محمدحسین جعفریان: چرا کسی به "کمال خرازی" کاری ندارد؟
یکی از مناسبتهای مهم این هفته، هفدهم مردادماه است. نسل جوان اینروز را بهعنوان «روز خبرنگار» در تقویم رسمی کشور میشناسند. اما نمیدانم چهکسانی و چگونه اینروز را به تقویم کشورمان هدیه کردند. اتفاقی که به تولد روز خبرنگار انجامید، در هفدهم مردادماه 1377 در شهر مزارشریف افغانستان رخ داد. دو سال پیش از این تاریخ، من بهعنوان وابسته فرهنگی ایران به این شهر رفتم. در آن روزها طالبان بخش عمدهای از افغانستان را از چنگ احزاب مختلف جهادی - که با روسها جنگیده و حکومت دکتر «نجیبالله» آخرین رییسجمهوری کمونیست این کشور را سرنگون کرده بودند - بیرون کشیده و به کنترل خود درآورده بود.
تهران در آن روزگار حکومت طالبان را به رسمیت نمیشناخت. ما رییسجمهوری قانونی افغانستان را «برهانالدین ربانی» میدانستیم. سازمان ملل و قریب به اتفاق دیگر کشورهای جهان نیز طالبان را به رسمیت نمیشناختند. تنها چهار کشور جهان طالبان را به رسمیت شناختند که سهتای آنها پاکستان، عربستان و امارت متحده عربی بودند. از آغاز ظهور طالبان همه ناظران سیاسی متفقالقول بودند که پول عربستان و امارات، نقشه MI6 انگلستان، امکانات و سلاح آمریکایی و اجرای پاکستانی به تولد موجودی بهنام طالبان انجامیده است. بعدها هم هیچگاه این ممالک رسما در اینخصوص موضعی نگرفته و این ادعاها را تکذیب نکردند. بماند که چه شد بعدها همین آمریکا و انگلیس، اینها را تروریست خوانده و به بهانه نابودیشان به افغانستان لشکرکشی کردند! اینجا سر باز کردن این مکر تاریخی غربیها را ندارم. بازی بزرگی که طی آن دستگاههای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس با همکاری موساد، تمام جهان را تا هنوز با اتکا به آن سرکار گذاشته و در این میانه ماهی خود را میگیرند.
بگذریم! چون کابل را طالبان تصرف کردند، آقای برهانالدین ربانی که هنوز رییسجمهوری قانونی شناخته میشد، شهر مزارشریف را پایتخت موقت اعلام کرد و اغلب سفارتخانهها در افغانستان یا بهطور کامل تعطیل و برچیده شدند و یا آن اندک موارد باقیمانده، به این شهر اسبابکشی کردند. مزارشریف در شمال افغانستان و در مجاورت با مرز ازبکستان است. طالبان اغلب از قومیت پشتونها بودند. این قوم بیشتر فراوانیاش در استانهای جنوبی و بهویژه مناطق هم مرز با پاکستان است. در پاکستان نیز دهها میلیون پشتون زندگی میکنند. در مناطق شمالی افغانستان اکثریت با قومیتهای تاجیک و ازبک است. به همین دلیل این مناطق بهسادگی استانهای جنوبی فتح نشدند و مقابل هجوم طالبان مقاومت کردند. مزارشریف سومین شهر بزرگ افغانستان پس از کابل و هرات و مهمترین شهر این کشور در مناطق شمالی است. ناگفته نماند که در همان حملات رعدآسای آغازین، طالبان یکبار موفق به فتح این شهر شدند اما بیش از 48 ساعت در آنجا دوام نیاوردند. مردم با رهبری یک ژنرال ازبک بهنام «عبدالملک» علیه آنها شوریدند. این قیام فراگیر و خونین بیش از دههزار کشته و مجروح و اسیر روی دست
طالبان گذاشت. آنها کینه بدی از مردم این شهر به دل گرفته و بهطور گستردهای عقبنشینی کردند. اما در سه سال بعد دوباره آمدند و چه آمدنی!
در حمله اول طالبان که شرحش رفت، مردم که طالبان را ساخته پاکستانیها میدانستند، پس از دفع و بیرون کردن طالبان از شهر، به کنسولگری پاکستان در مزارشریف حمله کردند. چند نفر را کشتند و سرکنسول را برهنه کرده و... خلاصه در انظار عمومی طرف را بیحیثیت کردند. پاکستانیها امیدوار بودند با دخالت یکی از نمایندگیهای خارجی بتوانند به دیپلماتهایشان پناه بدهند و آنان را از چنگ مردم و مردان مسلحی که تا سرحد مرگ از آنان عصبانی بودند، رهایی بخشند که چنین نشد و این کینه شتری به دل آنها نیز ماند.
اوایل مردادماه 1377، حملات طالبان بهسمت شمال دوباره شروع شد. استانهای «بادغیس» و «فاریاب» بهسرعت سقوط کردند و «اسماعیلخان» که پس از احمدشاه مسعود، دومین قدرت و چهره اصلی در میان فرماندهان جهادی بود، به اسارت آنان درآمد. یک اسماعیلخان میگویم و شما یک اسماعیلخان میشنوید. باید میآمدید و میدیدید که این مرد پس از سقوط دکتر نجیبالله و پیروزی مجاهدین، در شهر هرات چه کوکبه و دبدبهای به هم زده بود. باور نمیکنید اما در شهر که تردد میکرد، گاه بیش از چند تانک و ماشین ضدگلوله او را اسکورت و محافظت میکردند. او اسما استاندار هرات و عملا همهکاره یک حکومت مستقل در غرب افغانستان بود. سقوط هرات و اسارت اسماعیلخان ابهت تمام فرماندهان جهادی را شکسته بود. طالبان از این تزلزل کمال بهره را برده و پس از دو استانی که آمد، در اوایل مردادماه آنسال، استان جوزجان به مرکزیت شهر «شبرغان» را نیز فتح کردند. این شهر پایگاه سنتی یکی از ژنرالهای مشهور جهادی یعنی «ژنرال دوستم» بود. البته او در شمار افسران ارشد رژیم کمونیستی بود که در آخرین ماههای عمر این رژیم به جبهه مجاهدین پیوست. شکست ژنرال دوستم عملا مقدمه سقوط
مزارشریف شد. شهر بلخ در سی کیلومتری مزار، بهسرعت بیرق طالبان را بالا برد و صبح هفدهم مرداد آنها به مزار شریف رسیدند.
قصه روز خبرنگار از اینجا آغاز میشود. از مدتی قبل سفیر ما به تهران برگشته بود. نظربه شدت یافتن درگیریها و در حالیکه شهر در برد خمپارهاندازهای طالبان قرار گرفته بود، تعدادی دیگر از بچهها به ایران آمدند. من خودم دو روز مانده به هفدهم مرداد با اصرار شهید ناصری و شهید ریگی و توصیه اداره مربوطهام به ایران برگشتم. در این حال ده نفر در آنجا و به اصرار و توصیه مدیران بالا دستی باقی ماندند. یکی از آنها خبرنگار ایرنا شهید محمود صارمی و بقیه دیپلماتهای سفارتمان بودند. تا هنوز هیچکس نمیداند ماندن بچههای ما در مزارشریف چه فایدهای داشت. از این شهر تا مرز ازبکستان و شهر «ترمذ» در این کشور فقط هشتاد کیلومتر راه است. میشد بچههای ما بروند و پس از فروکش کردن نبردها برگردند. درحالیکه ما طالبان را به رسمیت نمیشناختیم، ماندن ما چه معنا و سودی داشت؟ از طرف دیگر طالبان ازبک و پاکستان به شدت از خاطره تصرف قبلی مزارشریف زخم خورده و کینه بهدل داشتند. آنها مشخصا ایران را به سبب کمک به مخالفان طالبان و به رسمیت شناختن حکومت برهانالدین ربانی، دشمن میپنداشتند. تا هنوز هیچکس نفهمیده است چرا مسئولان وقت
وزارتخارجه به ماندن بچههای ما در وسط این میدان جنگ اصرار ورزیدند!
روزهای قبل از سقوط مرتب این بحث میان بچهها بود که اگر طالبان شهر را بگیرند، چنانچه آنها کاری با ما نداشته باشند، پاکستانیها ما را راحت نمیگذارند. اول بهخاطر بلایی که بر سر دیپلماتهایشان در جنگ قبلی آمده بود و شرحش رفت. دوم به سبب آنکه ایران را مهمترین حامی مخالفان طالبان میدانستند و در صدد بودند به نوعی تهران را ادب کنند و دلیل سوم اینکه آنها به غلط یا درست احساس میکردند بدنه سران طالبان از تجربه ارتباط با ایران خشنود است. آنها - طالبان- به ما اجازه داده بودند در شهر جلال آباد در پنجاه کیلومتری کابل و در منطقه تحت کنترل آنها کنسولگری داشته باشیم. اسلامآباد بیم آن را داشت که این گروهک خودساخته آنها که وقت و پول زیادی صرفش شده بود، ناگهان به ایران متمایل شده و از کنترل مطلق آنها خارج شود. این ذهنیت پاکستانیها هم چندان بیراه نبود؛ لذا آنها نیز بهدنبال راهی بودند تا برای همیشه روابط میان ایران و طالبان را شکرآب کرده و احتمال نزدیک شدن آنها را به هم، به صفر برسانند.
صبح هفدهم مردادماه پیش از آنکه طالبان بهطور کامل وارد شهر شوند، یک دسته از مردان مسلح به در کنسولگری یا همان سفارت موقت ما میآیند. این خاطره را تنها بازمانده آن فاجعه که بهنحو معجزهآسایی نجات یافت نقل میکند؛ کارمند دبیرخانه سفارت آقای «اللهمدد شاهسون». این گروه ده - دوازده نفری مسلح وارد ساختمان شده، بچهها را در یک اتاق در زیرزمین محبوس کرده و با اشاره به تلفنی که در آن اتاق بوده، فرمانده آنها میپرسد: «از این تلفن میشود به پاکستان هم زنگ زد؟»
و هنگامی که پاسخ مثبت بچهها را میشنود، سراغ خط دیگرش را میگیرد که در اتاق طبقه بالا بوده است. به گفته آقای شاهسون این فرد برای تلفن زدن به آن اتاق میرود. ایشان میگوید نمیدانم چند دقیقه گذشت که همان مرد که فارسی را هم به لهجه پاکستانیها حرف میزد، همراه چند مسلح دیگر برگشت و بدون مقدمه و بهصورت ناگهانی شروع به تیراندازی بهسمت بچهها کردند.
اینجا شش تن از بچهها از جمله سردار شهید محمدناصر ناصری در دم شهید میشوند. آقای شاهسون میگوید: «من تیر به پایم خورده و زیر جسد بچهها مانده بودم. بلند شدم و صدای پای مهاجمان را شنیدم که بهسرعت از ساختمان خارج میشدند. شهید نوروزی هنوز زنده بود و ناله میکرد: «شاهسون سوختم! خلاصم کن!»
شهید نوری کارمند بخش کنسولی سفارت هم تیرهایی به پا و شکمش خورده اما هنوز زنده بود و تقاضای کمک میکرد. بقیه همه درجا شهید شده بودند.» ایشان نقل میکند: «از رفتن مهاجمان که مطمئن شدم بیرون آمدم. عدهای از مردم و نیروهای مسلح ضدطالبان از کوچه کنار کنسولگری در حال فرار بودند. من هم آمدم با آنها همراه شوم که از حسینیه کنار کنسولگری، کسی صدایم کرد. او یک همکار افغان ما و راننده بچهها بود. در حسینیه را باز کرد و رفتم داخل. هرچه اصرار کردم حاضر نشد همراهم بیاید تا شاید بتوانیم شهید نوری را که ممکن بود هنوز زنده باشد بیاوریم. حدود چهل دقیقه بعد درحالیکه از پنجره حسینیه که مشرف به ساختمان کنسولگری بود مرتب مراقب اوضاع بودم، تازه طالبان به آنجا رسیدند و یکی از فرماندهان ارشد آنان که بعدها معلوم شد «عبدالمنان نیازی» بوده است، با نیروهایش داخل ساختمان شد.»
طالبان بعدها و به کرات و با اصرار دخالت در این فاجعه را تکذیب کردند. بیچارهها درست هم میگفتند. وقتی مولوی عبدالمنان نیازی به کنسولگری ما میرسد، با جسد بیجان 9 تن از بچههای ما روبهرو شده است! اما چهکسی بچههای ما را و چرا این چنین وحشیانه قتلعام کرد؟ بعدها سرنخهایی به دست ما آمد که همه راهها را به اسلامآباد میرساند و امروز بر همگان مسجل است که پاکستانیها چه نیرنگ پلیدی به ما زدند. چرا نیرنگ؟! جالب است بدانید تا مدتها انگشت اتهام اغلب ناظران و خانوادههای این شهدا و حتی برخی کسانی که در حاشیه ماجرا بودند، نظیر خود من، به «علاءالدین بروجردی» نشانه میرفت. نگارنده سال گذشته مستند مفصلی در اینباره ساخت، بسیار کسانی را دید و به خود آن ساختمان در مزارشریف رفت و اللهمدد شاهسون را نیز با خود برد تا به دقت صحنه بازسازی شود. ما حتی با «وحیدالله مژده» از سران سابق طالبان مصاحبه کردیم و او هم بهشدت دخالت طالبان را تکذیب میکرد. منطقی هم میگفت؛ اجساد دیپلماتها به چهکار میآمدند؟ میشد از آنها بازجویی کرد و اطلاعات مهمی به دست آورد؟ میشد بهعنوان گروگان از آنها برای فشار آوردن به ایران
بهره برد؟ اگر هدف گوشمالی ایران بود، میشد در یک درگیری ساختگی دو سه نفر را زخمی کرده یا به شهادت برسانند. آخر کدام عقل سلیم و با چه عایدی و نفعی در طالبان ممکن است رأی به قتلعام دیپلماتها بدهد؟ اگر بگوییم اینها دزد و سارق فرصتطلب بودهاند، چرا از میان چندین نمایندگی خارجی در آن تاریخ و در شهر مزارشریف، تنها بر سر بچههای ما چنین بلایی آمد؟
یکی از مصاحبهشوندگان من علاءالدین بروجردی بود. او تأکید کرد از مدتها قبل خطری که بچههای ما را تهدید میکرده، گزارش داده است. حتی سفیر و چند تن دیگر را به تهران بازگردانده اما مسئولان بالا دستی در شورای تأمین و بهویژه وزیر خارجه وقت - کمال خرازی- بهشدت با این مسأله مخالفت کرده و گفتهاند بچهها باید در آنجا بمانند و آنها هم که به ایران آمدهاند باید برگردند به مزارشریف سرکارشان.
من چند بار از آقای بروجردی که در آن سالها مدت زیادی معاون آسیا و اقیانوسیه وزیرخارجه و در هنگام این فاجعه نیز نماینده ویژه رییسجمهوری در امور افغانستان بودند با تأکید پرسیدم پس شما واقعا نقشی نداشتید؟ پس چهکسی و با چه دلیلی دستور به ماندن بچههای ما داد؟ و ایشان تأکید کرد که (نقل به مضمون) امیدوارم آقای خرازی شجاعت این را داشته باشد و بیاید به مردم بگوید که ساعت 2 شب به من زنگ زدند. گفتند چرا سفیر و چند نفر از مزارشریف به ایران آمدهاند؟ مگر خونه خاله است که بیایند. بچهها آنجا میمانند؛ آنهایی که آمدهاند هم برگردند افغانستان سر کارشان! آقای بروجردی میگوید من چند بار گفتم: «آنجا خانه خاله نیست آقای وزیر! ولی افغانستان است و خطراتی دارد و جنگ شدید است و... اما ایشان دستور صریح داد کسی برنمیگردد؛ آنها که آمدهاند هم باید برگردند به مزارشریف. استدلالشان هم این بود که ما با وزیر خارجه پاکستان هماهنگ کردیم. آنها به ما قول دادهاند که جان دیپلماتهای ما در صورت سقوط شهر به دست طالبان حفظ خواهد شد!»
شما را به خدا هنر دیپلماسی را ببینید! هنری که از قاتل برای مقتول اماننامه میگیرد. به قول حاج مرتضی سرهنگی که میگوید: «حسین جون! ما که بچه ته خط نازیآبادیم، اینو میفهمیدیم و تحلیل میکردیم که پاکستانیها بچههای ما را میزنن؛ بعد اینا که این همه دکترن و دیپلماتن و کلی تجربه و تحصیلات، چطور همینو نفهمیدن!» بهخدا راست هم میگوید. همه ما که نیروی عادی در آنجا بودیم، این حدس را میزدیم. دلایل دو دو تا چهارتایش را هم پیشتر آوردم. اما این آقایان با این تصمیم عجیب و موهوم و بیفایده و خامشان، اسباب پرپر شدن 9 تن از بهترین بچههای این آب و خاک را فراهم کردند. حیرتا! هنوز هم اگر کسی بخواهد این واقعه را کالبد شکافی کند و یا درباره آن چیزی بنویسد و بپرسد، فوری صدای آقایان در میآید که طرح این موضوع به صلاح نظام نیست. گویا نظام فقط در قد و قامت آنها و تصمیمات آنچنانیشان تجلی یافته و بس! پس از این مصاحبه آقای بروجردی، بنده بارها خودم به آقای خرازی زنگ زدم. خواهش کردم جلوی دوربین بیایند و شرح ماوقع کنند و پاسخ ابهامات آقای بروجردی و علت آن تصمیم شاهکار دیپلماسیشان را هم بدهند. ایشان اول قبول نکردند. بعد
گفتند باید متن صحبتهای آقای بروجردی را پیاده کنید و به من برسانید، بعد حرف میزنم. آخرالامر هم رییس دفترشان را فرستادند. جوان محجوبی بود. آمد بخشی از مستند و مصاحبه آقاي بروجردی را دید. هی گفت: اینجا را حذف کنید! آنجا را در بیارید! گفتم برادر من! اینجوری که نمیشود. چون ایشان زمانی وزیر بوده، ما که مسئولیت شرعی نداریم بر تمام اشتباهات آن بزرگوار سرپوش بگذاریم. اگر آقای بروجردی دروغ میگوید، بفرمایید آقای خرازی وقت مصاحبه بدهند و ما خدمتشان برسیم، جواب بدهند و اصل قضیه را تعریف کنند. یکسال برای تولید این کار افغانستان و پاکستان و اقصی نقاط ایران را زیر پا گذاشتهایم، حالا ایشان جواب تلفن هم نمیدهند، مصاحبه هم نمیکنند؛ راضی شدیم به یک برنامه زنده تلویزیونی بیایند، آنجا هم نمیآیند؛ فقط قاصدی را فرستاده و امر میکنند كه اینجا حذف شود، این برداشته شود و...
رییس دفتر ایشان شماره تلفن سفارشدهندگان مستند را از من گرفت. ساعت و روز و شبکهای که قرار بود از آنجا پخش شود را هم پرسید و رفت. هفدهم مردادماه تمام خانوادههای شهدای مزارشریف منتظر بودند این مستند که نام آن هست «چهکسی ما را کشت؟ » از تلویزیون و در برنامه راز پخش شود که طی یک حرکت خودجوش نه تنها نشد، بلکه در آن شب حرف زدن از مزارشریف و هرآنچه به افغانستان و هفدهم مرداد ربط داشت، ممنوع شد! این لطف آن عزیزان بود با آن تصمیماتشان در حیات شهدا و با این تصمیمشان در ممات آنها. جالب آنکه به لاپوشانیهایی از این دست که میرسد، اصولگرا و اصلاحطلب و رایحه خوش و... همه و همه خلاصه، برادر و متحد و یکپارچه میشوند. تا هنوز هم پاسخی از جناب خرازی برای مصاحبه نگرفتهایم که نگرفتهایم.
البته گویا در جایی اظهار لطفهایی غیابا به بنده کردهاند. شاید بهنظر ایشان خوب بود ما چند نفری که سالم ماندیم هم در خانه خاله میماندیم و بهجای دیپلمات زنده، میشدیم دیپلمات شهید. بگذریم جالب است پس از چهارده سال هنوز هیچکس به خانوادههای اين شهدا نگفته اینها چرا و به دستور چهکسی و به چه دلیلی در وسط آتش جنگ ماندند؟ قاتل اینها کیست؟ چرا کسی دنبال قاتل این بچهها نمیگردد؟ اگر مسئولان خامی و سادهلوحی کرده و تصمیمی نابخردانه گرفتهاند، لااقل چرا یک عذرخواهی ساده - دقت کنید یک عذرخواهی ساده بهخاطر جان 9 انسان بیگناه! - از خانوادههای شهدا و از مردم نمیکنند؟ اگر مقصرند، چرا یک کمیته حقیقتیاب تشکیل نمیشود و اینها را به دادگاه و محاکمه نمیکشند؟ ارزش خون اینها از اختلاس بیمه ایران کمتر است؟ با این همه دعوی و قاضی و دادگاه و... چرا کسی به پسر 13 ساله شهید ناصری که شش ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده، نمیگوید كه قاتل پدرش کیست؟ نمیگوید پدر تو و دیگر دیپلماتها به این دلیل مهم باید آنجا میماندند و لذا ماندند و شهادت را بهجان خریدند؟ چرا به خانواده آنها نمیگویند ما با یک
محاسبه غلط و تصمیم غلطتر از آن باعث این فاجعه شدیم. بهخدا قسم قیامت و روز جزا خیلی سختگیرتر از جمهوری اسلامی خواهد بود و خیلی از این آقایان باید جواب بدهند. آنجا دیگر با یک تلفن نمیتوان جلوي نمایش حقیقت را گرفت و. . بهخدا دارم دق میکنم. دارم خون گریه میکنم و این سطور آخر را مینویسم. چرا کسی از خدا نمیترسد؟ چهکسی گفته است افشای تصمیم غلط یک یا چند کارگزار نظام، بهصلاح نظام نیست؟ چرا فقط این آقایان صلاح نظام را میدانند؟ چرا عذرخواهی برای تصمیمي چنین پرهزینه و خونین اینقدر بر آقایان گران است؟
برگرفته از شماره جدید هفته نامه پنجره
سخنی بی شیله پیله با عزیزم جعفریان:
جناب جعفریان!
شخصن به من گفتید که همه ( همه ی کسانی که در این نوشته ادعا کرده اید از شما به اصرار خواسته اند برگردید ) می گفتند که در مزار بمان اما من با شناختی که از اوضاع داشتم، شرط عافیت آن دانستم که برگردم. طوری نیست. شما بارها زیرکی خود را در شناخت موقع خطر و پرهیز از آن نشان داده و اثبات کرده اید.
دومن: چرا تمام دلایل تان وافی به این مقصود است که کمال خرازی را مقصر یا متهم قلم دهید؟ زمانی که شما همه ی قوه ی قلمی و رسمی خود را برای تخریب بروجردی به کار بسته بودید، خیلی ها از جمله من به شما عرض کردیم که معلوم نیست در این قضیه علاء الدین بروجردی، تقصیرکار باشد. اما شما نپذیرفتید و سال ها اتهامات خودتان را علیه ایشان در همه ی محافل مطبوعاتی و رسانه ای تکرار کردید. اکنون معلوم نیست " چگونه " و " چطور " دل تان با بروجردی نرم شده و ایشان را مبرا می دانید و باز روشن نیست که چطور یقین دارید که این بار هم به اشتباه نرفته اید و خیال می کنید که این نوبت، انگشت را در محل صحیح گذاشته و باعث و بانی این حادثه ی تاسف بار را یافته اید؟ چرا حتا اندکی احتمال نمی دهید که چند سال بعد ابعاد تازه ای از این واقعه روشن شود و شما دریابید که باز هم در تشخیص خود به خطا رفته اید؟
و من الله توفیق...
مطالب بسیار آموزنده و روشن گر بوده ممنونم
چرا ما از پاسخگویی به کارهایمان سر باز می زنیم
چرا؟!
آری اینچنین بود برادر...