گوناگون

در نکوهش فرزادِ حسنی بودن! / احسان جوانمرد

پارسینه: مردِ بینوا چنان لقمه‌ای سهل‌البلع وسط معرکه گیر افتاده است. من قهرمانم یا قربانی؟ شانس در خانه‌ام را زده یا دارند فیلمم می‌کنند؟ سوال پنجاه میلیونی؟ وای! لعنت به این شانس. من از کجا باید بدانم این زن کیست. صبر کن ببینم. سه تا از گزینه‌ها که مرد هستند. ای جان. از دستشان در رفته. آقا «مری بارِت».

در این لحظه فرزاد حسنی باید اوج هنر معرکه‌گیری را برای مردم و حضار در سالن به نمایش بگذارد. گفتگو با مرد را کسر شأن خود می‌داند. من به دنیا نیامده‌ام که لوطی و معرکه‌گیر باشم؛ حق من خیلی بیشتر از این‌هاست؛ ولی چاره‌ای نیست؛ این عنتر را آورده‌اند و من باید لوطی خوبی باشم. فرزاد همان‌طور که با خودش فکر می‌کند با نفرتی برخاسته از این افکار مشوّش، مردِ بینوا را خلع سلاح می‌کند. تو فکر کرده‌ای ما پخمه‌ایم؟ مرد به پنجاه میلیون تومان پولی که قرار است گیرش بیاید فکر می‌کند و می‌گوید خدا نکند. ما نخاله‌ایم؟ عقلمان نمی‌رسد؟ اسم یک زن را گذاشته‌ایم کنار سه تا مرد که تو برنده بشوی؟ مرد دارد از خجالت آب می‌شود. خودش هم نمی‌داند قهرمان است یا قربانی.

ناگهان ورق بر می‌گردد. تشویقش کنید. جواب درست «مری بارت» است. مرد بینوا دارد دیوانه می‌شود. از شادی زبانش بند آمده است. حالا برای برنده شدن باید حدس بزند که «مری بارت» شغلش چه بوده؟

آقاجمشید - مثل همه‌ی ما - نمی‌داند که «مری بارِت» اسم یک زن نیست و نام یک بیماری دستگاه گوارش است. او بی‌اطلاع از اینکه وارد بازی کثیف فرزاد و دوستان شده است؛ بی‌اطلاع از اینکه او را عنتر کرده‌اند تا فرزاد لوطی به نظر برسد؛ در حالی‌که فکر می‌کند خیلی بد است که نام «مری بارِت» را نمی‌داند و نمی‌تواند پنجاه میلیون برای زن و بچه‌اش برنده شود؛ به ناچار اولین حدسش را می‌گوید: رمان‌نویس!

لوطیِ قصه که سال‌هاست از بیماری «شهوت غلبه» رنج می‌برد بازی را کثیف‌تر از آنچه که هست می‌کند: احسنت! شما برنده‌ی جایزه‌ی پنجاه میلیون تومانی ما هستید.

این طرف اشک در چشمان مرد بینوا جمع می‌شود و آن طرف معرکه استاد آماده‌ی ضربه‌ی نهایی می‌شود. پنجاه میلیون را بیاورید. کدام پنجاه میلیون؟ قبلش در اتاق فکر برنامه - ای سگ بشاشد به آن افکارتان- بنا بر این شده است که به جای پنجاه میلیون، تندیس زرشک به مرد بینوا هدیه کنند. زرشک! تو خیال کرده‌ای با ما نابغه‌ها به تو با این حجم از بیسوادی و حماقت پنجاه میلیون پول می‌دهیم؟ دنیا روی سر جمشید خراب می‌شود. فرزاد ضربه‌ی آخر را زده است.

مرد تمام تلاشش را می‌کند تا تعادلش را روی زانوهای سست‌شده از شرم و شکستش حفظ کند. همراه با تماشاچیانی که مسخ‌شده و خوشحال شاهد نبرد نابرابرند، مرد بینوا آنچه جان در بدن دارد را یک‌جا جمع می‌کند و می‌خندد. می‌خندد تا لوطی بیشتر از این اذیتش نکند؛ سکّه‌ی یک پول شده است امّا می‌خندد. به چشم‌برهم‌زدنی پول و آبرویش را دزدیده‌اند امّا می‌خندد؛ می‌خندد که وضع بدتر نشود؛ مثل همه‌ی ما در همه‌ی این سال‌ها!

این مرد فارغ از سطح تحصیلات و طبقه‌ی اجتماعی‌اش یکی از ماست؛ جمشید یکی از ماست؛ یکی از ما بی‌عرضه‌ها؛ ما همیشه گیرِ پول‌ها؛ ما بی‌چیزها؛ ما بی‌چیزهای گرفتار در چنگ بی‌همه‌چیزها؛ وقیح‌ها؛ قبیح‌ها؛ حسنی‌ها!
::
لامصّب هر چه فحش می‌دهیم آرام نمی‌شویم که...

ارسال نظر

  • امیر

    درود بر غیرت و شرفت

  • ناشناس

    این موجود ـ فرزاد حسنی ـ تهوع آور است.

  • فارض

    جوانمرد جان ، قدر قلمتو بدون، دست مريزاد.

  • ناشناس

    از اين حسني و طرز صحبت و رفتارش از همون اول متنفرررررررررررر بودم!

  • ناشناس

    چه خوب گفتین.. اره جمشید هم یکی از ماست که در نمام این سال ها گرفتار چنین جماعتی شدیم

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار