گوناگون

خاطرات یک لباس شخصی از خرداد ۱۳۸۸

خاطرات یک لباس شخصی از خرداد 1388

پارسینه: حوصله ی چرخ الکی زدن ندارم . هر وقت شروع شد و حضور لازم بود من رو صدا بزنید. » رفتم بالا و الکی سر خودم رو بند کردم ، طبقه ی چهارم جلسه ی اتاق فکر بود

به گزارش پارسینه، یک لباس شخصی دست به قلم برده و یکی از مقاطع زمانی حساس و مهم فعالیت این گروه ، یعنی انتخابات ریاست جمهوری سال 88 و ناآرامی های بعد از آن، را روایت کرده است ؛ روایتی ناب که خیلی هامان نشنیده ایم ، روایتی از آن سوی ماجرا . نکته ی قابل توجه این است که کتاب با نام مستعار «ص.خ.» منتشر شده و حجم زیادی از آن در ممیزی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ، حذف شده است؛ نکته ای که ص.خ جایی از کتاب به آن اشاره می کند؛ وقتی می خواهد انگیزه ی خود از نگارش کتاب را بیان کند:

«من با صدای بلند و به تنهایی فریاد می زنم که لباس شخصی مظلوم است. مظلوم است چون میکروفن و جایگاه ندارد. مظلوم است چون فیس بوک و وبلاگ ندارد. مظلوم است چون نویسنده و خواننده ندارد . مظلوم است چون مصلحت سنجی بلد نیست.»(ص 62)

به عبارت دیگر ، کسانی که از سوی دیگران همیشه متهم به ظلم کردن اند، خود را مظلوم می دانند . این نکته ی مهمی است که در سراسر روایت کتاب دیده می شود . علاوه بر این ، یک دوگانگی دیگر هم در سراسر کتاب برجسته است که واجد دلالت سیاسی مهمی است. تقابل میان لباس شخصی ها با یقه سفیدان و مسئولان جلسه ای؛ نیز تقابل لباس شخصی ها با نیروی انتظامی . و به دیگر سخن تفاوت لباس شخصی ها با مردان قانون ؛ تقابل آرمان گرایی و مصلحت سنجی ؛ «این جماعت {لباس شخصی ها} عقب ماندن را نمی پسندند. آهسته حرکت کردن را دوست ندارند . از مصلحت اندیشی بیزارند .

مثل کف دست می مانند ، صاف صاف . همین صاف بودنشان است که همیشه کار دستشان می دهد . چون دورنگی بلد نیستند. . . هرچه که بوی مصلحت و مصلحت اندیشی بدهد. جماعت لباس شخصی را می رنجاند . ولی چه کنیم که فقط یک روی سکه ی ما پرده برداری شده. خلاصه اینکه هرکس می خواند، بداند که ما لباس شخصی ها مردمی ترین مردم هستیم . »(ص 62-63)


مهم نیست که با این روایت موافق باشیم یا مخالف . مهم نیست که آن را بپذیریم یا نه . مهم آن است که این روایت را هم بشنویم و حواسمان باشد که همیشه به جز روایت های ما ، روایت های دیگری هم هستند که شاید تا آخر عمر هم به گوش مان نخورند.روایت های مطرود.



شنبه 30 خرداد]1388[

حدود ساعت 12 رفتم شرکت. اوضاع خیلی ملتهب بود ، تا اون موقع خبر خاصی هم نبود ولی انگار هوا سنگین شده بود. کوهی از اخبار و اطلاعات سرازیر بود و یکی می گفت بعدازظهر کار تمومه ، اون یکی هم می گفت بعدازظهر کار تمومه . اولی کار نظام رو می گفت و دومی کار سبز به دست ها رو. ]....[ علی رغم اینکه خیلی جوگیر نمی شم و معمولا سعی می کنم اول فکر کنم بعد اقدام کنم ولی اون قدرفشار زیاد بود که گوشی رو برداشتم زنگ زدم به بچه ها گفتم همه ساعت 4:30 دفتر حاج ولی باشند .

اون شبی که جلوی مسجد ماشینم رو داده بودم به یکی از بچه ها و موتورش رو گرفته بودم ، دیگه فرصت نشده بود موتور رو برگردونم و ماشین خودم رو بگیرم . البته موتورش تریل(پرشی) بود و آدم خیلی حال می کرد ، خلاصه با این موتور رفت و آمد می کردم و خیلی هم کیف می کردم . غافل از اینکه همین چه جوری بلای جونم میشه !!!!!

حدود ساعت 4 بود که با حاج امیر رفتیم یک دوری بزنیم، تا چهارراه ولیعصر رفتیم و از اونجا به سمت انقلاب و آزادی جمعیت خیلی غیرعادی و زیادتر از حد معمول بود. قیافه ها هم مشخص بود که اومدن برای چه کاری ، ولی همه منتظر یک جرقه بودن که می دونستم بالاخره یکی از ما این جرقه رو براشون می زنیم .

رفتیم تا سرجمالزاده ، جمعیت 300-400 نفری جمع شده بود، نیروی انتظامی هم یک اشک آور انداخته بود بینشون و بعد هم همه رو متفرق کرده بود.

فردین بازیمون گل کرد و با اون موتور تابلو رفتیم وسط جمعیت کتک خورده که کم کم داشتن به تحریک 2-3 نفر شروع به شعار دادن می کردن، حاج امیر با چندتا خانم شروع به صحبت کرد . یکی دوتاشون کتک خورده بودن، وقتی هم ازشون می پرسید چرا امروز با اینکه می دونستید شلوغ پلوغه ، اومدید بیرون . یکی گفت: «فردا عروسی خواهرمه.» اون یکی گفت :«اومدم سیسمونی بچه بخرم .» سومی هم می گفت:«اومدم به مادرم سربزنم.» معلوم بود که حداقل اگر برای شلوغ کاری نیومدن برای سیاهی لشکر اومدن.

خلاصه داشتم با 7-8 نفرشون حرف میزدم یکدفعه متوجه شدم دارن دورمون می کنن. به حاج امیر گفت سوار شو بریم ، تا حاجی سخنرانیش تموم بشه و بیاد ، 3-4 تا لگد حسابی خوردم ، اومدم برگردم برای دعوا دیدم اگر سر برگردونم لت و پارم می کنن. سوار موتور که شدم یک لگد به موتور زدن که شاخک پلاک عقب موتورسوار{به نظر می رسد جمله ای جاافتاده} ناجا اونجا ایستادن ولی توهمون کوچه ای که ما ازش در اومده بودیم نمی رفتن، گفتم :«چرا نمیرین؟» گفت : «یا ما دیوونه و خل و چل هستیم یا اینها .»

ساعت حدود 5 بود از قرارمون گذشته بود ، رفتیم دفتر حاج ولی . تو مسیر اتفاق خاصی نیفتاده بود. فقط همون جمعیت غیرعادی و زیاد و از اون طرف هم جمعیت فراوان بچه حزب الهی و بسیجی های سازمان یافته و نیروی انتظامی که همه در حال شکل گیری بودند.
رسیدیم دفتر حاج ولی ، همه آمده بودند و آماده بودند . انگار فقط ما کم بودیم .

من گفتم :«حوصله ی چرخ الکی زدن ندارم . هر وقت شروع شد و حضور لازم بود من رو صدا بزنید. » رفتم بالا و الکی سر خودم رو بند کردم ، طبقه ی چهارم جلسه ی اتاق فکر بود . از اون جلسه هایی که همیشه توش آبمیوه و بیسکویت هست و آدم هاش همیشه لباس تمیز و کت وشلوار می پوشن و ریش هاشون هم از چند خط گرفته شده .

سرم رو مثل ... کردم تو اتاق سلام علیکم غلیظی گفتم به نیت به هم زدن جلسه که تا حدودی هم موفق بودم ، بچه ها گفتن :«بیا تو.» گفتم : «جای بزرگان مال خودشون ماهم روزین موتورمون راحتیم .» تا اومدم بر دیدم حاج امیر و حاج ولی پشت سرم ایستادن. حاج امیر گفت : «تو این وضعیت هم دست از مسخره بازی برنمی داری؟» خودشون رفتن تو و دست من رو هم گرفتن بردن تو. نشستیم مثلا به بررسی موضوع خلاصه یک نیم ساعت سه ربعی عذاب کشیدیم تا اومدیم بیرون به پیشنهاد حاج ولی برای نمایش قدرت و این جور حرف ها (خدا وکیلی قبول نداشته و ندارم که قدرت نمایی برای مردم کار درستیه ولی بالاخره هر شرایطی تصمیمات خاص خودش رو طلب می کنه. شاید اون روز این کار لازم بود.)

قرار شد همراه بچه هایی که برای کمک اومده بودیم بزنیم بیرون . یک موتور سوزوکی 250 رو من برداشتم و جلوایستادم ، حدود 140-130 تا موتور هم دنبال سرم انداختم از داخل خط ویژه بدون اینکه هیچ اقدامی بکنیم تا سریادگار رفتیم و برگشتیم سمت ویلا.


بطور پراکنده درگیری و شعار شروع شده بود . سبز به دست ها تو خیابون انقلاب به سمت شرق و غرب رفت و آمد می کردن. هر جا جمعیتشون از 150-100 بیشتر می شد شروع می کردن به شعار دادن تا وقتی که نیروی انتظامی یا بسیج یا هر کس دیگه ای بیاد و متفرقشون کنه. جرقه زده شده بود و داشت میفتاد اون اتفاقی که نباید می افتاد.
سر خیابون ویلا به حاج امیر گفتم : «من خوشم نمیاد از این رفت و آمدهای بیخود؛ دیگه دفتر حاج ولی نمیام ، اگر با ما میایی که بریم و گرنه خداحافظ.»

اون بنده خدا هم بدون هیچ حرفی باهام اومد(البته الان که دقت می کنم کاملا درک می کنم که بیشتر از علاقه ی شخصی دلیل همراهیش تمایل به کنترل من و بچه های دور وبرم بوده، کاری که نه اون موقع و نه تو 7-8 ماه شلوغی بعدش هیچ وقت نتونست انجام بده.) خلاصه هفت موتور سه ترک شدیم و حرکت کردیم . دوباره برگشتیم سمت جمالزاده ، از انقلاب پیچیدیم تو جمالزاده به سمت بالا نرسیده به فرصت دیدم 12-10 تا موتور ناجا ایستادن فرماندشون هی داد و بیداد می کرد که برید ، حرکت کنید ، اینها که چیزی نیستن ، این بندگان خدا هم نمی رفتن خلاصه فحش و دعوا مقابلشون هم 400-300 تا آدم بودن ، همه روهاشون رو بسته بودن، 7-8 سطل هم آتیش زده بودن و در حد تیم ملی سنگ و آجر پرتاب می کردن. ما که رسیدیم انگار هووی مادرشون رو دیده باشن ، شروع کردن به آجر پرت کردن و جلو اومدن .

افسر نیرو انتظامی با همون حالتی که از دست نیروهاش عصبانی بود اومد دستم و گفت :«هو مرتیکه خر نمی بینی من نیرو ندارم اینها هم وحشی هستن چرا سیخشون می کنی گوساله»

گفتم :«اولا سلام، دوما که به کسی کار نداریم ، سوما شماها عرضه ندارین دلیل نمیشه ما عقب وایستیم »بنده خدا انگار که ازش نیشگون گرفته باشن گفت : «خواهشا برای من ادای جبهه و شهدا رو در نیار ، سلام علیکم و این حرف ها دورانش گذشته ، الان هم یا بیا برو اینا رو جمع کن یا دهنت رو ببند برو عفب.»

بهش گفتم :«ما اگه بریم جلو پشت سرمون میایین که محل ها رو نگه دارین؟» گفت : «ما تقسیم وظایف کردیم تا سر میرخانی به شرطی که شماها برید جلو ما پشت سرتون می آییم.»

به بچه ها گفتم موتورها رو آوردن جلو گفتم هر موتور دونفر بنشینن . بقیه هم از پیاده رو با فاصله 4-3 متر عقب تر از موتورها بیان. مثل همیشه به همه هم گفتم : «اگر ببینم کسی زن و بچه رو زده یا هول داده یا به هر نحوی آسیب رسونده پوست از سرش می کنم.»
خیلی سنگ می زدن ، رفتم جلوی موتورها و شروع به دویدن کردم . بارون سنگ و آجر شروع شد. می دونستم بچه ها کم نمیارن و پشت سرم میان.

بالاتر از خیابون فرصت دست سپاه و بسیج بود که خیلی سخت گرفته بودنش ، از پایین هم که ما داشتیم می رفتیم بالا. این جمعیت هیچ راهی نداشت جز اینکه بره تو خیابون فرصت به سمت غرب که همین جوری هم شد.

سر فرصت که رسیدیم به بچه ها گفتم: «صبر کنید تا ناجا هم بیاد.»بندگان خدا وقتی دیدند ما به 2 شماره 300-200 متر رفتیم جلو همه رو جمع کردیم پشت سرمون اومدن.
به رئیس شون گفتم :«خب این یک تیکه اولش ، اینجا رو می تونی نگه داری تا من بقیه اش رو انجام بدم؟ » گفت: «چی کار می خوای بکنی؟» گفتم :«میخوام برم دنبالشون.» گفت : «باشه ، همین چهارراه رو من نگه می دارم.»

ته خیابون دوباره داشتن جمع می شدن ، تا ما به خودمون بجنبیم ، دیدیم باز دوباره آخر فرصت به سمت غرب ، نرسیده به دکتر قریب 600-500 نفر جمع شدن و 5-4 تا سطل آشغال آوردن وسط خیابون و شروع کردن به سنگ زدن .بچه ها گفتن : «بریم تموم کنیم کارو ؟» گفتم : «نه، هم تعدادمون کمه ، هم فاصله زیاده. اگه بریم وسطشون پخش و پلا می شیم . صبر می کنیم تا خودشون بیان جلو.» تو همین حین یک دفعه یک نفر که صورتش رو بالنگ بسته بود ، اومد گفت :«آقا صادق؟»

گفتم :«بله .شما؟» گفت: «من مسعودم.» گفتم : «کدوم مسعود؟» و خلاصه صورتش رو باز کرد دیدم یکی از رفقای قدیمیه که از سال 82 ندیده بودمش . احوال پرسی کردیم و بهش گفتم :«تو کجا اینجا کجا؟! چرا با این وضعیت؟!»

گفت :«حالا اینا مهم نیست ، بعدا صحبت می کنیم .» یک خونه رو بهم نشون داد و گفت :«شماها از پائین اومدین 60-50 نفر ازاین جمعیتی که از اینجا سنگ می زدن به هوای اینکه شما از اینجا رد می شید و مهریه رفتن تو این خونه تا از پشت سرتون در بیان ، الان که شما اینجا وایستادین انی توگیر کردن ، بهش گفتم : «خب چکار کنم؟ تو خونه رفتن ما که خیلی جالب نیست ، » گفت :«نمی تونم خیلی بمونم .» این رو گفت و رفت و غیب شد، کمال روصدا زدم و موضوع رو بهش گفتم ، گفتم :«با سه چهار نفر از بچه ها برو؛ اول برید بالای در ببین موضوع درسته یا نه؟ بعد یه کم سروصدا بکن ببینم خدا چی میخواد.»رفت نگاه کرد و آمد ، گفت :«اصل لانه زنبوره، 50- 35 نفر دختر و پسر که همشون روهاشون رو بستن ، 3-2 نفرشون هم تو تکیه پشت در کوکتول مولوتوف درست کردن و آماده نشستن حالا چکار کنیم آقای رئیس ؟»

گفتم:«صبر کن تا بهت خبر بدم.» رفتم سراغ بچه های نیروی انتظامی ، صحبت کردم یارو قبول نکرد که کاری بکنه . به بچه های بسیج و سپاه هم گفتم جلوی خونه دیدم نیروی انتظامی تند تند داره به سمت جمعیت آخر خیابون اشک آور و دودزا می زنه . رفتم به بنده خدا گفتم :«یک اشک آور بزن تو این خونه ، باز هم قبول نکرد.»

خلاصه آخر با کلی اصرار قبول کرد که یک اشک آور به در خونه بزنه . اصلا به مغزش خطور نمی کرد که من می خوام چی کار بکنم ! به بچه ها گفتم :«همه صورت هاتون رو ببندید و اطراف خونه وایستین .» خودم هم یک چفیه ی بزرگ داشتم بستم روی صورتم و توی جوی آب جلوی خونه نشستم . به محض اینکه بنده خدا اشک آور زد ، خورد توی در و عمل کرد و شروع به دود کردن دور دستم بستم ، رفتم با دست برداشتمش و از بالای در انداختمش داخل حیاط خونه . به بچه ها هم گفتم :«الان همشون می ریزن بیرون فقط 3-4 نفری که کوکتل درست کرده بودن رو بگیرین ، به بقیه کار نداشته باشین ، یک طوری هم وایستین که همه سمت جمعیت آخر کوچه فرار کنن، آخر سرپشت سر همین ها با سروصدای زیاد پرید دنبالشون تا یکسره اون جمعیت آخر خیابون رو هم متفرق کنیم.»

دلیل این کار هم این بود که ما وقتی با فاصله کم از خودشون دنبالشون می کردیم دیگه اونا سنگ نمی زدن یا لااقل کمتر می زدن.

اوضاع دقیقا همون طوری که فکر میکردم پیش رفت . جمعیت توی خونه زیر قسمت مسقف پارکینگ جمع شده بودن اشک آور هم دقیقا افتاد وسطشون ، هول می شن و همه سمت در هجوم میارن . اول همون 4نفری که ما می خواستیم بگیریمشون دویدن بیرون که بچه ها پشت در گرفتنشون . بعد هم بقیه جمعیت اومدن بیرون و دویدن سمت چپ به سمت تقاطع فرصت و چمران . پشت سرشون هم بچه ها با سروصدا و شلوغی زیاد شروع کردن به دویدن که این کار باعث ترس جمعیتی که داشتن فرار می کردن و جمعیتی که آخر خیابون منتظر بودند شد . یک اتفاق خیلی عجیب دیگه هم این بود که نیروی انتظامی هم در کمال تعجب نیروهاش رو دو قسمت کرد و پشت سر ما آمد.

خلاصه شیرازه ی کار سبز به دست ها از هم پاشیده شد و اون جمعیت آخر خیابون که دیدن این 60- 50 نفر دارن به سمت اون ها فرا ر می کنن و اونا هم نه می تونن سنگ بزنن نه کار دیگه ای از دستشون بر میاد فرار کردن به سمت تقاطع فرصت و قریب و اونجا پراکنده شدن تا جای قبلی که خودشون ایستاده بودند دنبالشون رفتیم ، سطل آشغال های شعله ور رو گذاشتیم کنار ولی ماشینی تردد نمی کرد که راه باز یا بسته بشه ، کار این خیابون هم تموم شده بود و دیگه دلیلی برای موندن نداشتیم . موقع برگشتن دیدم بچه ها یک پسر رو که یک کوله پشتی به پشتش بود با خودشون دارن میارن . گفتم :«این چیه؟» گفتن :«بیمارستان صحرایی شونه .» کوله اش رو نگاه کردم ، به اندازه یک درمانگاه لوازم پزشکی بود. توش کارت شناسایی اش هم دانشجوی پزشکی بود، یک حرف هایی می زد (که اصلا راست و دروغش رو نمی دونم) چون حال و حوصله و وقت نداشتیم علی رغم اینکه حرف هاش به درد من بخور بود تحویل نیروی انتظامی دادمش .

از بچه ها آمار گرفتم ، غیر از سید علی که انگشتش لای در همون خونه گیر کرده بود و شکسته بود بقیه همه سالم بودن . جمال زاده رو اومدیم بالا تا رسیدیم به تقاطع میرخانی . قیامتی بود آن جا . سمت راست خیابون یعنی میرخانی به سمت شرق 500-400 نفر ایستاده بودن و شعار می دادن در حد تیم ملی . میرخانی به سمت غرب هم نزدیک به 1000 نفر بودن که شعار می دادن و آتیش زده بودن و خلاصه زمین و زمان رو به هم دوخته بودن .

وسط این ها هم حدود 80-70 نفر بسیجی با 4-3 تا تویوتا ایستاده بودن و هیچ کاری نمی کردن . فرمانده گروهاشون رو پیدا کردم و گفتم :«ما 14-13 نفری کاری ازمون برمیاد بمونیم پبشت؟» گفت: «اگر بمونین بد نیست. این سمت چپ و راست ما اگر به هم برسن نصف شهر رو به آتیش می کشن . » گفتم :«باشه». و اونجا موندیم رفتم از تو سوپر سر تقاطع زنگ زدم به دفتر حاج ولی ، پرسیدم :«چه خبر؟» گفت :«ستارخان ، توحید ، جمالزاده و چهارراه ولیعصر و اول امیرآباد اوضاع خیلی خرابه» گفتم :«ما فعلا همین جا می مونیم ، اگر کسی کار داشت با ما بگو تقاطع میرخانی و جمال زاده هستیم.» اومدم به حاج امیر گفتم :«اوضاع از چه قراره ؟» گفت :«فعلا همین جا باشیم تا ببینیم اوضاع چه جوری پیش میره.»
رفتم سمت شرق خیابون یک سرو گوشی آب بدم ، دیدم خیلی خبری نیست، فقط جمعیت ایستادن و شعار میدن ولی کار خاصی نمی کنن. برگشتم سر چهارراه رفتم سمت غرب ، قیامت بود. 30-20 تا دختر و پسر که هیچکدوم از دخترها روسری نداشتن و صورت ها هم همه بسته بود جلوی جمعیت بودن آتیش می زدن ، شعار می دادن ، سنگ می زدن ، فحش می دادن ، شیشه ماشین می شکستن ، جمعیت رو تحریک می کردن اگر همین 30-20 تا رو به هر قیمت آروم می کردیم کلا جمعیت سمت غرب ساکت می شد یا حداقل غیرفعال می شد، بچه ها رو جمع کردم ، موتورها رو گذاشتیم کنار ، روبروشون به صف شدیم . سرجمع 20 نفر می شدیم . یکی شاخه ی درخت داشت، یکی قفل موتور و الی آخر.

خیلی شیر تو شیر بود . یکی دوتا دختر بودن و 5-6 تا پسر که خیلی نترس و با دل و جگر بودن ، سروکله رو بسته بودن ، تا 40 متری ما میومدن جلو آنچنان سنگ و آجر پرت می کردن که آدم حیرون می موند که این ضرب دست رو از کجا آوردن !

خلاصه به بچه ها گفتم :«خودم جلو میرم ، بقیه هم به یک صف پشت سرم ، هر کی هم برگرده پوست کله اش رو می کنم .» منتظر شدیم تا اون ها خوب بیان جلو ، یک یا علی گفتم و شروع کردم به دویدن به سمتشون بر خلاف انتظار و رویه معمول که اون روز در چنین شرایطی معمولا سبز به دست ها فرار می کردن ، دخترها و پسرها نه تنها فرار نکردن که با شدت خیلی زیادی شروع کردن به آجر پرت کردن ، سطل های آشغال رو آتیش می زدن و هول می دادن سمت ما ، می خورد به بچه ها.

من جلوتر از همه بودم ، یکی از همون دخترها که دختر بودنش (مثل بقیه دخترهای حاضر) فقط از مانتوی بلندش معلوم بود، از فاصله 15-10 متری من یک بلوک سیمانی پرت کرد به سمتم ، اگر سرم رو ندزدیده بودم قطعا مثل اعلانیه پخش زمین می شدم، خورد تو آرنج دستم ، درد وحشتناکی گرفت که توان حرکت رو ازم گرفت . سرجام ایستادم ، برگشتم پشت سرم رو دیدم از بین 20 نفری که با هم شروع کرده بودیم به دویدن 4 نفر روی زمین افتاده بودند ، 2 تا سرشکسته بود، دست من و کتف یکی از بچه ها هم شکسته بود ، هیچ کاری هم نتونستیم بکنیم . یعنی نه تنها نتونستیم جمعیت اونا رو عقب بزنیم خودمون هم مجبور شدیم فرار کنیم سرچهارراه یعنی جایی که قبلا ایستاده بودیم .

اونجا که رسیدیم اون بندگان خدا ، (بچه های بسیج و سپاه که اونجا مستقر بودن ) شروع کردن به غرغر کردن که ما که گفتیم نرید ، شماها نمی تونید و حالا اینا 100 متر هم اومدن جلوتر ، اگه یک زور دیگه بزنن میرسن به این طرفی ها و ... غرغر حسابی.
یک چهارراه بالاتر پست سیار هلال احمر بود. 4 نفری رفتیم اونجا . سراون دو تا رو پانسمان کرد و گفت :«باید برید یک جایی بخیه بزنید ...» دست من رو هم آتل بست و کتف اون یکی رو هم پماد مالید . کارد می زدی خونم در نمیومد. تا حالا نشده بود این جوری لت و پار بشیم و هیچ کاری هم نتونیم انجام بدیم. زنگ زدن و درخواست کمک کردن هم کسر شأن داشت .

نیم ساعت ، 45 دقیقه طول کشید تا برگشتم سرجای قبلی ، خیلی درد داشتم . سبز به دست های سمت میدون توحید هم 500 متر دیگه اومده بودند جلو. خون خونم رو می خورد.

بچه ها رو جمع کردم گفتم :«دوباره میریم برگشتی هم توکار نیست ، یا متفرق شان می کنیم یا میریم تو شکمشون .» دوباره همون مدل قبلی ایستادیم . این بنده خدا فرمانده گردانی که از سپاه مسئول اون قسمت بود ، اومد شروع کرد به نصیحت کردن که به شماها چه ، ما باید اینجا رو حفظ کنیم که داریم می کنیم ، دیگه این کارها برای چیه ؟! خیلی درد داشتم و حوصله دهن به دهن کردن هم نداشتم . گفتم :«برو آقاجون ، توبه کار خودت برس ماهم به کار خودمون.»

رفتم جلوی بچه ها ایستادم ، دختر و پسرهای روبه رومون آتیشم می زدن ، همشون با هم فحش می دادن و تحریکمون می کردن.

یک کارگر شهرداری تو اون وضعیت وحشتناک داشت با بیل سنگ ها رو جمع می کرد . یک بیل دسته کوتاه داشت. رفتم بیلش رو ازش گرفتم و گذاشتم رو دوشم . به خاطر پرتاب اشک آور در حجم خیلی زیاد نفس کشیدن سخت شده بود. دستم هم درد می کرد. خیلی اوضاعم به هم ریخته بود. بقیه بچه ها هم مثل من بودن . با شمارش من بچه ها حمله ور شدن . اون قدر سرعت دویدن من و بچه ها زیاد بود که اون ها فقط تونستن سنگ هایی که توی دست داشتن رو به سمت ما پرتاب کنند و دفعه بعد قبل از اینکه خم بشن و از زمین سنگ بردارن رسیدیم بهشون .

به غیر از 8-7 نفرشون که ایستادن و درگیر شدن مابقی فرار کردن ، اون 8-7 نفر هم در کمتر از 20-10 ثانیه متفرق شدن . من و سجاد صبر نکردیم ، رفتیم جلوتر از بقیه بچه ها . بیشتر دنبال اون دختره که غیبش زد ، یعنی از اول دنبال همون بنده خدا بودم . تا زمانی که ملت فرار نکرده بودن ایستاده بود و سنگ می زد و فحش می داد ولی تا شروع کردن به فرار ، انگار دود شد و رفت به آسمون . سجاد هم از تقاطع میرخانی با دکتر قریب دیگه جلوتر نمیومد . ولی من رفتم ، رفتم وسط جمعیتشون ، می خواستم به هر قیمتی شده دختره رو پیدا کنم . وقتی به خودم اومدم که دیدم وسط جمعیت اون ها هستم و دورم کردن ، یکی دو نفر رو با بیلی که داشتم زدم ، کم کم داشت اوضاع بی ریخت می شد که دیدم 30-20 تا موتور ناجا از بالا اومدن پایین . جمعیتی که من رو دوره کرده بودن تا این موتورها رو دیدن شروع کردن به فرار سمت پایین و بعضی هاشون هم از نرده های بیمارستان بالا رفتن .

از اون طرف هم سجاد که دیده بود من وسط جمعیت گیر کردم رفته بود و بچه ها رو جمع کرده بود و گفته بود بیایین که صادق رو کشتن .

از پایین هم این بچه ها شروع کردن به اومدن. دیگه تقریبا کل این جمعیت سمت غرب خیابون میرخانی تا بیمارستان پراکنده شد. در هیبت آدم های فاتح در حالی که بیل روی دوشم بود، داشتم برمی گشتم ، دیدم جمعیتمون کم شده . از سجاد پرسیدم :«بقیه کجان؟» گفت :«نمیدونم .» اومدیم رسیدیم به تقاطع کوچه ای به نام ایزدی مقدم و میرخانی ، بچه ها اونجا جلوی در یک خونه ایستاده بودن و داشتن داد و بیداد می کردن . به سید علی گفتم :«چه خبره؟» گفت : «شماها که از اون طرف رفتین دنبالشون ما اومدیم این طرفی، 50-40 نفرشون رفتن تو این خونه و در رو بستن ، ما هم دیدیم جمعیتشون کمه ترفتیم تو. »

چون احتمال می دادم دوباره سرتقاطع میرخانی و دکتر قریب جمعیت سبز به دست شکل بگیره 4-3 نفر رو گذاشتم اونجا که همراه با ماموران نیروی انتظامی مردم رو متفرق کنن. یک نفر رو هم فرستادم عقب تر تا بگه من سالمم و بچه ها الکی نگران نشن. اومدم پشت در خونه ای که می گفتن داخلش لانه زنبور شده بود. با بیل محکم کوبیدم به در و داد زدم . «باز کنین این درو تا به زور باز نکردمش .» یک دفعه
یک خانم 45-40 ساله در رو باز کرد و پرید بیرون و قبل از اینکه بچه ها به خودشون بجنبن در و بست پشت سرش قیافه دودزده و داغون من رو از بالا تا پایین ورانداز کرد و گفت :«چه خبره ؟چیه ؟ اینجا خونه منه و اینهایی هم که تو هستن همه برادر و خواهرای من هستن ، شماها هم هیچ حقی ندارید که به اونا کاری داشته باشید. » بهش گفتم :«ببین خانم من با هیچ کس کار ندارم ، 8-7 نفری که اصل کاری بودن و این بساط رو اینجا راه انداختن رو می خوام ، به بقیه حتی نگاه هم نمی کنم ، ضمنا خیلی حال و حوصله صغری کبری کردن هم ندارم یا بذار برم داخل یا خودم به زور می رم .» با اینکه اصلا به قیافش نمیومد شروع کرد به سروصدا و آپاچی بازی در آوردن به نظر میومد میخواد به هر قیمتی که شده یک کاری بکنه که بین ما و خودش درگیری ایجاد بشه . به بچه ها گفتم :«همه عقب وایستین ولی از در خونه دور نشید، جوری که کسی نتونه بره بیرون .»

تو همین فاصله پریدم تو مغازه بغل خونه زنگ دفتر حاج ولی ، پسره گفت :«حاجی گفته جواد و علی با موتور تو ستارخان بودن که سبز به دست ها گرفتن بردنشون ، همه بیان اونجا. » (دنیا مثل آوار خراب شد روی سرم . یک لحظه از خود بیخود شدم ، می خواستم هر کسی دم دستم می بینم رو خرد و خمیر کنم ) اومدم بیرون رفتم دم خونه ، دیدم خانمه چون دیده سروصداش فایده نداره در رو باز کرده و پرید توی خونه . یکی از بچه ها هم که پاش رو گذاشته بود لای در با کلنگ زده بودن رو پاش که خودش لنگ لنگ رفته بود بیمارستان امام. خون خونم رو می خورد و به شدت عصبی شده بودم . اومدم جلوی در آهنی که پشت میله هاش تمام شیشه بود.

با بیل زدم تمام شیشه ها رو شکستم ، دست انداختم پشت در بازش کردم و رفتم تو . همون اول 12-10 نفر از در و دیوار رفتن تو خونه همسایه ها. 3تا پسر و یک دختر رو شناختم، همون هایی بودن که دنبالشون بودم . دویدم سمت دیوار و پریدم که آویزون بشم و برم ، بین زمین و هوا فهمیدم که دستم یک ساعت پیش شکسته . یک لحظه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. خوردم زمین و بی حال افتادم کنار دیوار . به بچه ها هم گفتم چون تعدادمون کمه دنبال کسی نرید.

یک حیاط بود که تقریبا 40-35 نفر با روبند و کلی سنگ داخلش بودن ، کار خاصی نمی تونستم بکنم . الکی یک چرخی زدم بینشون . 3 نفر از اون اصل کاری ها که میومدن جلو و سنگ می زدن رو پیدا کردم ، البته از رو لباس می شناختمشون چون صورت هاشون بسته بود.
به بچه ها گفتم اون سه نفر رو ببرن تحویل نیروی انتظامی یا بسیج بدن ، سجاد رفت تو زیرزمین، یکی دو نفر هم اونجا قایم شده بودن ، یکی شون کلی تیغ و چاقو و قمه همراش بود. خلاصه دیدم کار خاصی نمی تونیم بکنیم . اصل کاری ها هم که فرار کرده بودند.
داشتم میومدم بیرون که دیدم یک دسته نیروی انتظامی از پایین کوچه داشت به سمت بالا میومد ، به فرماندشون گفتم :«بیا اینجا 50-40 تا زنبور کارگر هست اگر می تونی بیا ببینشون .» بنده خدا معلوم بود دل خونی داره، گفت : «من تو خونه نمی تونم بیام، تعدادشون هم خیلی زیاده . اصل کاری هاشون رو بفرست بیرون من با خودم می برمشون. » رفتم تو خونه 11-10 دختر بودن که جداشون کردم . هرچند که می دونستم کمتر از پسرها مقصر نیستند ولی چون افت لاتی (همون کسر شأن ) داشت بی خیالشون شدم . بقیه رو هم به هر ضرب و زوری که بود تحویل نیروی انتظامی دادم.

اوضاع اون 3-2 تا چهارراه و خیابون تا حدودی آروم شد، اومدیم سرجایی که اول اونجا بودیم . یعنی تقاطع جمالزاده و میرخانی، به اون پاسداره که هی به سرمون غر می زد گفتم :«دیدی گفتم جمعش می کنم.حال کردی؟»
گفت : «خداییش خیلی خری، فکر نمیکردم زنده برگردی.»

رو زمین نشسته بودم و آتل دستم رو درست می کردم . یکی از بچه ها رو گفتم که بقیه رو جمع کنه تا راه بیفتیم . تا خواستم برم زنگ بزنم دفتر ، قصه ی جواد آقا یادم اومد ، به بچه قضیه رو گفتم . گفتم : «زود جمع بشید تا بریم میدون توحید و ستارخان شاید پیداش کنیم .» رفتیم سراغ موتورها و حرکت کردیم ، با احتساب زخمی ها و فراری ها شده بودیم 5تا موتور 3 ترکیعنی 15 نفر.

خون جلوی چشام رو گرفته بود .جواد رو گرفته بودن که خیلی آدم متین و موقری بود . یعنی معلوم فقط بخاطر ریشش گرفتنش و بردنش و گرنه ، نه آدم بزن بهادری بود و نه آدم شری ...
اون قدر ناراحت بودم که نمی فهمیدم چه کار می کنم. با همه داد وبیداد می کردم و خیلی به اعصابم مسلط نبودم .

رفتیم توی ستارخان، اوضاع خیلی خراب بود. کف خیابون تمام سنگ و آجر بود. بطوری که فقط موتور می تونست تردد کنه . از اول ستارخان راه افتادیم به سمت اداره گذرنامه . هر جا جمعیتی سبز به دست می دیدیم بدون توجه به تعداد و وضعیتشون مستقیم می رفتم تو شکمشون . بقیه سردسته و رئیسشون رو می گرفتم می گفتم : «نه با خودت کار دارم نه با دور بری هات . فقط بگو دو تا بسیجی با این مشخصات رو تو گرفتی؟ناکار کردی یا نه؟ » اکثرا یا از ترس یا از صداقت می گفتن : «نه ندیدیم.»

تقاطع باقرخان 300-200 نفر ایستاده بودن شعار می دادن و نمی ذاشتن کسی از این لاین (سمت راست ستارخان) عبور کند.


پی نوشت :
منظور معترضان هوادار جنبش سبز است . کنایه از دستبندهای پارچه ای سبزی که معترضان به دستشان می بستند.
منبع :
«خاطرات یک لباس شخصی، ص. خ .ضمیمه ی ماهنامه ی فرهنگی سیاسی حیات» (بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع))
اسفند 1391.

ماهنامه روایت شماره ی دوم

ارسال نظر

  • ناشناس

    وای وای چه قدر مظلوم بوده این لباس شخصی

  • یک ایرانی

    من خودم تو شلوغی ها بودم بدون تعصب و غرض میگم ماها سعی میکردیم بی دلیل به کسی زور نگیم و کسی رو نزنیم اما منافقین و کسانی که نظم کشور و تهران را به هم زده بودند همه چی رو آتش می زدند وکاری نداشتند کی باشه و هرکی جلوشون سبز میشد بامشت و لگد تا حد مرگ کتک می زدند و همه جا رو آتش می زدند

  • ناشناس

    ارزش خوندن نداره

  • hadi

    الان ما ادمهای عادی جزئ چه جور لباسی هستیم.
    یعنی با لباسمون چه کارهایی میتونیم بکنیم و کیارو بزنیم؟لطفا مشخص کنید حد و مزرهارو بر اساس لباسمون

  • ناشناس

    حمید دولت آبادی!!

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار