گوناگون

گفتگوی محمد قوچانی با سعید حجاریان: من بین روشنفکری و سیاستمداری دوزیست هستم

پارسینه: من دوزیست‌‌ام! و تا زمانی که به یک ثبات دموکراتیک نرسیم در همین وضعیت به سرخواهم برد. سیاستمداران حرفه‌‌ای تنها در دموکراسی‌های حرفه‌‌ای ساخته می‌شوند چراکه تنها در دموکراسی‌هاست که سیاست به حرفه تبدیل می‌‌شود.

سعید حجاریان به شدت مراقب است که وارد نزاع داوری و سروش نشود. می‌گوید نباید به تضاد آنها دامن زد. منتقد لحن مصاحبه مهرنامه با رضا داوری است اما از لحن نقدهایی که بر داوری هم رفته چندان خشنود نیست. حجاریان - که در نامه سروش یکی از افراد قبیله روشنفکری دینی خوانده شده است - روشنفکری دینی را چیزی معادل روشنفکری چینی می‌داند. وقتی می‌گویم که این تعریف، یک راه در رفتن از بحث است می‌خندد. سعید حجاریان قبلاً در کتاب «از شاهد قدسی تا شاهد بازاری» مقالات موشکافانه‌ای درباره‌ی روشنفکری دینی نوشته است. او که در دهه‌ی ۷۰ با نام مستعار در کیان به نقد نظریه‌های سروش می‌پرداخت همچنان به جامعه‌شناسی دین بیش از کلام جدید علاقه‌مند است. گفت‌‌وگو با حجاریان در مرز تاریخ و تئوری قرار گرفت و مگر با فردی که خودش می‌گوید دوزیست است می‌توان غیر از این گفت‌وگو کرد؟ اگر حرف‌های حجاریان را خواندید سری به شماره دوم مهرنامه هم بزنید.

‌روشنفکر کیست؟

روشنفکر به معنای وسیع کلمه کسی است که کار فکری می‌کند در برابر کار یدی. اما به معنای دقیق کلمه، روشنفکر کسی است که جرأت سه کار را دارد: ۱- جرأت شک ۲- جرأت فکر۳-جرات نقد. و این جرأت سوم وجه تمایز روشنفکران است از دیگر متفکران. جرأت نقد چنان در فهم کار روشنفکری بنیادین است که معیار بقای روشنفکری را تداوم تفکر انتقادی می‌دانند: نقد جامعه، نقد قدرت و نقد دین. روشنفکر نه‌تنها نقد را تا انتهای منطقی آن ادامه می‌دهد، بلکه نتیجه نقد را هم می‌پذیرد و نسبت به آن تعهد و مسوولیت و صداقت دارد.

‌اگر معیار روشنفکری، نقادی باشد، برخی متفکران (مانند دکتر سروش) حافظ را هم روشنفکر خوانده‌‌اند، چون به نقد قدرت و دیانت زمانه‌ی خود می‌پرداخت و برخی روشنفکران (مانند جلال آل‌احمد) نظامیان و روحانیان را هم از زمره‌ی روشنفکران سنتی خوانده‌‌اند، آیا جعل واژه‌ای مانند روشنفکری سنتی نارواست؟

آنتونیوگرامشی معتقد است هر متفکری که برای دولت، قدرت و روحانیت و نیز برای ثروتمندان کار کند؛ اعم از مدیران و کارمندان و کارگزاران و… همه را باید با واژه‌ی «روشنفکرِ ارگانیک» توصیف کرد و توضیح داد. «روشنفکرِ ارگانیک» البته روشنفکر ناتمام است.

جلال آل‌احمد هم می‌گفت که آب روشنفکر واقعی با سه گروه به یک جوی نمی‌رود: قدرتمندان، ثروتمندان و صاحبان منزلت روحانی. البته جلال بعداً آیت‌الله سیدمحمود طالقانی را از این صاحبان منزلت روحانی جدا کرد و استثناء ساخت و حتی پیشنهاد عضویت او را (به همراه شریعتی و برخی دیگر از روشنفکران مذهبی) در کانون نویسندگان ایران داد که با مخالفت دیگر اعضای کانون مواجه شد.

‌نسبت روشنفکری و تجدد چیست؟ آیا روشنفکری فرزند تجدد است و براساس اعراض از سنت بنا شده است؟

جوهر روشنفکری «عقل نقاد» است که زاده‌ی مدرنیته است. پس هر منتقدی را نمی‌توان روشنفکر خواند. بهلول و ملانصرالدین هم منتقد زمانه خود بودند، آیا آنان روشنفکر بودند؟ در مورد حافظ هم باید میان روشنفکری و رندی تفاوت گذاشت. حافظ رند بود نه روشنفکر. رند، آرمان ندارد و «نقد حال» می‌کند نه «نقد اندیشه».

انسان سنتی نمی‌تواند سنت را نقد کند. ابژه باید از سوژه جدا شود تا امکان نقد واقعی پدیدار شود. برای نقد سنت باید از آن بیرون آمد. نقد سنت با نقد سنتی تفاوت دارد. سنت‌گرایان نقد نمی‌کنند، ‌تأویل می‌کنند؛ اصلاح نمی‌کنند، احیاء می‌کنند. قصد آنان از نقد زمانه، بازگشت به گذشته است. به سلف صالح. میان «متجدد» و «مجدد» تفاوت وجود دارد. میان «مصلح» و «محیی» تفاوت وجود دارد. روشنفکر نه‌تنها زمانه، که گذشته را هم نقد می‌کند، حتی خود عقل را نیز نقد می‌کند.

در میان متدینین روشی برای حصول به حقیقت وجود دارد که از آن به «تحرّی حقیقت» یاد می‌کنند. یعنی با آزادی و آزادگی به حقیقت می‌رسند و این یک کار روشنفکرانه است اما «تحری حقیقت» در میان متدینین هرگز رخ نمی‌دهد. چراکه در عمل هرگز این روش به راهی جز دینداری مألوف ختم نشده است چراکه دینداری، سنت است و منقول اما روشنفکری، نقد است و معقول. به همین خاطر آب فقها و فلاسفه کمتر در یک جوی رفته است.

پس جمع دینداری و روشنفکری ناممکن است و تعبیری مانند روشنفکری دینی برساخته‌‌ای نادرست است؟

نه! روشنفکری دینی می‌تواند معنایی درست داشته باشد اگر بپذیریم که دین، سنت است و فرهنگ. دین، ایدئولوژی نیست و روشنفکری دینی هم روشنفکری ایدئولوژیک نیست. روشنفکری دینی همان روشنفکری فرهنگی است.

‌اما تلقی روشنفکری دینی از صفت دینی در پی نام خود، در عمل یک تلقی ایدئولوژیک و حتی سیاسی است. چراکه در عمل بسیاری از روشنفکرانی که به «دین به مثابه سنت» آگاهی دارند، «روشنفکر دینی» قلمداد نمی‌شوند (مانند محمدعلی فروغی، علی‌اکبر دهخدا، سیدجواد طباطبایی و…) اما بسیاری از روشنفکرانی که آگاهی چندانی از «دین به مثابه سنت» (و اصولاً سنت) ندارند، به صرف قرار گرفتن در حلقه روشنفکری دینی، شایسته این نام شناخته می‌شوند. آیا این یک تقسیم‌بندی ایدئولوژیک نیست؟

از نظر من افرادی مانند سیدحسن امامی و ناصر کاتوزیان هم در زمره روشنفکران دینی هستند همچنان که ممکن است افرادی که به صفت روشنفکری دینی مشهور شده‌اند در چارچوب این تعریف نگنجند اما مصداق مهم نیست، معیار مهم است. روشنفکری دینی در برگیرنده روشنفکرانی است که از میراث فرهنگ اسلامی آگاهی دارند و با علم بدان به نقادی دین و دولت می‌پردازند. روشنفکری دینی مثل روشنفکری چینی است. روشنفکر چینی روشنفکری است که با سنن جامعه چین مأنوس است و روشنفکری دینی روشنفکری است که با زوایای دین آشنایی دارد.

‌پس چرا از واژه‌ی روشنفکران مسلمان استفاده نمی‌کنید؟ همان‌طور که این روزها مرسوم شده که از سکولار مسلمان یا سکولار سیاسی در برابر سکولارهای مطلق استفاده می‌شود.

سکولار مسلمان معنای محصلی دارد اما سکولاریسم دینی بی‌معناست چون سکولاریسم در اساس غیردینی است.

‌اما روشنفکران بسیاری معتقدند میان سکولاریسم و لاییسیزم تمایزی وجود دارد که نادیده گرفته می‌شود. سکولاریسم غیردینی است اما ضددینی نیست در حالی که لاییسیزم یک ایدئولوژی ضددینی است. بنابراین این افراد می‌گویند لائیک مسلمان نداریم اما سکولار مسلمان داریم…

این هم اشتباهی دیگر است. سکولار و لائیک هر دو یک معنا دارند در دو زبان. سکولاریسم تجربه انگلیسی جدایی دین از دولت است و لاییسیزم تجربه فرانسه جدایی دین از دولت منتها در تجربه اول این جدایی‌ها محافظه‌کارانه و بطئی صورت گرفته و در دومی‌انقلابی و خشونت بار.

‌طرح ایده‌ی «سکولاریسم سیاسی» از این روست که گفتمان غالب در جریان روشنفکری دینی در ایران امروز به سوی جدایی دیانت از سیاست پیش رفته است و در واقع این تئوری ضمن آنکه سعی می‌کند سکولاریسم معرفتی را رد کند، در نتیجه سیاسی و عملی آن با روشنفکران دیگر هم‌رأی و هم‌‌نظر است…

روشنفکری دینی از سکولاریسم سیاسی دفاع نمی‌کند چون همان‌طور که گفتم معنای آن روشن و درست نیست. روشنفکری دینی از جدایی دیانت از سیاست هم دفاع نمی‌کند بلکه در پی استقلال نهاد دین از نهاد دولت و استقلال نهاد دین از نهاد قدرت است. روشنفکران دینی، دین را به حوزه خصوصی نمی‌رانند و از حضور مستقل و دموکراتیک دین در عرصه عمومی دفاع می‌کنند وقتی قائل به دموکراتیزه کردن خود نهاد، دین هم هست اما سکولارها و لائیک‌ها با هر گونه حضور دین در عرصه عمومی مخالفند و آن را به حوزه خصوصی می‌رانند. امری که در عمل ممکن نیست.

‌اجازه دهید از همین جا وارد بحث اصلی شویم: نسبت روشنفکران و سیاست چیست؟ روشنفکران تا چه اندازه می‌توانند (یعنی شایسته است) که در عرصه سیاسی دخالت کنند؟

ابتدا باید ببینیم که منظور شما از سیاست، کدام سیاست است؟ «سیاست» در گذشته به معنای «تنبیه» بود. «سیاست» کردن در متون کهن یعنی ادب کردن، تنبیه کردن و مجازات کردن. اما در معنای جدید، سیاست، علم تدبیر یا علم مدیریت است. علم کسب و حفظ و گسترش قدرت. این معنای سیاست البته ناظر به همان مفهوم «سیاست مُدن» یا «حکمت عملی» هم هست که از یونان باستان در مفهوم Politics به یادگار مانده است. ریشه Politics یا Policy به «پولیس» در یونان باستان باز می‌گردد که همان «شهر» است و سیاست فن تدبیر «شهر» و علم شهرداری و شهریاری است. بنابراین باید ببینیم که روشنفکران در کدام سیاست می‌خواهند دخالت کنند. سیاست به مثابه تدبیر، یک فن است که کارگزاران خود را دارد و آنها سیاستمداران هستند. البته علم و فلسفه سیاست هم داریم که بخشی جداست.

‌یعنی روشنفکران نمی‌‌توانند (یعنی شایسته نیست) که در کار سیاستمداران دخالت کنند؟

نه! منظور من این نیست. روشنفکران براساس مبانی اخلاقی خود شایسته است که در سیاست دخالت کنند اما باید به تفکیک این دو نقش واقف باشند. مبنای اخلاقی روشنفکران «وظیفه‌‌گرایی» است اما مبنای اخلاقی سیاستمداران «نتیجه‌گرایی» یا «غایت‌گرایی» است. یک روشنفکر به اصول و مبانی اخلاقی خود پای‌بند است اما یک سیاستمدار به فرجام و نتیجه منطقی و عملی کارش تعهد دارد.

‌با این تمایزی که شما ایجاد می‌کنید به نظر می‌رسد که سیاستمداری و روشنفکری دو کار متضاد و متناقض است.

در جدال دو مکتب «وظیفه‌گرایی» و «نتیجه‌گرایی» شاید این‌گونه به نظر برسد اما از زمان سیاست قدمایی تا به امروز، معنای دیگری از سیاست وجود داشته که با فلسفه اخلاق «وظیفه‌گرایی» انطباق دارد و آن اندیشه «فضیلت‌‌گرایی» است. افلاطون، فارابی، ابن‌مسکویه، خواجه نصیرالدین طوسی و… همه پیرو این اندیشه بودند که نقطه مرکزی آن نه شهر که آرمانشهر و نه مدینه که مدینه فاضله است. از نظریه فره ایزدی در ایران باستان تا اتوپیای توماس مور تحت‌الشعاع این ایده بوده‌اند؛ چه داریوش که می‌گفت خدایا کشورم را از دروغ و خشکسالی در امان دار و چه نظریه افلاطونی «فیلسوف‌شاه» از این فلسفه فضیلت‌گرایی برخاسته است و تا جریان‌های روشنفکری هم ادامه یافته است. البته اکنون نوارسطوئیانی مثل مک اینتایر هم داریم که تلاش دارند پلی میان روشنفکر و سیاست‌مدار برقرار کنند. اما از زمان ماکیاولی و‌هابز غلبه با نتیجه‌گرایی بوده است.

اما در میان سیاستمداران آموزه‌های علم جدید سیاست محور قرار گرفته است که ماکیاول و‌هابز آن را بنیان نهاده‌‌اند. این فلسفه سیاسی بر نتیجه‌‌گرایی منطبق است.

‌به همین علت نزد عوام، سیاستمداران انسان‌‌هایی غیراخلاقی و روشنفکران انسان‌‌هایی اخلاقی تلقی می‌شوند.

البته این طور نیست. سیاست فاقد اخلاق نیست، اخلاق خاص خود را دارد. اخلاقی که به غایت فکر می‌کند، در برابر اخلاقی که به وظیفه فکر می‌کند ایستاده است نه بی‌اخلاقی در برابر اخلاق. روشنفکران از ارزش‌های اخلاق وظیفه‌گرا دفاع می‌کنند: نفی دروغ، اعدام و شکنجه و مفادی که بعداً در اعلامیه جهانی حقوق بشر هم آمد. اصولاً اعلامیه حقوق بشر ریشه روشنفکری دارد و براساس مکتب اخلاقی، وظیفه‌گرا تدوین شده است.

با وجود این به نظر می‌رسد که روشنفکران از نظر افکار عمومی به واکنش‌های اخلاقی شناخته می‌شوند اما سیاستمداران به کنش‌های غیراخلاقی. مرز میان اخلاق سیاسی و اصول اخلاقی کجاست؟ چگونه می‌توان رفتار اخلاقی و غیراخلاقی در سیاست را از هم تمییز داد؟

با یک مثال توضیح می‌‌دهم: فرض کنید فاشیست‌ها به روستایی حمله می‌‌کنند. فردی در آن روستا هست که مقابل آن فاشیست‌ها قرار می‌گیرد و از آنها می‌‌خواهد مردم را نکشند. فرمانده فاشیست‌ها به او می‌گوید تنها به شرطی از این کار صرف نظر می‌کنند که آن فرد، خود یک نفر را بکشد تا جان بقیه و حتی جان خودش نجات یابد. مردم هم به این معامله راضی هستند. در چنین شرایطی آن فرد چه باید بکند؟!

«وظیفه‌گرایی» ایجاب می‌کند که آن فرد به این معامله - حتی به خواست مردم - تن ندهد اما «نتیجه‌‌گرایی» فرد را به پذیرش این معامله - حتی خلاف خواست مردم - تشویق می‌کند. اگر تعبیر جان استوارت میل از سیاست را بپذیریم نتیجه کار سیاستمدار اتفاقاً کاملاً اخلاقی است. جان استوارت میل غایت اخلاق را «بیشترین شادی برای بیشترین انسان‌‌ها» یا «کمترین درد و رنج برای بیشترین انسان‌‌ها» می‌‌داند. اما مبانی فلسفه اخلاق کانت، فضیلت‌گرایی است و وظیفه‌‌گرایی که الگوی روشنفکران است. حالا فرض کنید شما آن فرد باشید. چه می‌کنید؟ از این مثال در اخلاق پراکتیکال فراوان می‌شود زد که نمی‌توان یک طرف را به بی‌اخلاقی و طرف دیگر را به خلیقی متصف کرد.

‌آیا امکان جمع این دو فلسفه اخلاق و دو منزلت اجتماعی وجود دارد؟ آیا می‌توان «روشنفکران سیاستمدار» یا «سیاستمداران روشنفکر» داشت که وظیفه و غایت را در یک مسیر قرار می‌دهند؟

برخی در این راه تلاش کرده‌اند. مثلاً واسلاو‌هاول - نویسنده‌‌ای که رئیس‌جمهور چک شد - می‌‌گوید ما نوعی «سیاستِ غیرسیاستمدارانه» داریم.

اما خود‌هاول هم در گفت‌‌وگویی که سال گذشته در مهرنامه از او چاپ شد می‌گوید روشنفکران بدترین سیاستمداران هستند.

روشنفکران سیاستمداران حرفه‌‌ای نیستند که به اداره ماشین دولت بپردازند. حرف‌هاول هم احتمالاً درباره اداره نهاد دولت بود.

‌پس به نظر شما روشنفکران بهتر است تنها در راه رسیدن به آزادی فعالیت کنند نه اینکه پس از رسیدن به آزادی، در اداره قدرت و دولت مشارکت کنند اما آیا در همان مسیر آزادی‌خواهی هم می‌توان رهبری روشنفکران را پذیرفت؟

آزادی‌خواهی یا دموکراسی‌خواهی؟

‌منظور جنبش دموکراسی‌خواهی در جوامع ماقبل دموکراسی (مانند اروپای شرقی، شمال آفریقا، خاورمیانه و شرق آسیا) است.

سیاست، دانش تلفیق ستیز و سازش است و دموکراسی هم امری نسبی است. دموکراسی مطلق وجود ندارد در شرایط ماقبل دموکراسی در راه رسیدن به دموکراسی سیاستمداران رهبران شایسته‌‌تری هستند چون بهتر بلدند ستیز و سازش کنند اما در پاسداری از آزادی حتی در یک دموکراسی، روشنفکران، آزادی‌خواهان پایدارتری هستند. مقصود من از «دموکراسی» البته یک نظام سیاسی مدرن مبتنی بر رأی عمومی است و مقصود از «آزادی»، دفاع از حقوق اساسی و آزادی‌‌های فردی است که ممکن است حتی در یک نظام سیاسیِ مدرنِ انتخابی هم در معرض تهدید قرار گیرد.

افرادی مانند گاندی و ماندلا هم که در راه دموکراسی‌خواهی به رهبرانی ارزنده تبدیل شدند، در درجه اول سیاستمدار بودند بعد روشنفکر.

‌‌چرا ما در تاریخ ایران سیاستمداران حرفه‌ای و سیاستمدارانی روشنفکر مانند گاندی و ماندلا نداشته‌ایم؟

سیاست در ایران - و البته همه جای جهان - بد جا افتاده است و بد جلوه کرده است. این مسأله عارضی است نه ذاتی. اخلاق خاص سیاست در ایران به درستی شناخته نشده و همه ارزش‌های اخلاقی از منظر فضیلت‌گرایی- وظیفه‌گرایی تحلیل شده است. لذا کسی که به این مبادی پایبند نباشد آدم بی‌اخلاقی جلوه می‌کند در حالیکه در غرب چنانکه گفته شد مبنای سیاست نتیجه‌گرایی است. مثلاً در تعریف عدالت غربی‌ها بدون آنکه به آرمان‌های مکاتب فضیلت‌گرا و وظیفه‌گرا خود را متعهد بدانند کاملاً موضوع را عینی و به‌گونه‌ای پراگماتیسمی‌مطرح می‌کنند. همچنان که در انتخابات اخیر آمریکا، موضوع اصلی رقابت میان باراک اوباما و میت رامنی هم بر سر اجرای عدالت بود. آنان عدالت اجتماعی و اقتصادی را از دریچه سامان‌دهی برنامه مالیات‌ها یا تأمین اجتماعی طرح کردند و به‌دنبال نظریه‌پردازی نرفتند. البته این قابل فهم است که نتیجه‌گرایی به پراگماتیسم ختم می‌شود.

یکی دیگر از ریشه‌‌های این بدفهمی سیاست در ایران، دولت‌ستیزی مردم است. دولت در ایران در طول تاریخ نهاد خدمتگزاری نبوده است. دولت‌‌ها مالیات می‌گرفته‌اند، سرباز می‌گرفتند و زور می‌گفتند بدون آنکه خدمتی ارائه کنند. در نتیجه مردم به نهاد دولت بدبین هستند و آن را قبول ندارند.

عامل سوم بر می‌گردد به درجه تکامل اجتماعی در کشورهای در حال توسعه مثل ما که هنوز افتراق ساختاری و همچنین تخصیص نقش‌ها به‌طور کامل صورت نگرفته است. یعنی هنوز عناصر بینابین روشنفکر و سیاستمدار داریم.

‌اما دولت‌ستیزی تنها محدود به مردم ایران نیست، ضمن آنکه سیاست‌گریزی هم فقط یک پدیده ایرانی نیست. چرا اصولاً روشنفکران از سیاستمداران محبوب‌ترند؟

این‌طور نیست. اتفاقاً در دولت‌‌های دموکراتیک برخی از سیاستمداران از روشنفکران محبوب‌ترند. در فرانسه رهبرانی مانند ژنرال دوگل (که رهبر استقلال فرانسه شد) و حتی ژنرال پتن (که می‌‌گویند فرانسه را از نابودی نجات داد) محبوب‌تر از برخی روشنفکران برج عاج‌نشین هستند. یعنی توده مردم هم نتیجه‌گرا هستند نه وظیفه‌‌گرا.

‌در دموکراسی‌‌ها، روشنفکر تا چه اندازه می‌تواند وارد سیاست عملی شود؟ مثلاً می‌تواند از یک حزب سیاسی یا فهرست انتخاباتی دفاع کند؟ منظور از توانستن البته شایسته بودن یک عمل است وگرنه از نظر حقوقی این حق همه‌ی شهروندان است که در سیاست دخالت کنند. منظور این است که حیثیت و هویت روشنفکری تا چه اندازه باید خرج سیاست شود؟

ژولین بندا می‌گوید روشنفکر به محض اینکه قبای سیاست را بپوشد دیگر روشنفکر نیست. اما گمان دارم در این کار هم مبالغه شده. روشنفکران با همان مبانی اخلاقی خودشان می‌توانند در فعالیت‌های سیاسی شرکت کنند.

‌پس با این حساب، آندره مالرو که وزیر فرهنگ ژنرال دوگل شد یا محمدعلی فروغی نخست‌‌وزیر رضاشاه و پرویز ناتل خانلری وزیر محمدرضا شاه «روشنفکر» نیستند؟

من نظر ژولین بندا را گفتم اما فکر می‌‌کنم این افراد آن لحظه که قبای سیاست را پوشیدند (یعنی از رأی دادن یا حمایت کردن از حزب و گروه فراتر رفتند و به جزئی از نهاد دولت و قدرت بدل شدند) دیگر روشنفکر نیستند چون به جای نقد قدرت، به دفاع از دولت روی می‌‌آورند. یا به تعبیر بهتر به روشنفکر ارگانیک (یا دستگاهی) تبدیل می‌شوند.

‌اجازه دهید یک مرحله عقب‌تر برویم: روشنفکرانی که به احزاب اپوزیسیون می‌پیوندند و الزاماً امیدی به در دست گرفتن قدرت ندارند، اگر قبای تحزب بپوشند از رخت روشنفکری بیرون می‌‌روند؟

ما نمی‌توانیم بگوییم افرادی مانند احسان طبری یا هوشنگ ابتهاج - که به حزب توده پیوستند - روشنفکر نیستند چون آنها در حزب توده به نقد قدرت می‌پرداختند.

‌اما در شرایطی که حزب توده به قدرت رسید (مثلاً در مقطعی که با قوام‌السلطنه دولت ائتلافی تشکیل داد) منزلت اجتماعی آنها را چگونه باید تعریف کرد؟

آن موقع حزب توده بسیاری از روشنفکران و هنرمندان را به خود جذب کرده بود و البته حضورش هم در دولت قوام دوام نیافت.

‌و اگر بخواهیم تجربه‌‌ی نسل خودمان را بررسی کنیم باید بپرسیم که رابطه‌ی جریان روشنفکری دینی و دولت اصلاحات چگونه بود؟ اصولگرایان و لائیک‌‌ها هر دو معتقدند دولت اصلاحات فرزند روشنفکری دینی بود و روشنفکری دینی شریک آنها در قدرت. آیا این روایت درست است؟

دولت اصلاحات برآیند سه پروژه بود: اول پروژه «اصلاح دینی» که روشنفکرانی مانند دکتر عبدالکریم سروش از اواخر دهه‌ی ۶۰ آن را آغاز کردند، دوم پروژه «اصلاح اقتصادی» که اقتصاددانانی مانند دکتر محمد طبیبیان از اوایل دهه‌ی ۷۰ و در دولت‌هاشمی‌رفسنجانی آن را شروع کردند و سوم پروژه «اصلاح سیاسی» که مراکزی مانند مرکز تحقیقات استراتژیک نهاد ریاست‌جمهوری در آن نقش داشتند. بنابراین دولت اصلاحات فقط برآمده از یک جریان مانند روشنفکری دینی نبود.

‌اما اصولگرایان «حلقه کیان» را پدرخوانده «دولت دوم خرداد» می‌‌دانند.

این نادرست است. اولاً حلقه‌ی کیان (یا هر اسمی که بر آن جمع حاشیه‌‌ای مجله‌‌ی کیان بگذارید) با این نیت که دولت را بگیرد کارش را شروع نکرد. ثانیاً اکثریت افراد آن حلقه، هرگز به دولت اصلاحات نپیوستند.

‌در همان اوایل تشکیل دولت اصلاحات برخی روشنفکران دینی (که البته بعداً از یکدیگر فاصله گرفتند) درخواست تأسیس یک حزب سیاسی به وزارت کشور را ارائه کردند که نامش «ائتلاف روشنفکران دینی» بود. این درخواست با مخالفت محافظه‌کاران در کمیسیون ماده ۱۰ احزاب مواجه شد اما نفس این درخواست با منزلت روشنفکری در تضاد نبود؟

از حلقه‌‌ی کیان هرگز حزبی در نمی‌آمد. اصلاً آن حلقه به دلیل همین اختلاف‌نظرهای سیاسی و اجرایی پایان یافت و در همان زمان هم برخی به روزنامه‌ی جامعه و برخی به روزنامه صبح امروز رفتند و گروهی مجله راه نو را چاپ کردند و گروهی هم مانند آرش نراقی و ابراهیم سلطانی در همان مجله‌‌ی کیان ماندند. من هم فقط ۹ ماه در دولت اصلاحات بودم و بعداً از دولت خارج شدم و به عضویت شورای شهر درآمدم.

‌مخالفان اصولگرا و مخالفان لائیک روشنفکران دینی می‌گویند دولت اصلاحات به بن‌بست رسید چون روشنفکری دینی به بن‌بست رسید. نظر شما درباره‌‌ی این قضاوت چیست؟ به هر حال ایده‌‌هایی مانند حکومت دموکراتیک دینی یا مردم‌سالاری دینی یا جامعه مدنی از درون حلقه‌‌ها و مجله‌‌های روشنفکری دینی به دولت اصلاحات راه یافت.

به اعتقاد من سنت که بخش اعظمی‌از آن را دین تشکیل می‌دهد، تراکم اندیشه گذشتگان ماست و نمی‌توان به آن بی‌توجه بود. بهتر بگوییم بنیادگرایان حاضر نیستند که باورهای خود را به بوته آزمایش شک و نقد و عقل بگذارند و برعکس دانش بشری را به سنت خود عرضه می‌کنند و آنچه را که این سنت قبول کند می‌پذیرند و باقی دانش بشری را دور می‌ریزند. از اینجا معلوم می‌شود که فرق روشنفکری دینی با روشنفکری سکولار و همچنین سنت‌گرایی یا بنیادگرایی در کجاست. با این اوصاف روشنفکری دینی به قول لاکاتوش یک برنامه پژوهشی است که هنوز ادامه دارد و مسیر خود را می‌یابد. اما این برنامه در مقطعی با پروژه دولت اصلاحات مماس شد و دولت اصلاحات از آن ارتزاق کرد. اما پروژه دولت اصلاحات اگر شکست خورد ربطی وثیق با برنامه پژوهشی روشنفکری دینی ندارد که بگوییم شکست اولی نتیجه منطقی شکست دومی‌است. اما از زاویه دیگر خود اندیشه اصلاحی کماکان زنده است و به محض آنکه محمل مادی خود را پیدا کنند به سرعت خود را نمایش خواهد داد.

به جز روشنفکران دینی، طرز تفکر دولت اصلاحات از کدام حلقه‌های فکری دیگر متأثر بود؟

اگر چهره اصلی جنبش و دولت اصلاحات سیدمحمد خاتمی بود باید قبل از حلقه‌ی «کیان» حلقه‌ی «آئین» را بشناسید.

‌الان این دو حلقه را یکی می‌دانند.

این طور نیست «آئین» بدیل «کیان» بود یا قرار بود بدیل کیان شود. مجله آئین در آغاز قرار بود زیر نظر سیدمحمد خاتمی قبل از سال ۱۳۷۶ منتشر شود. قبل از تأسیس آن حلقه‌ای شکل گرفت که اتاق فکر مجله آئین بود. این اتاق فکر تا حدودی زاویه نظری نسبت به حلقه کیان داشت. اگر فرض کنیم که نگاه حلقه کیان «برون دینی» بود نگاه حلقه آئین «درون دینی» بود. افرادی مانند محسن کدیور،‌هادی خانیکی و محمدجواد فریدزاده در این حلقه حضور مؤثر داشتند. محسن کدیور معتقد به فهم و نقد درون دینی بود و حتی در همان سال‌‌ها در مناظره‌ای با دکتر عبدالکریم سروش، نظریه پلورالیسم دینی را نقد کرده بود که توسط انتشارات روزنامه‌‌ی سلام چاپ شده بود. محمدجواد فریدزاده هم فرد متفکر باسوادی بود که هگل و‌هایدگر را به خوبی می‌‌شناخت و البته به شدت طرفدار آزادی و دموکراسی بود و برخلاف برخی نتیجه‌گیری‌ها از نزاع پوپر و‌هایدگر که فکر می‌کنند‌هایدگری‌ها فاشیست هستند، او از دموکراسی دفاع می‌کرد. سیدمحمد خاتمی هم رابطه‌ی خیلی خوبی با دو تن از اهل تفکر؛ رضا داوری و سیدجواد طباطبایی داشت که روشنفکر دینی نبودند و منتقد دکتر سروش هم بودند. داوری، اردکانی بود و همشهری خاتمی و از علاقه‌‌مندان به آیت‌الله سیدروح‌الله خاتمی و سیدجواد طباطبایی هم درباره رساله خاتمی (از دنیای شهر تا شهر دنیا) نظراتی داده بود که خاتمی در مقدمه‌‌ی کتابش نام او را آورده است. خاتمی در آن مقطع اصلاً با فردی مانند دکتر حسن بشیریه آشنایی نداشت: این آشنایی بعداً از طریق برخی دوستان رخ داد. بنابراین به هیچ وجه این دو حلقه یکی نبودند. البته من عضو مشترک آنها بودم که در کیان و آئین هر دو حضور داشتم.

خسته شدید، اما به عنوان آخرین سوال، خود شما در کدام گروه قرار می‌گیرید: روشنفکری یا سیاستمداری؟

من دوزیست‌‌ام! و تا زمانی که به یک ثبات دموکراتیک نرسیم در همین وضعیت به سرخواهم برد. سیاستمداران حرفه‌‌ای تنها در دموکراسی‌های حرفه‌‌ای ساخته می‌شوند چراکه تنها در دموکراسی‌هاست که سیاست به حرفه تبدیل می‌‌شود.

نشریه آسمان


ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار