گوناگون

یک‌نفر اینجا از سرما جان داد!


شرق: اینجا در پاتوق «چهل‌پله» پریشب یک‌نفر از سرما یخ‌زده است. دو روزی پیچاندنش لای نایلون، بعد از اینکه از سرما خشک شده زنگ زده‌اند 110 و بعد از ترس لورفتن پاتوق در گوشه‌ای رهایش کرده‌اند. در کوچه‌پس‌کوچه‌های برفی فرحزاد راه افتاده‌ایم. پله‌های یخ‌زده را طی می‌کنیم برای رسیدن به پاتوق چهل‌پله. با تیم گشت «تولدی دوباره» همراه شده‌ام. به پاتوق‌های معتادان می‌روند برای نجات معتادان کارتن‌خواب از سرما.

«دریا نادری» مسوول سرپناه شبانه زنان و دونفر راهنما که معتاد در حال بهبودی هستند و سه تایی از بچه‌های تولدی دوباره، همراهی‌مان می‌کنند. بعد از پله‌ها کوهستان برفی فرحزاد پیش‌رویمان است با شیبی تند. معتادان برای رفت‌وآمدشان مسیری را هموار کرده‌اند که حالا یخ زده است و باید از روی برف نکوبیده برویم. ارتفاع برف نکوبیده تا نیمه‌های پاهایمان می‌رسد و هرچند دقیقه‌ای تعادلم را از دست می‌دهم و نقش زمین می‌شوم، در شیبی نزدیک به 45درجه حتی بیشتر پیش می‌رویم. کنار دستمان چشمه و رود است و اینطرف کوهپایه‌های برفی. جلوتر مردی راهم را سد می‌کند و می‌پرسد شما؟ «بپا» است. چراغ قوه کوچکی روی سرش روشن است. موبایل دارد و سوتی که در گردنش قرار گرفته، جوان است و سرحال. راهنمایمان که از بچه‌های پاتوق است مرا نشان می‌دهد و می‌گوید: «خودی است.»

از جلوی راهنما کنار می‌رود و راهمان را ادامه می‌دهیم و به پاتوق می‌رسیم. پاتوق چهل‌پله محوطه باریکی است که به زحمت عرضش به دومتر می‌رسد، نرسیده به ته دره فرحزاد. جمعی نزدیک 50نفر گله‌به‌گله نشسته‌اند. چادرهایی کوچکی با نایلون و گونی کوچک بر پا کرده‌اند. آتش‌های کوچکی روشن کرده و دسته‌های پنج، شش‌نفری در کنارش درحال چرخاندن پایپ‌ها و اسنیف و دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با سرما هستند. ساقی‌ها آن وسط‌ها بساط کرده‌اند. با یک ترازوی دیجیتالی و کیسه‌های کوچک مواد مخدر و کاردکی برای فروش؛ بساطی که بی‌شباهت به بساط‌های سرچهارراه‌ها نیست در میانه این برف و کوران و آدم‌های ته خط رسیده.

وارد که می‌شویم می‌گویم: «سلام بچه‌ها» نگاهی عجیب‌و‌غریب می‌اندازند به سرتاپایم. سروروی همه‌شان سیاه است سیاهی به زنگ شب و دود سیاهی برای فرار از سرمای کشنده منفی چندین درجه این شب‌های تهران. آن وسط‌ها زنی را می‌بینم تقریبا 30ساله. نان بربری را روی آتش گرم می‌کند و گاز می‌زند. علاقه‌ای به جواب‌دادن به سوال‌هایم ندارد. راهنما در گوشم می‌گوید: «سوال‌پیچش نکن، زینب دوست ساقی اینجاست.» شایعات درباره زینب زیاد است. اینکه خانواده‌اش اینجاست یا اینکه با ساقی ازدواج کرده است و خانه‌شان همین‌جا فرحزاد است و... دسته‌های معتادان متفاوتند؛ دسته‌اول دسته افغان‌هاست بعد هم کارتن‌خواب‌هایی شبیه بقیه و خریدارهایی که هنوز کارتن‌خواب نشده‌اند دسته آخرند. با طی‌کردن این مسیر انگار وارد دنیای متفاوتی شده‌ام. دنیای نیمه‌شب‌های دره فرحزاد. دریا مسوول گرمخانه (شلتر) زنان «تولدی دوباره» سلام بلندی می‌کند و رو به مهدیه می‌گوید: «مهدیه به قولی که دادم عمل کردم.» رو به من: «به مهدیه قول دادم که امشب برای بردنش می‌آیم.» مهدیه نزدیک به 30سال می‌زند. دندان‌هایش ریخته، صورتی بی‌رمق اما تمیز دارد. دو مرد دیگر اصرار می‌کنند که همراهمان بیاید ولی دودل است. مرد تشویقش می‌کند که بیاید و روبه ما می‌گوید: «ما که عوض نداریم خدا بهتان عوض بدهد.»

مهدیه هفت‌سالی است مصرف دارد و 29ساله است. شش‌سال است کارتن‌خواب شده. از وقتی با برادرش دعوا کرده، یک‌سالی است که پاتوق چهل‌پله خانه‌اش شده است. می‌پرسم: سخت نیست؟ می‌گوید: چرا سخت است چرا سخت نباشد؟ نمی‌ترسی اینجا؟ می‌گوید: نه، من وقتی از آن پله‌ها آمدم پایین ترس را به جانم خریدم. می‌پرسم اینجا دوست‌ هم داری؟ یکی از مردهای معتاد به اعتراض می‌گوید: ما همه خانواده‌ایم. دریا می‌گوید: پاتوق‌ها همه با هم هستند. جمع جمع است. بچه‌های شلتر آنها را دعوت می‌کنند که همراهمان به سرپناه شبانه بیایند با غذای گرم و لباس، حمام و صبح هم هرجا خواستند بروند. پیشنهادی که چندان وسوسه‌برانگیز نیست؛ ترس از شفق (مرکز درمان اجباری معتادان) دارند. یکی از «بپاها» می‌گوید: «سریع خلوت کنید. ساقی از حضورمان ناراضی است مانع کسب و کارش شده‌ایم.» یکی دیگر داد می‌زند: «آقا بشین، بشین، چه خبر است. داداش بشین زمین. زمین که میخ ندارد، بشینید.» مردی زیر یک گونی نشسته و تکان نمی‌خورد.

کنار دسته افغان‌ها می‌نشینم. می‌پرسم چطور می‌گذرد؟ یکیشان می‌گوید: سخت است، سرما خیلی اذیت می‌کند. می‌گویم: چرا گرمخانه نمی‌روید؟ جواب می‌دهد: «گرمخانه دور است بعدهم ما اینجا آرامش می‌گیریم چه کار کنیم. از زور سرما مصرف موادمان را بیشتر کرده‌ایم. اما سرما که کم نمی‌شود.» دیگر نه می‌توانند به افغانستان برگردند و نه در اینجا جایی دارند، مانده و رانده‌اند از همه‌جا. بطری‌های آب معدنی مچاله‌شده را پر آب کرده و روی آتش گذاشته‌اند تا چایی درست کنند. روز‌ها هفت، هشت‌ساعت ضایعات جمع می‌کنند و روزی 25، 30تومان درآمد دارند به اندازه مصرف نیم‌گرمی روزانه‌شان. اینجا خبری از پتو نیست. سقفشان آسمان برف‌زده است و صبحی که رسیدنش در این شب‌ها به درازا می‌کشد. راهنما می‌گوید: «زینب بلند شو برویم لباس گرم بگیر.» زینب کوتاه‌قد است، در این تاریکی چیزی جز صورت گرد و موهای کوتاهش نمی‌بینم. می‌ترسد و نمی‌آید. مهدیه با ما همراه می‌شود برای گرفتن لباس گرم. دریا رو به مهدیه می‌گوید: «زینب خیلی می‌ترسدها من ماندم با این ترس چطور مانده اینجا. از دوستش می‌ترسد نه؟» صدای مهدیه در صدای چشمه و راه‌رفتن روی برف‌ها گم می‌شود. از این پاتوق کسی همراهمان نمی‌شود. می‌رویم سمت پاتوق «محمد دراز». راهنما می‌گوید: «تا وقتی این زن‌ها با ساقی رابطه دارند همه حساب می‌برند به احترام ساقی و ترس و از او، بعد که طرد شوند مثل یک شکار است برای دیگران. اینها منبع درآمدشان از راه تن‌فروشی است. تا وقتی بر و رو دارند این‌طوری هستند. بعد دیگر می‌روند شلتر و خانه خورشید و اینها.»

