کارگران جهان یک لحظه صبر کنید...!
من کارگر بودم
من کارگرِ هشیاری بودم
کارگری ساده، کارگری صبور.
یک روز یک نفر
یک حرفهایی زد عجیب،
دنیا داشت تازه به دنیا میآمد
دنیا داشت طورِ دیگری دنیا میشد.
من دیدم
خیلیها مثلِ ما بودهاند از نخست:
اِسپارتاکوس، لِخ والسا، مادو را،
حتی عباس آقا کارگرِ پتروپارس.
من هم آرامآرام
از خانه به خیابان آمدم
سوارِ اتوبوسِ خطِ واحد شدم
رفتم میدانِ تحریر، رفتم میدان تقسیم
رفتم میدانِ چند نقطه ی مگو...!
بعد هم هی حرف زدم
بعد هم دیدم عبور از تاریکی
ترس ندارد،
زندان هم
جایی شبیهِ خوابگاهِ ستمبرانِ ماست.
همین شد که رفتم بالای چهارپایه
به بَرو و بچهها گفتم نگاه کنید!
من خودم شرایطِ محضام
من خودم معلوم و مشخصام
من خودم تحلیلِ اتفاقِ حضورم
من خودم...
اما راه... دور بود
راه... دشوار بود
سخت، خسته، خَفَن...!
تا یک شب خوابیدم
صبح
دیدم من از آغاز هرگز کارگر نبودهام.
من
تازه داشتم
روشنفکرِ سر به راهی میشدم.
که عدهای آشنا آمدند
راه را نشانم دادند
گفتند گندزدی رفیق!
دیر است دیگر
از اینجا برو
بگذار کارگر... کارگر بماند
روشنفکر هم روشنفکر...!
سید علی صالحی
منبع: بهار
ارسال نظر