دلنوشته مینو بدیعی برای مرگ حسین قندی، استاد روزنامه نگاری
پارسینه: نه باورم نمیشد که اینجا قطعه نامآوران بهشتزهرا (س) باشد و در این قطعه بسیار شلوغ ودرهم فشرده، استاد دکتر کاظم معتمدنژاد کمی دورتر از بهمن فرزانه مترجم نامآور خفته باشد.
و تو در فشردگی اینهمه مزار و آرامگاه ندانی چه کنی و به قول احمد شاملو، باد دیوانه باسرعتی بسیار وحشتناک بوزد و این شعر شاملو پیوسته بر ذهنت تکرار شود:
باد دیوانه یال بلند اسب تمنا را آشفته کرد خواهد...
و باد دیوانه در بهشت زهرا(س) در قطعه نام آوران میوزید و دختران حسین قندی و به همراه مادرشان و خواهران او ضجه میزدند و خاک بر سر میپاشیدند.
راستی اینجا کجا بود و نوحه خوان میخواند پیوسته و مکرر: عفوک عفوک، غفوک....
مجید رضاییان با موهای ژولیده و آشفته ایستاده بود و باد دیوانه شلاقش را به روی همه آنانی که به بدرقه پیکر حسین قندی آمده بودند و با چشمانی بسیار گریان میکشید. مهری رفعتی مهربان چه مهربانانه به سراغت آمد و گفت: شماره ات را گم کرده ام و همراه او از محل تطهیر عروجیان (غسالخانه سابق) گذشتیم و در شلوغی و ازدحام بهشتزهرا(س) به سمت جایگاه برگزاری نماز و مهری رفعتی گفت: میخواهم برای استاد قندی نماز بخوانم و تو حس میکردی که اشکهایت دیگر جاریهای بیپایاناند اما چرا نتوانستی مانند لیلی فرهادپور گریه کنی که انگار همه تنهاییهای بیکران مارا میگریست.
مهری گفت: گم نشوید خیلی شلوغ است میخواستم بگویم: من سالهاست که گمشده ام دربیکرانه تاریخ...
و لحظاتی بعد زهرا امرایی آن دختر پرشر و شور گزارشگر که شاگرد قندی بود و برایش گزارش مینوشت دیوانهوار به سراغت آمد و ترا در آغوش کشید و پیوسته میگفت: کجایی تو کجایی؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم جایی در ناکجاآباد:
ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستادهام؟
فریدون صدیقی با همه وجود میگریست و فریادش در گوشهایم بود: حالم بد است حالم بد است...
عذرا فراهانی را دیدم که با همان آرامش و صبر همیشگی از روزهای خاموش انجمن صنفی روزنامهنگاران میگفت واز مادر بسیار بیمار بدرالسادات مفیدی که یکروز درهفته نوبت اوست که نگهداریش کند.
راستی، ما کجا بودیم و کجا هستیم و کجای جهان ایستادهایم.
باور نمیکردی که حسین قندی اینک در خاک خفته باشد و چشمهایش، قرنیه چشمهایش را به دیگری ببخشند. آیا او میتواند مثل قندی ببیند و مثل قندی بنویسد و بنویسد و بنویسد...
در اتوبوس، رضا قویفکر از خاطرههای بسیار میگفت:
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود...
صمت
ارسال نظر