گوناگون

گفتگوی پنجره با زیباکلام: صادق زیباکلام خیلی هم بد آدمی نیست!

صادق زیباکلام را کمتر کسی است که نشناسد. نویسنده، تحلیلگر سیاسی و استاد دانشگاه تهران، که صراحت لهجه و بی‎رودربایستی بودن در بیان آرا و نظراتش، از او چهره‎ای متفاوت ساخته است.

زیباکلام متولد 1327 در تهران است. تحصیلاتش را در ایران و انگلستان، در رشته‎‎های مهندسی شیمی و علوم سیاسی پی گرفته، و فعالیت‎‎های سیاسی را از پیش از انقلاب آغاز کرده است. از آثار او می‎توان به کتاب‎‎های «ما چگونه ما شدیم»، «جامعه‎شناسی به زبان ساده»، «مقدمه‎ای بر انقلاب اسلامی» و «پنج گفتار پیرامون حکومت» اشاره کرد.

ممکن است خیلی از ما برخی از نظرات صادق زیباکلام را نپسندیم؛ اما چه با نظرات زیباکلام موافق باشیم و چه مخالف، در «صادق» بودنش نمی‎توانیم تردید کنیم!

نام؟
صادق.
نام خانوادگی؟
زیباکلام مفرد.
اسم صادق را کی برای‎تان انتخاب کرد؟
قابله‎ای که مرا در خانه مادربزرگم به دنیا آورد. گویا روز تولدم نزدیک روز میلاد امام جعفر صادق (علیه‎السلام) بوده.
تحصیلات؟
خودم هم درست یادم نیست چی خواندم و چی نخواندم! در جوانی مهندسی شیمی می‎خواندم. لیسانسم را از پلی‎تکنیک هدرزفیلد در انگلستان گرفتم و فوق‎لیسانسم را از دانشگاه بردفورد در همان انگلستان. بعد هم ادامه دادم برای دکترا. وضع درسی‎ام هم خوب بود. یک سال بعد از شروع دکترا در مهندسی شیمی در سال 52 آمدم ایران. یعنی در تابستان سال 53 اما دستگیر شدم و افتادم زندان. دو سال و اندی زندان بودم. بعد که آزاد شدم هر کاری کردم ساواک اجازه نداد از کشور خارج شوم و ادامه تحصیل بدهم، اما با کار کردنم در ایران موافقت کردند. من هم آمدم به دانشکده فنی دانشگاه تهران تقاضای استخدام دادم و به‎عنوان مربی استخدام شدم. البته وقتی پرسیدند چرا درست را تمام نکردی، نگفتم اوین بودم. گفتم رفته بودم امارات برای کار!
کی رفتید سراغ علوم انسانی؟
چند سال بعد از انقلاب یعنی در سال 1363 دانشگاه تهران معرفی‎ام کرد برای دکترا. منتها من تغییر رشته دادم و رفتم سراغ علوم انسانی، با گرایش اصلی علوم سیاسی.
شغل پدر؟
بازرگان.
فرزند چندم خانواده‎اید؟
فرزند اول.
چند فرزند دارید؟
سه فرزند.
دورترین تصویر که از کودکی در یادتان مانده؟
شب بود. کرسی بود. مادرم گفت «بچه رو لگد نکنی!» آن بچه خواهرم بود که الان پنجاه و چند سالش است استاد علوم تربیتی دانشگاه تهران است. من هم فکر می‎کنم دو سه ساله بودم.
شغل مورد علاقه‎تان در کودکی؟
دوست داشتم راننده اتوبوس تی‎بی‎تی بشوم! راننده‎‎های اتوبوس‎‎های تی‎بی‎تی خیلی شیک بودند. کت و شلوار تن می‎کردند و کراوات و عینک دودی داشتند و من فکر می‎کردم شغل‎شان مهم‎ترین و باپرستیژترین شغل دنیاست.
به یاد ماندنی‎ترین تشویق در دوران تحصیل؟
سال 69 چند روز بعد از آن‎که از تز دکترایم دفاع کردم، پروفسور اوکانل رییس دانشکده‎مان نامه‎ای به من داد که در آن از من دعوت شده بود عضو هیأت علمی دانشگاه بردفورد شوم. من هم مثل عقده‎ای‎‎ها دادم سفارت نامه را برایم تأیید کرد و الان هم قابش کرده‎ام و بر دیوار دفترم در دانشگاه نصبش کرده‎ام!
ظاهرا نپذیرفتن این دعوت بعد‎ها برای‎تان دردسرساز هم شد!
بله. دختر کوچکم همیشه می‎گفت برای چی برگشتی به ایران، بخصوص که فهمیدند به من کار هم داده بودند. می‎گوید شما که مدعی هستی آدم لیبرالی هستید، چرا فکر نکردی ما هم در این زندگی حقی داشته‎ایم!
شما چه پاسخی می‎دهید؟
هم آن‎ها حق دارند و هم من حق داشتم. من، چه همان‎وقت و چه الان، یک‎روز هم حاضر نیستم در اروپا و آمریکا زندگی کنم. فکر کنم اگر یک‎روز کوپن‎فروش‎‎های میدان انقلاب را نبینم، می‎میرم!
اولین کتابی که خودتان خریدید و خواندید؟
سه ماه تعطیلی دبیرستان که می‎شد، با بچه‎‎های محل رمان و داستان‎‎های پلیسی می‎خریدیم و می‎خواندیم.
آخرین فیلمی که در سینما دیدید؟
آخرین فیلمی که با همه وجود دیدم، دیوانه‎ای از قفس پرید بود در سال 56.
پس میانه چندانی با سینما ندارید؟
دوست دارم، اما نمی‎رسم. یکی از آرزوهایم این است که وقتی این کار‎های سیاسی یا فی‎الواقع حماقت‎‎های سیاسی‎ام تمام شد، یعنی یا بازنشسته شدم یا گفتند دیگر نمی‎شود از این کار‎ها کرد، مثل آدم‎‎های متمدن بنشینم کتاب بخوانم و فیلم ببینم!
دردناک‎ترین تجربه درد؟
درد‎های بعد از عمل جراحیِ مربوط به سرطانم. تا یکی دو هفته بعد از عمل از شدت درد دست‎هایم را گاز می‎گرفتم.
ترسناک‎ترین تجربه ترس؟
وقتی از شماره‎ای ناشناس به من تلفن می‎شود.
بزرگ‎ترین عیب‎تان؟
عیب زیاد دارم. نمی‎دانم بزرگ‎ترین‎شان کدام است. شاید این باشد که نمی‎توانم قرص و محکم مقابل آدم‎‎هایی که باید بایستم، بایستم.
عیبی که در شما نیست، اما به آن متهم‎تان می‎کنند؟
این‎که خط سیاسی‎ام مشخص نیست. این تهمت غیرمنصفانه خیلی برایم دردآور است. فی‎الواقع به دورو بودن و مزور بودن متهمم می‎کنند.
و جواب شما به این اتهام؟
معمولا جوابی نمی‎دهم، اما جوابم این است که بیسوادند. اگر مطالبم را درست می‎خواندند و می‎فهمیدند، متوجه می‎شدند که این‎طور نیست.
سه شیء که همیشه همراه‎تان هست؟
دستمال، کارت تلفن، کارت مترو و اتوبوس.
رویای معهود؟
یک تکه زمین و باغچه در شمال با مرغ و خروس و اینجور چیزها، که زندگی کنم و کسی کاری به کارم نداشته باشد.
کابوس مرسوم؟
تلفنم زنگ بخورد و یکی بگوید می‎خواهد با من مصاحبه کند!
اگر سه‎هزار میلیارد تومان پول داشته باشید با آن‎چه می‎کنید؟
اگر مقصودتان ماجرای آن سه‎هزار میلیاد معروف است، آن‎ها بی‎گناهند. شما هم سعی نکنید با این سؤالات آن‎ها را گناهکار جلوه دهید! حکم اعدام‎شان هم نهایت ظلم است. اما اگر مقصودتان آن پرونده نیست، باید بگویم من هیچ‎وقت حسرت پول زیاد نداشته‎ام. هیچ کاری هم به عقلم نمی‎رسد که با چنین مبلغی انجام دهم. احتمالا صرف خیریه‎ می‎کنم.
کوتاه، درباره آب‎منگل؟
روزگار کودکی.
روزنامه؟
هم ازش متنفرم و هم عاشقشم!
دایی جان ناپلئون؟
مهم‎ترین وسیله کمک‎آموزشی من! اگر دایی‎جان نبود، من نه می‎توانستم حرف بزنم، نه می‎توانستم نظریات سیاسی بدهم، نه می‎توانستم تاریخ بنویسم و نه می‎توانستم تحلیل سیاسی کنم!
دانشگاه بردفورد؟
از معدود جا‎هایی که دیده‎ام و دلم می‎خواهد یک‎بار دیگر هم ببینمش.
پخش زنده؟
دیگر باید افسوسش را بخورم! همیشه سعی می‎کنم وقتی پخش زنده دعوتم می‎کنند، کاری کنم که باز هم دعوتم کنند. اما در عمل برعکس می‎شود!
رودخانه تایمز؟
خیلی ازش خوشم نمی‎آمد. فی‎الواقع حسودی‎ام می‎شد که چرا وسط تهران یک چنین رودخانه‎ای نیست.
بوی آجر خیس‎خورده؟
یاد عصر‎های تابستانی می‎افتم که شاگرد مغازه پدرم، جلوی مغازه را آب‎پاشی می‎کرد.
پیکان جوانان؟
هویدا. خیامی‎ها. ایرانِ قبل از انقلاب.
کباب کوبیده؟
نباید بخورم، اما خب نمی‎شود نخورد!
کاغذ کاهی؟
دهه سی، دبستان غزالی در خیابان سینا.
سانتریفیوژ؟
بیچاره‎مان کرده!
میدان نقش جهان؟
هیچ حسی در من برنمی‎انگیزد.
دریاچه ارومیه؟
دسته‎گلی که به آب داده‎ایم. ابطال‎ همه آن‎چه که به نام ایرانی و فرهنگ بزرگ ایرانی و تمدن بزرگ ایرانی و دانشمندان بزرگ ایرانی برای خودمان ساخته‎ایم.
شمارش معکوس؟
خط و نشان‎‎هایی که قدرت‎‎های بزرگ می‎کشند.
شیر، چای یا قهوه؟
قهوه با شیر.
کوه، دریا یا کویر؟
دریا برایم مطبوع‎تر است.
استقلال یا پرسپولیس؟
استقلال. به‎خاطر تعدادی از فامیل‎‎های نزدیک، که استقلالی بودند و هستند.
جاودانگی یا تأثیرگذاری؟
تأثیرگذاری.
تأثیرگذارترین آدم در زندگی شما؟
مهندس بازرگان.
و چه ‎چیز مهندس بازرگان روی‎تان تأثیر گذاشته؟
دبیرستانی بودم که او را شناختم. به‎خاطر اسلامی که او معرفی کرد و می‎گفت اسلام علمی است و همه‎چیز اسلام بر اساس حکمت است. به‎خاطر مبارزه سیاسی برای چیزی که بعد‎ها فهمیدم اسمش آزادی است و بالاتر از همه اینها، به‎خاطر این‎که بازرگانِ نخست‎وزیرِ انقلاب با بازرگانِ قبل از انقلاب هیچ فرقی نداشت.
