گپي با خالهي تئاتريها و سوپراستار اين روزهاي سينما
پارسینه: همين «شهين» بود كه پايش را به تئاتر باز كرد. تازه بازنشسته شده بود. شهين خواهرش بود كه برگشت گفت:« تو كه بعد از 30 سال كار هر روزه، توي خانه بند نميشوي، تو كه اهل برنامهها و دورههاي زنانه نيستي، تو كه ديوانه موسيقي هستي، تو كه تمام كارهاي شجريان را داري، تو كه عاشق تئاتري بيا برو تئاترشهر، بيا برو تالار وحدت شيرين جان!»
و همين شيرين جان آن قدر آمد تئاتر، آنقدر رفت كنسرت تا چشم باز كرد و شد بازيگر سينما.
حالا او كه ناخواسته پايش به بازيگري باز شده فيلمي بر پرده دارد؛«بوسيدن روي ماه» كه نقش اول آن را بازي ميكند.
خبرنگار تئاتر خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)، همزمان با اكران اين فيلم، گفتگويي با او دارد كه نامش شيرين يزدانبخش است.
آخر راهروهاي تئاتر شهر، توي راه پلهها، پشت آسانسور، شايد اينجا بشود دو كلمه با هم گپ بزنيم. جايي كه ديگر از سلام و عليكهاي ادامهدار خبري نيست. ما هستيم و خاله ...
حالا ديگر تلفنش مدام اشغال است گاهي تهيهكنندههاي سينما تماس ميگيرند، گاهي دستياران كارگردانها و برخي مواقع هم مسولان انتخاب بازيگر و ...خاله ريزهي ما اين روزها سرش خيلي شلوغ است.
خاله بچههاي تئاتري حالا براي خودش يك بازيگر جايزه بگير سينماست. هم سيمرغ دارد و هم ديپلم افتخار. از نقشهاي كوچكتر و مكمل رسيده به نقش اول فيلم «بوسيدن روي ماه» و گفتگويمان را از همين فيلم شروع ميكنيم.
ميگويد:« دو تا مادر شهيديم. بچه من بعد از 20 سال پيدا ميشود اما به دلايلي كه در فيلم معلوم ميشود، وانمود ميكنم بچه مال دوستم است. نوعي گذشت و ايثارگري است. وقتي خود تو به چيزي نياز داري اما ديگري را ترجيح ميدهي. اميدوارم تماشاگران فكر نكنند فقط فيلم است. خود من به نوعي در زندگيام چنين كاري انجام دادهام. بيخود نيست فيلم را به خاطر گريههاي من، دو بار قطع كردند. هنوز از اين آدمها وجود دارند. »
اهل تظاهر نيست يا اينكه خودش را بهتر از آن چيزي كه هست نشان دهد و همين است كه حرفش را باور كردني ميكند.
اولين بار افشين هاشمي بود كه پاي خاله را به سينما باز كرد. محسن عبدالوهاب براي فيلم جديدش دنبال بازيگر بود. افشين هاشمي او را به تئاتر آورد و يواشكي خاله را نشانش داد. عبدالوهاب بازيگرش را پيدا كرد. خاله نابازيگري بود كه وارد سينما شد و با فيلم «لطفا مزاحم نشويد» رفت جلوي دوربين. شايد خودش هم فكر ميكرد يك تجربه است و تمام ميشود اما نشد و خاله باز هم رفت جلوي دوربين. جلوي دوربين اصغر فرهادي، پيمان معادي، سيامك شايقي، پوريا آذربايجاني، محمد حمزهاي ، همايون اسعديان و ناگهان خالهاي كه اصلا به بازيگري فكر هم نكرده بود براي تعدادي از بهترين كارگردانهاي سينما بازي كرد اما اين حضور ادامهدار براي خودش هم عجيب است،همانطور كه ميگويد: «هنوز هم باورم نميشود دارم جلوي دوربين كار ميكنم. هنوز هم ميگويم افشين تو روحت! چون تمام خواب و خوراك و زندگيام به هم ريخته. هنوز هم نتوانستهام خود را با شرايط تطبيق بدهم.»
خودش هم نميداند چه شد كه اين حضور به حضوري مستمر تبديل شد با اين حال براي خودش حدسهايي ميزند:«در درجه اول چون من در تئاتر زياد ديده ميشوم و ديگر اينكه شايد چون در اولين كارم سيمرغ گرفتم و كار دومم «جدايي نادر از سيمين» فيلم مطرحي بود و جايزه اسكار گرفت. شايد انتخاب فرهادي براي كارگردانهاي ديگر جالب بوده كه من نابازيگر را آورد و به من نقش داد. البته ميگويند در سينما در اين سن و سال دنبال چهرههاي جديد هستيم.»
با اينكه ظاهرا در اين سه سال فعال بوده و در هفت فيلم بازي كرده اما چه بسيار پيشنهادها كه رد كرده است: « براي كارهاي ويديويي خيلي تماس گرفتند. خيلي به بازي كردن تمايلي ندارم. ميگويند شانس آوردهاي با كارگردانهاي خوب كار كردهاي با اين حال خيلي دوست ندارم كار كنم. دوست دارم تماشاگر باشم. از شكستهنفسي نيست واقعا اين را دوست دارم. شايد به خاطر همين است كه گزيدهكار شدهام. »
30 سال كارمند دولت بوده و حقوق بازنشستگي دارد. هيچ وقت پشيمان نيست كه بازيگري را از جواني و مثلا از 20 سالگي شروع نكرده، ميگويد آب باريكهاي دارد كه با آن گذران زندگي ميكند.
و خاله حالا آن روزها را به ياد ميآورد:« سال 77 ديدم چيز ديگري خيلي راضيام نميكند. پيشنهاد «شهين» را اجرا كردم اولين تئاتري كه ديدم سال 78 بود. نمايش «ريچارد سوم» و بعد از آن «دندون طلا» و بعد ديگر ادامه پيدا كرد. چون خيلي تئاتر را دوست داشتم خواهرم را هم ميآوردم تماشا. آن زمان آقاي بهرامي مدير روابط عمومي تئاترشهر را نميشناختم. تمام حقوقم ميرفت پاي بليت تئاتر. يك روز يكي از از كارگردانها كه اصلا اسمش يادم نميآيد جلوي گيشه تئاتر شهر گفت شما چقدر پول بليت ميدهيد؟! گفت شما را به آقاي بهرامي معرفي ميكنم. آقاي بهرامي پرسيد بازنشسته ارشاديد. گفتم نه. بازنشسته صنايع و معادنم. گفت باشد. حالا كه اين قدر راغب هستيد بليت ميدهم. اين ماجرا كمكم به تالار وحدت ، خانه نمايش، تالار سنگلج و تماشاخانه ايرانشهر هم كشيده شد.»
خاله هر نمايش را چند بار ميبيند. بعضي نمايشها را چهار بار هم ديده. هميشه ما فكر ميكنيم چه حوصلهاي دارد! ميگويد:« اولا كه دوست دارم كارها را بفهمم. الان نمايشها كمي مدرن هستند. خيلي زود ارتباط برقرار نميكنم. چند بار ميآيم ميبينم كه خوب آنها را درك كنم.»
« حالا كه ديگر پايت به بازيگري باز شده، دوست داري چه جور نقشي بازي كني؟»، ميگويد:« نظر خاصي ندارم. چون در مجموع خيلي دوست ندارم بازي كنم. همه ميگويند خالهجان! فقط نقش مثبت بازي نكن. كمي نقشهاي متفاوت هم بازي كن. ميگويم خب فيلمنامه را كه من نمينويسم مامان!»
براي بازي در تئاتر هم پيشنهاد بازي داشته، اما ميگويد:« در تئاتر اصلا جسارت بازي ندارم. چون اولا وقتگير است و بعد ميترسم ديالوگها يادم برود. حافظه يك آدم شصت ساله با جوان 25 ساله فرق ميكند. فيلم را بازي ميكنيم تمام ميشود ميرود اما تئاتر كه اين طور نيست.»
خاله هر چند بازيگر گزيدهكاري است اما از سال 88 تا امروز هفت فيلم بازي كرده است.
توصيهاي دارد براي جوانها براي آنها كه دوست دارند بازيگر شوند:« پيشنهادم به جوانها اين است مورد من را كه يك مورد استثنايي است براي خودشان سرمشق قرار ندهند. اگر ميخواهند بازيگري را شروع كنند به صورت آكادميك شروع كنند. من يك مورد استثنايي بودم كه در اين سن و سال توانستم كار كنم. جوان نبايد بگويد حالا بروم ببينم چه ميشود. اين چيزها را ميگويم چون خيليها از من ميپرسند.»
«حالا كه بازي ميكني آيا در اين مدت برخورد تئاتريها عوض شده است؟»،ميگويد:« از اول محبت داشتهاند و هنوز هم دارند.»
محبت تئاتريها همان است و خاله هم همان. هنوز همان تيپ سادهي هميشگياش را ميزند ... همان اتوبوسهاي بي آر تي را سوار ميشود و ... . ميخندد:« هيچي مرا عوض نميكند. همچنان با اتوبوس بي آر تي رفت و آمد ميكنم. يك كيف را سه سال دستم ميگيرم. روپوشم را خواهرم بعد از سه سال به زور از تنم بيرون ميآورد و... هنوز دمپايي طبي ميپوشم.»
گفتوگو كه تمام ميشود چاي سبز كيسهاياش را از جيبش درميآورد. با همان برق هميشگي چشمها و موهاي نقرهاي و... كيفش را كه خيلي خانومي است شهين خواهرش گرفته براي روز تولدش...
اسمش را خيلي دير ياد گرفتيم. شايد توي تيتراژ فيلم «لطفا مزاحم نشويد» كه فهميديم اسم خاله، شيرين يزدانبخش استتهيه و تنظيم گفتوگو : ندا آلطيب
ارسال نظر