طنز/ در ستایش استاد سخن
آه از گردش ایام و کم و بسیارش
تُف به چرخ فلک و دایره و پرگارش
سرنگون باد فلک، زان که در آفاق هنر
واژگون بود همه سابقه رفتارش
تُف و نفرین مکن، آغاز قصیده ست، بگو:
«فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش»
تو در اندیشه نفرین به سراپای فلک
«گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش»
نشد، این نیست سخن، دلخورم از عالم دون
که شده زیر و زبر، زیر و بم کردارش
شهر هرت است هنر، طنز شده شهر شلوغ
گم شود در دل این شهر شتر با بارش
گوی اقبال به چوگان مزخرف گویی ست
طنز افتاده به بیچارگی از لیچارش
نیست دیوار که چون دامن طنازان است
طنزِ بی چاره که کوتاه شده دیوارش
طنز آن کاخ «رفیع» است که «سعدی» و «عبید»
بوده اند از سخن فاخر خود معمارش
طنز میدان هماورد یلان سخن است
«دهخدا»ها و «صلاحی»ها میدان دارش
نام شان زمزمه روز و شب رندان باد
رند آن است که رندانه بوَد اطوارش
آمد آن لحظه که یادی کنم از رند بزرگ
آن که تاج سر طنز است همه اشعارش
یعنی استاد سخن «ناصر فیض» آن که بوَد
موجب روشنی دیده من دیدارش
ناصر فیض فراز آمده بر قله طنز
هم چو آن روز که بر قله برآمد آرش
سخن فیض چو باران بهاری جاری
که طراوت بترواد همه از تکرارش
مدح استاد سخن بی نمک طنز مباد
کسب رخصت کنم و طنز کنم در کارش
چون همه شهد و شکر از سخنش می ریزد
خرس و زنبور عسل مشتری گفتارش
بود چون در وسط حلقه رندان پاهاش
شد زیارتگه رندان جهان شلوارش
دست ما گرچه به جاهای مهمش نرسید
هست در دسترس اهل هنر دستارش
شعر من نیست سزاوار چنین استادی
آن که حافظ سخنی گفت چنین درباره ش:
بلبل از «فیض گل» آموخت سخن، ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
جای آن است که خون موج زند در دل فیض
زین تغابن که «ختایی» شکند بازارش!
چامه در مدحتش افزون شده از بیست و سه بیت
باورت نیست؟ بفرما و بخوان، بشمارش!
گرچه از محضر او نیست امید صله ای
«هرکجا هست خدایا به سلامت دارش»
منبع: تهران امروز
ارسال نظر