عصا پا عصا /شعری از مرتضی درخشان
و پیچید در کوچه مان با عصا
پدر راه می رفت، اما عصا
سرش را به پیراهنش برده بود
قدش مثل ابرو کمان تا عصا
دلم ریخت از پاچه ی خالی اش
سرم سوخت از ضربه ها با عصا
(به میدان زد و چرخ زد مثل شمس
و برداشت از بین مین ها عصا)
دویدم به آغوش مردی تنی
رها کرد دستان بابا عصا
و بر شانه ی کوچکم تکیه کرد
و فریاد زد مادر آنجا: "عصا..."!
زمین خورده تر از پدر من شدم
نشان داد درد پدر را عصا...
□
و تا صبح در تخت باران گرفت
و کابوسی از جنس صدها عصا
تمام سرم را بهم ریخته
سوال عجیبی که: "آیا عصا...؟!"
□
هزاران شب از آن زمان می رود
و از جنگ ما ماند تنها "عصا"
صدای قدم های بابا شدند:
عصا پا عصا پا عصا پا عصا
مرتضی درخشان
ارسال نظر