دختر ۱۶ ساله به خاطر نجات مادرش ازدواج کرد / سرنوشت میترا اشک همه را در آورد
پارسینه: ۱۰ سال قبل زمانی که پای سفره عقد نشستم به چیزی جز بهبودی مادرم نمیاندیشیدم، فقط میخواستم با پولی که به عنوان شیربها از خانواده داماد میگیریم، هزینههای درمان مادرم را بپردازم و ...
میترا زن ۲۶ ساله که در تنگنای روزگار و برای رهایی از چنگال خطرناک مواد افیونی به کلانتری پناه برده بود، درباره سرگذشت سیاه خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: ۱۶ بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که «منصور» به خواستگاری ام آمد. آن روزها من ترک تحصیل کرده بودم تا امور خانه داری را انجام بدهم و از مادرم مراقبت کنم. او به سرطان مبتلا شده بود و مدام در مراکز درمانی به سر میبرد.
از سوی دیگر پدرم از عهده مخارج درمان او بر نمیآمد. به همین دلیل هر شب دست به دعا بر میداشتم تا راهی برای تامین هزینههای درمان مادرم پیدا شود! در همین گیر و دار بود که به خواستگاری منصور پاسخ مثبت دادم چرا که میدانستم طبق آداب و رسوم ما، خانواده داماد باید مبلغی را به عنوان شیربها بپردازند. با این تفکر و بدون هیچ شناختی از منصور، با او ازدواج کردم. اما پول شیربها نتوانست مادرم را از مرگ نجات بدهد و او جان خودش را از دست داد.
با این حال، زندگی مشترک من در حالی آغاز شد که فهمیدم منصور به موادمخدر و مشروبات الکلی اعتیاد دارد، ولی من که به او علاقهمند شده بودم در کنارش ماندم تا این که خودم نیز در ۲۰ سالگی به مصرف موادمخدر آلوده شدم. دخترم به دنیا آمده بود و زندگی روی سیاهش را به من نشان میداد. با آن که همسرم مرا به مصرف مواد مخدر آلوده کرده بود، اما اختلافات ما به دلیل همین موضوع شدت گرفت تا جایی که یک روز همسرم به بهانه خرید موادمخدر از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت.
اگرچه او در این مدت مرا کتک میزد و فحاشی میکرد، اما باز هم سایه سرم بود و من در جست و جوی او به هر جایی سر میزدم! نگران بودم، اما امید داشتم روزی همسرم را پیدا کنم. به بیمارستان ها، پزشکی قانونی، زندان و... سر میزدم، اما اثری از منصور نبود. پدرم اصرار میکرد طلاق غیابی بگیرم، ولی من نمیخواستم فکر بدی به ذهنم راه بدهم. امیدوار بودم که روزی همسرم را پیدا میکنم. به ناچار برای تامین هزینههای اعتیاد و زندگی در خانههای مردم به کارگری مشغول شدم.
با این حال زندگی ام به سختی میگذشت و نمیتوانستم هزینههای اعتیاد خودم و کودک خردسالم را تامین کنم. از طرف دیگر از پدرم کمکی نگرفتم چراکه میترسیدم مرا مجبور به طلاق کند و از سوی دیگر نیز او از اعتیادم خبر نداشت. بالاخره روزها گذشت تا این که سه سال بعد، روزی به طور اتفاقی منصور را در خیابان دیدم و هراسان و شادمان به سویش رفتم، اما خیلی زود غم به چهره ام نشست و قلبم شکست. او با دختر دیگری ازدواج کرده بود و هوویم نوزادی را در آغوش میفشرد. منصور که حال پریشان مرا دید خیلی راحت گفت که به اجبار خانواده اش با من ازدواج کرده، در حالی که به دختر دیگری علاقهمند بوده. او گفت که بعد از ازدواج با تو هم نتوانستم او را فراموش کنم و در نهایت تو را ترک کردم! خلاصه آن قدر به هم ریختم که دیگر پاهایم توان ایستادن نداشت. در این سه سال که من در جست و جوی او به هر جایی سر میزدم، او در خانه عشقش خوش میگذراند.
وقتی به خانه رسیدم فقط به موادمخدر پناه بردم به طوری که دیگر دوز مصرف از دستم خارج شده بود. در حالی که نمیتوانستم هزینه خورد و خوراکم را تامین کنم، تصمیم دیگری گرفتم. دخترم را به پدرش سپردم و از منصور طلاق گرفتم. با آن که احتیاج شدیدی به پول داشتم نه تنها نفقهای از او نخواستم بلکه مهریه ام را نیز بخشیدم تا زودتر او را فراموش کنم. مدتی بعد و در حالی که در شرایط روحی نامناسبی به سر میبردم، با «کاوه» آشنا شدم و به عقد موقت او در آمدم. قرار بود با من ازدواج کند و به طور رسمی زن و شوهر شویم. من هم که به دنبال تکیه گاهی میگشتم تا از این شرایط رهایی یابم، همه جهیزیه ام را به آپارتمانی بردم که کاوه در اختیارم قرار داد، اما چند ماه بعد وقتی فهمید من در دام اعتیاد گرفتار هستم، به شدت کتکم زد و از خانه اش بیرون انداخت. او حتی اجازه نداد جهیزیه ام را از خانه اش خارج کنم و ...
حالا هم درحالی که به آخر خط رسیده ام به کلانتری آمده ام تا چارهای برای رهایی از این افیون خطرناک بیابم. شایان ذکر است، به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) مقدمات ترک اعتیاد این زن جوان در مراکز قانونی و حمایتهای روان شناختی از وی فراهم شد تا زندگی جدیدی را شروع کند.
از سوی دیگر پدرم از عهده مخارج درمان او بر نمیآمد. به همین دلیل هر شب دست به دعا بر میداشتم تا راهی برای تامین هزینههای درمان مادرم پیدا شود! در همین گیر و دار بود که به خواستگاری منصور پاسخ مثبت دادم چرا که میدانستم طبق آداب و رسوم ما، خانواده داماد باید مبلغی را به عنوان شیربها بپردازند. با این تفکر و بدون هیچ شناختی از منصور، با او ازدواج کردم. اما پول شیربها نتوانست مادرم را از مرگ نجات بدهد و او جان خودش را از دست داد.
با این حال، زندگی مشترک من در حالی آغاز شد که فهمیدم منصور به موادمخدر و مشروبات الکلی اعتیاد دارد، ولی من که به او علاقهمند شده بودم در کنارش ماندم تا این که خودم نیز در ۲۰ سالگی به مصرف موادمخدر آلوده شدم. دخترم به دنیا آمده بود و زندگی روی سیاهش را به من نشان میداد. با آن که همسرم مرا به مصرف مواد مخدر آلوده کرده بود، اما اختلافات ما به دلیل همین موضوع شدت گرفت تا جایی که یک روز همسرم به بهانه خرید موادمخدر از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت.
اگرچه او در این مدت مرا کتک میزد و فحاشی میکرد، اما باز هم سایه سرم بود و من در جست و جوی او به هر جایی سر میزدم! نگران بودم، اما امید داشتم روزی همسرم را پیدا کنم. به بیمارستان ها، پزشکی قانونی، زندان و... سر میزدم، اما اثری از منصور نبود. پدرم اصرار میکرد طلاق غیابی بگیرم، ولی من نمیخواستم فکر بدی به ذهنم راه بدهم. امیدوار بودم که روزی همسرم را پیدا میکنم. به ناچار برای تامین هزینههای اعتیاد و زندگی در خانههای مردم به کارگری مشغول شدم.
با این حال زندگی ام به سختی میگذشت و نمیتوانستم هزینههای اعتیاد خودم و کودک خردسالم را تامین کنم. از طرف دیگر از پدرم کمکی نگرفتم چراکه میترسیدم مرا مجبور به طلاق کند و از سوی دیگر نیز او از اعتیادم خبر نداشت. بالاخره روزها گذشت تا این که سه سال بعد، روزی به طور اتفاقی منصور را در خیابان دیدم و هراسان و شادمان به سویش رفتم، اما خیلی زود غم به چهره ام نشست و قلبم شکست. او با دختر دیگری ازدواج کرده بود و هوویم نوزادی را در آغوش میفشرد. منصور که حال پریشان مرا دید خیلی راحت گفت که به اجبار خانواده اش با من ازدواج کرده، در حالی که به دختر دیگری علاقهمند بوده. او گفت که بعد از ازدواج با تو هم نتوانستم او را فراموش کنم و در نهایت تو را ترک کردم! خلاصه آن قدر به هم ریختم که دیگر پاهایم توان ایستادن نداشت. در این سه سال که من در جست و جوی او به هر جایی سر میزدم، او در خانه عشقش خوش میگذراند.
وقتی به خانه رسیدم فقط به موادمخدر پناه بردم به طوری که دیگر دوز مصرف از دستم خارج شده بود. در حالی که نمیتوانستم هزینه خورد و خوراکم را تامین کنم، تصمیم دیگری گرفتم. دخترم را به پدرش سپردم و از منصور طلاق گرفتم. با آن که احتیاج شدیدی به پول داشتم نه تنها نفقهای از او نخواستم بلکه مهریه ام را نیز بخشیدم تا زودتر او را فراموش کنم. مدتی بعد و در حالی که در شرایط روحی نامناسبی به سر میبردم، با «کاوه» آشنا شدم و به عقد موقت او در آمدم. قرار بود با من ازدواج کند و به طور رسمی زن و شوهر شویم. من هم که به دنبال تکیه گاهی میگشتم تا از این شرایط رهایی یابم، همه جهیزیه ام را به آپارتمانی بردم که کاوه در اختیارم قرار داد، اما چند ماه بعد وقتی فهمید من در دام اعتیاد گرفتار هستم، به شدت کتکم زد و از خانه اش بیرون انداخت. او حتی اجازه نداد جهیزیه ام را از خانه اش خارج کنم و ...
حالا هم درحالی که به آخر خط رسیده ام به کلانتری آمده ام تا چارهای برای رهایی از این افیون خطرناک بیابم. شایان ذکر است، به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) مقدمات ترک اعتیاد این زن جوان در مراکز قانونی و حمایتهای روان شناختی از وی فراهم شد تا زندگی جدیدی را شروع کند.
منبع:
رکنا
ارسال نظر