بچههای این محله یا معتادند یا ساقی...
پارسینه: همین روزهایی که داریم یکی یکی از لوازمالتحریرهای شلوغ عبور میکنیم تا کتابهای بچههایمان را منگنه بزنیم، بچههای اینجا دارند به این فکر میکنند که امشب مواد را باید به کدام همسایه بفروشند، به این فکر میکنند که خسته شدهاند باید حالا به خانه بروند و مصرف کنند، بچههای اینجا نمیدانند سن چیست، نمیدانند تاریخ تولد چیست، فقط از تمام دنیا برای خودشان اسمی انتخاب کردهاند و تمام. بچههای اینجا شناسنامه ندارند و تنها آرزویشان این است که زمین فوتبالی باشد و آقای معلمی تا آنها را داوری کند.
با او به دنبال خانه دو کودک میرویم، در خانه که باز میشود بوی تهوعآوری به بیرون میزند، وضعیت حیاط خانه بسیار بهم ریخته، کثیف و شلوغ است و زمینش هم خاکی است. امیرآقا خودش جلوتر میرود و میبیند که بچهها نیستند. ما هم ناامید برمیگردیم تا هفته بعد...
بچههای کوچک اینجا یا اعتیاد دارند یا ساقیگری میکنند، دخترها کمی بزرگتر که میشوند و به ۱۳، ۱۴ سالگی میرسند باید ازدواج کنند، به همراه مادرشان به تکدیگری داخل شهر بروند؛ حتی بعضیهایشان در همین سن طلاق گرفته و برای تامین هزینههای خود تنفروشی میکنند. پسرهای ۱۳، ۱۴ ساله اما میشوند ساقی ماهر محله. پسرهایی که میروند داخل شهر و مشتری موادمخدر پیدا میکنند. شغل بیشتر مردان اینجا ساز زدن در داخل شهر است؛ بعضیها تکدیگری میکنند و بعضیها هم ضایعات جمع میکنند. بعضی از بزرگترها هم خانهنشین شدهاند. عدهای با اعتیاد، عدهای هم که حالا چون شهرداری ساز آنان را شکسته است، در خانه ماندهاند.
اینجا بسکابادی است، محلهای در قلعهخیابان که بیشتر اهالی اینجا اصالت افغان یا بلوچی دارند. بیشتر افغانها کارت افغان دارند، اما بلوچها هیچ مدرک شناسایی ندارند. از خودشان که علت نداشتن شناسنامه را میپرسیم، میگویند: «زمانی که شناسنامه میدادند سهلانگاری کردیم و حالا هم دیگر به ما شناسنامه نمیدهند. میتوانیم درخواست کارت افغان بدهیم، اما ما ایرانی هستیم و نمیتوانیم افغانی باشیم.»
شیعهها و سنیها در این منطقه در کنار هم زندگی میکنند. موضوع جالبی که وجود دارد این است که معضلات اجتماعی مانند فقر، اعتیاد، خشونت و ... در بسکابادیهای عدد زوج بیشتر است یعنی کوچههای سمت چپِ بسکابادی خطرناکترند. وارد کوچه بسکابادی ۲۶ که شدیم اولین نفری که از کنارمان رد شد، گفت: شیشه، کراک، تریاک... شیشه، کراک، تریاک... . در مجموع انگار قدم در جای دیگری از مشهد گذاشتهایم؛ مردم، نگاهها، چهرهها، نوع پوشش، نوع آرایش، لهجه، بافت شهری و ... کاملا با مردم پایین شهر، بالای شهر و وسط شهر مشهد متفاوت است.
بیشتر مردم اینجا معتاد هستند و بسیار کم پیدا میشود که در خانودهای ارتباط با موادمخدر، حالا چه برای درآمد چه برای مصرف، وجود نداشته باشد. وضعیت مالی هم با توجه به اینکه افراد اینجا به خاطر نداشتن شناسنامه شغل مناسبی هم ندارند، بسیار وخیم است و فقر تمام کوچهها، خانهها، خانوادهها و آدمهای اینجا را فرا گرفته است. اینجا حتی برای جمعآوری رای هم برای رایآورندگان سودی ندارد که حداقل چند سال یک بار به این منطقه توجهی شود.
برگردیم به داستان دو کودک معتادی که امیرآقا میخواست آنها را از اعتیاد نجات دهد. هفته بعد که دوباره به این منطقه آمدیم، رفته بودیم خانه سمیرا؛ سمیرا سن خودش را نمیدانست، اما با حدس و گمان میشد فهمید که ۶ یا هفت ساله باشد. خانهشان را پلمب کردهاند. اصرار دارد که ما را به خانه خواهرش که حالا در آنجا زندگی میکنند، ببرد؛ خانه خواهرش دقیقا در همان کوچهای است که هفته پیش برای پیدا کردن امیرحسین و ناهید، همان دو کودک معتاد، رفته بودیم و نبودند. نمیشود وارد خانه شویم چون چند مرد داخل خانه هستند و احتمالا در حال مصرف یا بستهبندی موادند و نمیگذارند که ما وارد شویم.
سمیرا دنبال مادرش میگردد که میفهمد اینجا نیست. به دنبال مادرش تا خانه یکی از همسایههایشان میرویم. داخل خانهای میشویم که حیاط آن خاکی و کثیف است، یک سگ مرده گوشه حیاط قرار دارد و پسر ۱۸ یا ۱۷ سالهای در پشتبام در حال کبوتربازی است. داخل خانه میشویم و میبینیم که غیر از چند زیرانداز و تعدادی وسایل که در گوشه خانه جمع شده است، چیز دیگری نیست. روی زیراندازها چند نفر که مشخص است مردان بزرگسالی بودند، این موقع از روز خوابند و تعدادی از زنان که یکیشان مادر سمیرا است، روی قسمت خاکی خانه نشستهاند و حرف میزنند. از مادر سمیرا علت پلمب خانهشان را میپرسیم که میگوید: علتش را خودم هم نمیدانم، شوهرم در زندان است و اصلا در آن خانه ماده مخدری نبود که بخواهند آن را پلمب کنند.
بعد از کلی صحبت با زنان و بچههای آنجا، برمیگردیم تا از خانه خارج شویم؛ پیرزنی که صورتش به شدت چروکیده و کمرش خم شده خودش را از کوچه به سمت ما میرساند. آه و ناله کنان به ما میفهماند که باید ما را به خانه خودش ببرد. به خانهاش نزدیک میشویم و میفهمیم همان خانهای است که امیر آقا ما را به آنجا برده بود. این بار بوی تهوعآور بیشتر شده و حیاط خانه از دفعه قبل کثیفتر و شلوغتر است. همراه پیرزن، دو دختر که سنشان بین ۵ تا ۷ سال میخورد راه میآیند، اما هر سوالی که از آنان میپرسم چیزی نمیگویند. یا حرفهای من را نمیفهمند یا نمیتوانند صحبت کنند؛ یکی از دخترها اسمش ناهید است و چشمش چپ شده است. پیرزن میگوید مادر این دخترها چند روزی است که ناپدید شده و نمیداند کجا رفته است.
این خانه حتی از کوچه هم برای زندگی کردن خطرناکتر است. اصلا نمیشود اینجا زندگی کرد یا حتی برای چند دقیقه استراحت کرد. قسمتی از حیاط را با پرده جدا کردهاند تا قسمتی از خانوادهشان آنجا زندگی کنند. پرده را که کنار میزنیم سیخ و سنجاق و اجاق گاز را میبینیم. اما کسی نیست. وارد خانه میشویم. خانه نیست؛ تنها اتاقی به اندازه یک موکت ۳ در ۴ است که نصف آن هم با وسایل پر شده است. در این خانه یک نوزاد پنج ماهه خوابیده است. مادر بزرگش میگوید شیرخواره است، اما چون مادرش نمیتواند به او شیر بدهد باید شیرخشک مصرف کند که پول آن را نداریم و از هر چه که خودمان میخوریم به او هم میدهیم به همین دلیل اسهال و دل درد میشود. برای آرام کردنش دوا میدهیم. منظورش از دوا همان تریاک بود. مادرش هم اینجا خواب است. با همه سر و صداهای ما باز هم از خواب بیدار نمیشود و اصلا تکان نمیخورد. نه مادر و نه نوزاد. این درحالیست که الان سر ظهر است و خواب هم سبک، اما چه میشود که خواب اینها انقدر سنگین میشود که حتی در مدت نیم ساعتی که خانه آنان هستیم تکان نخوردند. پسر دیگری هم در این اتاق خواب است. او هم زیر پتو است و در این مدت اصلا تکان نخورد.
پیرزن از ما عاجزانه در خواست کمک میکند، اما تنها کمکی که از ما برمیآید این است که بگوییم خدا بزرگ است...
هفته بعد میشود؛ دوباره به خانه این پیرزن میآییم. مادر دو دختر حالا هست و او را میبینیم که از چهرهاش مشخص است اعتیاد شدیدی به شیشه دارد. دندانهایش کاملا خراب شدهاند. بدن لاغر و نحیفی دارد و خشک شده است، اما هر جور که هست اعتیاد خود را انکار میکند.
این بار نه امیرحسین هست، نه ناهید و نه نوزاد... سراغشان را میگیریم فقط میگویند نیستند. بازهم ناامید برمیگردیم.
خانه سارا؛ ۶ بچه بدون پدر
سارا را در کوچه پیدا میکنیم؛ بدون کفش و دمپایی در کوچهها راه میرود. یکی از همراههای ما را از قبل میشناسد، بدو بدو به سمت او میدود و ذوق میکند. با خوشحالی میپرسد میخواهید اسم ما را برای مدرسه ثبتنام کنید؟ کی باید بریم کلاس خیاطی؟ کی داداشمو میبرید که فوتبال بازی کنه؟
برای همه این سوالها هیچ جوابی نداریم و تنها حرفی میزنیم که آنان را ناامید نکنیم. ما را بغل میکند، دست ما را میگیرد، ما را به خانهشان میبرد و اصرار دارد تا یک استکان چای را مهمان خانهشان شویم. سارا هم، سن خودش را نمیداند، اما به هفت سالهها میخورد.
به خانهشان میرویم که این خانه هم به شدت بهم ریخته و شلوغ است؛ حیاط خانه خاکی و دستشویی در حیاط با یک پرده جدا شده است. مادر سارا به استقبال ما میآید؛ بعد از سلام و احوالپرسی، شروع میکند به گلایه و آه و ناله کردن از وضعیت خودشان. گلایه میکند از اینکه میترسد سقف دستشویی بر سر بچههایش بریزد؛ گلایه از اینکه دست کودک یک سالهاش سوخته است و نمیداند با گریههای او چه کند. بعد از همه اینها از شوهرش میگوید که در زندان است. از اینکه نمیداند چگونه باید از پس هزینههای ۶ بچه قد و نیم قدش بر بیاید. در بین حرفهایش اشاره میکند که بعضی اوقات برای تکدیگری به وسط شهر میآید.
خانه غلامرضا؛ ساز و آواز و اعتیاد
از لحاظ تصویری، قاب خیلی غریبیست که پدر در پشت صحنه در حال نئشه ظهرگاهی و پسر در جلوی صحنه در حال نواختن ساز باشد.
غلامرضا هم پنج خواهر و برادر دارد؛ واحد رفع سد معبر شهرداری، پدر او را زمانی که در خیابانها در حال نواختن ساز و دهل بوده گرفته و سازش را هم شکسته است. بعد هم به او گفته که اگر میخواهی سازت را پس بگیری باید جریمه ۱۰۳ هزار تومانی بپردازی. حالا ساعت یک ظهر است که در خانه غلامرضا هستیم و پدرش بعد از مصرف تریاک و نئشه، در خواب عمیق فرورفته است. راستی غلامرضا هم سن خود را نمیداند، اما انگار هشت سال دارد. هر باری که به خانهشان آمدیم، برای ما با دایره و ساز میزند و میخواند. میگوید:«از ساز زدن من فیلم بگیرید تا شاید جایی برایم کار پیدا کردید. دیگر داخل شهر هم نمیروم چون از ماموران شهرداری میترسم.»
غلامرضا خواهر ۳۳ سالهای هم دارد که هر زمان که ما به اینجا میآییم، او هم هست. خواهر غلامرضا هم ۶ بچه دارد و شوهری معتاد به شیشه؛ با خواهر غلامرضا صحبت میکنم، میگوید: «هفته پیش یکی از همسایههایمان به خاطر مصرف شیشه، سر زن و سه کودکش را برید؛ من هم از اینکه شوهرم گردنم را بزند، میترسم و میخواهم از او جدا شوم».
یکی از بچههای خواهر غلامرضا، دو ساله است و وقتی که راه میرود یکدفعه و به صورت غیر طبیعی، بر روی زمین میافتد. از خواهر غلامرضا علتش را میپرسم، میگوید: «هفته پیش دو بار تشنج کرد و به بیمارستان بردم. دفعه دوم دکترها گفتند که احتمالا از شیشهای که پدرش مصرف میکند، خورده است.»
خواهر غلامرضا چهره بسیار زیبایی دارد و هر بار که او را میبینیم آرایش صورت دارد که این هم احتمالا به این علت است که او در وسط شهر فالگیری و تکدیگری میکند. موضوع جالبی که در این مناطق وجود دارد این است که بیشتر خانهها شلخته و کثیف هستند، مردان و بچهها نامرتبند، اما زنان اینجا اکثرا آرایش دارند، موهایشان رنگ شده است و لباس محلی خود را پوشیدهاند که این موضوع حتما به خاطر شغل آنان که تکدیگری، فالگیری و در بعضی موارد تنفروشی است، ایجاد شده است یا مثلا در اینگونه خانوادهها با اینکه از لحاظ مادی کمبودهای شدیدی وجود دارد، اما ماهواره در خانههایشان حتما هست. البته این موضوعات در خانوادههایی بیشتر دیده میشود که از لحاظ مادی نسبت به دیگر خانوادهها وضعیت بهتری داشته باشند.
خانه حسین؛ مثلا پولدارهای محله
پیش از اینکه به این خانه بیاییم، به ما گفته بودند که اینجا خانه پاتوق معتادهاست، اینها وضعشان خوب است و خانه مال خودشان است؛ به هر شکلی که شده وارد خانهشان شدیم. این خانه نسبت به دیگر خانهها وضعیت مرتبتری دارد. پدر خانواده در زندان است و مادر خانواده هم مشخص نیست از چه طریقهایی کسب درآمد میکند. حسین ۱۰ ساله تازه از حمام بیرون میآید و بسیار مودب است. خواهر کوچکتر حسین را اولین بار در حال فروختن مواد در همین کوچهها دیده بودیم. او یک کلمه هم با ما حرف نمیزند. خواهر بزرگتر حسین ۱۴ ساله است. به خاطر اینکه شوهرش شیشه مصرف میکرده و او را کتک میزده، از او جدا شده است. حالا که ما او را میبینیم خود را زیر چادر مشکی با صورتی که به شکل غیر طبیعی سفید است، پنهان میکند. او هم اینکه مواد مصرف میکند را انکار میکند، اما احتمال آن هست که او یا مادرش برای تامین هزینهها تنفروشی کنند.
مادر این خانواده ۶ فزند دارد و دختر بزرگتری هم دارد که ازدواج کرده است. یکی از پسرهایش هم در زندان به سر میبرد. یک بچه شیرخواره هم دارد که از شیر خود به او نمیدهد و میگوید که باید شیرخشک بدهد.
اینجا آخر بسکابادی؛ کال...
اینجا آخر بسکابادی است؛ زمین اینجا معروف به زمین مرغداری است، اما فقط معتادان را اینجا میشود پیدا کرد. البته این موقع از روز تنها تعداد انگشت شماری از معتادان را میشود پیدا کرد. زنی را میبینیم که با چادر مشکیاش رو به دیوار نشسته است و از چهرهاش چیزی مشخص نیست. تنها مشخص است که مواد مصرف میکند. اینجا آشغال، سرم و سرنگ و ... وسایل بازی بچههاست و وجود بچهها اما در اینجا انگشتشمار نیست. جلوتر که میرویم به کال میرسیم. به غیر از بچهها کسی نیست، اما اثر وجود تعدادی از معتادان به چشم میخورد. علاوه بر این آثار، آثاری از خون روی دیوارها وجود دارد. میگویند که هفته پیش یک نفر خودش را اینجا کشته است.
حالا رسیدهایم به نقطهای که نمیتوان گفت چه میشود و چه خواهد شد؛ اینکه حال این کودکان اینگونه میگذرد، چه کسی میداند که آینده آنان چه خواهد شد؟ چه کسی میداند که فقر، فحشا، اعتیاد، خشونت، بی هویتی و ... چه بلایی بر سر کودکان این منطقه خواهد آورد؟ چه کسی تضمین میکند که آینده این کودکان نسبت به والدین آنان بدتر نخواهد شد؟
حالا غلامرضا منتظر است که ما برگردیم؛ منتظر است به قول او رئیس اتحادیه موسیقیدانان از او دعوت کنند تا در گروهشان ساز بزند.
حسین منتظر است که ما برگردیم؛ منتظر است با دفتر ثبتنام مدرسه به خانهشان برویم. اسم او و خواهرش را برای مدرسه ثبتنام کنیم.
سمیرا منتظر است که ما برگردیم؛ منتظر است که این بار به خانهشان برویم و پلمب آن را باز کنیم.
سارا منتظر است که ما برگردیم؛ او فقط منتظر این است که به خانهشان برویم و یک استکان چای بخوریم.
حرف برای نوشتن زیاد است اما...
ارسال نظر