«کلاس هنرپیشگی»، آخرین ساخته علیرضا داوودنژاد یکی دو هفته بعد از اکران، برخلاف گفتههای آقای کارگردان و بازیگران و البته نابازیگران بسیارش که در جشنوارهي فجر گذشته اعتقاد داشتند اثر خانوادگيشان توانسته مخاطبان بسیاری را جذب کند، با استقبال روبرو نشد . یادم هست در اکران جشنوارهای آن در سینما شکوفه بیش از نیمی از تماشاگران در نیم ساعت اول فیلم با خشم سالن را ترک کردند و البته این اتفاق در سالنهای دیگری هم رخ داده بود. اما آقای کارگردان باز هم به همراه خانواده پر و پیمانش در جلسات مختلف اشاره ميکرد که در تمام سالنهایی که ایشان در آنجا حضور داشته، مخاطبان تا انتها ایشان را در تماشای فیلم همراهی کردهاند! اما با اينهمه این روزها فیلم از فیلتر بیرحم مخاطب عبور کرده است و در دو هفته تنها حدود 30 میلیون فروش داشته، که با قیمت بالاي بلیط در اين روزها یک فاجعه در جذب مخاطب محسوب میشود. چيزي كه البته از همان روزهاي جشنواره هم پيشبيني ميشد.
مشكل آخرين اثر عليرضا داودنژاد از همان تيتراژ آغازين شروع ميشود. فیلم در واقع از دقیقه پانزدهم و با وارد شدن شوک به مامان اتی کلید میخورد و تیتراژ طولانی فیلم که میخواهد سبک روایت متفاوتش را به بیننده معرفی کند، ملالآور و خستهکننده است. طوری که به راحتی میتواند تماشاگران را برای ترک کردن سالن قانع کند. در نتیجه متاسفانه تیتراژی که میتوانست کارکردهای متفاوتی داشته باشد و حداقل معرفی درست کاراکترهای فیلم را بر عهده بگیرد، به ضدخود تبديل شده است و از همان ابتدا مخاطب فيلم را پس ميزند. معرفیای که مشخصاً در مورد عباس به درستی رخ میدهد. طوری که در همان ابتدا متوجه میشویم او تمایل زیادی به ورود به بازار ارز و سکه دارد و دلال است. اما در مورد دیگران این اتفاق تنها به زل زدن به دوربین و گفتن نامشان به همان صورتی که معلم کلاس از آنها خواسته میانجامد و با چند جمله نمایشی و تقدیر از مامان اتی هنرمند که بدون غلط جمله معرفیاش را میگوید، خاتمه مییابد. حتی صحنه خواب دیدن مامان اتی که پدر آهنگسازی را نشان میدهد که
حالا در شرایط بد اقتصادی و کاری قرار گرفته و مشکلاتی در مناسبات و روابط خانوادهاش ایجاد شده، کارکردی جز بیانیه صادر کردن در همان ابتدای فیلم برای مسئولان و مخاطبان ندارد!
داوودنژاد با اینکه به گفته خودش فیلم را برای پاسخ دادن به سوال قدیمی «سینما چیست؟» ساخته، اما در واقع از تمام آنچه سینما در اختیار او گذاشته برای پوشاندن ضعفهای روایتی و ساختاری فیلم استفاده کرده است. روایت اصلی فیلم اختلاف فرزندان مامان اتی بر سر ارث پدری و تبدیل آن به سکه است. اختلافی که با جمع شدن آنها به درخواست او در ویلای پدری بالا میگیرد. باید قبول کرد در آشفته بازار سکه و ارز در چند سال اخیر این سوژه میتوانست جایگاه خوبی در میان سوژههای اجتماعی این روزهای سینما پیدا کند. اما چند اشتباه، کاگردان را از ساختن یک فیلم اجتماعی خوب به بیانیه صادر کردنها و شعار دادنهای بیخود و بیجهت کشانده است.
اولين اشتباه سیر تحول بيمنطق شخصیتها در طول روایت فیلم است. مخاطب انتظار دارد شخصيتهاي قصه در مسیر مواجهه با مشکلات و افزایش تنش در روابطشان به نتایجی برسند و عملاً کنشهای آنها ماجرا را به نقطه رهایی برساند و پیامدهای تصمیمهایشان مشخص گردد. مسالهای که در فیلم عقیم مانده است و عملاً شخصیتهایی که به درستی معرفی نمیشوند در ادامه نیز نمیتوانند داستان را جلو ببرند.
اشتباه دوم و اساسيتر هم فرم روایتیست که میخواهد واقعگرا باشد و فاصله مخاطب و دنیای فیلم را از بین ببرد، اما خودش در عمل دست و پاگیر است و ضربآهنگ فیلم را کند میکند. این مستندگونه شدن به عادت اکثر فیلمهای این سالها در تقریبا نیمی از فیلم با درگیری و ایجاد تنش و عصبیتهای بیش از حد و اغراقشده هم همراه است که به جاي تحت تاثير قرار دادن مخاطب، او را خسته میکند و از فيلم پس ميزند. شاید باید یک روز کارگردانها نسخه تکراری اين سالها يعني؛ «هر چه بازیگران عصبیتری داشته باشی، بیشتر به واقعگرایی نزدیک خواهی شد» را کنار بگذارند. چه کسی گفته است چون موضوع فیلم ما اجتماعی است و قرار است واقعگرایانه باشد میتوانیم چهل دقیقه درگیری، تنش و خشم را به صورت مخاطب بکوبیم؟
جز اينها، «كلاس هنرپيشگي» میخواهد ادعای بزرگ «تنها عشق میتواند ما را از این مخمصه نجات دهد» را به عنوان نسخه برای مخاطب بپیچد، اما در عمل تمام روابط انسانی و عاشقانه فیلم را اسیر مناسبات اقتصادی نشان میدهد. کنایههای عباس و محمدرضا به مادرشان و صحبتهایی که آنها در مورد ازدواج مجدد مادر بر زبان میآورند و ناتنی بودن آنها از سمت پدری، حرمتشکنیهای متعدد فرزندان در مقابل پدر و مادرهای فیلم و روابط سرد والدین و بچهها و افرادی که تنها منافع خودشان را میبینند و حاضرند دیگران را قربانی این منافع نمایند، در کجای این روایت عشق قدرت جادویی خود را نشان داده است؟
حتی رابطهی نیکی و علی در فیلم که در اپیزود «عاشقانه» معرفی میشود، خودش در دست این مناسبات اقتصادی و آدمهای منفعتطلب اسیر است. رابطهای که با ورود کوشان به عنوان خواستگار نیکی کاملا تحت الشعاع قرار میگیرد. شخصیتی که میخواهد تاثیر پول و ثروت افراد را در کسب موفقیتهایشان در مناسبات اجتماعی نقد کند، اما باز هم از عهده این کار برنمیآید. کافی است در مورد همین شخصیت به دو مونولوگی که با فاصلهی چند دقیقه رو به مخاطب گفته میشود، توجه کنیم. در نقطه گرهگشایی با مونولوگ نیکی رو به دوربین مواجه میشویم که ما چنین دنیایی را نمیخواهیم و آن را تغییر میدهیم و گویی این التماس که دل کارگردان را به درد آورده، بر روی تخته جادوییاش این گونه نقش میبندد كه«دنیا عوض میشود» و پایان باسمهای فیلم رقم میخورد؛شخصیتهایی که تا لحظهای پیش یقهی یکدیگر را دریده بودند، به یکباره همدیگر را در آغوش میگیرند و رو به دوربین لبخند میزنند. کوشان خودش حلقه نامزدی علی و نیکی را به آنها میدهد و در یک دنیای کاملا فانتزی فیلم از تمام ادعاهای واقعگرایانهی خود پا پس میکشد.
گفتيم كه داوودنژاد به گفته خودش فیلم را برای پاسخ دادن به سوال قدیمی «سینما چیست؟» ساخته اما آیا آقای داوودنژاد در پاسخ به سوال سینما چیست فراموش کردهاند که جذابیت و سرگرمی را در باز تعریفشان بگنجانند؟ مشکل امروز کارگردانهای ما که نمیتوانند قصهای سرراست و ساده را در دل یک فیلم به سرانجام برسانند چیست که آنها را به ورطه بازیهای فرمی و روایی غيرجذاب و بيمخاطب میاندازد؟ آیا نگاه قدیمی هنر برای هنر و سینمای تجربی و افتادن در جریان سوبژکتیویته و مدرنیزم که مخاطب را از دایره اثر هنری کنار میگذارد و هنر را در حد حدیث نفس کارگردان پایین میآورد، همچنان کارگردانان ما را به فرار از گفتن قصههای خوب در سینما وادار خواهد کرد؟ حقیقتا باید به شایعههای فیلم دورهمی، کاهش هزینههای تولید و فرار از مسئولیتپذیری با انتخاب فرمی غیرمعمول اعتنا کرد؟ آیا میتوان واقعگرایی در سینما را با ویران کردن تمام اصول و قواعد سینما به عنوان نهادی اجتماعی با پشتوانهای بیش از یک قرن پذیرفت؟
با اين وجود صحبتها و نوشتههايي هم كه در همین چند روز درمورد «كلاس هنرپيشگي» داودنژاد منتشر شده است، در نوع خود هم جالب است: «کلاس هنرپیشگی فریاد بلندی بود تا همه بشنوند»، «به تلخی و طنازی خود زندگی»، «کلاس هنرپیشگی غیرممکنی بودکه محقق شد»، «واقع گرایی دیوانهوار»، «بعد از مدتها در هنگام تماشا به ساعتم نگاه نکردم»، «یکی از آن فیلمها نیست، خود خودش است»، «در این بازار بزرگ درک نمیشود و نمیفروشد»، «حاصل این سینما در آینده خلق آدمهایی با همین جسارت در خرق عادات»، «فیلمی در مورد ظرفیت بیانی خود سینما»، «نمایش سینما به عنوان یک درمان اجتماعی» و موجی از تیترهایی که تنها این عبارت را در ذهن متبادر میکند که مردم آبادی سینمای ایران ظاهرا همچنان دوست ندارند موجودیت سینما را آنگونه که هست بپذیرند و گویی از ترس عقوبت پادشاه نمیتوانند به برهنه بودن او اعتراف کنند! پادشاهی که در ویرانهآباد سینمای بعد از انقلاب همان جریانی است که جذب مخاطب و احترام به او تنها نقطه فراموش شدهاش است و هر روز تلاش میکند این دوری و دیریاش را نه از پای لنگ خودش در همراهی مخاطب که از هزاران بهانه واهی دیگر بداند.
اکران نامناسب، عدم همراهی مسئولین، تبلیغات محدود و جملات دیگری که کارگردان فیلم این روزها در یادداشتهای شبيه آن اشاره میکند، تنها میتواند بخشی از ناتوانی فیلم در جذب مخاطب را پاسخگو باشد. اما فروش بسیار پایین فیلم آیا تنها به همین دلیل است؟ مسلماً فروش پایین فیلم در دو هفته ابتدایی و در آینده درس تکراریِ دور بودن فضای شبهروشنفکران وطني از مخاطب عام و همینطور زاویه زیاد ایجاد شده بین نگاه منتقدین و سلیقه مخاطبان را به خوبی نشان خواهد داد. شاید که اینبار فیلم زنگ هشدار را برای منتقدان به صدا درآورد.
ارسال نظر