گوناگون

روایت ملیجک از الطاف ناصرالدین شاه/او اجازه حمام رفتن نمی‌داد

پارسینه: تا هنگامی که خردسال بودم بعضی از متملقین برایم اسباب‌بازی‌ها را می‌فرستادند، به طوری که چند اطاق در اندرون اختصاص به اسباب‌بازی‌های من داشت.

شاه همیشه در اوایل شب در عمارت ما بود، بعد برای شام تشریف می‌بردند و سفارش مرا به همه می‌کردند. تازه هر نیم ساعت به نیم ساعت یک خواجه از طرف شاه می‌آمد و احوال مرا می‌پرسید. خانم‌ها، غیر از مواقعی که برای احوالپرسی می‌آمدند همراه شاه به عمارت ما نمی‌آمدند، اگر با شاه بودند شاه به اطاق من می‌آمد و خانم‌ها به اطاق خوابگاه می‌رفتند و منتظر بازگشت شاه بودند و شاه برای سرگرمی و مشغولیات من هر کاری را انجام می‌داد، اگر ماه صفر و محرم نبود، برای سرگرمی من پیانو می‌زدند.
شاه از بس که می‌ترسید من سرما بخورم، اجازه نمی‌داد که از اطاق خارج شوم. یادم می‌آید یک شب که مریض بودم، شاه بزغاله‌ای برای من خریده بود، من آن را بغل خودم خوابانیده بودم، آخر شب که شاه به عیادت من آمد، نبض مرا گرفت و ناگهان بزغاله شروع به ناله کرد که از خواب بیدار شدم و دیدم شاه حیران و افسرده بالای سرم نشسته و نبض مرا در دست گرفته است. یک مرتبه نیز در دوشان‌تپه، خیلی سخت ناخوش شدم و شاه برای رفع خطر و بیماری از من، چهل و سه روز آنجا متوقف شد.

ناخوشی من در آن وقت مخملک بود، توقف شاه در دوشان‌تپه اسباب حیرت همه شده بود چون همه می‌دانستند که این توقف علتی جز علاقه و محبت به من ندارد. باری نقل این گوشه‌ها برای آن بود که درجۀ تقرب خودم را و به اصطلاح زن‌ها، میزان سفیدبختی‌ام را بگویم.
ده، بیست نفر نوکر داشتم و هر کس را نیز اراده می‌کردم، با کمال علاقه و دلبستگی حاضر بود نوکر و غلام من باشد. از مجدالدوله مکرر شنیدم که می‌گفت شاه در دوشان‌تپه خیلی از بابت کسالت من متوحش بود، قسم می‌خورد که چندین بار شب‌ها بعد از شام شاه را در مهتابی و در بالای کوه تنها دیده که نشسته و در ماهتاب دوشان‌تپه خلوت کرده است، شاه حاضر نمی‌شد کسی را بپذیرد و در این خلوت مدت‌ها شاه تنها بود. یک بار مجدالدوله فضولتاً و بدون اطلاع رفته بود که ببیند شاه در خلوت و روی مهتابی عمارت چه کار می‌کند.

شاه که مجدالدوله را ندیده بود و متوجه ورودش نبوده است، در حالی که کلاهش را از سر برداشته، مشغول گریه بوده است و دست به آسمان بلند کرده و برای اعادۀ سلامت من دعا می‌کرده است. مجدالدوله که حال منقلب و دیگرگون شاه را می‌بیند جلو می‌رود و از اینکه شاه دست استغاثه بلند کرده و برای سلامت من دعا می‌کند او را مورد شماتت قرار داده و از این حرکت منع می‌کند، چون مجدالدوله از آن اشخاصی بود که گاه با شاه با لحن خطاب و عتاب صحبت می‌کرد. به هر حال شاه در جواب مجدالدوله می‌گوید که نمی‌داند خداوند چه محبتی در دل او انداخته که نسبت به تغییر حال من بی‌اختیار است و طاقت ندارد مرا در حال بیماری ببیند.
باری یک سفر هم در لار مریض شدم. درست در تاریخ ۱۳۰۵ بود که شاهزاده وجیه‌الله میرزای سیف‌الملک استرآباد (گرگان) بود. او مشغول جنگ با ترکمن‌ها بود. دو مرتبه هم شکست خورده بود. روس‌ها هم خیلی اَنتِرِه [لغت فرانسوی به معنی علاقه و اشتیاق] داشتند که قشون ایرانی از ترکمن‌ها شکست بخورد. خودشان تحریک می‌کردند، شاه هم مسبوق بود و خیلی از این بابت متوحش به نظر می‌رسید چون هر دفعه که جنگی می‌شد روس‌ها به بهانه‌های مختلف نواحی مرزی ایران را تصرف می‌کردند.

از طرفی من سخت مریض بودم، شاه از این بابت نیز خیلی ناراحت و متوحش بود. شاید اگر بگویم خبر ناخوشی من بیشتر از خبر شکست وجیه‌الله میرزا از ترکمن‌ها او را ناراحت کرده بود زیاد اغراق نگفته‌ام. یک روز که شاه سوار شد و برای شکار رفته بود در مراجعت دو روباه زرد در جلوی شاه ظاهر می‌شوند. شکارچیان خیلی روباه را «خوش اوقر» می‌دانند.

شاه هم که به این چیزها اعتقاد داشته به ملتزمین رکاب می‌فرماید که خبر خوش خواهد رسید، بعد از یک ساعت به منزل می‌رسند اول اطباء معالج من، به او خبر می‌دهند که تب من قطع شده و غروب نیز خبر فتح وجیه‌الله میرزا می‌رسد. همان موقع نیز شاه لقب جد مادری او را که امیرخان سردار بود به او می‌دهند و وجیه‌الله میرزا ملقب به امیرخان سردار می‌شود.
کسالت من تقریباً از پنج سالگی تا سیزده سالگی ادامه داشت. بعد قدری تغییرات در وضع من پیدا شد، اسباب‌بازی‌ها مبدل به تفنگ و شکار شد و دیگر بعد از آن ناخوشی مهمی نداشتم جز آنکه قدری مبتلا به چشم درد بودم.
حالا می‌روم سر مطالب دیگر. از جمله یکی از کارهای سخت من رفتن به حمام بود، مخصوصا در ایام طفولیت که خیلی به نظرم سخت می‌رسید که به حمام بروم، هر دو ماه گاهی یک مرتبه حمام می‌رفتم. علت اصلی یکی برای کسالتم بود که غالبا مریض بودم، شاه هم خیلی از سرماخوردنم می‌ترسید و مرا عادت داده بود که خودم را از سرما محفوظ نگاه دارم به این جهت کمتر به حمام می‌رفتم. مخصوصا در زمستان‌ها رنگ حمام را نمی‌دیدم. از این جهت بچه چرک و کثیفی بودم و در زمستان‌ها اکثرا ناخوش می‌شدم.
وقتی که مشیت خدا به انجام کاری تعلق می‌گیرد، دیگر حرف و تصمیم سایر مردم نامربوط و چرند است. با این کثافت فوق‌العاده، غریب آن بود که شاه مرا می‌بوسید و می‌بویید. سر و صورتم را هم نمی‌شستم، سرم پر مو بود، آن وقت‌ها معمول نبود که مردها مخصوصا بچه‌ها موی سرشان را کوتاه کنند. موهای زیاد و پرپشت داشتم. اغلب موهای سرم نیز چرب بود، زیرا غذا خوردن در آن زمان با کارد و چنگال معمول نبود و با دست غذا می‌خوردند، من هم بچه بودم و با دست غذا می‌خوردم. شاید هنگام غذا خوردن سرم می‌خارید، آن وقت با همان دست‌های چرب سرم را می‌خارانیدم. این بود که سرم دایما چرب و کثیف بود و معلوم است که با این کثافت شپش هم تولید می‌شود. صورت نشسته، موهای شانه نکرده و سر پر شپش و بی‌نهایت کثیف بودم.

با تمام این احوال شاه مرا در بغل می‌گرفت و مرا می‌بوسید و ابدا به رویم نمی‌آورد که کثیف هستم. در صورتی که شخص شاه نهایت دقت را در نظافت داشت و می‌توانم به جرات بگویم و قسم یاد کنم تا به امروز، که سنه ۱۳۴۲ هجری قمری است و این تاریخ را می‌نویسم، هنوز آدمی را به تمیزی و نظافت ناصرالدین شاه ندیده‌ام؛ ولی وقتی که خواست خدا می‌خواهد به مردم قدرت کامله خود را بنماید، این طور می‌فرماید که مرا با آن همه کثافت، شاه طوری در بغلش می‌گرفت و می‌بوسید که انگار عزیزترین معشوقه‌هایش را می‌بوسد.
شاه می‌ترسید که اگر سرم را شانه بکنند، چون که موهای سرم کرک و مجعد است، مبادا دردم بگیرد و ناراحت شوم و گریه کنم؛ یا اگر به حمام بروم سرما بخورم و مریض بشوم؛ یا آنکه در حمام دلاک‌ها اسباب ناراحتی مرا فراهم آورند. این بود که شاه علاقه داشت به میل خودم به حمام بروم، و هر وقت می‌خواهم این کار را به هر نحوی که مورد پسندم می‌باشد انجام دهم. به همین منظور نیز قدری که بزرگ شدم برای آنکه با علاقه به حمام بروم تمهیداتی ریخته و بازی‌هایی در می‌آوردند تا مرا به حمام ببرند. ولی باید بدانید که حمام رفتن من در موقعی بود که کاملا سالم بودم و در آن موقع نیز هفت یا هشت نفر دختر همبازی من بودند، که بعض آن‌ها بعدا جزء خادمین حرم شدند، و عده‌ای از آن‌ها نیز ترقیات فوق‌العاده کردند.

یکی از این دختران، دختر محمدحسن بیک باغبان ‌باشی اقدسیه بود که بعد محمدحسن‌‌خان نامیده می‌شد و شاه به احترام او دخترش را نیز «خانم باشی» صدا می‌کرد. خانم باشی همه کاره شد و روزی و روزگاری یکه‌تاز زیبارویان حرم بود. دیگر از دخترهای همبازی من، کوکب خانم دختر علی‌خان فراش خلوت، برادر اُقل بِگِه، و خانم ترکمن و رئیس قهوه‌خانه شاه بود. وقتی که حیدرقلی‌خان شجاع‌الدوله با ترکمن‌ها جنگ می‌کرد اقل بگه و علی‌خان برادرش را به عنوان اسیر آوردند.
علی‌خان، اول اسم دیگری داشت که آن را تغییر داد. افراد و فامیل آن‌ها بعدا ضمیمۀ روسیه شدند و حال جزء ترکمن‌های روسیه هستند. علی‌خان حامل رختخواب شاه بود و همه جا با او بود و سرسپرده شده بود و به «علی‌خان رختخوابی» معروف شده بود. دیگر از دختران همبازی من پری خانم بود که دختر میرزا نصرالله خان، پیشکار عزت‌الدوله - همشیره تنی شاه - بود.

چند نفر دیگر که اهل دهات بودند، و اقوام و برادرزاده‌های خانم‌های حرمسرا نیز جزء همبازی‌های من بودند. جوجوق خانم هم که ترکمن‌ بود از بچگی جزء همبازی‌های من به شمار می‌رفت و کم‌کم پرستارم شد. گلچهره سیاه نیز که خیلی طرف توجه و میل من بود، او هم از همبازی‌هایم به شمار می‌رفت. او خیلی خنده‌رو و مزه‌دار و خوشگل و بانمک بود؛ دایما می‌خندید و می‌خنداند و اول زرخرید زهرا خانم معروف به عروس بود ولی چون خیلی رفت و آمد داشت رفته‌ رفته، به او میل پیدا کردم و جزء اجزاء من شد.
این دختر بچه‌ها هفت، هشت نفر بودند که با من زندگی می‌کردند و جزء همبازی‌هایم به شمار می‌رفتند... گوهر خانم و حاجی خانم دخترهای میرزا عموی معروف به خوشنویس، که کتیبه‌های مسجد سپهسالار و امامزاده حمزه را او نوشته است، دخترخاله‌های صغری خانم معروف به «شاهزاده عبدالعظیمی» مادر اخترالدوله که بعدها عیال من شد.

میرزا عمو شوهرخالۀ صغری خانم بود و شاهزاده عبدالعظیمی از آن جهت شهرت داشت که مادر ناصرالدین شاه، خانم مهدعلیا، هر سال پسرش را به باغ خود در حضرت عبدالعظیم مهمان می‌کرد؛ و معمول بود که هر ساله مادر شاه یک دختر خوشگل برای شاه صیغه می‌کرد. چون مادر اخترالدوله را در حضرت عبدالعظیم برای شاه صیغه کرده بودند، از این جهت او را شاهزاده عبدالعظیمی می‌گفتند؛ ولی اصلا تهرانی بود، پدرش در تهران بزازی داشت.
باری این دو دختر هم همبازی من بودند، مخصوصا حاجی خانم که بی‌اندازه لوده و بامزه بود. آواز هم می‌خواند و می‌توانست تقلید اکثر اهالی حرم را در بیاورد؛ مخصوصا تقلید خانم خودش را. او به خوبی تقلید مادرها را در می‌آورد که چطور با آن‌ها بازی می‌کنند، چطور آن‌ها را به حمام برده و سر بچه‌ها را می‌شویند، بچه‌ها چه جور گریه می‌کنند...

به قدری داد و بیداد راه می‌انداخت و ادای بچه‌های تُخس را در می‌آورد، مثل این بود که در واقع ده‌تا بچه با مادرشان توی حمام رفته‌اند؛ خیلی بی‌عاری می‌کرد و او بود که زودتر از همه مرا تحریک به حمام رفتن می‌کرد... خرده خرده مرا محرک می‌شدند که به حمام بروم، من هم کم کم میل به حمام رفتن را پیدا می‌کردم. حمام رفتن من بایستی به اجازه شاه باشد. آن وقت از شاه اجازه می‌گرفتم و به حمام مخصوص شاه می‌رفتم. چه بسا شاه اجازه حمام رفتن را نمی‌داد و می‌فرمود: صبح دیدم مَلی جون دو تا عطسه زد و می‌ترسم سرما بخورد.
روز بعد باز همین بساط تکرار می‌شد و دوباره بچه‌ها ادا و اطوار راه می‌انداختند و من هم از شاه اجازه می‌گرفتم که به حمام بروم. آن وقت آغا نوری خواجه کلیددار در حمام را باز می‌کرد... گاه می‌شد همانجا غذا و آب هندوانه می‌آوردند و تا غروب توی حمام بودم. شاه هنگام خروج به در حمام می‌آمد، همه را صدا می‌زد، و هر کس محرک من برای حمام رفتن بود مورد تفقد قرار می‌گرفت؛ گاهی دو تومان، گاهی یک دو هزاری زرد و گاهی بیست تومان به او انعام می‌دادند.
امین‌اقدس با مرحوم صدراعظم (میرزا یوسف مستوفی‌الممالک) خصوصیت داشت. مرحوم صدراعظم، امین‌اقدس را خواهر خود خطاب می‌کرد. یکی، دو مرتبه هم که امین‌اقدس به منزل مرحوم صدراعظم رفت، من هم با او بودم.

با میرزا حسن مستوفی‌الممالک همیشه بازی می‌کردیم... شاه خیلی مواظب بود که میرزا حسن مستوفی‌الممالک تحصیل کند، مخصوصا خط و مشق فارسی... میرزا حسن بی‌نهایت به شکار و سواری علاقه پیدا کرده بود، ولی شاه بی‌نهایت از این کارها او را منع می‌کرد و گاهی نیز جلوگیری می‌کرد. شاه اکثرا می‌گفت که میرزا حسن مستوفی‌الممالک باید جای پدرش را بگیرد.
باری در آن سال خانه‌ شاگردهای اهالی حرم زیاد شده بود، من آن‌ها را جمع و جور کرده، لباس و «انیفورمی» برای آنان درست کردم و آن‌ها را به دست میرزا علی‌اکبرخان نقاش‌باشی سپردم، تا در مدرسه دارالفنون، تحت نظر مُسیو لومر معلم فیزیک، موسیقی یاد بگیرند. در مدت قلیلی موزیک آموختند (و) اغلب از معلمین موسیقی حالیه، که بعضی از آن‌ها به درجات عالی رسیده‌اند، از همان دسته خانۀ شاگردهای اندرون هستند. از همان سال نیز سرپرستی و ریاست این دسته موزیک را به من دادند. باری درجات من هم روز به روز بالا می‌رفت و این قدرت کامله خداوند بود که خودم هم نمی‌دانستم، چنین مقدّر شده بود.
منبع: تاریخ ایرانی

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار