گوناگون

نیلوفر، عقب‌ماندۀ خردمند

نیلوفر، عقب‌ماندۀ خردمند

پارسینه: یکی از روزهای اسفند همان سال نفرین‌شده بود. سالی که او را برای همیشه از دست داده بودم و سایۀ سیاه اندوه بر تمام زندگی‌ام گسترده بود.

زندگی را نمی‌خواستم. صبح‌ها با تلخی از خواب بیدار می‌شدم و قبل از هر چیز از خودم می‌پرسیدم: «برای چی زنده‌ام؟» مثل روبات‌ها به زندگی بی‌حس‌وحالم ادامه می‌دادم. چیزی می‌خوردم؛ لباس می‌پوشیدم؛ مسیری همیشگی را به‌سمت اداره طی می‌کردم؛ وظایفی تکراری را انجام می‌دادم و رویدادهایی مشابه رخ می‌دادند. دوباره غروب به خانۀ سردم برمی‌گشتم. غباری خاکستری، همۀ زندگی‌ام را گرفته بود.

آن روز هم با همین حال و هوا با قدم‌هایی سست و اندامی وارفته، به‌سمت روزمرگی‌ام می‌رفتم. حتی نفهمیدم دخترک، کنار من دارد راه می‌رود. پولی دستش بود و به‌سمت نانوایی می‌رفت.
اسمش نیلوفر بود و خانه‌شان درست روبه‌روی ساختمان ما بود. گاهی می‌دیدمش با همان حالت ابلهانه‌اش نگاه می‌کرد. زل می‌زد به آدم و می‌گفت: سلام! گاهی مثل بچه‌ها، طولانی و با صدای بلند گریه می‌کرد. گاهی اصواتی در می‌آورد که نامفهوم بود. من ازش می‌ترسیدم و همیشه زود از کنارش رد می‌شدم. نمی‌دانستم بی‌آزار است و نمی‌دانستم حتی ممکن است از من خردمندتر باشد.

به من نزدیک شد و شروع به تولید اصواتی نامفهوم کرد. می‌خواستم ازش فاصله بگیرم که ناگهان دیدم دارد با دستش جایی را به من نشان می‌دهد.

او داشت به من که به درۀ پوچی سقوط کرده بودم، درختی پرشکوفه را نشان می‌داد. یکهو ایستادم. دیدم بهار دارد به سینۀ طبیعت می‌خزد و شکوفه‌های سفید و صورتی جای تا جای درختان تک‌وتوکِ خیابان، خودنمایی می‌کنند و من همۀ اینها را نفهمیده‌ام. دیدم کور شده‌ام و یادم رفته هیچ زمستانی جاودانی نیست. نیلوفر آن‌روز چشمان مرا باز کرد. برای اولین بار به روی دخترک و به خودم لبخند زدم و از آن‌روز با نیلوفر دوست شدم.

الف.شین

ارسال نظر

  • ناشناس

    چه سانتی مانتال .افسردگی رو با این چیزها نمیشه تاراند .بگیر بخواب!

  • ناشناس

    فقط چرت و پرت می نویساا

  • بهار

    خیلی عالی و تاثیر گذار بود در زندگی باید بیشتر به نشانه هایی که میتوانند زندگیمان را متحول کنند توجه کرد ممنون

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار