همه دزدهای ایران!
پارسینه: آن شب باران نه از آسمان به زمین، بلکه از زمین به آسمان میبارید. آنقدر تند بود که مهمانها یکییکی ماشینها را میآوردند توی پارکینگ و خانوادهشان را سوار میکردند و میرفتند.
شبِ تولد یکی از دوستان بود. باران از ظهر شروع شده بود و یکریز میبارید. ماشینم سر کوچه بود.
با میزبان خداحافظی کردم و آرامآرام زیر باران سیلآسا قدم زدم و سوار شدم. توی خیابان هیچ کس نبود. خلوت و زیبا شده بود تهران. عجلهای برای برگشتن به خانه نداشتم. یکوری و یواش میراندم که ناگهان دیدم یک پژو 206 کنار خیابان پارک شده و صاحبش دارد وسط خیابان، زیر باران با موبایل حرف میزند و همزمان هم اشاره میکند که من بایستم.
جلوتر که رفتم، دیدم آقا محسن است. یکی از مهمانهای تولد که همانجا با او آشنا شدم. گفتم: سلام آقا محسن چی شده؟ تلفنش را قطع کرد و گفت: آقای ساکی، شما را خدا رساند. پنچر شدهام. جلوی ماشینش پارک کردم. خندهام گرفته بود. طوری میگفت پنچر شدهام که انگار موتور سوزانده باشد. فکر کردم از آنهایی است که بلد نیست لاستیک را عوض کند. پیاده شدم و دستکش مستکش و وسایلی را که نیاز بود، از ماشین خودم برداشتم تا کمکش کنم. گفتم: الان ردیفش میکنم. گفت: راضی به زحمت نیستم، مشکل چیز دیگری است. گفتم: چه مشکلی؟ گفت کلید قفل زاپاس را نیاوردهام. گفتم: چرا؟ گفت: چون اگر همراهم باشد، ممکن است دست دزدها بیفتد.
گفتم: میانداختید روی دسته کلید خب. گفت: اگر دسته کلید را گم کنم چه؟ باز میافتد دست دزدها. گفتم: خب وقتی دزد دسته کلید را بدزدد، خود ماشین را میبرد. گفت: نه، برخی دزدها همین زاپاس را میبرند و با ماشین کاری ندارند. حرفش منطقی به نظر میرسید. گفتم: حالا کلید کجاست؟ گفت توی خانه. گفتم: و خانهتان؟ گفت: کرج. گفتم: لااقل مسافت دور که میآیید، با تجهیزات بیایید. حالا عیب ندارد، برادرم 206 دارد. خانهمان نزدیک است، میروم زاپاس علی را برایتان میآورم. گفت: زحمت میشود. گفتم به هر حال از کرج رفتن بهتر است.
بعد از 10 دقیقه با زاپاس علی برگشتم. گفتم: جک کو؟ گفت: مگر شما جک نداری؟ گفتم: چرا دارم، جک شما پس کجاست؟ گفت: راستش رفتید، نگاه کردم دیدم جک هم همراه نیست. میدانید برخی برای بردن جک قفل صندوق را میشکنند. با تعجب از حرف آقا محسن جک خودم را آوردم و گذاشتم زیر ماشین. جک را سفت کردم و خواستم قالپاق را بیرون بیاورم. هر چه زور زدم نشد. آقا محسن توی ماشین دنبال چیزی میگشت. هر چه تلاش کردم، نشد. یکهو آقا محسن آمد و گفت: آقای ساکی یادم رفت بگویم، قالپاق را با بست سفت کردهام. خوب که نگاه کردم، دیدم چهار بست پلاستیکی کوچک به قالپاق بسته است. خواستم چیزی بگویم که گفت: برخی دزدها قالپاق میزدند. با سیمچین بستها را بُریدم. دیگر نپرسیدم آچار دارد یا ندارد. آچار خودم را انداختم به پیچ، اما پیچ توی آچار گیر نکرد. پیچ از آچار کوچکتر بود. به پیچهای دیگر هم انداختم، نشد. آقا محسن بیصدا بالای سرم ایستاده بود. برگشتم نگاهش کردم. گفت: پیچها پیچ استاندارد نیست. خودم عوضشان کردهام. گفتم: برخی دزدها رینگ و لاستیک میدزدند؟ ها؟ گفت: آقای ساکی شرمنده، شما تشریف ببرید، من خودم یک کاری میکنم. گفتم: لابد آچار این پیچها
را ندارید؟ گفت: چرا چرا دارم. گفتم: خدا را شکر، پس بدهید قال قضیه را بکنم. گفت: داشتن که دارم، اما همراهم نیست. میدانید رینگها کلی قیمت دارد، درست نیست آچارش توی ماشین باشد. یعنی اگر شما پیچ چرخ را عوض کنید و بعد آچار مخصوصش را بگذارید توی ماشین، انگار پیچ چرخ را عوض نکردهاید.
از جایم بلند شدم. گفتم: لابد آچار مخصوص هم کرج است؟ گفت: نه، توی مغازه است. گفتم: خدا را شکر مغازه تهران است دیگر؟ گفت: خیر، مغازه قزوین است. با غیظ و بلند گفتم: قزوین است؟ گفت: ببخشید. گفتم: شما ببخشید من صدایم را بردم بالا. گفت: شرمنده، شما بروید... گفتم: بهترین راه امدادخودرو است. الان زنگ میزنم. گفت: خوب است، اما کارت طلایی ماشین همراهم نیست. گفتم: عیب ندارد آزاد حساب میکنیم.
امداد خودرو بعد از نیم ساعت آمد. چون مشکل را پشت تلفن گفته بودم، دیر کرد. گفت باید برود از گاراژ آچار مخصوص را بیاورد. توی آن نیم ساعت کمی با آقا محسن گپ زدم. از آن آدمهای محافظهکاری بود که فکر میکرد همه دزدهای ایران میخواهند زندگیاش را بدزدند. میگفت: میترسم یک چیزی بگویم شاکی بشوید. گفتم: چرا؟ گفت: اگر میخواستیم برویم قزوین، اول باید میرفتیم طالقان. چون کلید مغازه دست برادرم در طالقان است. من خودم کلید ندارم، چون احتمال گم شدن دو کلید از یک کلید بیشتر است.
امداد خودرو که رسید، دیگر توان ماندن نداشتم. همین که دیدم آچارش پیچ مخصوص آقا محسن را چرخاند، فلنگ را بستم. فردا ظهر آقا محسن با یک بسته شیرینی و زاپاس علی برادرم آمد. خیلی تشکر کرد و عذرخواهی. گفت: آقای ساکی دیشب متنبه شدم. گفتم چه خوب. فکر کردم الان میگوید کلید زاپاس و آچار مخصوص را گذاشتهام توی ماشین. گفت: دیشب متنبه شدم و به برادرم گفتم باید حتما خانهاش را منتقل کند قزوین. خوب کاری کردم آقای ساکی؟
چلچراغ/رضا ساکی
ما به این آدمها میگیم شوردابل(شوریده احوال)
متاسفانه تعدادشون هم هر روز داره بیشتر میشه!
چه سفسطه ای....
خدایا توکل به تو پس چه؟
اخهانسانهایکهشکاکنخودشونمشکوکن!
چه داستان خیالیه اغراق امیز حوصله سر بری.. .