گفتوگوی استیج فیلم با عباس کیارستمی درباره مثل یک عاشق/آدمهایی که به سینما معنا میدهند
پانزده کشور در پنج قاره جهان اینروزها میزبان «مثل یک عاشق» روی پرده سینماهاست؛ گاهی در سینماتکهای کوچک و گاهی در جشنوارهها و گاهی هم مثل کشور پرتغال در سینمای اصلی شهر لیسبون. فیلمی که نهتنها در ژاپن بلکه در بسیاری از کشورهای انگلیسیزبان هم دیده شد و رابطه آدمها برای تماشاچیان به هر زبانی معنا پیدا کرد. مثل یک عاشق روایتگر داستان آشنایی یک زن جوان و یک پیرمرد در توکیو است. این فیلم داستان یک دانشجوی جامعهشناسی (رین تاکاناشی) و تاراشی اوکونو پروفسور میانسال است که در رابطه انسانی و سهگانه معنایی غریب مییابد. داستانی که یادآور رمان مشهور یاسوناری کاواباتای ژاپنی است؛ رمانی با نام «خانه زیبارویان خفته» که گابریل گارسیا مارکز آن را بهترین رمان زندگیاش میداند؛ داستانی که شاید بتوان گفت، مثل یک عاشق، روایتی امروزیتر از آن فرهنگ قدیمی ژاپنی است.
الهامبخش ماجرای این فیلم برای شما در ژاپن چه بود؟
این ایده از خود ژاپن میآید. سالها پیش سفری به ژاپن داشتم، شاید 17 یا 18 سال پیش. نیمهشبی بود و همراه دوستی داشتیم در منطقه تجاری توکیو با ماشین عبور میکردیم و یکدفعه چشمم به دختر جوانی افتاد که با لباسی شبیه لباس عروس گوشه خیابان ایستاده است. این تصویر چنان قدرتمند بود که حتی بعد از بازگشت به ایران هم رهایم نکرد. بعدها در میانه سفرهایم باز آن دختر در قامت عروس جلوی چشمم جان میگرفت. پس از آن هر از گاهی به واسطه فیلمهایم و جشنوارهها، تقریبا هر چند وقت یکبار، سر از ژاپن درمیآوردم و باز همان تصویر پیش چشمم زنده میشد، هرگز دیگر زنی شبیه به او را ندیدم، اما واقعیت اینجاست که انگار آن زن را هر بار در لباسی دیگر میدیدم و او هنوز بود.
شما برای نوشتن این فیلمنامه آیا سعی کردید داستانتان را با قراردادهای اجتماعی حاکم بر ژاپن منطبق کنید؟
نه، لااقل موقع نوشتن اینطور نبود. وقتی که مشغول نوشتن فیلمنامه بودم همه ماجرا به زبان خودم برایم جان میگرفت و به وضوح در جهان فکری من و فرهنگ من پیش میرفت؛ بنابراین ایده من بر این اساس بود که این یک داستان بیمرز و جهانی است و میتواند هر گوشهای از دنیا رخ بدهد، اما بعد وقتی ما برای ساخت فیلم به ژاپن رفتیم به نظرم رسید جزییاتی را میتوان برای این انطباق تغییر داد؛ مثل کندن کفشها موقع آمدن در خانه، مثل اینکه ژاپنیها موقع سلام دست نمیدهند و جزییاتی از این دست که به ظاهر زندگی ژاپنی میآید، اما در عمق داستان چیزی تغییر نکرد؛ من نمیخواستم یک فیلم کلیشهای و توریستی درباره ژاپنیها و فرهنگ و عاداتشان بسازم. تمرکز این فیلم همانطور که میخواستم روی جنبههای بیمرز و جهانی زندگی آدمها و شخصیتهای این داستان است.
برای دومینبار فیلمی خارج از ایران ساختهاید، فیلمی به زبانی دیگر، برای ساخت این فیلم به عنوان یک کارگردان چه چالشهایی داشتید؟ چگونه به عنوان کارگردان بازیگرانتان را تحتتاثیر قرار میدادید؟
زبان اینجا مسئله بزرگی نبود، یعنی هیچ مانعی سر راه ما نمیشد. برای اینکه اصولا من در کار با بازیگران ایرانی هم اطلاعات کمی به آنها میدهم. معتقدم یکی از مراحل مهم در ساخت فیلم انتخاب درست عوامل است و اگر این اتفاق درست رخ بدهد لازم نیست درباره هر چیز کوچکی به بازیگر توضیح بدهید و از اینجا بهبعد بازیگر است که با بیان درست خودش کار را پیش میبرد. و بعد این زبان نیست که رابطه میان بازیگر و کارگردان را پیش میبرد.
از اتفاقات بسیار دوستداشتنی که در فیلم مثل یک عاشق برای تماشاچی رخ میدهد، رمزورازی است که پشت هر چیزی وجود دارد و کیفیت مبهمی که تماشاگر را وامیدارد برای کشف این همه ناگفتهها تلاش کند. این یکی از نکات اصلی فیلم است؛ آیا این رویکرد عمدی بود؟
این همان چیزی است که باید در این فیلم میبود. رابطه میان دختر این فیلم و آن دلال و پیرمرد در نهایت چیزی است که باید ساخته شود. موتیفهایی که حتی پیش از آغاز فیلم هم وجود ندارند و همهشان برای اولینبار و در همان لحظه که تماشاگر شاهد وقوع آن است رخ دادهاند.
این را یک موفقیت برای خودت محسوب میکنی؟
این تنها وعدهای است که من به تهیهکنندهام دادم. گفتم آدم نمیتواند خودش را متعهد کند که حتما یک فیلم خوب تولید کند- خودت نمیتوانی بگویی که فیلمات خوب یا بد است- تنها تعهدی که میپذیرم فیلم من چیزی نخواهد بود که انگار یک خارجی ساخته و آدمی که بیرون از ژاپن زیسته است و فکر میکنم سر این عهد و قول ماندم و مثل یک عاشق این ویژگی را به روشنی دارد.
کشوری هست که شما بخواهید در آنجا فیلم بسازید و امکانش برایتان نباشد؟
خوب، در واقع باید بگویم چنین کشوری برای من لااقل تا امروز وجود نداشته است، اما برای من شهرها و مکانها و کشورها به خودی خود انگیزه اصلی و جالبی برای ساخت فیلم نیستند، این آدمها و مردم هستند که میتوانند به مکانها معنا ببخشند؛ مثلا اگر کسی پیشنهادی برای من فرستاده بود با این وصف که من را بفرستد به آفریقا یا استرالیا، حتی با وجود این که ممکن است در آنجا به آدمخوارها برخورد کنم، من از این پیشنهاد استقبال میکنم، دلیلش هم نقطه اشتراک ما و آن آدمهاست؛ چون ما هم گوشت میخوریم درست مثل آنها. برای همین هم همیشه رفتن به مکانهای پیشبینی نشدنی و جدید استقبال میکنم و برای من این آدمها هستند که جایی را جذاب میکنند و سبب میشوند به فیلمسازی فکر کنم.
----------------------------
به نقل از روزنامه بهار
ارسال نظر