گوناگون

روایتی از زندگی این روزهای زنان خرمشهری

روایتی از زندگی این روزهای زنان خرمشهری

پارسینه: پخش سریال کیمیا یکبار دیگر خاطرات جاودان ۸ سال دفاع مقدس را زنده کرد، شهری که پس از آزادسازی، شهروندانش به امید زندگی دوباره به آن بازگشتند اما با ویرانه‌ای بازمانده از جنگ روبرو شدند. "کیمیا" بهانه‌ای شد تا سری به این شهر بزنیم و سراغی از شیرزنانی بگیریم که در این شهر سکنی گزیدند تا دوباره سرزمینشان را آباد کنند. اما آیا امروز خرمشهر، همان شهر خرم پیش از جنگ شده؟

نسیم/ مهدیه سادات شاهمرادی: بر این شهر نام نیکویی نهاده‌اند؛ خرمشهر، شهر خون و قیام! اما آنان که یاد آن مقاومت عظیم را در دل محفوظ داشته‌اند پیر شده‌اند و پیر‌تر. آن شهری که گمان می‌کردیم چند روزی پس‌ازآن روزهای خون و قیام دوباره خرم شهری شود، همچنان خون و خمپاره بر پیشانی دارد و آن قهرمانانی که از آماج نیرنگ و حماسه زنده بیرون آمدند یا پیر شدند و یا از میان مردمان اینکهن آباد بوم رفتند. درگذر از شهر، شیرزنانی را می‌بینی که همپای مردانشان در این شهر ماندند و مقاومت کردند و امروز نیز پس از سی واندی سال همچنان به عشق وطن، با کمبودهای موجود سر می‌کنند. بی‌بی کوچک و بتول دو تن از این قهرمانانند که همچنان در این شهر مأوی گزیده‌اند.

بی‌بی‌کوچک و همه فرزندانش

دفتر خاطرات بی‌بی کوچک هاشمی در موزه خرمشهر است و در عکس‌های جوانی‌اش در موزه لباس سربازی به تن دارد.

بعد از جنگ به دلیل فشارهایی که به وی وارد می‌شود تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی(ره) قرار می‌گیرد اما چند سالی است که نه از جایی حقوقی می‌گیرد و نه درآمدی دارد و فرزندانش از وی حمایت می‌کنند. خودش می‌گوید: «زحمت‌هایی که ما کشیده‌ایم اول برای خدا بازهم برای خداست، توقعی ندارم و حقوق بگیر نیز نیستم اما توجهی به امثال ما که با چند بچه حضور ۴۵ روزه در زمان محاصره داشتم و ۸ سال انباردار بودم ندارند.

از حضورش در زمان جنگ که می‌پرسم. می‌گوید: زمان جنگ داخل بازار الصفا در منزل هاشمی فر بودیم. از‌‌ همان ابتدا تهیه غذا داشتیم و با ورود زخمی‌ها غذا درست می‌کردیم. از شب تا صبح آرامش نداشتیم.

وضعیت که وخیم شد، زنان و کودکان را به خارج از شهر هدایت کردند. در مسیر شیراز، سهراب پسر بزرگم که ۱۶ ساله بود خودش را از ماشین بیرون انداخت و گفت من شهرم را ول نمی‌کنم! من هم بچه‌ها را پایین بردم و گفتم «تا این پسرم نیاید من هم نمی‌آیم.
پیاده در آتش

پسرم فرار کرد به سمت خرمشهر و من دوباره با ۶ بچه به خرمشهر برگشتم. پسرم کف بالا می‌آورد، تو اهواز دنبال راننده‌ها می‌دویدم برای نجات پسرم. تا دزفول یک نفس می‌دویدیم. بالاخره کسی ما را سوار کرد اما میانه راه پیاده‌مان کرد.

ایستگاه ۱۲ آتش گرفته بود. در ظل آفتاب ظهر، میان آتش‌ها پیاده شدیم و پاپتی پیاده راه افتادیم. خمپاره می‌زدند پیاپی. از سایه دیوار‌ها خودمان را به خانه رساندیم اما، تمام خانه‌ها ویران شده بود. هیچ زنی در شهر نبود. نه برقی بود و نه آبی و خمپاره بود که پیاپی بر سرمان می‌بارید.

شب و روز نداشتیم آن ایام. با چنگ‌هایمان زمین را می‌کندیم برای سنگر تا بلکه شهر را از دستمان نگیرند، اما سرانجام شهرمان به تصرف عراقی‌ها درآمد ولی الحمدلله سربلند بیرون آمدیم.

دوباره ناچار به هجرت شدیم. ۱۵۰ نفر را در یک کمپرسی ریختند به سمت بهبهان. آنقدر در بهبهان سنگمان زدند که همگی زخمی شدیم. مردم آن شهر که از حال خرمشهر و سقوطش بی‌خبر بودند، سنگ می‌زدند و دشنام می‌دادند و یک سر به ما می‌گفتند:«فراری‌ها برگردید!»

از پارچه فروش محل، ۲۵۰ تومن پول گرفتم و از دیگران هم. با هزارتومن قرض راهی شیراز شدیم.
گوسفندهای فراری و سرمایه بی‌بی

می‌گوید: «به وسیله صالح موسوی در خانه‌مان انبار اسلحه ایجاد کرده بودیم. ۷ نفر بودیم که شبانه روز بار می‌زدیم از انار و برنج و اسلحه گرفته تا مرغ و گوسفند.»

با گفتن گوسفند لبخندی می‌زند و به یاد می‌آورد که: «شیراز که بودیم گوسفندانی که اهدایی جبهه بود را نگه می‌داشتیم. روزی ۹ گوسفند آورده بودند ولی ۷ تای آن‌ها گم شد، با وجود شرایطی که داشتم هفت گوسفند دیگر خریدم و گفتم:«خدا را خوش نمی‌یاد اینا برای بچه‌های جبهه‌اند. «
کمکی که کمک نکرد

بی‌بی‌امروز خانه دار است با پسر کوچکش زندگی می‌کند. همسرش‌‌ همان روز‌ها در زمان تیراندازی بنی صدر از ناراحتی سکته کرده.

درد دل زیاد دارد این بی‌بی. می‌گوید: آمدند و وضعیت مرا دیدند و حال مرا جویا شدند. کاری را در مغازه‌ای شروع کرده بودم و تازه کارم رونق گرفته بود. پرسیدند چه می‌خواهی؟ می‌خواهی مغازه را بخری؟ گفتم: من که پولی ندارم. گفتند این مبلغ را بگیر، برای بقیه‌اش نامه به شهردار می‌نویسیم تا کمکت کند. آقای «نظارت»، شهردارِ آن زمان شهر، نامه را امضا کرد تا ۲۰۰ هزار تومان به حسابمان بریزند اما آن مبلغ را ندادند و با سختی قسط را پرداختم.
بتول کازرونیان و همه خمپاره‌هایش

بی‌بی‌آنقدر از صالح موسوی می‌گوید که مشتاق می‌شوم همسرش را ببینم. بتول کازرونیان، خمپاره انداز خرمشهری و امدادگر رزمندگان در زمان جنگ است.

در‌‌ همان لحظه آغاز سخن، شهرش را چه زیبا توصیف می‌کند بتول:«خرمشهر شهری بود که ما از بچگی به آن علاقه داشتیم. آدم‌هایش هم دل و هم زبان و یکدل بودند و خود شهر به لحاظ اقتصادی و زیبایی در سطح بالایی قرار داشت. بزرگ‌ترین بندر خاورمیانه بود این شهر؛ ولی جنگ باعث شد الان وضعیتی داشته باشد که از دور‌ترین روستاهای کشور که آباد شده‌اند وضعیتی بدتری داشته باشد.

شهر اکنون یه مخروبه است. امروز با دیدن وضعیت شهر افسردگی می‌گیریم و به سبب وضعیتی که اکنون دارد حتی دوست نداریم در شهرمان زندگی کنیم. جایی که پیش تر‌ها شاد‌ترین لحظاتمان را در آن می‌گذراندیم و حاضر نبودیم حتی در گرم‌ترین روزهای سال، شهرمان را ترک کنیم و به مسافرت رویم. «

تنها یک آرزو دارد این شیرزن:«ما تنها انتظار داریم که حداقل خرمشهر برگردد به‌‌ همان وضعیت ۳۷ سال پیش. این حرف من نیست که درد دل اکثر بچه‌های زمان جنگ است.»

می‌پرسم الان چه می‌کنید؟ با غصه می‌گوید:«دعا به جون شما هیچ کاری نمی‌کنیم. الان در شهر خودمان غریب‌تر از همه جاییم. قبل از جنگ مدرسه می‌رفتیم و فعالیت‌های زیادی داشتیم انقلاب که شد درگیر جریانات انقلاب شدیم. جریانات عرب و تجزیه طلبی‌ها که مطرح شد هم فعال بودیم. همیشه با عشق فعالیت می‌کردیم ولی الان، جایی برای فعالیت نیست.»

می‌گوید: «اینجا مانند شهر کوفه شده. مانده‌ایم که چه کسی نمی‌خواهد تا شهر آباد شود. جنگ که تمام شد همه چیز در این شهر از رونق افتاد اما آقایان جاهای دیگری سرمایه گذاری کردند، کیش و قشم و شهرهایی که حتی تا پیش از آن، نامی از آن‌ها نمی‌شنیدیم آباد شدند، در حالی که پیش از جنگ وضعیت خرمشهر به گونه‌ای بود که حتی از چابهار و بندرعباس هم به اینجا مهاجرت می‌کردند برای کار. ما این‌گونه برداشت می‌کنیم که شاید سرمایه گذاری‌ها در آن شهر‌ها انجام شده و دیگر صرفه اقتصادی ندارد تا این شهر را هم آباد کنند.

شرایط امروز واقعاً ظلم به مردم است تعداد زیادی از مردم ما تحت پوشش کمیته امدادند و شهر یک خرابه است. عده‌ای آمدند و فرار کردند و عده‌ای هم نیامدند و در شهرهایی که مهاجرت کرده بودند ماندند و دیگر برنگشتند. از لحاظ بهداشت، آموزش، اقتصاد و... مردم در سطح بسیار پایینی زندگی می‌کنند. حتی آب آشامیدنی را نیز بایستی بخریم. یا دستگاه تصفیه بزنیم و اگر کسی توانایی خرید دستگاه را نداشته باشد بایستی آب آلوده بنوشد.

مردم این خطه نیز حق دارند تا رشد کنند و زندگی کنند، بچه‌های این شهر نیاز به رفاه دارند. اگر در شهر قدم بزنی می‌بینی که تعداد زیادی از جوانان درگیر فساد و اعتیاد شده‌اند.»
دیار فراموش شدگان

«انگار اینجا دیار فراموش شده است. مراکز فرهنگی وجود ندارد. اشتغال برای جوانان نیست.» می‌پرسم: چرا خودتان کاری نمی‌کنید؟ تبسمی تلخ می‌کند و می‌گوید: «یک مرکز فرهنگی تأسیس کردیم که از طرف پایتخت حمایت می‌شد اما متأسفانه ... وقت مانع کار شد و مجبور شدیم که مرکز را جمع کنیم؛ حقوقمان را نیز قطع کردند.

یکی از بزرگ‌ترین مشکلات اینجا مسوولانش‌اند. در سال‌های اخیر، مسوولان اینجا، به جای آنکه به فکر آبادی شهر باشند درگیر زد و بندهای سیاسی خود شده‌اند. به فکر اینند که حالا که سفره‌ای پهن شده اقوام خود را بیاورند بر سری کاری بگمارند. خرمشهر بیشتر اوقات شهردار ندارد. هر چند وقت یکبار، شهردار جدید می‌آید اما پس از مدتی زیر پایش را خالی می‌کنند. شورا‌ها هم مزید بر علت شده‌اند.

من عاشق شهرم اما این چیز‌ها آزارم می‌دهد. هریک از مسئولان چند ماه می‌آیند و می‌روند. یکی از مسئولانی که حدود سی و چند سال پیش اولین فرماندار خرمشهر بود و دغدغه مردم این شهر را داشت، تحول عظیمی در مناطق آزاد شهر ایجاد کرد. وی به غیر از نشان جانبازی، دکترای مدیریت داشت و پیش از مسوولیتی که در خرمشهر به او محول شده بود، مسوولیت‌های زیادی داشت ولی برخی مانع کارش شدند.

برخی صاحب منصبان این شهر فکر می‌کنند اگر مسوولی در این شهر کار کند آینده سیاسی این‌ها به هم می‌ریزد، حتی مرکز فرهنگی ما را نیز به جرم اینکه ممکن است در آن فعالیت سیاسی شود تعطیل کردند. همه اقدامات مسئولان این شهر، حول محور موقعیت شخصی می‌گردد، به جای آنکه فکر کنند که چه کنند برای مردم، فکر می‌کنند چه کنند برای موقعیت و آینده خودشان.
به خاطر رضای خدا، هدفمند کار کنید

هر کس که با ما مصاحبه می‌کند وقتی مشکلات را می‌گوییم می‌گوید «حق انتشار نداریم.» مسئولیت رسانه این نیست که خاطرات را ثبت و ضبط کنند، خاطره‌ها زیاد گفته شده و کتاب‌های خوبی هم در این زمینه چاپ شده است اما حقایق زندگی امروز مردمان این سرزمین مسطور مانده است.

اگر کار اصحاب رسانه برای خداست که بایستی مشکلات این مرز و بوم را انعکاس دهند. شهدای جنگ، جانشان را فدا کردند، امروز بازماندگان‌‌ همان شهدا انتظار دارند تا رسانه‌ها برای رضای خدا، هدفمند کار کنند.
خوش به حالتان که رفتید

می‌گویم مشغله‌ها زیاد است و دغدغه‌ها زیاد، آنقدر که شاید به مسوولان فرصت رسیدگی را ندهد. می‌گوید: «جهان آرا همیشه برای ما الگو بود، چون به غیر از اینکه یک فرمانده بود یک عشق بود، یه پدر بود. کوچک‌ترین مسایل زندگی‌های شخصی ما هم براش مهم بود.

و امروز بسیار متاثریم که نیست. دلم می‌خواست به جهان آرا و مرادی و سایر فرماندهان و مسئولان دوران جنگ می‌گفتم که «خوش به حالتان که رفتید» چون اگر بودید یا منزوی شده بودید یا سکه یک پولتان کرده بودند.

به گمانم شهدایی که رفتند اگر می‌ماندند، امروز یا با‌‌ همان شخصیت سابق می‌ماندند و مانند بسیاری عوض نمی‌شدند و از غصه دق می‌کردند یا مانند آنان که نخواستند تغییر کنند گوشه عزلت می‌گزیدند.»

آن لوح محفوظ که می‌جویی در همین‌جاست

حرفهایی که بی‌بی و بتول و سایر زنان خونین شهر در سینه نهان کرده‌اند بسیار است. حرفایی که بیش از آنکه از زبانشان بشنوی می‌توانی در دریای چشمان و خطوط چهره‌شان بخوانی و در ویرانه‌های شهر جستجو کنی و چه زیبا گفت آوینی که: «آن لوح محفوظ که می‌جویی در همین‌جاست... در همین ویرانه‌هایی که از گمرک خرمشهر برجای مانده است، در همین آهن پاره‌هایی که ترکش‌ها سوراخ سوراخشان کرده‌اند،... اما مگر تو چشم دیدن و گوش شنیدن داری؟ نه!»

ارسال نظر

  • ناشناس

    خواهرومادر عزيز خرمشهري آن افرادي كه نمي گزارند شهر شما پيشرفت كند چه كساني هستند ؟آيا از آمريكا و اسرائيل و.... آمده اند؟ نه بلكه همشهريان خود شما هستند كه به جاي اينكه به فكر آبادي شهر باشند به فكر پر كردن جيب خود هستند .

  • ناشناس

    ههه ی حرفهای بی بی راسته گو عمل خرمشهر فقط در3 خرداد ماه بر روی زبانهاست ولا غیر

  • ناشناس

    بردارانی که با پول مردم باشگاه ختافه و ویلا و جزیره در اسپانیا می خرند ، جا نداشت نیم نگاهی به خرابه های خرمشهر و گناوه و بوشهر و ... بکند ؟

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار