گوناگون

یک مردم‌نگاری از ۲۸ مرداد ۳۲/ رفتم مجلس سر مصدق را با نمره ۴ زدم

روزنامه شرق/ مهسا جزینی: این نه یک گزارش مستند تحلیلی و تاریخی است و نه حامل نظرات کار‌شناسانه. بدیهی است که شما با برخی از آن‌ها موافق نباشید، یا در آن اشتباهات تاریخی بیابید قصد ما فقط ثبت یک مردم‌نگاری ساده بود از رخدادهای ۶۰ سال قبل.

«همه از خود می‌پرسیدیم چرا چنین شد؟ چه شد که دولت ملی به این سرعت سقوط کرد؟ این پرسشی است که بعد از گذشت این همه سال از کودتا و نوشتن صد‌ها کتاب تحقیقی تاریخی و انتشار خاطرات افراد همچنان مطرح است.»*

یک سال دیگر می‌شود ۶۰ سال و ۶۰ سال کم نیست، برای خودش عمری است. باید گفت خیلی زود دیر شده است. باید زود‌تر از این‌ها به سراغشان می‌رفتیم. شاید بودند کسانی که کمی چیزی بیشتر برای گفتن داشتند. چیزی بیش از اینکه «صبح گفتند زنده باد و عصر، مرده باد». این جمله‌ای نمادین نیست، بلکه درست یا غلط تنها بدیلی است برای خاطره جمعی ایرانیان از روز کودتا. برای آن‌ها که بودند، آن‌ها که بعد‌ها آمدند یا خواهند آمد.

خیلی‌ها از آن روز‌هایشان گفتند، در خاطرات سیاسیون و رجال بخش مهمی بود، بعد‌ها دستمایه سرخوردگی‌های شاعران شد، بار‌ها و بار‌ها سر از ادبیات ما درآورد، تاریخ‌نویسان و پژوهشگران درباره‌اش تحقیق کردند. اسنادش از اینتلیجنس سرویس و سی‌آی‌ای بیرون آمد اما کسی سراغ مردم نرفت، مردم عادی، آن‌ها که آن روز‌ها کاسب میدان بهارستان بودند، شاگرد پادو، زن خانه‌دار، کارمند یا دانش‌آموز، حتی نگهبان، سرایدار و آبدارچی مجلس هم شاهدان خوبی برای ثبت خاطرات آن روز‌ها بودند. ثبت چیزی بیشتر از اینکه «صبح گفتند....»

راستی آن‌ها همان‌ها بودند؟ نبودند؟ می‌گویند آن‌ها که صبح زنده ‌باد می‌گفتند عصر در پستو‌ها اشک می‌ریختند و «مرده باد» کار دیگران بود و این یادگار «باد و باد» صبح و عصر ساخته حکومت پهلوی بود و تبلیغات غیرواقعی‌اش برای وارونه جلوه دادن و مخدوش کردن همه چیز و مردم هم، چرا؟ نمی‌دانیم،‌‌ همان را باور کردند و شد خاطره جمعی نسل آن دهه و شاید دهه‌های بعد. می‌گویند طرفداران واقعی سینه چاک مصدق که حاضر به هزینه باشند در تهران ۲۰هزار تا هم بیشتر نبودند که با جدا شدن صف یاران قبلی و آمدن ارتش و راه افتادن دسته اوباش کاری از دستشان بر نمی‌آمد جز اینکه تماشا کنند. آن هم در شرایطی که رهبری جنبش از هم پاشیده بود. و راستی مگر می‌شود باور کرد بوقلمون صفتی تا این حد و به این سرعت!

انگلیس پول‌های ایران را بلوکه کرده بود، دولت برای رفع بحران ناگزیر به انتشار اوراق قرضه ملی شد. گروه گروه مردم فقیر و طبقه متوسط با ایثار ذخیره‌های اندک خود فروش فرش، گرو گذاشتن اثاث خانه و... به میدان آمدند، این بزرگترین افتخار دولت مصدق شد. (از سیدضیا تا بختیار)

قنادی مرکزی نزدیک به ۷۰ سال است که در خیابان جمهوری فعلی سرپاست، صاحب آن فوت کرده اما پسرش شیرینی‌فروشی را می‌چرخاند، می‌گوید اگر پدرم زنده بود خاطرات خوبی داشت که برای شما تعریف کند اما از قول پدر می‌گوید: «۲۸ مرداد آن طور که شنیدم مردم از سفارت انگلیس به سمت مجلس که می‌رفتند همه شعار زنده باد مصدق می‌دادند در برگشت اما عده‌ای شعار جاوید شاه سر می‌دادند. پدرم آن زمان داشت مغازه را بنایی می‌کرد و چون ذوق و علاقه داشت عکس‌هایی هم گرفت که در آلبوم شخصی ما هست، عکس‌هایی از تظاهرات پان‌ایرانیست‌ها مثلا.»

سماورفروش سر میدان مخبرالدوله زمان کودتا ۱۲ساله بوده اما نه در حوالی میدان بهارستان بلکه تجریش: «مردم صبح داد می‌زدند زنده باد مصدق عصر می‌گفتند مرده باد. عصرم هم شنیدم که خانه مصدق را چاپیدند.» چیز بیشتری نمی‌داند.

سراغ عکاسی تهامی و بختیار در میدان بهارستان می‌روم. تهامی پسر متولد بعد از دهه کودتاست و پدر هم در قید حیات نیست. می‌گوید قدیمی‌های خیابان یا زنده نیستند یا اگر باشند کاسبی نمی‌کنند. پیر و فرتوت روزهای آخر عمر را سر می‌کنند، بختیار هم که از سال ۳۶ آنجا بوده، هرچه به ذهنش فشار می‌آورد کسی را از آن روز‌ها نمی‌شناسد که هنوز مانده باشد، دست آخر نشانی سلمانی حسین آقا را به من می‌دهند، از معدود باقی‌مانده‌های نسل گذشته کاسب‌های میدان.

سر مصدق را در مجلس اصلاح کردم

سلمانی روشن درست روبه‌روی مدرسه و مدرسه مسجد سپهسالار پایین‌تر از مجلس قدیم است. حسین گلبانی ‌مقدم صاحب ۸۸ ساله‌اش، ۷۰ سال است آنجا کار می‌کند. زمانی شاگرد پادو مغازه بوده و بعد با دختر صاحب کار ازدواج می‌کند و ماندگار می‌شود. خودش می‌گوید از دروازه شمیران تا مولوی دیگر قدیمی‌تر از او پیدا نمی‌کنم. می‌پرسم ۲۸ مرداد را یادش هست؟ با طنز خاصی جواب می‌دهد چه قسمتی از خاطره آن روز را می‌خواهم بدانم! می‌گویم همه را. پیرمرد شمس قنات‌آبادی را یادش هست که می‌آمده روبه‌روی دکان زیر طاق نمای مسجد شعار می‌داده و از خوبی‌های مصدق می‌گفته، او هم می‌گوید: «صبح گفتند یا مرگ یا مصدق بعدازظهر عده‌ای دیگر گفتند مرده باش. عده‌ای هم به اسم توده‌ای دست هم را می‌گرفتند یه چیزهایی هم آن‌ها می‌گفتند و در پیاده‌رو بالا پایین می‌رفتند. یادم هست‌‌ همان روز‌ها بود که مردم سید کاشانی را سر دست از پامنار روی دست آورده بودند که ببرند مجلس، به اینجا که رسید (اشاره به روبه‌روی مغازه می‌کند) حکم تیراندازی که دادند این همه جمعیت که جلو دست آورده بودندش ولش کردند و فرار کردند. وسط خیابان کفش و دمپایی و گیوه ریخته بود. ورزشکاری بود آن طرف خیابان کنار آن چنار ایستاد و نرفت، سرباز آمد با سرنیزه زد به پایش و‌‌ همان کارش را ساخت. بزن بزن بود آن روز‌ها.»

پیرمرد اما آن روز‌ها فقط مشاهده‌گر نبوده، به واسطه شغلش قبل و بعد از کودتا سر خیلی از وکلا را اصلاح کرده است. گاه پی او می‌فرستادند تا برود سرشان را سلمانی کند. او هم می‌رفته و خیلی وقت‌ها در اتاق آیینه منتظر می‌مانده تا ببیند این بار نوبت کدام نماینده است. یکی از آن‌ها مصدق بود! می‌گویم مصدق که مویی بر سر نداشت. می‌گوید: «وسط سرش مو نداشت اما دور سرش داشت ولی می‌گفت بزن، من هم با نمره چهار می‌زدم.» می‌پرسم چند بار سر مصدق را سلمانی کردید، می‌گوید سه، چهار باری شد.

آقای صادقی بعد از چهارراه مخبرالدوله نرسیده به میدان بهارستان در یک کوچه فرعی مغازه الکترونیکی دارد. اصالتا کاشی است. آن روز‌ها هم نه دقیقا اینجا اما همین حوالی بوده، یادش می‌آید که: «دو زن شلیته‌پوش، قرقرچه به پایشان بسته بودند (چیزی شبیه زنگوله یا خلخال) دو تا مرد هم کمانچه و سرنا می‌زدند در مجموع پنج نفر، سوار روی تریلی، اول خیابان که رسیده بودند به نفع مصدق شعار می‌دادند من‌‌ همان ماشین را تعقیب کردم. یک ساعت‌ونیم بعد نرسیده به میدان بهارستان شعارشان عوض شد، گفتند مرگ بر مصدق. حوالی ساعت ۱۱ ظهر بود.» باز تعریف می‌کند: «من بالای سر ساختمان سینما تئا‌تر سعدی بودم. روی پشت‌بام یک کفاشی بزرگ زده بودند من هم آنجا بودم. آدم دیوانه‌ای از‌‌ همان بالا سنگی پراند، خورد به کلاه سرهنگی که در پیاده‌رو ایستاده بود. سرهنگ هم به سربازی دستور شلیک داد البته قبلش اصرار می‌کرد که بروید تو را به خدا بروید. یک چیزی هم بگویم که شب قبل ۲۸ مرداد من قم بودم و آن تنها شبی بود که در حرم حضرت معصومه بسته شد، من را هم می‌خواستند بیرون کنند، التماس کردم گفتند بیا برو از این کنار جلو صحن طلا بنشین.»

حدس می‌زنم که خیلی از جوانان آن روزهای سنگلج، پامنار، آب منگل، سیروس و... حالا پیرمرد‌ها و پیرزن‌های پارک‌نشین باشند، آن‌ها که به مرور با تغییرات جمعیتی و ساختار شهری کوچیده‌اند به مناطق شمالی. در پارک شریعتی بر می‌خورم به ایرج صراف پژوهشگر تاریخ. صراف هم می‌گوید که صبح عده‌ای زنده باد گفتند و عصر مرده باد. می‌پرسم این‌ها کدام مردم بودند شما خبر دارید؟ می‌گوید: «نمی‌توانیم بگوییم این‌ها از یک قماش بودند شما همیشه می‌توانید یک گروهی برای خودتان داشته باشید و ازشان بخواهید برایتان شعار بدهند، حالا صبح یک شعار عصر شعار دیگر اما من فکر نمی‌کنم آن‌هایی که صبح آن اعتقاد را داشتند بعدازظهر ناگهان از اعتقادشان برگشتند و شعار ۱۸۰ درجه خلاف دادند. آن‌ها عده دیگری بودند و این قطعی است.» سوال می‌کنم آقای صراف این طرفداران و مخالفان از چه طبقه و خاستگاهی بودند از چه قومی و تحصیلاتی. ما فقط این وسط از لات‌ها و چاقوکش‌ها و شعبان بی‌مخ‌ها شنیده‌ایم آیا فقط این‌ها بودند؟ یعنی نبودند افراد طرفدار سلطنتی که با این‌ها همراه شده باشند اما از طبقاتی دیگر؟ در طیف مقابل چه کسانی بودند؟ در تاریخ کمتر اشاره‌ای شده است. صراف می‌گوید: «تعریف کودتا مشخص است و هیچ‌گاه با ازدحام مردم اتفاق نمی‌افتد بلکه با قدرت و سرعت همراه است. اصولا من نمی‌توانم باور کنم طبقه تحصیلکرده در آن عصر دارای یک شخصیت حقوقی به عنوان طرفدار سلطنت بوده باشد، شاید اشخاصی اعتقادی تاریخی به سلطنت داشتند یا مثلا شاخه‌های انشعابی پان‌ایرانیست‌ها طرفدار سلطنت بودند اما باقی نه.»

در پارک به پیرمردی برمی‌خورم، ترک‌های بلند بالا، چشمانش اما آب مروارید آورده است. آن زمان دانشجوی دانشکده افسری در خیابان سپه بوده و روز کودتا هم یادش هست. «ما دانشجویان دانشکده افسری تعدادمان محدود بود آن هم در یک محیط نظامی دانشگاهی در بسته، می‌شنیدیم چه خبر است به قولی هنوز رسیده نشده بودیم که برویم جبهه (منظورش همراهی با ارتش در کودتاست و می‌خندد) البته می‌دیدیم که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. این قدر سریع اوضاع عوض شد و به جز عده معدودی، هرکسی خودش را عوض کرد که باور کردنی نبود.» می‌پرسم یعنی چی؟ یعنی آن‌هایی که صبح طرفدار مصدق بودند عصر شده بودند بر ضدش؟ «بله وقتی شعار می‌دادند از جان خود گذشتیم با خون خود نوشتیم یا مرگ یا مصدق، بعد ظرف نیم ساعت دیگر چماق گرفتند دستشان شدند طرفدار شاه. یک عده‌ای از همان‌ها بودند. شعبان جعفری کلت دستش بود در یک کامیون سر چهارراه استانبول پشت کامیون هم پر آدم بود، شعار می‌داد و می‌رفت. در محلمان ما همه هم را می‌شناختیم که کی چه‌کاره است. یک دفعه‌‌ همان عصر کودتا توده‌ای‌ها غیبشان زد از فردا هم بگیر بگیر توده‌ای‌ها شروع شد.»

می‌پرسم فکر می‌کنید که چرا طرفداران مصدق مثل دفعات قبل نایستادند و نریختند در خیابان‌ها؟ می‌گوید: «اکثرا رفتند تو خانه‌هایشان خوابیدند دیگر کاری از دستشان بر نمی‌آمد. رفتند کنار. چون اکثر مردم ۷۰ تا ۸۰‌ درصد هوادار مصدق بودند ولی یک عده معدودی که برگشتند ته قلبشان هنوز مصدق را دوست داشتند. قشنگ یادم است وقتی داشتند خانه مصدق را غارت می‌کردند مردم رفته بودند تماشا، من هم رفتم هرکسی چیزی دستش بود و بیرون می‌آمدند، بیشتر اراذل بودند. آدم حسابی که دزدی نمی‌کرد.» افسر بازنشسته نشانی چند دوست پارک‌نشین‌اش را می‌دهد و می‌گوید آن‌ها: «احتمالا خاطرات خوبی در ذهن دارند، معلم بازنشسته‌اند و زمانی توده‌ای بودند شاید امروز هم آمده باشند. دست روزگار را ببینید که دشمنان قدیم را حالا با هم دوست کرده است.» جوابش می‌دهم روزگار از این بازی‌ها بسیار دارد.

می‌رسم به جمعی از جوانان قدیم که نشسته‌اند دور هم به شطرنج بازی. یکی از آن‌ها می‌گوید: «من آن موقع سال آخر دبیرستان بودم، یادم هست زمان مصدق کلا وضعیت شهر خیلی آشفته بود، تانک‌ها اغلب در میادین بودند چند اتفاق سیاسی پشت هم افتاده بود، ۳۰ تیر و خلاصه وضع آرامی نداشتیم. دانشگاه‌ها و مدارس چند بار تعطیل کردند. توده‌ای‌ها و دیگران می‌ریختند تو خیابان‌ها و درگیری می‌شد. اما روز ۲۸ مرداد ساعت یک‌ونیم بعدازظهر همه چیز عوض شد، من لواسان بودم داشتم رادیو گوش می‌کردم می‌دیدم که انگار با روزهای قبل فرق دارد. صفحه آهنگ را کامل نمی‌گذاشتند، قطع می‌شد بعد یک آهنگ دیگر می‌گذاشتند. وضعیت طبیعی نبود. انگار بی‌سیم رادیو را گرفته بودند. سریع آمدیم تهران. ملکه اعتضادی را با چند نفر از این خانم‌ها و آقایان دیدیم در خیابان‌ها راه افتاده بودند.» آقایی با ریش پروفسوری لاغر می‌پرد وسط حرفش که: «چرا رودربایستی می‌کنی خب بگو فواحش و چاقوکش‌ها دیگر، من قشنگ یادم هست تا ۱۰ صبح مردم می‌گفتند یا مرگ یا مصدق بعد پول که رسید به شعبان جعفری ورق برگشت. او اول جزو طرفداران مصدق بود پول که گرفت رفت فواحش شهر نو را و لات لوت‌ها را جمع کرد با چماق افتادند در خیابان‌ها آن هم با حمایت سپهبد زاهدی.» می‌پرسم پس مردم طرفداران مصدق کجا بودند؟ جواب می‌دهد که: «به مصدق گفته بودند که حکومت می‌خواهد کودتا کند او ولی مدام می‌گفت که دولت بر اوضاع مسلط است مرحوم کاشانی به او گفته بود اما اعتنایی نکرد و رفت زیر پتو این اصطلاح از آنجا درآمد. مراد آریه یهودی‌ای بود که ۲۰۰‌ هزار تومان به مخالفان مصدق داده بود، من به علت خانواده‌ام که همه سیاسی بودند در جریان قضایا بودم. ۲۵ مرداد را یادم هست که آمدیم خیابان بهارستان مرحوم حسین فاطمی رفت پشت بلندگو و گفت ۱۶ سال خودش سلطنت کرد، ۱۲ سال هم برای پسرش گذشت، این صدا هنوز در گوش من است اما سه روز بیشتر نتوانستند که حکومت را نگه دارند.»

می‌پرسم شما که می‌گویید خانواده سیاسی داشتید یا دیگران طرفداران مصدق چه کردند آن روز؟ «خب این پاسخ تحلیلی مفصل دارد واقعیت این است که روحانیت هم نگران بودند که اگر مصدق بماند کمونیست‌ها و توده‌ای‌ها بیایند سرکار و مملکت هپولی شود. من قشنگ یادم هست به مرحوم بروجردی می‌گفتند یه کاری بکن، خانه ما آب منگل بود، بعدازظهر ۲۸ مرداد مرحوم پدرم توی کوچه قدم می‌زد و می‌زد توی سرش می‌گفت این پیرمرد، این پیرمرد مقصودش مصدق بود... اتفاقا اینکه می‌گفتند شعبان بی‌مخ به نظرم آدم باهوشی بود من چند سال بعد به مناسبت کاری که داشتم چند باری دیدمش و همکلامش شدم. راستی عجیب بود که این آدم ۲۸ مرداد کودتا کرد و ۲۸ مرداد هم مرد...» پیرمرد یاد اوراق قرضه ملی می‌افتد و می‌گوید: «قیمتش ۱۰ تومان بود، ما زیاد داشتیم در خانه. یادم هست وقتی گفتند مصدق می‌خواهد اوراق قرضه ملی بفروشد طرف آه نداشت با ناله سودا کند اما رفته بود پشت در بانک که یک برگ بخرد. افتخاری بود برای مردم.»

* از خاطرات یکی از فعالان سیاسی


ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار