من خودم را نمیشناسم ولی تو مرا میشناسی!
پارسینه: پژوهشها نشان میدهند اولین برخوردها، نافذترین شناخت را از ما در ذهن دیگران رقم میزند. درواقع، ما یک عمر دستوپا میزنیم تا خودمان را بشناسیم، اما گویا هویتمان در یک چشم بر هم زدن به نحوی برقآسا برای دیگران برملا میشود. آیینه، عکس، فیلم و صداهای ضبطشده، همگی فناوریهایی هستند که خویشتن ما را افشا میکنند و آن خودی را نشانمان میدهند که دیگران میبینند و ما نمیبینیم، اما چند نفر از ما تاب چنین مواجههای را داریم و چرا غالباً از روبهروشدن با خودمان فرار میکنیم؟
اوایل تدریسم در دانشکده تحصیلات تکمیلی، یکی از دوستانم که بیشتر از من تجربه تدریس داشت برایم از پژوهشی صحبت کرد که با آن مواجه شده بود. نمیدانم چنین پژوهشی اصلاً وجود خارجی دارد یا نه. هیچوقت پیاش را نگرفتهام، ولی حالا به نظرم یکی از آن حکایتهایی است که دست به دست زیاد چرخیده و مانند بلاکچین، در طول راه توشه بیشتر و بیشتری اندوخته است. دوستم میگفت این پژوهش نشان میدهد که دانشجویان، پنج ثانیه بعد از شروع اولین کلاس نیمسال تحصیلی، استاد خود را ارزیابی میکنند و کمابیش همان نمرهای را به استاد میدهند که در پایان نیمسال نیز میدهند. این یعنی استادی که در بدو ورود به کلاس به دل دانشجویان بنشیند سه ماه بعد نیز همانقدر محبوب است. برعکس، استادی که همان اول سختگیر و خشن جلوه کند تا آخر نیمسال نمیتواند نظر کسی را نسبت به خودش عوض کند. به رغم تقدیرگرایی مستتر در این یافته، دوستم ادعا میکرد که نتیجه پژوهش از نظرش مایه تسلیخاطر است؛ چراکه وقتی بپذیری شخصیتت فوراً بر همه آشکار میشود و دیگر مجبور نیستی ظاهرسازی کنی. او سفارش کرد هروقت دلشوره داشتم که قرار است چه وجههای از خودم در طول ترم به جا بگذارم، یادم باشد که دانشجویان از قبل تکلیفشان را با من روشن کردهاند. از همان روز اول، قبل از اینکه وسایلم را روی میز بگذارم، من را شناختهاند و برای تغییردادنش هم کاری از دستم برنمیآید. این یکی از عجیب و غریبترین نصیحتهایی است که در زندگیام شنیدهام. بارها پیش آمده همین که پشت تریبون رفتهام یا برای اولین بار با کسی دست دادهام، حرفهای دوستم فوراً از ذهنم گذشته است. آن چیزی که دیگران در همان پنج ثانیه اول اینقدر قاطعانه تشخیصش میدهند، چیست؟ به نظرم، آنچه دوستم گفت حکایتی درباره حدود و ثغور خودشناسی بود. ما همه عمرمان سعی میکنیم بفهمیم چطور آدمی هستیم، اما دیگران میتوانند کشفمان کنند، بهتمامی و در یک نگاه.
وقتی کیستیمان را دیگران بهتر از ما میبینند
هانا آرنت در کتاب وضع بشر مینویسد: هویت ما در تمام کردار و گفتار ما نهفته است، اما خودمان قادر به دیدنش نیستیم. برعکس، احتمالش بسیار است که آن «کیستی» که چنان واضح و تردیدناپذیر بر دیگران پدیدار میشود، از دید خود شخص پنهان بماند، درست مثل دایمون در مذهب یونانی که در سراسر زندگی همراه آدمی است، ولی همواره در قفای اوست و ازاینرو فقط بر کسانی عیان میشود که شخص با آنها روبهرو میشود. ما نمیتوانیم همیشه دایمون خودمان را ببینیم، اما گاهی چشممان به آن میافتد. اکثر ما از زبان دیگران عباراتی را در توصیف خودمان شنیدهایم که از اساس با تصویری که از خود داریم، بیگانهاند. (مثل وقتی که دوستی با صداقت میگوید «تو همیشه خیلی جدی هستی.») کامو چنین لحظاتی را مواجهه با پوچی توصیف کرده بود: «غریبهای که در لحظاتی خاص به دیدن ما در آیینه میآید، همتایی آشنا، اما هراسانگیز که در عکسهای خودمان با او مواجه میشویم.» آیینه، عکس، فیلم و صداهای ضبط شده، همگی فناوریهایی هستند که دایمون را افشا میکنند و آن خودی را نشانمان میدهند که دیگران میبینند و ما نمیبینیم، اما چند نفر از ما تاب چنین مواجههای را داریم؟ حدود یک سال پیش، یکی از هنرپیشههای مشهور مَرد، به خاطر اینکه یک برنامه رادیویی حین مصاحبه برشی از یکی از فیلمهای او را پخش کرده بود، با قهر و عصبانیت شدید استودیو را ترک کرده بود، چون از شنیدن صدای ضبط شده خودش به شدت بیزار بود. این ماجرا را که یکی دو روزی هم سر زبانها بود، میشد به راحتی نمونه دیگری از خودستایی مردانه دانست و از کنار آن گذشت. اما این بار همه با همان شیوه غیبیای که آدمها در فضای مجازی با هم همنظر میشوند، تصمیم گرفتند او را ببخشند. سلامت روان مسئله مشترکی بود که به خاطرش از او دفاع میکردند. گمانم همه ما خیلی خوب با حس بیزاری او آشنا بودیم.
آیا به صدایتان دقت کردهاید؟
بیگانگی آدمی با هیچچیز ژرفتر از بیگانگی با صدایش معلوم نمیشود؛ صدایی که دیری است آن را مَجاز جزء به کل از روح آدمی میدانند. بارها پیش آمده که پس از سخنرانی عمومی از اطرافیان شنیدهام که صدایم «آرامشبخش» یا یک چنین چیزهایی است. به نظرم، کسانی که این حرف را میزنند گمان میکنند دارند از من تعریف میکنند، در حالی که دیگر همه میدانند که سخنور خوب، پیش و بیش از هر چیز، باید پرشور و سرزنده صحبت کند. خویشتنی که من میشناختم از آنچه میگفت اطمینان داشت و در بیان نظراتش بسیار پرشور بود، پس چطور ممکن بود صدای من چیزی غیر از این را منعکس کند؟ ولی هر بار که به صدای ضبط شدهام گوش میکردم، این حالت را درمییافتم: صدایی یکنواخت و بیافتوخیز و به رغم همه تلاشهایم برای سرزندهتر صحبتکردن، به نظر میرسد نمیتوانم تغییرش دهم.
آیا واقعاً خودتان را میشناسید؟
همه آدمها فکر میکنند که به بهترین شکل روح خود را میشناسند، اما هزاران سال است که فیلسوفان نظری خلاف این دارند. فلوطین اولین کسی بود که نشان داد خودشناسی مستلزم نوعی دوتکهشدن عجیب خود است. اگر ما قادر باشیم خودمان را بشناسیم، آن کسی که عمل شناختن را انجام میدهد، کیست؟ و آن چیزی که شناخته میشود، دقیقاً چیست؟ چنین عقیدهای هر کسی را نگران میکند، اما به طور خاص گروهی از ما را که احساس میکنیم در تنهایی به خود واقعیمان نزدیکتریم بیشتر مضطرب میکند. وقتی جوانتر بودم، احساسم از خود وقتی از دنیا کناره میگرفتم، به شفافترین حالت پدیدار میشد و درست لحظهای که وادار میشدم با دیگران تعامل کنم ناپدید میشد. همه مجالسی را که دایمونم در آنها ظاهر میشد، ترک میکردم؛ دایمونی که همواره چیزهایی میگفت که مقصود من نبودند. به لطیفههایی میخندید که از نظر من بامزه نبودند و پشت سر کسانی حرف میزد که هیچ از آنها بدم نمیآمد. همیشه عزمم را جزم میکردم که دیگر این کارها را نکنم که بهتر باشم، اما انگار اعمالم واقعاً در تصرف چیز دیگری بود. گویی هدایتگر زیستی خودکاری بر آنها حاکم بود که از غلبه بر آن عاجز بودم. من هم مثل خیلیهای دیگر که نویسنده میشوند فکر میکردم نوشتن راه یا روزنهای برای فرار از این گره جهانی نشانم میدهد. فکر میکردم فقط با کار و تأمل است که روح جسمیت مییابد و من میتوانم با همان صدایی که از خودم میشناسم حرف بزنم. یعنی خویشتن آدمی میتوانست هم شیء مورد مشاهده باشد و هم مشاهدهگر، هم شخصیت داستان و هم نویسنده. آیا این تصور به لحاظ فلسفی عمیق نبود؟ گمان میکردم تفکراتم، چون وهم و خیال هستند اهمیتی ندارند، اما کلماتی را که روی کاغذ آمدهاند، نمیشود انکار کرد و اگر این کلمات از خودی که فقط من بهتر از همه میشناسمش نشئت نگرفتهاند، پس از کجا آمدهاند؟ اما حالا دیگر آنقدرها زودباور نیستم. زبان، وقتی آن را به کار میگیرید، سیال و منعطف است و شما را وسوسه میکند که باور کنید قادر است روح زنده و جاندار شما را در خود حفظ کند. اما اگر سالها بعد به نوشتههای امروزتان رجوع کنید، بهجای آنکه انعکاس خودتان را در آنها ببینید، با چهره زشت و سنگی ناودان کلهاژدری مواجه میشوید. همه خودبینیها، همه چیزهایی که خودتان را دربارهشان فریب دادهاید و تمام چیزهایی که تا پیش از این از آنها غافل بودید، همهشان حیوحاضر جلوی چشم مردم قرار گرفتهاند. به قول یکی از دوستان نویسندهام، «مسلماً، میفهمم کسی که آن را نوشته است من بودهام. همانطور که میتوانم صدای ضبطشدهام را تشخیص دهم، اما آن خود من نیست.»
به خود عینیتیافتهتان خیره شوید
مارشال مکلوهان زمانی گفته بود که ما غالباً درباره اسطوره نارسیس دچار بدفهمی میشویم. چیزی که باعث میشود جوان به تصویر خود چشم بدوزد شیفتگی نیست، ازخودبیگانگی عمیق است. این افسانه میگوید که «آدمی بیدرنگ شیفته هر امتدادی از خودش -در هر قالبی که باشد- میشود، جز خودش.» کافی است زمانی طولانی به خود عینیتیافتهتان خیره شوید تا بدل شوید به همان ماده بیجانی که به آن مینگرید. ازخودبیگانگی بالاخره فرو مینشیند و آنوقت کمکم با دایمونی که خود درونیتان از نظر دور نگهش میدارد، احساس نزدیکی میکنید. سالها پیش در دورهای که در تعدادی پادکست و برنامه رادیویی شرکت میکردم، بهتدریج صدای حقیقیام را شنیدم؛ صدایی که از دستگاههای پخش میشد، نه در سرم. این تحول پابرجا ماند و هرگز به حالت قبل برنگشت. دیگر نمیتوانم صدای در سرم را به یاد بیاورم یا دستکم خیلی گنگ و مبهم در خاطرم مانده است. آن هنرپیشه که با غضب از استودیو بیرون رفته بود نیز سعی داشت، با چنگزدن به تصویر در ذهنش و گوشنسپردن به تصاویر خلاف آن، از همین تقدیر فرار کند. چند سلبریتی دیگر چنین عزمی دارند؟ شما فقط تا مدتی میتوانید کنار خود علنیتان بایستید، مانند نگهبان یک مجسمه، اما بعد که بیگانگی تحملناپذیر میشود، تصمیم میگیرید درون این مجسمه ساکن شوید. گی دو موپاسان (نویسنده) ناهارش را هر روز در رستورانی داخل برج ایفل میخورد، علیرغم اینکه غذای آنجا را دوست نداشت. او میگفت آن رستوران تنها جایی در پاریس است که در آن چشمش به ایفل نمیافتد.
با شناخت دیگری خودتان را بشناسید!
ارسطو به ما آموخت که میتوان از طریق شناخت دیگری به شناخت خود دست یافت. ما معنای شرافت و صداقت را به این دلیل میفهمیم که آنها را قبلاً در دوستانمان دیده و تحسین کردهایم. ما فقط زمانی متوجه زشتبودن اعمال خود میشویم که کس دیگری را در حال ارتکاب آن ببینیم. یکی از پیروان ارسطو نظر او را اینگونه بیان میکند: «همانطور که وقتی میخواهیم صورتمان را ببینیم در آیینه نگاه میکنیم، وقتی هم میخواهیم خودمان را بشناسیم میتوانیم به دوستمان نگاه کنیم؛ چراکه دوست، بهقولی، یک خود دیگر است.» ماجرای خودشناسی غالباً در قالب جدالی بین خود حقیقی و خود علنی ارائه میشود؛ تنشی ازلی و ابدی بین اولشخص و سومشخص دانای کل. ما به دنبال پژواکی از خود حقیقیمان هستیم و در جستوجوی روحمان به پژواکی گوش میسپاریم که در مجاری ارتباطیمان سیر میکند. ما معایبی را در دیگران میبینیم که چشممان را بر وجودشان در خودمان بستهایم: پرِ کاهی را در چشم برادرت میبینی و از او عیبجویی میکنی، درحالیکه تکه چوبی در چشم خود را نادیده میگیری. اما آیا اینطور نیست که ما برای بخشیدن عیب دیگران هم بیشتر آمادگی داریم تا برای بخشیدن عیوب خودمان؟ ربکا گلدِستِین، فیلسوف و رماننویس، معتقد است که نوشتن عمل بازشناسی خود است، اما این بازشناسی مستلزم حضور دو طرف است. «این تکه بسیار خصوصی، شخصی و خاص حیات درونی هر شخص باید در فرایند عینیتبخشیاش، به چیزی بدل شود که پذیرای جریانهای متقابل از سوی حیات درونی خوانندگان باشد.» به گمانم، این همان کاری است که الان دارم انجامش میدهم، همان کاری که بیشتر زندگیام مشغولش بودهام: فرستادن دایمون درونم به جهان بیرون تا هم شما بتوانید ببینیدش، هم خودم.
ارسال نظر