حساب ایرانیان را در نتیجۀ تحریمهای اقتصادی، مسدود کنند. اگر چنین اتفاقی بیفتد، میتوانم پستهایم را از بعضی از این سرویسها دانلود کنم؟ فرض کنیم که بتوان نسخۀ پشتیبان را به سرویسِ دیگری انتقال داد؛ اما آدرس وب منحصربهفردی که برای پروفایلِ شبکۀ اجتماعیام داشتم چه میشود؟ آیا پس از آنکه به تصرف شخصی دیگر درآمد، قادر خواهم بود آن را پس بگیرم؟ نامهای دامنه نیز دستبهدست میشود؛ ولی مدیریت فرایند کار، آسانتر و روشنتر است؛ بهویژه اینکه رابطهای مالی بین شما و فروشندۀ دامنه وجود دارد که باعث میشود کمتر در معرض تصمیمات ناگهانی و غیرشفاف قرار گیرد.
اما هولناکترین پیامد تمرکزِ اطلاعات در عصر شبکههای اجتماعی، چیز دیگری است: این تمرکز اطلاعات، همۀ ما را در رابطهمان با دولتها و شرکتهای بزرگ، بسیار ضعیف و کمتوان میکند.
روزبهروز پایِش و مراقبت بیشتری روی زندگی متمدن اعمال میشود و اوضاع با گذشت زمان بدتر هم میشود. شاید تنها راه دورماندن از دستگاه وسیع پایش، این است که به غاری برویم و بخوابیم؛ هرچند بعید است بتوانیم سیصد سال آنجا بمانیم!
تحتنظربودن، چیزی است که همۀ ما در نهایت مجبوریم به آن عادت کرده و با آن زندگی کنیم و این نکته متأسفانه ربطی هم به کشور محل سکونتمان ندارد. جالب این است که کشورهایی که با مدیران فیسبوک و توییتر تعامل میکنند، دربارۀ شهروندانشان اطلاعات بیشتری دارند تا کشورهایی مثل ایران که دولت در آن کنترل بیشتری روی اینترنت اعمال میکند؛ اما دسترسی قانونی به برخی رسانههای اجتماعی مسدود است.
بااینحال، هولناکتر از تحتنظربودنِ صرف، کنترلشدن است. وقتی فیسبوک میتواند فقط با صدوپنجاه لایک ما را بهتر از پدر و مادرمان یا با سیصد لایک بهتر از همسرمان بشناسد، آن گاه دنیا هم برای دولتها و هم برای شرکتهای بزرگ، کاملاً پیشبینیپذیر خواهد بود و پیشبینیپذیری یعنی کنترل.
***
ایرانیانِ طبقۀ متوسط، مثل بیشتر مردم دنیا شیفتۀ مُدهای جدیدند. کاربرد یا کیفیت، معمولاً در مقایسه با مد روز بودن کمتر اهمیت دارد. وبلاگنویسی در اوایل دهۀ ۲۰۰۰ شما را امروزی و شیک نشان میداد، سپس در حدود سال ۲۰۰۸ فیسبوک و بعد از آن توییتر مد روز شد. از سال ۲۰۱۴ اینستاگرم به میدان آمده است و کسی نمیداند که پدیدۀ بعدی چیست. اما هر چه دربارۀ این تحولات بیشتر فکر میکنم، بیشتر به این نکته پی میبرم که ممکن است اصلاً همۀ نگرانیهایم به بیراهه کشیده شده باشند. شاید دربارۀ چیزهایی که نباید نگران شدهام.
در گذشته، دنیای وب بسیار نیرومند و جدی بود؛ ولی امروزه بیشتر شبیه سرگرمی است.
شاید چیزی که باید نگرانش باشم، مرگِ هایپرلینک یا تمرکزگرایی نباشد.
شاید خودِ متن، در حال ازبینرفتن است. اولین بازدیدکنندگانِ وب، وقت خود را صرف خواندن مجلههای آنلاین میکردند. بعد از آن بود که وبلاگها آمدند، سپس فیسبوک و سرآخر توییتر. حالا اکثر مردم وقت خود را صرفِ اینستاگرام و تلگرام و ویدئوهای فیسبوک میکنند. روزبهروز در شبکههای اجتماعی، متون کمتر و کمتری برای خواندن و ویدئوها و عکسهای بیشتری برای دیدن گذاشته میشوند. آیا شاهد افول خواندن در وب به نفع دیدن و شنیدن هستیم؟
آیا این گرایش از عادتهای متغیرِ فرهنگیِ مردم ناشی میشود یا اینکه مردم از قواعد تازۀ شبکههای اجتماعی پیروی میکنند؟ نمیدانم. پژوهشگران باید به این سؤال پاسخ دهند. اما احساس میکنم این گرایش، جنگهای فرهنگی قدیمی را دوباره زنده میکند. دنیای وب، کار خود را با تقلید از کتاب آغاز کرد و برای سالیان متمادی محتوای غالبش متن بود و هایپرتکست. موتورهای جستوجو ارزش زیادی به این چیزها میدادند و برخی شرکتها و بعضی مونوپولیها مانند گوگل بهطور کامل بر پایۀ متن و هایپرتکست ساخته شدند. ولی به نظر میرسد با رشد اسکنر، عکاسی دیجیتال و دوربین ویدئویی اوضاع در حال تغییر است. ابزارهای جستوجو به بهرهگیری از الگوریتمهای پیشرفتۀ تشخیص عکس روی آوردهاند و درآمد تبلیغات نیز در حال سرازیرشدن به آنجا است.
اما استریم، برنامکهای موبایل و تصاویر متحرک: همۀ اینها حاکیاند از تغییر رویکرد از مفهومی به نام «اینترنتکتاب» بهسمت «اینترنتتلویزیون». به نظر میرسد از شیوۀ ارتباط غیرخطی، یعنی گرهها، شبکهها و لینکها بهسمت شیوۀ خطیِ همراه با تمرکز و سلسلهمراتب رفتهایم.
وقتی که وب اختراع شد، قرار نبود به نوعی تلویزیون تبدیل شود؛ اما حالا خواهناخواه بهسرعت دارد به تلویزیون شباهت پیدا میکند: ابزاری خطی، منفعل، برنامهریزیشده و دروننگر.
وقتی وارد فیسبوک میشوم، تلویزیون شخصیام روشن میشود. تنها کاری که باید بکنم، این است که صفحه را اسکرول کنم: عکسهای جدیدِ پروفایلِ دوستان، نظرات کوتاه دربارۀ مسائل روز، لینکهایی به مطالب تازۀ مطبوعات با شرحهایی کوتاه، آگهی و البته ویدئوهایی که بهصورت خودکار پخش میشوند. گهگاهی روی دکمۀ لایک یا بازنشرکلیک میکنم، نظر دیگران را میخوانم یا خودم نظر میگذارم یا مقالهای را باز میکنم. اما داخل فیسبوک میمانم و فیسبوک همچنان آنچه را که ممکن است بپسندم، برایم پخش میکند. این آن وبی نیست که وقتی به زندان رفتم، میشناختم. این آیندۀ وب نیست. این تلویزیون است.
گاهی فکر میکنم شاید چون سنم بالاتر رفته است، سختگیر شدهام. شاید همۀ اینها تکامل طبیعی نوعی فناوری است؛ اما نمیتوانم چشمانم را روی چیزی که رخ میدهد، ببندم: ازدسترفتنِ تنوع و نیروی روشنفکرانه و زوال پتانسیلهای بزرگی که میتوانستند برای دوران آشفتۀ ما داشته باشد. در گذشته، دنیای وب بسیار نیرومند و جدی بود؛ ولی امروزه بیشتر شبیه سرگرمی است. بهطوریکه برخی از این شبکههای اجتماعی، مثلاً اینستاگرام، در ایران اساساً مسدود نیستند.
دلتنگم برای زمانی که مردم وقت میگذاشتند تا خود را در معرض نظرات مختلف قرار دهند و به خود زحمت میدادند تا متنهای بیش از یک پاراگراف یا ۱۴۰ کاراکتر را بخوانند. دلم تنگ شده است برای روزهایی که میتوانستم مطلبی در وبلاگ خودم بنویسم و روی دامنۀ خودم منتشر کنم، بیآنکه برای تبلیغ نوشتهام در شبکههای اجتماعیِ مختلف به همان اندازه وقت صرف کنم. دلتنگ زمانی هستم که هیچکس اهمیتی به لایکها و بازنشرها نمیداد.
این آن وبی است که از پیش از گرفتاری به یاد دارم. وبی که باید نجاتش دهیم.
حسین درخشان/ مجلۀ همشهری جوان
هفت ماه پیش، در آشپزخانۀ آپارتمان قدیمیِ دهۀ چهلی که در یکی از محلههای پرجنبوجوش مرکز تهران قرار دارد، پشت میزی کوچک نشستم و کاری کردم که پیشتر، هزاران بار کرده بودم: لبتاپم را باز کردم و وارد وبلاگ جدیدم شدم. در تمام شش سال گذشته، این اولین مطلبی بود که مینوشتم؛ چراکه تنها چند هفته پیش از آن، بهطور غیرمنتظره از گرفتاری ششسالهای رها شده بودم.
***
پس از رهایی، همه چیز جدید تازه به نظر میرسید: نسیم سرد پاییزی، صدای ترافیک روی پل روبهرو و بوها و رنگهای شهری که بیشترِ سالهای عمرم را در آن زندگی کرده بودم.
در اطرافم، تهرانی میدیدم بسیار متفاوت از آنچه قبلاً به آن عادت داشتم. مجتمعهای مسکونیِ تازهای که بیشرمانه مجلل بودند، جای خانههای کوچک و باصفایی را که قبلاً میشناختم، گرفته بودند. همه جا پر بود از جادههای جدید، بزرگراههای تازه و لشگری از ماشینهای شاسیبلند. بیلبوردهای عظیمی میدیدم که ساعتهای ساخت سوئیس و تلویزیونهای صفحهتختِ کرهای را تبلیغ میکردند. زنان با روسری و مانتوهای رنگارنگ و مردان با مو و ریش رنگکرده در خیابانها راه میرفتند. صدها کافه، با آهنگهای تازۀ غربی و کارکنان مؤنث، باز شده بود. اینها تغییراتی بود که بهتدریج در مردم ایجاد شده بود. فقط زمانی متوجه این تغییرات میشوید که برای مدتی از زندگی عادی دور شده باشید.
دو هفته بعد، دوباره نوشتن را شروع کردم. بعضی از دوستان قبول کردند که بهعنوان بخشی از مجلۀ علوم انسانیشان، وبلاگی راهاندازی کنم. آن را «کتابخوان» نامیدم.
شش سال دوری از زندگیِ عادی، زمان زیادی است؛ اما در دنیای اینترنت، یک دورۀ تاریخی کامل محسوب میشود. در اینترنت، عمل نوشتن چندان عوض نشده بود؛ اما خواندن یا دستکم، خواندهشدن، تغییر چشمگیری کرده بود. به من گفته بودند که در غیابم، نقش شبکههای اجتماعی چقدر حیاتی شده است. بنابراین نکتهای را میدانستم: اگر میخواستم مردم را برای دیدن نوشتههایم جذب کنم، مجبور بودم از رسانههای اجتماعی بهره بگیرم.
بهاینترتیب، لینک یکی از مطالبم را در فیسبوک گذاشتم. ظاهراً فیسبوک اهمیت زیادی به مطالبم نمیداد. لینک مطلب من، آنجا شبیه به نوعی آگهیِ تبلیغاتی کوچک و ملالآور شد؛ بدون هیچ شرحی، هیچ تصویری و هیچ چیز دیگر. فقط سه تا لایک گرفت. سه تا! همین.
همانجا برایم روشن شد که اوضاع عوض شده است. من برای بازی در این میدان جدید مجهز نبودم. همۀ سرمایه و تلاشم سوخته و تمام شده بود. ویران شدم.
***
وقتی که در سال ۲۰۰۸، گرفتاریها شروع شد، وبلاگها مثل طلا و وبلاگنویسان مثل ستارگان موسیقی راک بودند. در آن زمان و علیرغم اینکه دسترسی به وبلاگم در داخل ایران میسر نبود، روزانه حدود بیستهزار نفر مخاطب داشتم. به هر کس لینک میدادم، با افزایش فوری و درخورتوجهِ ترافیک مواجه میشد: میتوانستم هر کس را میخواستم، تقویت یا تخریب کنم.
مردم نوشتههایم را بهدقت میخواندند و نظرهای زیادی میگذاشتند؛ حتی بسیاری از کسانی هم که شدیداً مخالفم بودند، باز به وبلاگم میآمدند. وبلاگهای دیگر نیز دربارۀ نوشتههایم بحث میکردند و به آنها ارجاع میدادند. حس پادشاهبودن به من دست میداد!
آن زمان کمی بیش از یک سال از تولد آیفون میگذشت؛ اما از گوشیهای هوشمند عمدتاً برای برقراری تماس تلفنی و ارسال پیامک، ردوبدلکردن ایمیل و گشتوگذار در صفحات وب استفاده میشد. هیچ گونه اپلیکیشن واقعی وجود نداشت؛ مسلماً
نه به آن صورتی که امروزه تصورش را داریم. نه «اینستاگرام» بود، نه «تلگرام»، نه «اسنپچت» و نه «واتساَپ». درعوض، صفحات وب وجود داشتند و روی وب، وبلاگها قرار داشتند؛ یعنی بهترین مکان برای دسترسی به نظرهای دیگران، خبر و تحلیل. وبلاگها زندگی من بودند.
***
همه چیز از حادثۀ یازدهم سپتامبر شروع شد. من در تورنتو بودم و پدرم تازه از تهران آمده بود تا دیداری تازه کند. داشتیم صبحانه میخوردیم که هواپیمای دوم به ساختمان مرکز تجارت جهانی خورد. مات و مبهوت شده بودم و به دنبال توضیح و تفسیر ماجرا میگشتم که با وبلاگها آشنا شدم. وقتی که چند تا را خواندم، با خود فکر کردم: همین است. باید وبلاگی راهاندازی و همه ایرانیان را به وبلاگنویسی تشویق کنم. بنابراین با استفاده از برنامۀ نوتپد در ویندوز دست به آزمایش زدم. بهزودی با استفاده از بستر نشر بلاگر، پیش از آنکه گوگل آن را بخرد، سر از نویسندگی در hoder.com درآوردم.
سپس در پنجم نوامبر ۲۰۰۱ راهنمایی گامبهگام دربارۀ روش راهاندازی وبلاگ منتشر کردم. این کار، جرقۀ حرکتی را زد که بعدها انقلاب وبلاگنویسی نامیده شد: بهزودی صدها هزار ایرانی، ایران را به یکی از پنج کشور برتر از لحاظ تعداد وبلاگ تبدیل کردند و من از اینکه نقشی در جریانِ بیسابقۀ دمکراتیزهکردنِ نوشتن داشتم، به خود میبالیدم.
آن روزها فهرستی از تمام وبلاگهای فارسی زبان نگه میداشتم و برای مدتی اولین شخصی بودم که هر وبلاگنویسِ تازهکار در ایران با او تماس میگرفت تا بتواند در این فهرست قرار گیرد. به همین دلیل بود که در حدود ۲۵ سالگی مرا «پدر وبلاگنویسی» میخواندند. لقب بیربطی بود؛ اما دستکم نشان میداد که چقدر این ماجرا برایم مهم بوده است.
هر روز صبح کامپیوترم را روشن میکردم و از آپارتمان کوچکم در مرکز تورنتو به وبلاگهای جدید رسیدگی میکردم و کمکشان میکردم تا دیده شوند و مخاطب جذب کنند. جمع متکثری بودند: از نویسندگان و روزنامهنگاران تبعیدی، یادداشتنویسان زن و کارشناسان فناوری گرفته تا سیاستمداران، روحانیون، رزمندگان سابق و روزنامهنگاران محلی. همواره افراد بیشتری را ترغیب میکردم. از مردان و زنان مذهبی و طرفدار جمهوری اسلامی که در داخل ایران زندگی میکردند و صدایشان در وبلاگستان غایب بود، دعوت میکردم به ما بپیوندند و شروع به نوشتن کنند.
گستردگیِ چیزی که آن روزها در دسترس بود، همۀ ما را متحیر میکرد. همین دسترسی به دیدگاههای گسترده برایم انگیزۀ بزرگی برای ترویج وبلاگنویسی با آن همه جدیت بود. در اواخر سال ۲۰۰۰ ایران را به قصد تجربۀ زندگی در غرب ترک کرده بودم و میترسیدم که از تحولات زیرپوستی کوچه و بازارِ کشورم عقب بیفتم؛ اما خواندن وبلاگهای ایرانی از قلب تورنتو، نزدیکترین تجربه به تجربۀ نشستن در تاکسی در تهران و گوشدادن به گفتوگوهای جمعی بین رانندۀ پرحرف و مسافرانِ اتفاقی بود. میتوانستم این امکان را آنجا هم داشته باشم.
***
در طول هشت ماه اوّلی که پس از گرفتارشدن، تنها بودم، به داستان اصحاب کهف در قرآن خیلی فکر میکردم. در این داستان عدهای مسیحی که آزارشان دادهاند، به غاری پناه میبرند. آنها و سگی که همراهشان بود، به خواب عمیقی فرو میروند. وقتی که بیدار میشوند، تصور میکنند چُرت کوتاهی زدهاند؛ ولی در حقیقت سیصد سال گذشته است. طبق روایتی دیگر از این داستان، یکی از آنها برای خرید غذا بیرون میرود. به این فکر میکنم که پس از گذشت سیصد سال چقدر باید گرسنه باشند. او درمییابد که پولش دیگر منسوخ شده و به درد موزه میخورد. آن وقت است که میفهمد چه زمان درازی غایب بوده است.
شش سال پیش، هایپرلینک پول رایج من بود. هایپرلینک یا همان لینک که از ایدۀ هایپرتکست یا ابَرمتن نشئت میگیرد، نوعی تنوع و بیمرکزی پدید میآورْد که در دنیای واقعی وجود نداشت. هایپرلینک نمایانگر روح باز و بههمپیوستۀ شبکۀ جهانی وب بود. این افقی بود که در ذهن مخترع وب، تیم برنرز لی، جای داشت. هایپرلینک راهی بود برای رهایی از تمرکز، همۀ آن ارتباطات خطی و سلسلهمراتبها و نیز جایگزینکردن آنها با چیزی توزیعیافتهتر: سیستمی از نقطهها و شبکهها.
وبلاگها به روحِ این بیمرکزی، فرم و صورت دادند: آنها پنجرهای رو به زندگیهایی بودند که بهندرت میشناختیم یا پلهایی بودندکه زندگیهای مختلف را به یکدیگر وصل میکردند و از این راه تغییرشان میدادند. وبلاگها مثل کافههایی بودند که مردم در آنها دربارۀ هر موضوعی که به آن علاقه داشتند، بحث میکردند. آنها مانند تاکسیهای تهران بودند؛ اما در مقیاسی بزرگتر.
از زمانی که از گرفتاری رها شدهام، فهمیدهام که هایپرلینک چقدر ارزش خود را از دست داده و حتی بیفایده شده است.
تقریباً همۀ شبکههای اجتماعی، رفتاری شیئگونه مثل عکس یا متن با لینکها دارند؛ بهجایاینکه آنها را «رابطه» ای برای غنیترکردن متن بدانند. آنها شما را تشویق میکنند به گذاشتن یک هایپرلینکِ واحد در معرض فرایند شبهدمکراتیکِ رأیدادن با لایک، مثبت یا قلب؛ ولی افزودن چندین لینک در یک متن، معمولاً مجاز نیست. هایپرلینکها ابژهوار، ایزوله و ناتوان شدهاند.
درعینحال، شبکههای اجتماعی، احترام بیشتری برای متن و تصاویر بومی قائلاند تا مواردی که در خارج از صفحاتشان قرار دارد. متن و تصاویر بومی، چیزهایی هستند که مستقیماً روی خود آن شبکهها گذاشته میشوند. دوست عکاسی به من توضیح داد که چگونه عکسهایی را که مستقیماً در فیسبوک آپلود میکند، تعداد لایکِ بسیار زیادی دریافت میکند، و این بدان معنی است که این عکسها در نیوزفید دیگران بیشتر ظاهر میشود. ازطرفدیگر، اگر لینکی را به همان عکس در جایی خارج از فیسبوک بگذارد؛ مثلاً در وبلاگ گردوخاکگرفتهاش، عکسهایش خیلی کمتر دیده میشود و بنابراین لایکهای بهمراتب کمتری میگیرد. این چرخه، مدام خود را تقویت میکند.
رفتار برخی شبکهها مانند توییتر با هایپرلینکها کمی بهتر است. برخی دیگر مثل شبکههای اجتماعیِ بیاعتماد به نفسْ رفتارِ پارانوییدتری دارند. اینستاگرام که در مالکیت فیسبوک است، به کاربرانش بههیچوجه اجازۀ ترک محیطش را نمیدهد. میتوانید یک آدرسِ وب در کنار عکس خود بگذارید؛ اما کلیککردن روی این آدرس، شما را به جایی نخواهد برد. افرادِ بسیار زیادی کارِ روزمرۀ خود را با اینترنت از همین بنبستهای شبکه اجتماعی آغاز میکنند و همانجا نیز آن را پایان میدهند. خیلیها حتی متوجه نیستند که وقتی یک عکس اینستاگرامی را لایک میکنند یا دربارۀ ویدئوی دوستی در فیسبوک نظر میگذارند، در حال استفاده از زیرساخت اینترنت هستند. فکر میکنند که فقط با یک برنامک ساده سروکار دارند. ۵۸ درصد مردم هند و ۵۵ درصد مردم برزیل فکر میکنند فیسبوک همان اینترنت است.
اما هایپرلینکها نهتنها اسکلت وب را تشکیل میدهند؛ بلکه چشمانِ آن نیز هستند که مسیری است به روح وب. یک صفحۀ وبِ کور، یعنی صفحۀ بدون هایپرلینک، نمیتواند به صفحۀ وب دیگری نگاه کند یا چشم بدوزد. این مسئله برای مناسبات قدرت در دنیای وب، پیامدهایی جدی دارد.
تقریباً همۀ نظریهپردازان، چشمدوختن را در رابطه با قدرت و عمدتاً در معنای منفی بررسی میکنند: چشمدوزنده شخصِ پیشِ روی خود را برهنه و به شیئی بیقدرت تبدیل میکند که از هوش یا عاملیت، عاری است؛ اما در دنیای صفحات وب، چشمدوختن، کارکرد متفاوتی دارد: قدرتبخشی. وقتی یک وبسایت قدرتمند، مثل گوگل یا فیسبوک به صفحۀ وب دیگری چشم میدوزد یا به آن لینک میدهد، با این کار صرفاً به آن وصل نمیشود؛ بلکه به آن هستی و حیات میبخشد. بهبیان استعاری، صفحۀ شما بدون این نگاهِ قدرتبخش، نفس نخواهد کشید. مهم نیست که در یک صفحه چند لینک گذاشته باشید. تا وقتی که کسی به آن نگاه نکند، صفحۀ شما عملاً هم مرده خواهد بود و هم کور و بنابراین از انتقال قدرت به صفحۀ وب خارجی عاجز است.
از طرف دیگر، قدرتمندترین صفحات وب، آنهایی هستند که چشمان زیادی به آنها دوخته شده است. درست مثل ستارگان مشهوری که از میلیونها چشم انسانی که در هر زمان به آنها دوخته میشود، نوعی قدرت میگیرند، صفحات وب نیز میتوانند قدرتشان را از طریق هایپرلینکها دریافت و توزیع کنند.
اما برنامکهایی مثل اینستاگرام، کاملاً یا تقریباً کورند. نگاهشان به جایی غیر از داخل دوخته نمیشود، تمایلی به انتقال هیچیک از قدرتهای وسیعشان به دیگران ندارند و این کارِ صفحات دیگر را
شاید یک پاراگراف هوشمندانه که شخصی عادی آن را نوشته است، از جریان استریم کنار گذاشته شود؛ درحالیکه پرتوپلاهای احمقانۀ یک سلبریتی حضور و توجهی فوری در اینترنت کسب میکند.
به سمت مرگی بیصدا میکشاند. نتیجه این میشود که صفحات وبی که خارج از رسانههای اجتماعیاند، در حال مرگاند.
***
پیش از آنکه گرفتار شوم، یادم هست که روند محدودشدنِ قدرت هایپرلینکها آغاز شده بود. بزرگترین دشمن هایپرلینک، فلسفهای بود که دو ارزش غالب و بیشازحدمهمشده در دوران ما را با هم داشت: تازگی و محبوبیت. این دو در استیلای سلبریتیهای جوان در دنیای واقعی خود را نشان میدهند. این فلسفه در پدیدۀ استریم خلاصه میشود.
استریم اکنون روش غالبِ مردم برای دریافت اطلاعاتِ موجود در صفحات وب است. کاربرانِ اندکی صفحات وبِ اختصاصی را بهطور مستقیم چک میکنند. آنها بهجای این کار، از جریان بیپایان اطلاعاتی تغذیه میکنند که الگوریتمهای پیچیده و مخفی برایشان انتخاب میکنند.
استریم یعنی لازم نیست دیگر صفحات وب زیادی باز کنید. نیازی به تبهای متعدد در مرورگرتان ندارید. حتی دیگر به مرورگر وب نیاز ندارید. فقط برنامۀ توییتر یا فیسبوک را روی گوشی هوشمندتان باز میکنید و مشغول میشوید. حالا بهجای اینکه شما به سمت اطلاعات بروید، اطلاعات نزد شما میآید. الگوریتمهای کامپیوتری همهچیز را برای شما دستچین کردهاند. این الگوریتمها بر اساس آنچه شما یا دوستانتان قبلاً خوانده یا دیدهاید، چیزی را که ممکن است بخواهید ببینید، پیشبینی میکنند. اینکه برای پیدا کردن مطالب جالب در انبوهی از صفحات وب وقت تلف نکنیم، عالی به نظر میرسد.
اما آیا در این میان چیزی از دست میدهیم؟ در عوضِ این کارایی چه چیزی میدهیم؟
در بسیاری از برنامکها رأیهایی که به صورت لایک، مثبت، ستاره و قلب میدهیم، در واقع، بیشتر به آواتارهای بامزه و شهرت مربوط میشود تا به متن مطلبی که گذاشته شده است. شاید یک پاراگراف هوشمندانه که شخصی عادی آن را نوشته است، از جریان استریم کنار گذاشته شود؛ درحالیکه پرتوپلاهای احمقانۀ یک سلبریتی حضور و توجهی فوری در اینترنت کسب میکند.
الگوریتمهای فعال در پسِ استریم نهتنها «تازگی» و «محبوبیت» را معادلِ «اهمیت» میگیرند؛ بلکه بیشتر تمایل دارند آنچه را قبلاً دوست داشته یا لایک زدهایم، به ما نشان دهند. این سرویسها رفتار ما را بهدقت زیر نظر میگیرند و با ظرافت، نیوزفید ما را با مطالب، عکسها و ویدئوهایی میآرایند که فکر میکنند به احتمال زیاد بخواهیم ببینیم.
محبوبیت بهخودیخود بد نیست؛ اما مخاطراتی نیز دارد. در یک اقتصادِ مبتنی بر بازار آزاد، کالاهای با کیفیتِ کم و قیمت بد، محکوم به شکستاند. هیچ کس از تعطیلیِ کافهای ساکت در بروکلین با قهوۀ بیکیفیت و خدمتکارانی بدرفتار، ناراحت نمیشود. ولی ایدهها و نظرات با خدمات یا کالاهای مادی یکسان نیستند. ایدهها هرچقدر هم نامحبوب یا حتی بد باشند، از بین نخواهند رفت. تاریخ ثابت کرده که اکثر ایدههای بزرگ و بسیاری از ایدههای بد برای مدتی طولانی کاملاً نامحبوب بودهاند و وضعیت حاشیهای آنها به تقویتشان انجامیده است. دیدگاههای اقلیتی وقتی که امکان بیان پیدا نکنند و به رسمیت شناخته نشوند، افراطی میشوند.
امروزه استریم شکل غالبِ سازماندهی اطلاعات در رسانههای دیجیتال است. استریم در هر شبکۀ اجتماعی و برنامۀ موبایل وجود دارد. از زمانی که آزادیام را به دست آوردم، هر جا که میروم پدیدۀ استریم را میبینم. گمان میکنم بهزودی شاهد روزی خواهیم بود که سایتهای خبری، کل محتوای خود را بر اساس همین اصول سازماندهی خواهند کرد. امروزه استیلای استریم نهتنها باعث شده تا بخشهای عظیمی از اینترنت، اهمیت چندانی به کیفیت ندهند؛ بلکه موجبِ خیانتی عمیق به تنوعی است که درافقِ شبکۀ جهانی وب طراحی شده بود.
***
تردیدی ندارم که امروزه تنوع موضوعات و نظراتِ آنلاین، کمتر از گذشته است. شبکههای اجتماعی امروزی، ایدههای جدید، متفاوت و چالشبرانگیز را سرکوب میکنند؛ چون استراتژیهای رتبهبندیشان اولویت را به چیزهایی میدهد که مشهورند و به آن عادت کردهایم. جای تعجب ندارد که شرکت اپل برای برنامکهای خبری خود، ویراستارهای انسانی استخدام میکند. اما تنوع به روشهایی دیگر و برای اهدافی دیگر نیز کاهش مییابد.
خشی از آن بصری است. تمام پستهای من در توییتر و فیسبوک، به چیزی مثل وبلاگی شخصی شباهت
امروزه تنوع موضوعات و نظراتِ آنلاین، کمتر از گذشته است.
دارند: در یک صفحۀ مشخص، به ترتیب زمانیِ وارونه، مرتب میشوند و هر مطلب، آدرسِ وب مستقیم و منحصر به فرد دارد. بله، این درست است؛ اما کنترل چندانی بر ظاهر صفحهام ندارم و نمیتوانم آن را زیاد شخصی کنم. صفحۀ من باید از ظاهری یکدست پیروی کند که طراحان شبکۀ اجتماعی برایم تعیین میکنند.
متمرکزسازیِ اطلاعات نیز نگرانم میکند؛ چراکه احتمال نابودشدنِ همیشگی مطالب را زیاد میکند. پس از دستگیریام، سرویس میزبانم حسابم را مسدود کرد؛ چون نمیتوانستم هزینۀ ماهانۀ آن را پرداخت کنم. ولی حداقل از تمام پستهایم در یکی از پایگاههای داده روی وبسرورِ خودم، نسخۀ پشتیبان تهیه کرده بودم. قبلاً بسیاری از ابزارهای وبلاگنویسی به شما امکان میدادند تا پستها و آرشیو خود را به فضای وبِ خودتان منتقل کنید؛ ولی بیشترِ سرویسهای کنونی چنین اجازهای نمیدهند. حتی اگر این کار را نمیکردم، سایت آرشیو اینترنت، میتوانست نسخهای از این اطلاعات را نگهداری کند. اما اگر به هر علتی، حسابم در فیسبوک یا توییتر بسته شود چه؟ شاید خود این سرویسها بهاینزودیها از بین نروند؛ ولی دور از تصور نیست که روزی خیلی از سرویسهای امریکایی، حساب ایرانیان را در نتیجۀ تحریمهای اقتصادی، مسدود کنند. اگر چنین اتفاقی بیفتد، میتوانم پستهایم را از بعضی از این سرویسها دانلود کنم؟ فرض کنیم که بتوان نسخۀ پشتیبان را به سرویسِ دیگری انتقال داد؛ اما آدرس وب منحصربهفردی که برای پروفایلِ شبکۀ اجتماعیام داشتم چه میشود؟ آیا پس از آنکه به تصرف شخصی دیگر درآمد، قادر خواهم بود آن را پس بگیرم؟ نامهای دامنه نیز دستبهدست میشود؛ ولی مدیریت فرایند کار، آسانتر و روشنتر است؛ بهویژه اینکه رابطهای مالی بین شما و فروشندۀ دامنه وجود دارد که باعث میشود کمتر در معرض تصمیمات ناگهانی و غیرشفاف قرار گیرد.
اما هولناکترین پیامد تمرکزِ اطلاعات در عصر شبکههای اجتماعی، چیز دیگری است: این تمرکز اطلاعات، همۀ ما را در رابطهمان با دولتها و شرکتهای بزرگ، بسیار ضعیف و کمتوان میکند.
روزبهروز پایِش و مراقبت بیشتری روی زندگی متمدن اعمال میشود و اوضاع با گذشت زمان بدتر هم میشود. شاید تنها راه دورماندن از دستگاه وسیع پایش، این است که به غاری برویم و بخوابیم؛ هرچند بعید است بتوانیم سیصد سال آنجا بمانیم!
تحتنظربودن، چیزی است که همۀ ما در نهایت مجبوریم به آن عادت کرده و با آن زندگی کنیم و این نکته متأسفانه ربطی هم به کشور محل سکونتمان ندارد. جالب این است که کشورهایی که با مدیران فیسبوک و توییتر تعامل میکنند، دربارۀ شهروندانشان اطلاعات بیشتری دارند تا کشورهایی مثل ایران که دولت در آن کنترل بیشتری روی اینترنت اعمال میکند؛ اما دسترسی قانونی به برخی رسانههای اجتماعی مسدود است.
بااینحال، هولناکتر از تحتنظربودنِ صرف، کنترلشدن است. وقتی فیسبوک میتواند فقط با صدوپنجاه لایک ما را بهتر از پدر و مادرمان یا با سیصد لایک بهتر از همسرمان بشناسد، آن گاه دنیا هم برای دولتها و هم برای شرکتهای بزرگ، کاملاً پیشبینیپذیر خواهد بود و پیشبینیپذیری یعنی کنترل.
***
ایرانیانِ طبقۀ متوسط، مثل بیشتر مردم دنیا شیفتۀ مُدهای جدیدند. کاربرد یا کیفیت، معمولاً در مقایسه با مد روز بودن کمتر اهمیت دارد. وبلاگنویسی در اوایل دهۀ ۲۰۰۰ شما را امروزی و شیک نشان میداد، سپس در حدود سال ۲۰۰۸ فیسبوک و بعد از آن توییتر مد روز شد. از سال ۲۰۱۴ اینستاگرم به میدان آمده است و کسی نمیداند که پدیدۀ بعدی چیست. اما هر چه دربارۀ این تحولات بیشتر فکر میکنم، بیشتر به این نکته پی میبرم که ممکن است اصلاً همۀ نگرانیهایم به بیراهه کشیده شده باشند. شاید دربارۀ چیزهایی که نباید نگران شدهام.
در گذشته، دنیای وب بسیار نیرومند و جدی بود؛ ولی امروزه بیشتر شبیه سرگرمی است.
شاید چیزی که باید نگرانش باشم، مرگِ هایپرلینک یا تمرکزگرایی نباشد.
شاید خودِ متن، در حال ازبینرفتن است. اولین بازدیدکنندگانِ وب، وقت خود را صرف خواندن مجلههای آنلاین میکردند. بعد از آن بود که وبلاگها آمدند، سپس فیسبوک و سرآخر توییتر. حالا اکثر مردم وقت خود را صرفِ اینستاگرام و تلگرام و ویدئوهای فیسبوک میکنند. روزبهروز در شبکههای اجتماعی، متون کمتر و کمتری برای خواندن و ویدئوها و عکسهای بیشتری برای دیدن گذاشته میشوند. آیا شاهد افول خواندن در وب به نفع دیدن و شنیدن هستیم؟
آیا این گرایش از عادتهای متغیرِ فرهنگیِ مردم ناشی میشود یا اینکه مردم از قواعد تازۀ شبکههای اجتماعی پیروی میکنند؟ نمیدانم. پژوهشگران باید به این سؤال پاسخ دهند. اما احساس میکنم این گرایش، جنگهای فرهنگی قدیمی را دوباره زنده میکند. دنیای وب، کار خود را با تقلید از کتاب آغاز کرد و برای سالیان متمادی محتوای غالبش متن بود و هایپرتکست. موتورهای جستوجو ارزش زیادی به این چیزها میدادند و برخی شرکتها و بعضی مونوپولیها مانند گوگل بهطور کامل بر پایۀ متن و هایپرتکست ساخته شدند. ولی به نظر میرسد با رشد اسکنر، عکاسی دیجیتال و دوربین ویدئویی اوضاع در حال تغییر است. ابزارهای جستوجو به بهرهگیری از الگوریتمهای پیشرفتۀ تشخیص عکس روی آوردهاند و درآمد تبلیغات نیز در حال سرازیرشدن به آنجا است.
اما استریم، برنامکهای موبایل و تصاویر متحرک: همۀ اینها حاکیاند از تغییر رویکرد از مفهومی به نام «اینترنتکتاب» بهسمت «اینترنتتلویزیون». به نظر میرسد از شیوۀ ارتباط غیرخطی، یعنی گرهها، شبکهها و لینکها بهسمت شیوۀ خطیِ همراه با تمرکز و سلسلهمراتب رفتهایم.
وقتی که وب اختراع شد، قرار نبود به نوعی تلویزیون تبدیل شود؛ اما حالا خواهناخواه بهسرعت دارد به تلویزیون شباهت پیدا میکند: ابزاری خطی، منفعل، برنامهریزیشده و دروننگر.
وقتی وارد فیسبوک میشوم، تلویزیون شخصیام روشن میشود. تنها کاری که باید بکنم، این است که صفحه را اسکرول کنم: عکسهای جدیدِ پروفایلِ دوستان، نظرات کوتاه دربارۀ مسائل روز، لینکهایی به مطالب تازۀ مطبوعات با شرحهایی کوتاه، آگهی و البته ویدئوهایی که بهصورت خودکار پخش میشوند. گهگاهی روی دکمۀ لایک یا بازنشرکلیک میکنم، نظر دیگران را میخوانم یا خودم نظر میگذارم یا مقالهای را باز میکنم. اما داخل فیسبوک میمانم و فیسبوک همچنان آنچه را که ممکن است بپسندم، برایم پخش میکند. این آن وبی نیست که وقتی به زندان رفتم، میشناختم. این آیندۀ وب نیست. این تلویزیون است.
گاهی فکر میکنم شاید چون سنم بالاتر رفته است، سختگیر شدهام. شاید همۀ اینها تکامل طبیعی نوعی فناوری است؛ اما نمیتوانم چشمانم را روی چیزی که رخ میدهد، ببندم: ازدسترفتنِ تنوع و نیروی روشنفکرانه و زوال پتانسیلهای بزرگی که میتوانستند برای دوران آشفتۀ ما داشته باشد. در گذشته، دنیای وب بسیار نیرومند و جدی بود؛ ولی امروزه بیشتر شبیه سرگرمی است. بهطوریکه برخی از این شبکههای اجتماعی، مثلاً اینستاگرام، در ایران اساساً مسدود نیستند.
دلتنگم برای زمانی که مردم وقت میگذاشتند تا خود را در معرض نظرات مختلف قرار دهند و به خود زحمت میدادند تا متنهای بیش از یک پاراگراف یا ۱۴۰ کاراکتر را بخوانند. دلم تنگ شده است برای روزهایی که میتوانستم مطلبی در وبلاگ خودم بنویسم و روی دامنۀ خودم منتشر کنم، بیآنکه برای تبلیغ نوشتهام در شبکههای اجتماعیِ مختلف به همان اندازه وقت صرف کنم. دلتنگ زمانی هستم که هیچکس اهمیتی به لایکها و بازنشرها نمیداد.
این آن وبی است که از پیش از گرفتاری به یاد دارم. وبی که باید نجاتش دهیم.
حسین درخشان/ مجلۀ همشهری جوان
کی مرده؟
چقدر پرحرفه! كي ديگه حوصله داره اين همه چيزو بخونه؟!
حال و حوصله خوندن اينهمه رو ندارم !!!!!
خلاصه تر بنويس !!! اين چه وضعشه؟؟!!
زیاد بود نخوندم...
عکس هم نداشت تازه...
پارسینه خیلی بد شدی جدیدن
کامنت های اول ودوم، تاییدی بر مقاله آقای درخشان است!
بله، (دیگر کسی به وب سر نمی زند)