طنز/ روایتی از مردی که رفت بازار مادرش را بفروشد!
پارسینه: مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم تا هیچکس نتواند او را بخرد.»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم تا هیچکس نتواند او را بخرد.»
***
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد چارزار، چارزار قدیمی خاک تو سر رحیمی، رحیمی بیچاره شونصد تا بچه داره...
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم که ننه روی بابا نذاشته.»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. یک نفر به مرد تشر زد که مگر کسی مادرش را میفروشد؟ مادر گفت: «حالا که به ما رسید شایعه شد؟!»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم تا هیچکس نتواند او را بخرد. اینطوری، قیمت مادر در بازار بالا میرود.»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم تا هیچکس نتواند او را بخرد ولی پدرم را به دو گندم میفروشم.»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم تا هیچکس نتواند او را بخرد.» مرد فقط میخواست در بازار حضور داشته باشد و کلاه به کلاه کند.
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم تا هیچکس نتواند او را بخرد. اینگونه به ثروتمندترین آدم شهر تبدیل میشوم.»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. چون بازاریها منتظر مشخص شدن نرخ دلار بودند، بازار خرید و فروش مادر راکد بود.
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. مارک تواین از زیر گذر پرید بیرون و گفت: «اگر فروختن مادر چیزی را تغییر میداد، هرگز اجازه نمیدادند مادر به فروش برسد.»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. پسر مرد به وی گفت: «موقع برگشتن آن سبد را با خودت بیاور تا وقتی بزرگ شدم مادرم را ببرم به بازار و بفروشم.» مرد گفت: «در دروازه را میشود بست، اما دهان این پسر را نه.»
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. گفت: «قیمتی روی مادرم میگذارم تا هیچکس نتواند او را بخرد.» وی دقایقی پیش توسط ستاد مبارزه با گرانفروشی دستگیر شد.
مرد مادرش را به بازار برد تا او را بفروشد. تا مردم جمع شدند هول شد و گفت: «نخرید، نخرید، مادرمه!»
منبع: روزنامه قانون/ محمدرضا نصیری
ارسال نظر