اگر بخواهید این دوره‎‎های تاریخی را در یک عبارت خلاصه کنید: غزنویان؟
هجوم، حمله، امپریالیسم.
ایلخانان؟
رام‎کردنِ قدرت‎‎های بزرگ، با فرهنگ و تمدن ایرانی.
تیموریان؟
قدرت نظامیِ قبایل.
صفویه؟
شیعه‎کردنِ اجباریِ ایرانیان.
افشاریه؟
این‎که گاه یک‎نفر چقدر می‎تواند مهم باشد و حتی شوخی‎شوخی برود هند را هم بگیرد!
زندیه؟
آرامش.
قاجار؟
هرچه بیشتر درباره‎اش می‎خوانم و فکر می‎کنم، می‎بینم خیلی به این دوره تاریخی ظلم شده. چه در دوره پهلوی و چه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی.
از چه جهت ظلم شده؟
این دوره به آن بدی و پستی که معرفی‎اش می‎کنند نبوده‎. در دوره قاجار نه مردم آن‎قدر زبون بوده‎اند که فکر می‎کنیم و نه حاکمان.
مشروطه؟
در این مورد هیچ‎وقت نتوانسته‎ام بی‎طرف باشم و فارغ از هواداری قضاوت کنم. مثل مادری که یکی از بچه‎هایش را بی‎دلیل دوست دارد.
پهلوی اول؟
جمع اضداد. در مجموع این دوره را دوست ندارم، اگرچه احترام می‎گذارم به خیلی از اقداماتی که رضاشاه کرد و معتقدم ایران را از ورطه نابودی نجات داد. اما صادق زیباکلام اگر در دوران رضاشاه زندگی می‎کرد، دست‎کم پنجاه بار توسط او اعدام شده بود!
پهلوی دوم؟
دوازده سال اول، که شاه هنوز دیکتاتور نشده بود خوب بود. اما از سال 32 که محمدرضا پهلوی شد خدایگان آریامهر اوضاع بد شد.
چرا صادق زیباکلام را دستگیر نمی‎کنند؟!
چرا دستگیر کنند؟ مگر انتقاداتی که من می‎کنم و حرف‎‎هایی که می‎زنم به‎نفع ایران و جمهوری اسلامی ـ ولو جمهوری اسلامیِ بیست سال یا پنجاه سال بعد ـ نیست؟ و مگر من انتقاد می‎کنم و حرف می‎زنم که چیزی گیرم بیاید؟ البته راستش بدم نمی‎آید ولو یک‎بار بگیرندم و از شر این سؤال خلاص شوم! یک‎بار با یکی از مقامات امنیتی روبه‎رو شدم و همین سؤال را ازش پرسیدم. گفتم اقلا به خودم بگویید چرا مرا نمی‎گیرید، که بتوانم به دیگران جواب بدهم! لبخندی زد و زیر لب گفت ما شما را یک آدم وطن‎پرست و مدافع نظام می‎دانیم. فکر هم نمی‎کنم قصد شوخی داشت!
شاید همین ثابت می‎کند که نیرو‎های اطلاعاتی و امنیتی فکر دارند و می‎دانند دارند چه‎کار می‎کنند!
من لااقل دوست دارم این‎طور فکر کنم و امیدوار باشم نیرو‎های تشکیلات اطلاعاتی و امنیتی مملکت بیشتر از آدم‎‎های معمولی بفهمند، که شب راحت بخوابم! واقعا اگر کسانی که در کار‎های اطلاعاتی و امنیتی هستند هم مثل کارمندان بانک و مأموران شهرداری و اساتید دانشگاه باشند، باید فاتحه مملکت را خواند! بار‎ها پیش آمده که دانشجوهایم منومن‎کنان گفته‎اند که یک نهاد اطلاعاتی یا امنیتی خواسته آن‎ها را بورسیه کند و از من مشورت خواسته‎اند و من تشویق‎شان کرده‎ام که حتما قبول کنند. معتقدم این یک فاجعه است که کسانی بروند در تشکیلات اطلاعاتی و امنیتی مملکت، که آی‎کیوی پایینی دارند و چون هیچ‎جای دیگری نتوانسته‎اند بروند، سراغ آن‎جا آمده‎اند. من اگر کاره‎ای باشم، کاری می‎کنم که بهترین فارغ‎التحصیلان دانشگاه‎‎های شریف و تهران و... بروند آن‎جا استخدام شوند.
پاسخ‎تان به کسی که به «انگلیسی بودن» متهم‎تان می‎کند؟
از خیلی از چیز‎هایی که به من می‎گویند ناراحت نمی‎شوم. به‎جز از انگلیسی، آمریکایی و منافق بودن و البته دزد و فاسد هم گفته‎اند. این چیز‎ها را که می‎گویند، بیشتر خنده‎ام می‎گیرد! چند روز پیش یکی از همکارانم در دانشگاه گفت «شنیده‎ام برای مارگارت تاچر ختم گرفته‎اید و عزاداری کرده‎اید!» من هم گفتم «چراکه نه؟! من که عمری نوکری آن دستگاه را کرده‎ام، خیلی باید بی‎وفا باشم که در سوگ آن بانوی از دست رفته سیاه نپوشم و لااقل حلوایی خیر نکنم!»
راست است که سیاست پدر و مادر ندارد؟
نه. به هیچ وجه این حرف درست نیست و بیخود می‎گویند. اتفاقا هم پدر و مادر دارد و هم حساب و کتاب. یکی از حساب و کتاب‎هایش را برای‎تان می‎گویم. من که از اول انقلاب ـ به‎جز شش هفت سالی که برای دکترایم انگلیس بودم ـ همیشه وسط گود بوده‎ام، به چشم خودم بار‎ها و بار‎ها دیده‎ام که کسانی که پاکسازی کردند و اخراج کردند و زدند و گرفتند و بستند و زور گفتند و با باد این‎طرف و آن‎طرف رفتند، عاقبت به‎خیر نشدند و در بلندمدت به‎جایی نرسیدند.
حس‎تان از این‎که در خانواده توسط غیرهم‎فکران‎تان محاصره شده‎اید؟!
درست است. تقریبا هیچکس با من هم‎فکر نیست! نه دامادهایم، نه دخترهایم، نه همسرم، نه دو خواهرم، که عاشق‎شان هستم، نه ‎مادرم...
و نه برادرتان!
آقاسعید که مطلقا. با تمام وجود اصول‎گراست! اما خیلی هم بد نیست. فی‎الواقع عادت کرده‎ام. واقعیت را باید پذیرفت. شاید نوه‎ام حسینعلی وقتی بزرگ شد با من هم‎فکر شد!
در جمع‎‎های خانوادگی با دکتر توکلی حرف‎تان نمی‎شود؟
من همیشه سعی می‎کنم رعایت‎شان کنم و به‎شان احترام بگذارم. البته اوج مشکلات‎مان زمانی بود که سارا و زهیر تازه با هم ازدواج کرده بودند؛ در دوره اصلاحات. و البته یکی از مواهب رئیس‎جمهور شدن دکتر احمدی‎نژاد، نزدیک کردن من و دکتر توکلی به همدیگر بود! آقای توکلی از ایشان انتقاد می‎کرد و من ـ البته توی دلم ـ می‎گفتم خودکرده را تدبیر نیست!
برخوردتان با آدم حراف؟
هرچه بگوید قبول می‎کنم!
با آدم متملق؟
از دستش فرار می‎کنم!
با آدمی که در برخورد اول شما را تو خطاب می‎کند؟
همین، علامتی است که به من می‎گوید از این آدم باید حذر کرد. البته لیست آدم‎‎هایی که باید از آن‎ها حذر کنم بلندبالاست!
بهجز این‎‎ها که ذکرشان رفت، از چه‎کسانی حذر می‎کنید؟
کسانی که می‎پرسند هاشمی در انتخابات نامزد می‎شود یا نه، کسانی که می‎پرسند آمریکا به ایران حمله می‎کند یا نه، کسانی که درباره ترکیب کابینه روحانی از من سؤال می‎کنند... در کل کسانی که بحث سیاسی می‎کنند!
کوتاه درباره سعید زیباکلام؟
دوست دارم به‎ش نزدیک‎تر باشم.
عباس عبدی؟
دوست دارم هرچه دورتر باشم!
محمود احمدی‎نژاد؟
یک‎روز در دانشگاه علم و صنعت به ملاقاتش خواهم رفت!
بزرگ‎ترین اشتباه احمدی‎نژاد؟
همان‎که بعد از آقای حیدر مصلحی که به امر رهبر دوباره وزیر شد، تصمیم به خانه‎نشینی گرفت. مطمئنم این کارش یک عمل رفلکسی بود و برای آن نه فکر کرد و نه با کسی مشورت.
حسین الله‎کرم؟
الله‎کرم برای من هنوز الله‎کرمِ بازی‎دراز است، نه الله‎کرمِ انصار حزب‎الله.
مصطفی چمران؟
کاش برادری مثل او داشتم. به این سادگی‎‎ها ولش نمی‎کردم و آن‎قدر به‎ش می‎چسبیدم که کلافه‎اش می‎کردم!
حسین شریعتمداری؟
آمیزه‎ای از عشق و نفرت! بعضی وقت‎‎ها از حرف‎هایش متنفر می‎شوم، بهخصوص وقتی به کسانی که برایم قابل‎احترامند توهین می‎کند. اما دوستش دارم وقتی می‎بینم این‎همه به افکار و عقایدش متعصب است. بعضی وقت‎‎ها هم البته شک می‎کنم که آیا واقعا فکر می‎کند این چیز‎هایی که می‎گوید درست است؟!
سید محمد خاتمی؟
در حد این‎که یک چای با هم بخوریم، نه بیشتر.
ابراهیم حاتمی‎کیا؟
کاش باز هم آژانس شیشه‎ای می‎ساخت.
شما اگر جای حاج‎کاظمِ آژانس شیشه‎ای بودید چه‎کار می‎کردید؟
قطعا همان‎کار که حاج‎کاظم کرد. به‎خاطر عباس، دنیا را کن فیکون می‎کردم.
مسعود ده‎نمکی؟
به مسعود ده‎نمکیِ تریلیاردر علاقه‎ای ندارم. مسعود ده‎نمکی‎ای که موتورش سر جردن بنزین تمام کرده بود و من با اصرار به او بنزین دادم و او با اکراه پذیرفت، برایم بیشتر قابل‎احترام بود.
اکبر هاشمی رفسنجانی؟
بازرگان و چمران را با عشق دوست دارم و هاشمی رفسنجانی را با احترام.
برای تغییر در جامعه، رفتار مردم آن جامعه باید تغییر کند یا رفتار حاکمان‎شان؟
حاکمان از کجا می‎آیند؟ مردم انتخاب‎شان کرده‎اند. روحانی و احمدی‎نژاد را کی انتخاب کرد غیر از مردم؟ در تجزیه و تحلیل نهایی تغییر رفتار مردم کلیدی‎تر از تغییر رفتار حاکمان است.
یک نابغه در عالم سیاست؟
احمد قوام‎السلطنه. سمبل عقل و کیاست در سیاست. مردی که آذربایجان را با تعقل و بدون شلیک حتی یک گلوله نجات داد و متأسفانه هم در دوران پهلوی خوار شمرده شد و هم بعد از انقلاب.
یک حسرت دردل‎‎مانده؟
این‎که وقتی پدرم از دنیا رفت پیشش نبودم. می‎دانستم پدرم بیمار است، اما تصور نمی‎کردم بیماری‎اش جدی باشد. پنجاه سالش هم نبود و فکر نمی‎کردم از دست‎مان برود. سالی بود که داشتم فوق‎لیسانس می‎گرفتم. گفتم امتحاناتم را بدهم و بعد بیایم ایران ببینم چی شده و بیماری‎اش چیست. وقتی آمدم درست برای چهلم رسیدم. درس که سهل است، اگه پای همه دنیا هم وسط بود باید ول می‎کردم و می‎آمدم بر بالین پدرم. به‎ این خاطر هیچ‎وقت خودم را نمی‎بخشم. و البته این‎که بعضی وقت‎‎ها به برادرم آقاسعید خشم گرفتم.
یک خاطره فراموش‎نشدنی؟
دیدن شهید چمران، بعد از آن‎که از پاسگاه پاوه جان به سلامت برد. من از مهاباد حرکت کرده بودم که دیدمش. جوری بوسیدمش و در آغوشش گرفتم که هنوز خاطره‎اش برایم زنده است. نمی‎توانستم هیچ حرفی بزنم. حتی سلام و علیک هم نتوانستم بکنم. فقط در آغوشش گرفتم و با همه وجود گریستم.
داستان‎نویس مورد علاقه‎تان؟
بزرگ علوی در «چشمهایش»، احمد محمود در «همسایه‎ها»، خالد حسینی در «بادبادک‎باز» و...
بارزترین صفت فرهنگ ایرانی؟
ادب ظاهری؛ که بیشتر وقت‎‎ها هم قلابی است!
اگر مجبور باشید در کشوری غیر از ایران زندگی کنید، کجا را انتخاب می‎کنید؟
مکه و مدینه. تا قبل از این‎که بروم مکه و مدینه، قطعا انگلستان را انتخاب می‎کردم. اما در سفر حج حس عجیبی پیش آمد. حس می‎کردم برای اولین‎بار نیست که آن‎جا را می‎بینم و انگار پیش از این هم آن‎جا بوده‎ا‎م.
زیباترین نقطه ایران؟
گردنه اسدآباد. گردنه را که از سمت همدان رد می‎کنی به‎سمت کرمانشاه، به دشت وسیعی می‎رسی که انگار تا آخر دنیا را می‎توانی ببینی.
بهترین خیابان تهران؟
خیابان امیریه.
دوست دارید چند سال عمر کنید؟
زیاد!
راست است که عاشق دویدنید؟
بله. رکورد دو ساعت دویدن را هم دارم.
کجا‎ها می‎دوید؟
روز‎های زوج در شانزه‎لیزه، روز‎های فرد در هایدپارک یا کنار رود تایمز! کجا می‎دوم؟ در خیابان‎‎های پر از دود گازوئیل و آلوده تهران!
ده سال قبل در همین لحظه چه‎کار می‎کردید؟
احتمالا منتظر لحظه افطار بوده‎ام. آن‎قدر تشنه و گرسنه که حال و حوصله حرف زدن نداشتم!
فکر می‎کنید ده سال بعد در همین لحظه مشغول چه‎کاری باشید؟
احتمالا به این فکر می‎کنم که باز به نیمه تابستان رسیده‎ام و کار به‎درد‎بخوری نکرده‎ام.
یک پرسش بی‎جواب؟
بالأخره جبر است یا اختیار؟
صادق زیباکلام در یک عبارت؟
خیلی هم بد آدمی نیست!
حرف آخر؟
این روز‎ها که ماه رمضان به تابستان افتاده، وقتی تشنه می‎شوید یاد عباس (علیه‎السلام) بیفتید. این جمله را پارسال ناشناسی برایم اس‎ام‎اس کرده بود. آتشم زد و اشکم را درآورد. شاید شما هم با خواندنش بغض کنید...

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار