دلواپس چین هم باید باشیم
پارسینه: داشتیم با اسحاق قدم میزدیم. درد دل میکرد و مدام غر میزد. میگفت: «دکتر همهاش تقصیر شما بود. از روز اول به من نامه زدین گفتین برو با این دانه درشتها برخورد کن، از همون موقع شروع شد.
داشتیم با اسحاق قدم میزدیم. درد دل میکرد و مدام غر میزد. میگفت: «دکتر همهاش تقصیر شما بود. از روز اول به من نامه زدین گفتین برو با این دانه درشتها برخورد کن، از همون موقع شروع شد. من اون زمان به شما گفتم دکتر من رو با اینها در نندازید. خطرناکه. من حوصله دردسر ندارم. گفتید دردسر کدومه، من هواتو دارم. گفتید برو بابک زنجانی رو دستگیر کن، گفتم آقا از این کارا نکنیم. این بنده خدا سرش بابک زنجانیه تهش معلوم نیست چی میشه، خطرناکه! گوش نکردید. گوش نکردید و کار خودتون رو کردید. الان وضع من اینه. هر روز دادگاهم، هر روز یکی ازم شکایت میکنه، علیهام کمپین راه انداختن که باید عزل شم... تازه شانس آوردم هنوز ماجرا اینقدر بحرانی نشده که تهدیدهای تلفنی و اساماسی شروع بشه.» گفتم: «خب
بابا توام! یه جوری صحبت میکنی انگار وضع ماها بهتره. مثلا وضع من و جواد و زنگنه و علی جنتی و ابتکار و مولاوردی و طیبنیا بهتر از توئه؟ خب همه تحت فشاریم. فکر کنم تنها وزیری که چند وقته کسی کاری به کارش نداره گودرزیه! خب همینه دیگه!» داشت کماکان غر میزد که چهره آشنایی را در خیابان دیدیم. با اخم به سمت ما میآمد. گفتم: «ئه! آقای بادامچیان!» اسحاق با تعجب نگاهم کرد و گفت: «وا! بادامچیان نیست که.» گفتم: «آها ببخشید نبی حبیبی.» گفت: «دکتر؟! خوبید؟ نبی حبیبی هم نیست! ایشون آقای اسدا... عسگر اولادیه.» گفتم: «من همیشه این دو سه نفر رو با هم قاطی میکنم.» آقای عسگراولادی جلو آمد. خوش و بشی کردیم. خیلی پریشان و به هم ریخته بود. پرسیدم: «خیر باشه قربان، چی شده؟ چرا اینقدر پریشونید؟» گفت: «نگرانم دکتر نگران!» گفتم: «عجب... پس شما هم نگران شدید؟ فکر میکردم شما دیگه با توافق موافق
باشید.» گفت: «من با توافق مشکلی ندارم، با این یورش مشکوک و هولناک اروپاییها به ایران مشکل دارم.» گفتم: «چطور؟ مگه چی کار کردن؟ خب خوبه که، سرمایهگذاری میکنن دیگه. مگه بده؟» گفت: «د نه دیگه! این اروپاییها برای سرمایهگذاری نمیان. دارن میان ما رو گول بزنن سرمایه ما رو ببرن اون ور آب!» گفتم: «از کجا این حرف رو میزنید آخه؟» گفت: «از اینجا که هر کی میاد میگه تا برداشته شدن تحریمها نمیتونیم همکاری کنیم.» گفتم: «خب طبیعیه دیگه. مگه کشورهای دیگه اینطوری نیستن؟ فقط مشکل الان اروپاییهان؟! تازه چطوری میخوان پول ما رو ببرن؟ در دوره تحریم که نمیشه.» گفت: «چرا، توی فرانسه و آلمان و دوبی میشه. اینها دارن پولهای ما رو از کشور میبرن توی بانکهای خودشون.» گفتم: «خب موقع تحریمها هم همه پولهاشون رو میبردن توی بانکهای چین. اونم همینه دیگه. تازه این همه مدت جنس بنجل چینی میاومد ایران، به اقتصاد ما ضربه نزد، حالا اروپاییها ضربه
میزنن؟» عصبانی شد و گفت: «دنیا، دنیای اقتصاد آزاده. وقتی کالایی رو که یک ایرانی با هزار تومان تولید میکنه، یک چینی با پانصد تومان تولید میکنه خب انسان عاقل کدوم کالا رو میخره؟» گفتم: «خب من از شما میپرسم: کالاهای اروپایی که قیمتش به مراتب از ایرانیهای مشابه بیشتره، ضربه به تولید داخلی میزنه، یا جنس چینی که ارزونتر از ایرانیه؟!» گفت: «هان؟ چیز کن... همین که گفتم! اروپاییها به ما ضربه میزنن. فقط چین خوبه! من نگرانم! این روند ورود اروپاییها رو متوقف کنید!» و بعد رفت... از اسحاق پرسیدم: «وا! ایشون چرا اینطوری کرد پس؟» اسحاق لبخندی زد و گفت: «طبیعیه خب با اروپاییها مشکل داشته باشن. ایشون رئیس اتاق بازرگانی ایران و چینه!»
وقایعنگار 31 شهریور 94:
1. هجمه تخریبی به اسحاق جهانگیری، مرد شماره یک دولت در مبارزه با فساد، روز به روز افزایش مییابد.
2. عسگراولادی: «میترسم که نکند اروپاییها دارند ما را گول میزنند و سرمایهگذاران ما را تشویق میکنند که سرمایههای خود را به آن ور آب منتقل کنند.»
3. عسگراولادی: «دنیا، دنیای اقتصاد آزاد است. وقتی کالایی را که یک ایرانی با هزار تومان تولید میکند، یک چینی با پانصد تومان تولید میکند خب انسان عاقل کدام کالا را میخرد؟»
ارسال نظر