دختری که ناصرپلنگ شد!
خودت را معرفی کن.
من فرزند آخر خانواده هستم. شش برادر دارم که همگی از من بزرگتر هستند. مادرم آرزو داشت خدا یک دختر به او بدهد و این آرزویش بعد از شش پسر محقق شد اما افسوس که در هفت سالگی او را از دست دادم. بعد از مرگ مادرم، پدر منتظر نماند و دوباره ازدواج کرد. زنبابایم خیلی مرا اذیت میکرد و کتک میزد. او اجازه نداد به مدرسه بروم و من دوره ابتدایی را از هشت سالگی شروع کردم، چون پدرم هم مرد و برادرانم زنبابا را که از شوهر اولش دو دختر داشت و با خود به خانه ما آورده بود، بیرون کردند. آنان هم دل خوشی از او نداشتند. بعد، من مانند یک خدمتکار، وظیفه خانهداری شامل پختن غذا، شستن ظرفها و لباس سه برادرم را به عهده گرفتم. کمکم سه برادرم ازدواج کردند و هر کدام سر خانه و زندگی خود رفتند اما هر وقت که هر کدام با زن و بچههایشان به خانه ما میآمدند، مثل مهمان مینشستند و من باید مثل یک زن چهل ساله به آنان خدمت میکردم.
چرا از خانه فرار کردی؟
من تا 14 سالگی وضعیت سخت زندگی را تحمل کردم. در این مدت، برادرانم خانه کوچک پدری را فروختند و هر کدام سهمی برداشتند. برادر بزرگم سهم مرا برداشت و گفت خرج خورد و خوراکت را میدهم. وقتی هم ازدواج کردی، باید جهیزیه بدهم. با این بهانه مرا به خانهاش برد و بعد از آن توسریخور خودش و زن و بچههایش شدم و زندگیام سختتر شد. هیچ کدامشان دست به سیاه و سفید نمیزدند و من باید کار میکردم. بعد از کلاس پنجم برادرانم اجازه ندادند به مدرسه بروم. همیشه فکر میکردم اگر پسر بودم، این همه به من زور نمیگفتند. من هم مثل شش برادر، سهمی بر میداشتم و دنبال زندگیام میرفتم. وقتی با مهرداد آشنا شدم، گفت میتوانم در تهران مثل پسرها زندگی کنم.
مهرداد که بود؟
پسر همسایهمان. 16 ساله بود و گاهی دور از چشم پدر و برادرانم با او صحبت میکردم. میگفت مرا دوست دارد و در کنار هم خوشبخت خواهیم شد؛ البته من اصلا به ازدواج فکر نمیکردم چون از دختر بودنم خیلی ناراحت بودم و از خودم نفرت داشتم. به دروغ گفتم من هم دوستش دارم تا کمک کند به تهران بروم. پدرش معتاد بود. مهرداد هر روز از او کتک میخورد تا با دزدی یا گدایی یا هر کار دیگر برایش پول و مواد تهیه کند. مهرداد از پدرش متنفر بود و میخواست برای خودش زندگی کند؛ البته برادر دوم و سوم من هم معتاد به هروئین بودند. مهرداد به من گفت اگر با هم فرار کنیم، برادرانت میفهمند و دنبال ما به خانه اقوامم میآیند. بهتر است تو بروی و من هم یکی دو روز بعد از تو بیایم. من هم شناسنامهام را به همراه کمی لباس برداشتم و با پول کمی که مهرداد به من داد، بلیت خریدم. مهرداد و یکی از دوستانش، موهای مرا از ته تراشیدند. وقتی لباس پسرانه پوشیدم، اسمم ناصر شد. یادم هست که درست شنبهشب از خانه فرار کردم و ساعت 4 صبح به تهران رسیدم. چند روزی که منتظر مهرداد ماندم خیلی سخت گذشت. مجبور بودم هم بهعنوان دختر از خود محافظت کنم و هم بهعنوان پسر به دنیای پسرها وارد شوم تا رفتارهایشان را یاد بگیرم. یک هفته از آمدنم به تهران میگذشت و هر شب به ترمینال غرب میرفتم اما مهرداد نیامد. از اینکه بهعنوان ولگرد دستگیر شوم هم میترسیدم. بنابراین با دوستم فریده در شهرستان تماس گرفتم. با او همسایه بودیم. گفت مهرداد با یکی از دوستانش حین دزدی دستگیر شده است و او را به کانون اصلاح و تربیت فرستادهاند. احساس کردم آسمان را بر سرم کوبیدند. تا نزدیکیهای صبح راه رفتم و وقتی یک ماشین جلوی پایم بوق زد، بیاختیار سوار شدم. راننده مردی چهل ساله بود. گفت کار خوبی برایم دارد و جای خواب هم میدهد. دیگر فرقی نمیکرد چه کاری باشد. از آن زمان شدم موادفروش.
کسی متوجه نشد که تو پسر نیستی؟
تا دو ماه کسی نمیدانست اما یک روز همان مردی که جلوی پایم ترمز کرده بود، به من شک کرد. شب همراه شام، یک لیوان دوغ خوردم، به خواب سنگینی رفتم و وقتی فردا صبح بیدار شدم، همه پلهای پشت سرم خراب شده بود.
در آن گروه چند نفر دیگر مثل تو کار میکردند؟
آدمهای مشخصی نداشت. 5 یا 6 نفر که همگی همسن من بودند اما اجازه نداشتیم زیاد با هم صمیمی شویم. وقتی هم فهمیدند من پسر نیستم، کمتر مرا دنبال مواد میفرستادند و مجبور بودم کارهای دیگری بکنم.
ارسال نظر