می‌گویم: «میان «مرگ» و «ترک اعتیاد» انتخاب می‌کنند، حاضرند بمیرند نیایند شلتر.» راهنما می‌گوید: «از «شفق» ترس دارند و دلبستگی به بساط. دل‌کندن از آن جمع برایشان سخت است. دورنشینی و معرفت. هرکدام یک‌دفعه زیاد مواد می‌خرد دوتا دود هم به اینها می‌دهند.»«ون» روسی در جاده‌های ناهموار به زحمت پیش می‌رود. راهی پاتوق ممد دراز می‌شویم. دشتی سفید روبه‌رویمان است. این‌بار من و راهنماها راهی می‌شویم. قرار بر این است که راهنماها اجازه بگیرند و اگر اجازه دادند بچه‌های جمعیت هم بیایند. دیدن معتادان که گونی‌ای پر از ضایعات را بر دوش کشیده‌اند یا هیزم و کارتن در دست راه افتاده‌اند منظره‌ای آشناست انگار در نیمه شب‌های فرحزاد. معتادان برای خودشان راه باز کرده‌اند به پاتوق ممد دراز. آن پایین بوستان نهج‌البلاغه است با تمام زیبایی‌هایش و فرحزاد و سفره‌خانه‌هایش و این بالا دنیای خماران خانه‌به‌دوش. در آهنی باغ را رد می‌کنیم و از سکوی یخ‌زده چندمتریِ برفی به هر زحمتی هست می‌پریم. آن پایین کنار سکو در میان حیاط ویلای مخروبه گودی درست کرده و آتش برافروخته‌اند، هفت، هشت نفری در فضای کوچک گودال نشسته‌اند. راهنما دعوتشان می‌کند به خوابگاه اما می‌گویند ما خودمان خوابگاه داریم.

از حیاط خانه مخروبه عبور می‌کنیم و دوباره وارد جنگل فرحزاد می‌شویم. در کنار دیواره باغی پنج، شش‌نفری نشسته و در حال مصرفند. کنار دیوار جابه‌جا دودگرفته و جای بساط قبلی‌هاست. راهنما می‌گوید: «صاحبان، باغ‌ها را به ساقی‌ها ماهی چهار، پنج میلیون اجاره می‌دهند برای پاتوق. راه باریک یخ‌زده میان دو دیوار باغ را جلو می‌رویم. 200 ،300 متر جلوتر پاتوق ممد دراز است. به پاتوق می‌رسیم. مردی با لباس کردی داد می‌زند: «هر کی می‌خواهد بیاید برود، سرد است امشب.»
از پسری 16، 17ساله می‌پرسم: «سخت نیست تو این سرما؟» می‌گوید: «نه برای ما نیست.» نگاهم به قمه نیم‌متری دستش می‌افتد. هول می‌کنم و با لبخند می‌گویم: «‌ها تو ساقی هستی نه بیمار.» خانمی آن طرف‌تر پای زخمی و عفونت‌کرده‌اش را گذاشته روی شعله پیک‌نیک. دلم آشوب می‌شود. حدودا 40ساله است. از درد ناله می‌کند. اصرارش می‌کنم بیا برویم شلتر. می‌گوید: «نمی توانم با این پا راه بروم.» راهنماها می‌گویند: «بیا کمکت می‌کنیم.» می‌گوید: «صبح چطوری برگردم.» مرد کرد می‌گوید: «می‌میری بدبخت برو.» زن با ناله چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. اول راه باریکه بالا پسری که به زحمت سنش به 20 می‌رسد، بساط کرده. باز هم یک ترازوی دیجیتالی کوچک و کیسه‌های پلاستیکی شیشه و هرویین. می‌گویم شبی چند تا مشتری داری؟ با بی‌میلی می‌گوید: «40 تا 50 تا، معلوم نمی‌کند.»

یکی از راهنماها می‌گوید: «مخمل با ما می‌آید.» مخمل دختری است 20ساله با بلوز و شلوار؛ چشم‌هایی کشیده و بینی و لب‌هایی درشت هنوز شبیه بقیه نشده است. ته‌رنگ‌هایی از لاک قرمز روی ناخن‌هایش مانده. اما انگشت‌هایش مثل بقیه دودگرفته است و زمخت از تماس مدام با آتش. جمع اینجا هم حدودا 40، 50 نفری است. کنده‌های درخت را آتش زده‌اند و گله‌به‌گله نشسته‌اند. چراغ و پیک‌نیک هم دارند. از یکیشان می‌پرسم بر چه اساسی دور یک آتش بساط می‌کنید؟ می‌گوید: «بعضی‌ها رفیقند و بعضی‌ها میهمان، به‌خاطر گرما و چراغ دورهم نشسته‌اند.»

شال‌گردنم را محکم‌تر می‌پیچم، نفسم از سرمای ساعت 12 شب بالا نمی‌آید. آنها بی‌توجه به سرما همچنان دود می‌کنند، جوانی‌شان را، دارایی‌شان را و این‌روزها زندگی‌شان را. یکی از راهنماها می‌گوید: «دیشب یک‌نفر آمد و به دروغ گفت از خوابگاه است و مخمل را برد و [... ] اینها آبروی بقیه را می‌برند بعد رهایش کرده حالا مخمل با ما همراه شده است. مخمل دو، سه‌سالی است اینجاست. برای آمدن این‌پا و آن‌پا می‌کند. راهنما می‌گوید: «دارد اجازه می‌گیرد.»

راه می‌افتیم به سمت شلتر. امین هم با ما همراه شده است. پسری است قدبلند و تمیز، آنقدر که می‌توان اجزای صورتش را دید بدون رد دود و چرک. مدام سرفه می‌کند، می‌گوید تا حالا هر گرمخانه‌ای رفته‌ام مثل اکباتان، خاوران، فتح و... به‌خاطر سرفه‌هایم بیرون انداختنم. من مریضم، هنوز خوب نشده‌ام، می‌خواهم بروم شهرمان، اما نمی‌توانم بروم. ابالفضلی می‌خواهم برگردم شهرمان، کرایه ماشین ندارم. یکی از بچه‌های جمعیت در گوشم می‌گوید: «مشکوک به سل است.»

قباد پمپ‌بنزین یادگار سوار «ون» می‌شود. قباد را قبلا همین‌جا دیده‌ام. یک‌سال پیش وقتی با گشت جمع‌آوری شهرداری همراه بودم. قباد 40ساله است و کرد کرمانشاه. می‌گوید دوستانش در تونلند. می‌رویم تونل به‌دنبال دوستان قباد. تونل زیرگذر اتوبان یادگار است. قباد می‌گوید: خیلی این‌روزها سخت شده است تا حالا هیچ‌وقت اینطور نبود. مجبور بودیم مواد بیشتر تهیه کنیم تا گرم نگه‌مان دارد. می‌پرسد: «خدایی ما را شفق نمی‌برید؟» دوستان قباد که سوار می‌شوند از ظاهرشان عذرخواهی می‌کنند و خجالت‌زده‌اند.

دودگرفته و سیاهند. یکی‌شان دستانش موقع پرکردن فندک سوخته، بدجور هم سوخته و عفونت کرده است. راه می‌افتیم به سمت شلتر. جمعا 16نفری امشب از سرما نجات یافته‌اند. تخت‌های شلتر پر شده است و مابقی کف‌خوابند. دیگ بزرگ عدسی روی گاز می‌جوشد. دیشب 36نفری را نجات داده‌اند. غذا و چایی گرم و حمام، آب داغ و پتو انتظارشان را می‌کشد. یکی از کارکنان شلتر از مددجویی می‌گوید که دیشب آمده. انگشتانش را به‌خاطر سرمازدگی قطع کرده‌اند. دست سوخته دوست قباد را باز کرده‌اند برای ضدعفوفی‌کردن و پانسمان. نگاهم به دست‌های سوخته‌اش می‌افتد، دلم آشوب می‌شود طاقت دیدن را ندارم. ساعت نزدیکی‌های دو است. مددجوها غذا خورده و حمام رفته‌اند و حالا در پتوی گرم به خواب می‌روند. مخمل حمام کرد و غذا و کاپشن گرفت و به پاتوق برگشت. چراغ‌های شلتر خاموش می‌شوند.

ارسال نظر

  • ناشناس

    چرا؟...

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار