تاکسی عاشقی در جاده خاکی!
پارسینه: زن ۲۱ ساله با بیان این که با همه تلخکامیها و سختیهایی که در زندگی تحمل میکنم، اما نمیخواهم طلاق بگیرم، درباره سرگذشت زندگی خود به مشاور کلانتری توضیحاتی ارائه داد.
هنوز بیشتر از یک ماه از ماجرای طلاقم نمیگذشت که شوهرم دوباره سراغم آمد و از من خواست با فراموش کردن گذشتهها به زندگی با او بازگردم، اما این بار نیز ...
زن ۲۱ ساله با بیان این که با همه تلخکامیها و سختیهایی که در زندگی تحمل میکنم، اما نمیخواهم طلاق بگیرم، با ابراز نگرانی از آینده تاریکش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد خاطرنشان کرد: سه سال قبل در حالی که تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود، «جواد» به خواستگاری ام آمد. من و او چند ماهی میشد که با هم آشنا شده بودیم به طوری که این آشنایی، به ابراز علاقه و عاشقی کشید. جواد که ۹ سال از من بزرگتر بود، با پراید مدل پایینش در یک شرکت تاکسی تلفنی کار میکرد و هر بار که من به تاکسی نیاز داشتم، با او تماس میگرفتم تا مرا به مقصد برساند. در میان همین رفت و آمدها و آشناییها بود که تصمیم به ازدواج گرفتیم، اما وقتی او به همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمد، تازه مشخص شد که خانواده جواد و به ویژه مادرش به شدت مخالف ازدواج ما هستند. دلیل مخالفت آنها را نمیدانستم، اما مادرش آشکارا مخالفتش را ابراز میکرد، ولی ما که عاشق هم شده بودیم، با وجود همه این مخالفت ها، به این ازدواج اصرار کردیم و بالاخره در حالی پای سفره عقد نشستم که خانواده جواد نه تنها مجلس عقدکنان برگزار نکردند بلکه هیچ گونه آداب و رسوم محلی را نیز به جا نیاوردند. مادر او فقط با گفتن این جمله که «ما رسم نداریم!» حتی از خریدهای کوچک و هدیههای مرسوم نیز خودداری میکرد. در این میان، مادرم با همان درآمد اندکش سعی میکرد بسیاری از مخارج را به عهده بگیرد. با آن که حدود دو سال از دوران نامزدی ما میگذشت، اما رفتارهای سرد و بی روح همسرم نیز بسیار آزاردهنده بود. او در سیطره مادرش قرار داشت و به همین دلیل به من بی اعتنایی میکرد، حتی زمانی که من به منزل مادرشوهرم میرفتم از همان دم در به دروغ میگفتند جواد در منزل نیست. در این مدت، نامزدم همان خودروی مدل پایینش را فروخت تا به قول خودش جهیزیهای برای آغاز زندگی مشترکمان فراهم کند، ولی نه تنها لوازمی برای منزل نخرید بلکه ریالی هم به من نمیداد.
از آن روز به بعد نامزدم خانه نشین شد و خانواده اش او را از من پنهان میکردند. حتی وقتی یقین داشتم که جواد در منزل است، مادرش تلفن او را پاسخ میداد و مدعی میشد که پسرش به تهران، شمال یا یک شهر دیگر رفته است و تا مدتی نیز باز نمیگردد. هیچ چارهای برایم نمانده بود تا این که به خاطر نپرداختن نفقه از جواد شکایت کردم و بالاخره او را از خانه بیرون کشیدم، ولی جواد فقط یک کلمه میگفت: «جدایی!» من هم به این نتیجه رسیدم که زندگی ما آینده روشنی ندارد و باید از یکدیگر جدا شویم. این گونه بود که بعد از شش ماه دوندگی، مهر طلاق بر شناسنامه ام خورد، ولی هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که جواد به سراغم آمد و از من خواست به زندگی با او برگردم. من هم که احساس میکردم از رفتارهای گذشته اش پشیمان شده است، پیشنهادش را پذیرفتم و بدون حضور دیگران، دوباره در حالی به عقد او درآمدم که این بار مهریه ام را از ۱۱۴ سکه بهار آزادی به ۱۴ سکه کاهش داد، ولی او همچنان بیکار بود و مادرم هزینههای زندگی ما را میپرداخت.
تا این که بالاخره مادرم با کمک خیران جهیزیهای فراهم کرد و من و جواد با وجود مخالفت خانواده اش، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. با آن که شوهرم گاهی کارگری میکرد، اما باز هم آن حس عاشقانه را در زندگی نداشت. یا سر کار میرفت یا به بهانه این که خسته ام از خانه بیرون نمیرفت. این در حالی بود که نمیتوانستیم اجاره منزلمان را بپردازیم. مادرم که زندگی ام را در آستانه آشفتگی میدید، یک دستگاه پراید اقساطی برای همسرم خرید تا زندگی اش را بچرخاند، ولی این کار نیز نتیجه نداد و اختلافات من و جواد شدت گرفت. او حتی به مادرم و برادرهایم هم ناسزا میگفت و توهین میکرد. حتی یک بار برای تفریح از منزل خارج نشدیم و او همچنان مسئولیتی را در قبال من احساس نمیکرد و تنها به حرفهای مادرش تکیه میداد. همسرم ساعتهای زیادی را در شبکههای اجتماعی میگذراند و مدام با گوشی تلفن همراهش سرگرم بود تا این که روزی در میان مشاجره لفظی به او گفتم اگر هزینههای زندگی را نپردازی و همچنان بی تفاوت باشی، مجبور میشوم دوباره شکایت کنم! او که از این جمله ناراحت شده بود، گفت: بهتر است از یکدیگر جدا شویم! و سپس به خانه مادرش رفت و مرا تنها گذاشت. حالا هم هر وقت با او تماس میگیرم، میگوید من در مشهد نیستم، تو که طلاق میخواهی، اقدامات قانونی را انجام بده! همسرم در حالی خودش را از دید من پنهان میکند که حاضر نیست حداقل تکلیف زندگی مرا روشن کند. با همه اینها حاضر نیستم طلاق بگیرم، اما آینده ام در هالهای از ابهام قرار دارد و از روزگار سیاهم میترسم. شایان ذکر است، این پرونده توسط کارشناسان دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
زن ۲۱ ساله با بیان این که با همه تلخکامیها و سختیهایی که در زندگی تحمل میکنم، اما نمیخواهم طلاق بگیرم، با ابراز نگرانی از آینده تاریکش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد خاطرنشان کرد: سه سال قبل در حالی که تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود، «جواد» به خواستگاری ام آمد. من و او چند ماهی میشد که با هم آشنا شده بودیم به طوری که این آشنایی، به ابراز علاقه و عاشقی کشید. جواد که ۹ سال از من بزرگتر بود، با پراید مدل پایینش در یک شرکت تاکسی تلفنی کار میکرد و هر بار که من به تاکسی نیاز داشتم، با او تماس میگرفتم تا مرا به مقصد برساند. در میان همین رفت و آمدها و آشناییها بود که تصمیم به ازدواج گرفتیم، اما وقتی او به همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمد، تازه مشخص شد که خانواده جواد و به ویژه مادرش به شدت مخالف ازدواج ما هستند. دلیل مخالفت آنها را نمیدانستم، اما مادرش آشکارا مخالفتش را ابراز میکرد، ولی ما که عاشق هم شده بودیم، با وجود همه این مخالفت ها، به این ازدواج اصرار کردیم و بالاخره در حالی پای سفره عقد نشستم که خانواده جواد نه تنها مجلس عقدکنان برگزار نکردند بلکه هیچ گونه آداب و رسوم محلی را نیز به جا نیاوردند. مادر او فقط با گفتن این جمله که «ما رسم نداریم!» حتی از خریدهای کوچک و هدیههای مرسوم نیز خودداری میکرد. در این میان، مادرم با همان درآمد اندکش سعی میکرد بسیاری از مخارج را به عهده بگیرد. با آن که حدود دو سال از دوران نامزدی ما میگذشت، اما رفتارهای سرد و بی روح همسرم نیز بسیار آزاردهنده بود. او در سیطره مادرش قرار داشت و به همین دلیل به من بی اعتنایی میکرد، حتی زمانی که من به منزل مادرشوهرم میرفتم از همان دم در به دروغ میگفتند جواد در منزل نیست. در این مدت، نامزدم همان خودروی مدل پایینش را فروخت تا به قول خودش جهیزیهای برای آغاز زندگی مشترکمان فراهم کند، ولی نه تنها لوازمی برای منزل نخرید بلکه ریالی هم به من نمیداد.
از آن روز به بعد نامزدم خانه نشین شد و خانواده اش او را از من پنهان میکردند. حتی وقتی یقین داشتم که جواد در منزل است، مادرش تلفن او را پاسخ میداد و مدعی میشد که پسرش به تهران، شمال یا یک شهر دیگر رفته است و تا مدتی نیز باز نمیگردد. هیچ چارهای برایم نمانده بود تا این که به خاطر نپرداختن نفقه از جواد شکایت کردم و بالاخره او را از خانه بیرون کشیدم، ولی جواد فقط یک کلمه میگفت: «جدایی!» من هم به این نتیجه رسیدم که زندگی ما آینده روشنی ندارد و باید از یکدیگر جدا شویم. این گونه بود که بعد از شش ماه دوندگی، مهر طلاق بر شناسنامه ام خورد، ولی هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که جواد به سراغم آمد و از من خواست به زندگی با او برگردم. من هم که احساس میکردم از رفتارهای گذشته اش پشیمان شده است، پیشنهادش را پذیرفتم و بدون حضور دیگران، دوباره در حالی به عقد او درآمدم که این بار مهریه ام را از ۱۱۴ سکه بهار آزادی به ۱۴ سکه کاهش داد، ولی او همچنان بیکار بود و مادرم هزینههای زندگی ما را میپرداخت.
تا این که بالاخره مادرم با کمک خیران جهیزیهای فراهم کرد و من و جواد با وجود مخالفت خانواده اش، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. با آن که شوهرم گاهی کارگری میکرد، اما باز هم آن حس عاشقانه را در زندگی نداشت. یا سر کار میرفت یا به بهانه این که خسته ام از خانه بیرون نمیرفت. این در حالی بود که نمیتوانستیم اجاره منزلمان را بپردازیم. مادرم که زندگی ام را در آستانه آشفتگی میدید، یک دستگاه پراید اقساطی برای همسرم خرید تا زندگی اش را بچرخاند، ولی این کار نیز نتیجه نداد و اختلافات من و جواد شدت گرفت. او حتی به مادرم و برادرهایم هم ناسزا میگفت و توهین میکرد. حتی یک بار برای تفریح از منزل خارج نشدیم و او همچنان مسئولیتی را در قبال من احساس نمیکرد و تنها به حرفهای مادرش تکیه میداد. همسرم ساعتهای زیادی را در شبکههای اجتماعی میگذراند و مدام با گوشی تلفن همراهش سرگرم بود تا این که روزی در میان مشاجره لفظی به او گفتم اگر هزینههای زندگی را نپردازی و همچنان بی تفاوت باشی، مجبور میشوم دوباره شکایت کنم! او که از این جمله ناراحت شده بود، گفت: بهتر است از یکدیگر جدا شویم! و سپس به خانه مادرش رفت و مرا تنها گذاشت. حالا هم هر وقت با او تماس میگیرم، میگوید من در مشهد نیستم، تو که طلاق میخواهی، اقدامات قانونی را انجام بده! همسرم در حالی خودش را از دید من پنهان میکند که حاضر نیست حداقل تکلیف زندگی مرا روشن کند. با همه اینها حاضر نیستم طلاق بگیرم، اما آینده ام در هالهای از ابهام قرار دارد و از روزگار سیاهم میترسم. شایان ذکر است، این پرونده توسط کارشناسان دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:
خراسان
ارسال نظر