یادداشتی از حمید باباوند؛ "من بيرحمترم يا زمين؟"
پارسینه: زلزله بيرحم است. بايد يك بار به مناطق زلزله زده رفته باشي تا بفهمي چه ميگويم. هميشه با خودم كلنجار ميروم كه چقدر دردناك است يك بار در زير حجمي از خاك دفن شوي و خاك حتي چشمهايت را هم پر كند، بعد بيايند و از زير خاك بيرونت بكشند و دوباره توي قبر بگذارندت.
اگر يك بار به مناطق زلزله زده رفته باشي ميداني كه اميد به زندگي چطور در ميان آوارها گم ميشود. ميفهمي كه چقدر دردآور است كه همه زندگيات مدفون باشد و تو حتي براي يك پتو محتاج ديگران باشي. كاش ميفهميدي كه محتاج يعني چه. حتي نميتواني فكرش را بكني كه تو براي زنده ماندن بايد از ديگران كمك بگيري، در حالي كه بدنت سالم است. اگر پتو نرسد شب يخ ميزني، ولو آن كه وزنت بالاي صد كيلو باشد. دردآورتر آن است كه تو بايد به فكر زنده ماندن باشي در حالي كه عزيزترين كسانت زير پايت در ميان خاكها مدفونند و خاك حتي چشمهايشان را هم پر كرده است.
اين لحظات سختتر از آن است كه بتواني تصور كني. سختتر وقتي است كه ماشينها به جان خاك ميافتند. تك تك اسباب زندگيات را بيرون ميكشند و تو در ميان ملغمه خاك و زندگي تك تك روزها و خاطراتي را ميبيني كه در اين لحظه حتي نميتواني برايشان سوگواري كني. و در ميان اين تل خاك و زندگي ناگهان بدن يكي از عزيزانت بيرون كشيده ميشود و تو در حسرت ابدي ميماني كه اي كاش حداقل بدنش با دستانم از زير خاك بيرون آمده بود، نه با اين ماشينها.
اين روزها درد تمام وجودم را گرفته است. همه آنها كه زلزله را از نزديك نديدهاند، خاطرهاي از اين تصاوير ندارند و براي همين به خودشان اجازه ميدهند تا با درد ديگران كاسبي كنند. اين يكي ميخواهد به آن يكي متلك بندازد، زلزله را بهانه ميكند و درد مردم را. آن يكي ميخواهد امتيازي بگيرد و خودش را بالا بكشد، مينشيد روي دوشهاي اينها كه حتي نميتوانند سوگواري كنند. اينها كه زبانشان بند آمده و بغض گلويشان را گره زده است.
من ميفهمم او كه تا ديروز افتخار ميكرد به نديدن تلويزيون الان چطور ميتواندگزارش بدهد كه صدا و سيما در اطلاعرساني كوتاهي كرده است. من ميفهمم او كه تا ساعتها بعداز وقوع زلزله هنوز درگير المپيك بود، چطور بعد پايان آن بازي به سراغ اين بازي آمده است. من ميفهمم او كه بازي پيامكي راه مياندازد تا چهارميليون نفر جمعا كمتر از چهل ميليون تومان به آسيبديدهها كمك كنند، به دنبال چيست. حتما او هم ميداند كه اين كمك حتي به قدر ساختن يك خانه هم گرهي از مشكلات باز نميكند. به قول ماگوت بيگل «زيستن با ديگران به حساب ايشان و گفتن كه من اينچنينم»*
من همه اينها را ميفهمم اما نميفهمم چرا مجريهاي تلويزيون كه تا چند ساعت قبل از مردم ميخواستند براي قهرماني ورزشكارانشان دعا كنند، فراموش كردند تا از همين مردم براي آرامش هموطنانشان كه آسيب ديدهاند ـ ولو آن كه معلوم نيست دامنه و گستره آن چقدر است ـ همان دعا را بخواهند.
نميفهمم چرا آن بزرگي كه در دعاي شب قدرش براي همه بيماران مسلمان و غيرمسلمان در همه جاي دنيا دعا ميكند، اطرافياني ندارد تا او را از اين واقعه خبر بدهند، تا او دعاي شب قدرش را با دعا براي آسيبديدگان از زلزله رنگ ديگري از همدلي بزند.
*بخشي از شعر مارگوت بيكل را بخوانيد: ساده است ستایش گلی/چیدنش /و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد. / ساده است بهره جویی از انسانی /دوست داشتنش بی احساس عشقی/او را وا نهادن و گفتن / که دیگر نمی شناسمش./ ساده است لغزش های خود را شناختن/با دیگران زیستن به حساب ایشان/و گفتن که «من اینچنینم». ساده است که چگونه می زییم/ باری/ زیستن سخت ساده است/و پیچیده نیز هم.
ارسال نظر