افشای رازهای دختر تاجر پس از جنایت
پارسینه: دختر تاجر ثروتمند ارانی که چند سال قبل و در ازدواجی پنهانی همسر دوم یک مرد عراقی شده بود، در جریان سفر به تهران و پس از مشاجرهای شدید شوهرش را با شلیک گلوله کشت و گریخت اما ساعاتی بعد از سوی مأموران پلیس شناسایی و دستگیر شد. عامل جنایت، صبح دیروز در نخستین جلسه بازجویی و در حضور بازپرس جنایی پایتخت، جزئیات قتل شوهرش را فاش کرد.
«سهیلا -۲۴ ساله - که مادر دختری ۲ ساله و پسری ۴ ماهه است، چند روز قبل فرزندانش را به خانواده همسرش سپرد و از عراق راهی ایران شد. همسر ۳۸ سالهاش نیز قاچاقی وارد کشور شد و خودش را به همسرش در خیابان دولت رساند اما روز شنبه زن و شوهر با هم به مشاجره پرداختند که سرانجام زن جوان با شلیک چند گلوله کلت همسر ۳۸ سالهاش را کشت و گریخت.
پس از اعلام خبر این جنایت به پلیس، موضوع به بازپرس محسن مدیر روستا و تیم جنایی نیز اعلام شد و با حضور آنها در محل حادثه، تحقیقات آغاز شد. مأموران در شاخهای از تجسسها بلافاصله به بررسی دوربینهای مداربسته مستقر در خیابان پرداختند تا این که تصاویر زن جوانی را هنگام ارتکاب جنایت به دست آوردند. در ادامه بررسیها مشخص شد که مقتول، تبعه عراقی است که بدون مجوز وارد ایران شده و با سهیلا ازدواج کرده است. سرانجام ساعاتی بعد مخفیگاه سهیلا در حوالی محل قتل شناسایی و او در عملیاتی ضربتی دستگیر شد و به قتل شوهرش اعتراف کرد. زن جوان دیروز پس از انتقال به دادسرای جنایی تهران و در مقابل بازپرس جنایی به تشریح جزئیات عجیب زندگی و قتل پرداخت.
سهیلا پس از پایان جلسه تحقیق به سؤالات خبرنگار جنایی «ایران» پاسخ داد.
با شوهرت چطور آشنا شدی؟
پدرم تاجر است و در زمینه واردات و صادرات خودرو فعالیت میکند. البته او به تنهایی ساکن ترکیه است و هر چند وقت یک بار به ایران میآید. چهار سال قبل یکی از دوستان پدرم ما را به عراق دعوت کرد. در این سفر من نیز همراه پدرم بودم. همانجا نیز با اسحاق آشنا شدم. او هم به من علاقهمند شد و با ما به ایران آمد. چندی بعد به خواستگاریام آمد اما پدرم با این ازدواج به شدت مخالفت کرد. اما او دست بردار نبود و چند بار مقابل خودم دست به خودکشی زد. به همین خاطر دلم برایش سوخت و با این که میدانستم زن و چند فرزند دارد، با او ازدواج کردم.
آیا پدرت نمیداند با اسحاق ازدواج کردی؟
من به عراق رفتم و با قانون کشور عراق ازدواج کردیم. پدرم هنوز هم نمیداند که من با اسحاق ازدواج کردهام و حتی نمیداند که دو فرزند دارم.
چطور ممکن است؟
۲۰ سال قبل پدر و مادرم از هم جدا شدند و پدرم برای ادامه زندگی به ترکیه رفت و مادرم به آلمان. من هم نزد خانواده پدر و مادرم ماندم. البته برای تحصیل به مالزی رفتم و بعد از گرفتن دیپلم به ایران آمدم و در رشته حقوق درس خواندم و لیسانس گرفتم. به فکر ادامه تحصیل بودم که با اسحاق آشنا شدم و همراه او راهی عراق شدم و زندگیمان را شروع کردیم.
در این مدت در عراق زندگی میکردی؟
یک سال ایران بودم اما بعدش عراق بودم.
برای چه به ایران آمدید؟
پدرم از ترکیه آمده بود و چون نمیدانست که من در عراق زندگی میکنم باید خودم را به ایران میرساندم. شوهرم به همراه یکی از دوستانش دو روز زودتر از من به صورت قاچاقی به ایران آمد و من هم سهشنبه قبل آمدم. چون فقط خانواده مادرم از این ماجرا با خبر بودند اسحاق به خانه مادربزرگم رفت و من هم به خانه پدرم.
از روز حادثه بگو؟
شب قبل ازحادثه به خانه خالهام رفتم که اسحاق هم به آنجا آمد. قرار بود همانجا بمانم اما حالم بد شد و به خانه پدرم برگشتم تا او مرا به دکتر برساند. ساعت ۱۱ صبح شنبه با اسحاق قرار گذاشتم. او شب قبل اسلحهاش را به من داد تا برایش نگه دارم. میگفت چون غیر قانونی به ایران آمده است اگر با اسلحه او را بگیرند برایش مشکلساز میشود. همان موقع با یکی از کارخانههای تولید روغن نباتی تماس گرفتم. میخواستیم برای صادرات نمایندگی بگیریم. تماس که قطع شد اسحاق مثل همیشه بهانهای پیدا کرد و با داد و فریاد پدرم را به باد ناسزا گرفت که چرا با ازدواج ما مخالف است و... بعد هم از من خواست اسلحهاش را به او بدهم. میدانستم که اسلحه به دستش برسد مرا میزند، برای همین اسلحه را کشیدم و در اوج ناراحتی و عصبانیت شلیک کردم.
چند تیر زدی؟
دقیق یادم نیست سه یا چهار تا بود. وقتی هم روی زمین افتاد فرار کردم اما دو دقیقه بعد برگشتم. حسابی پشیمان شده بودم و میخواستم او را نجات دهم که یکی از زنهایی که با صدای گلوله خودش را به خیابان رسانده بود گفت بیفایده است نرو، او مرده است.
در حالی که ترسیده بودم، به خانه رفتم و لباس هایم را عوض کردم و دوباره برگشتم که دیدم مأموران اورژانس و پلیس در محل هستند. میشنیدم که میگفتند دیگر نمیشود کاری کرد. همان موقع محل را ترک کردم و به بانکی که سر کوچه بود رفتم و برای بچههایم مبلغی پول واریز کردم و به خانه پدرم که همان نزدیکیها بود برگشتم. سر کوچه مادربزرگم تماس گرفت و گفت دو مأمور آنجا هستند. خودم را فوراً رساندم و دستگیر شدم.
بچهها کجا هستند؟
نزد خانواده شوهرم در عراق هستند. برای این که بچهام پاسپورت نداشت، نمیتوانستم او را به ایران بیاورم. از طرفی پدرم هم آمده بود و نمیتوانستم به ایران برنگردم برای همین بچهها را آنجا گذاشتم و به ایران آمدم.
چرا به همسرت شلیک کردی؟
برای این که اگر شلیک نمیکردم او به من شلیک میکرد. او میخواست مرا بکشد و من برای دفاع از خودم این کار را انجام دادم. او قبلاً هم چندین بار برای کشتن من اقدام کرده بود. یک پرونده در کلانتری قائم داریم. آن زمان شوهرم میخواست مرا از طبقه پنجم به پایین پرتاب کند. دو بار هم در عراق مرا خفه کرد که بیهوش شدم ولی نجات یافتم. یک بار هم زمانی که حامله بودم آن قدر مرا کتک زد که به بیمارستان رفتم و دکترها گفتند به خاطر کتکهای همسرم، قلب پسرم مشکلدار شده است.
چرا از او جدا نشدی؟ چرا شکایت نکردی؟
طلاق نمیداد. از طرفی نمیتوانستم طلاق بگیرم، چون ما طبق قانون عراق ازدواج کرده بودیم. میگفت بچهها را به تو نمیدهم. جان من هم به جان بچههایم بسته بود. چه شکایتی. مگر برای آنها زن مهم است. مرد عرب هر کاری میتواند انجام دهد اما زن نمیتواند هیچ شکایتی از او بکند. در ایران هم از او شکایت کردم اما عذرخواهی کرد و مرا وادار کرد شکایتم را پس بگیرم.
شغل اسحاق چه بود؟
بیکار. خرج و مخارج زندگی را من از پدرم میگرفتم. زمانی که عراق بودیم در یک سوپرمارکت کار میکردم. او میگفت نمیتوانم تو را در خانه تنها بگذارم و بروم سر کار. ممکن است که با کسی ارتباط برقرار کنی و میخواهی بروی سراغ خواستگارهای قدیمیات. اسحاق آدم بدبینی بود و دست بزن داشت. دختر ۲ سالهام را بارها کتک زده است.
هم وضع مالیات خوب بود، هم سن و سال پایینی داشتی. پس چرا با اسحاق آن هم با این شرایط ازدواج کردی؟
چون جلویم سه بار خودکشی کرد. چون به خاطر من همسر اول و چهار بچهاش را رها کرد و دیگر سراغ آنها نرفت. چون میگفت عاشقام است و... .
اسحاق اسلحه را به چه دلیل با خود به ایران آورده بود؟
در عراق حمل اسلحه ایرادی ندارد. اغلب مردم هم اسلحه دارند. مدتی قبل شبانه به خانه پدری اسحاق ریختند و خواهر و برادرش را کشتند. هنوز هم قاتلان آنها مشخص نشدهاند. به همین خاطر او همیشه اسلحه داشت.
حالا پشیمانی؟
بله اما افسوس که خودم با دستهای خودم زندگی خود و فرزندانم را تباه کردم!
ارسال نظر