درباره «فرزند خدا»؛سرنوشت تيره مخلوق خشونت
پارسینه: ،وصال روحانی:جيمز فرانكو را بايد از پركارترين هنرمندان فعلي آمريكا ناميد. مرد جواني كه هم قصه مي نويسد، هم سناريو، هم بازي ميكند و هم به كارگرداني فيلم ها مي پردازد. او مثل تيم فوتبالي است كه از پست اول (دروازه باني) تا آخر (نوك حمله) و حتي مربيگري را خودش پر ميكند و عجيب تر آن كه خوب هم پر ميكند!
فرانكو بعد از فيلم «همان طور كه خوابيده مي ميرم» كه محصول رويكرد او به يك داستان از ويليام فالكنر بود و آن را در فستيوال امسال كن فرانسه عرضه كرد، حالا «فرزند خدا» را به سينماهاي جهان آورده تا بعد از تجربه اولين نمايش هاي بين المللي اش در فستيوال هاي ونيز و سپس تورنتو و نيويورك در سطح جهان اكران عمومي شود. اين يكي را هم مي شود كاري فالكنري ناميد زيرا بر اساس رماني از كورمك مك كارتي محصول 1973 است نويسنده اي كه بايد فالكنري ترين نويسنده دهه هاي اخير آمريكا و صاحب نزديكترين خط فكري به فالكنر دانست. اينها به جز پالو التو است كه فيلم ديگري در ونيز امسال بود و آن هم براساس مجموعه داستان هاي كوتاه ديگري از جيمز فرانكو ساخته شده است. در اين ميان معلوم نيست چطور فرانكو اين همه وقت براي خلق آثار هنري دلخواهش مي يابد و چگونه اين همه فعاليت را به طور همزمان انجام مي دهد.
هر جور مي توان به فيلم Child of God نگاه و حكم صادر كرد. يا خشونت آن را محكوم كرد و يا بر اين تأكيد كرد كه فلسفه زندگي را تشريح و نگاهي هنري و عميق را به مفهوم دوستي و نفرت ارزاني مي دارد. بعضي ها مي گويند كاراكترهاي اين فيلم و به ويژه شخصيت مركزي آن كه اسكات هيز رل او را هنرمندانه ايفا مي كند، جز نفرت چيزي را القا نمي كنند اما حتي در سرگشتگي او و لابلاي سناريوي بي واسطه فرانكو مي توان دوستي و عشقي را يافت كه اگر در جهان نباشد، زندگي بي معنا مي شود.
در نماهايي از «فرزند خدا» بنظر مي رسد كه فرانكو چنان قصه سرد است و بيرحمانه اي را شرح مي دهد كه از منظر آن فقط مي توان به كل دنيا بدبين شد و به آينده نگاهي بس تيره داشت. مك كارتي هم در خلق اين خشونت و بدبيني سهيم است اما فرانكو نيز در مقام كارگردان چندان نكوشيده فيلتري به خشونت هاي اجتماعي و فردي در غرب عجين شده با تباهي باشد.
در اين مورد خاص و در دل فيلم «فرزند خدا» ما با خشونتي فردي مواجه هستيم. اسكات هيز بازيگر رل لستر بالارد است و او يك ياغي ذاتي است كه در اطراف كوهپايه هاي مشرق ايالت تنسي آمريكا زندگي مي كند و در طبيعت مي گردد و به زندگي آزاد و ذاتي اعتقاد دارد اما همين زندگي و در جوار موجودات وحشي، وي را تبديل به موجودي خطرناك كرده است. اين زندگي سرشار از برخورد و جسارت و افسوس است و با توجه به اقتباس وفادارانه فرانكو و همكار فيلمنامه نويس اش وينس جوليوتد از روي داستان مك كارتي، ما با صحنه هايي مواجه مي شويم كه از آغاز هيچ ترحمي را در حق بالارد اصولي نمي پندارد.
در سكانس آغازين فيلم و در زماني كه بنظر مي رسد دهه 1950 باشد، لستر بالارد خانه و زمينش را از دست مي دهد. واقعيت امر اين است كه به سبب بدهكاري او به اين و آن، خانه و ملك وي را به مزايده گذاشته اند و وي چنان از اين واقعه خشمگين است كه سلاح به دست مي گيرد تا مردمي را كه در اطراف وي و خانه اش اجتماع كرده اند، فراري بدهد. اين فقط شروع موج خشونت در زندگي وي و تشديد حس درنده خويي در كسي است كه مك كارتي و به تبع آن فرانكو مدعي اند در اصل و ذات مثل هر انسان مخلوق خداست اما بد اقبالي ها وي را به سوي خشونتي بي كران مي كشاند و از جاده هاي انساني و خدايي خارج مي كند. وي براي گذران زندگي و در حالي كه ديگر از شهر و شهرنشينان قطع اميد كرده، در طبيعت و جنگل اطراف به شكار حيوانات مي پردازد و در كلبه اي متروكه اتراق مي كند.
به آرامي اخبار زندگي انفرادي و طبيعت گردي ها و به ويژه برخوردهاي خشن او با چند رهگذر در جنگل و متهم شدن وي در ماجراي مرگ دو جوان در جنگل، جواناني كه قصه به ما مي گويد قبل از رسيدن بالارد به محل مرده بودند، تصويري از يك مرد قانون شكن از وي به مقام هاي محلي ارائه مي دهد و از او عاملي خطرناك مي سازد. مردي كه وحشي است و بايد مهار شود.
از اينجا كلانتر منطقه (با بازي تيم بليك نلسون) و معاونش (جيم پاراك) وارد صحنه مي شوند و به جستجوي بالارد در جنگل و كوهپايه ها مي روند و در اين صحنه ها ما متوجه مي شويم كه جريانات نامساعد زندگي و خشونت پنهان رايج در جامعه، بالارد را چگونه به اين سمت و سو كشانده است. او حالا به لحاظ شكل ظاهر نيز فرق كرده و طوري لباس مي پوشد كه فقط مي توان آن را محصول ذهن تنوع طلب فرانكو دانست، حال آن كه اين قسمت ماجرا هم از نوشته هاي مك كارتي آمده است.
مي گويند مك كارتي كاراكتر اسكات هيز را با اقتباس از روي زندگي و جنايات مردي حقيقي به نام اوگين نگاشته است اما حقيقت امر هرچه باشد بازي اسكات هيز در اين رل در ميان كلكسيوني از بازيهاي قوي و ضعيف در اين فيلم، نقطه قوت اصلي به شمار مي آيد. از چهره او خشونت مي بارد كه برخاسته از بي انصافي هاي رايج در غرب است و جيمز فرانكو در مقام ارائه دهنده آن روي پرده نقره اي مي تواند مطمئن باشد كه زندگي اين مرد به تباهي كشيده شده و سرنوشت تيره اين مخلوق خشونت، براي او سازنده روشنايي بيشتري در زندگي هنري بسيار پركار وي خواهد بود.
ارسال نظر