کتابی که رهبر انقلاب برای فرزندانش خرید
پارسینه: او درباره روزگاری که برای نخستینبار به فکر نوشتن کتاب برای بچههای افتاده بود، میگوید: «نخستینبار که به فکر تدارک کتاب برای کودکان افتادم، سال ۱۳۳۵ یعنی در سن ۳۵ سالگیام بود».
نیم، 18 تیرماه سالروز چهارمین سالروز درگذشت مهدی آذریزدی، خالق «قصههای خوب برای بچههای خوب» است. نویسندهای که به قول رضا بردستانی (مسؤول پیشین بنیاد آذر یزدی) نویسندهای بود ساده و صمیمی از نسل حروف سربی. از او کتاب 8 جلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب»، «قصههای تازه از کتابهای کهن»، «گربه ناقلا»، «گربه تنبل»، «مثنوی» (برای بچهها) و «مجموعه قصههای ساده» به یادگار مانده است. مهدی آذریزدی سال 1301 شمسی در خرمشاه از توابع یزد در یک خانواده جدیدالاسلام به دنیا آمد.
خانواده او جزو خانوادههای جدیدالاسلامها بودند، آنها قبلا زرتشتی بودند و 4-3 نسل پیش مسلمان شدند. او مختصر خواندن و نوشتن را در خانه از پدر و قرآن را از مادربزرگ فراگرفت و در 14 سالگی همراه با کار رعیتی یا شاگردبنایی مدت یک سال و نیم صبحهای تاریک به مدرسه خان میرفت. او تا طلوع آفتاب نزد یک «آشیخ» که او هم روزها در گیوهفروشی کار میکرد با 3 شاگرد دیگر یاد گرفتن عربی را با اصرار پدر شروع کرد. آذریزدی سالها پیش در گفتوگو با روزنامه پیمان یزد درباره پدرش گفته بود: او مدرسه دولتی و کار دولتی و لباس کت و شلوار را حرام میدانست و به همین علت او را به مدرسه نگذاشت. به گفته وی، قرآن، مفاتیحالجنان، حلیهالمتقین، عینالحیات، معراجالسعاده، نصابالصبیان و جامعالمقدمات تنها کتابهایی بودند که در خانه آنها دیده میشدند.
**نخستین حسرت زندگی
آذریزدی در همان سن و سال بود که نخستین حسرت زندگی خود را تجربه کرد: «نخستینبار که حسرت را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسرخاله پدرم که روی پشتبام با هم بازی میکردیم و هر دو 8 ساله بودیم، چند تا کتاب دارد که من هم میخواستم و نداشتم. به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمیآمد که آن بچه که سواد نداشت، آن کتابها را داشته باشد و من که سواد داشتم، آنها را نداشته باشم. کتابها، گلستان و بوستان سعدی و تاریخ معجم چاپ بمبئی بود که پدرش از زرتشتیهای مقیم بمبئی هدیه گرفته بود. شب قضیه را به پدرم گفتم. پدرم گفت اینها به درد ما نمیخورد؛ اینها کتابهای دنیاییاند، ما باید به فکر آخرتمان باشیم. شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه کردم و از همان زمان عقده کتاب پیدا کردم که هنوز هم دارم».
آذریزدی درباره نخستین تجربه و برخوردش با کتابفروشی میگوید که این تجربه مربوط به 14 سالگی او است؛ زمانی که در کارگاه جوراببافی کار میکرد. او میگوید: «از کار بنایی به کار در کارگاه جوراببافی کشیده شدم. صاحب کارگاه با «گلباریها»، صاحبان یگانه کتابفروشی شهر، خویشی داشت. صاحب کارگاه هم جداگانه یک کتابفروشی تاسیس کرد و مرا از میان شاگردهای جوراببافی جدا کرد و به کتابفروشی برد. دیگر گمان میکردم به بهشت رسیدهام. تولد دوباره و کتاب خواندن من شروع شد. در این کتابفروشی بود که فهمیدم چقدر بیسوادم و بچههایی که به دبستان و دبیرستان میروند، چقدر چیزها میدانند که من نمیدانم. برای رسیدن به دانایی بیشتر یگانه راهی که جلوی پایم بود خواندن کتاب بود. 4-3 سال کار در این کتابفروشی، هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچههای درسخوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد».
**آمدن به تهران و کار در کتابفروشیها
مهدی آذریزدی 2 سال بعد از رفتن رضاخان و در بحبوحه جنگ جهانی دوم به تهران آمد: «ناگزیر میبایست کاری پیدا میکردم تا بتوانم با آن زندگی کنم و این کار حتما میبایست کاری مطبوعاتی میبود. در تهران با چند کتابفروشی از راه مکاتبه آشنا بودم، ولی نمیخواستم بروم و بگویم کار میخواهم. ناشناسانه تقاضای کار کردن را سهلتر مییافتم. پیشتر با مقالات هاشمیحائری انسی پیدا کرده بودم. با خودم گفتم، یک روزنامهنویس مشهور با همه ارتباط دارد. نامهای به ایشان نوشتم و گفتم که کار مطبوعاتی میخواهم.
آقای هاشمی قدری توپ و تشر زد و ملامت کرد که به تهران میآیید چه کنید؟! ما خودمان از این شهر در عذابیم و از این حرفها. بعد کمکم آرام شد و گفت شما سهشنبه آینده بیا یک فکری برایت میکنم. سهشنبه بعد آقای حسین مکی را در همان اداره صدا کرد و گفت بیا، این همشهریات آمده. با آقای مکی در یزد آشنا شده بودم. آقای مکی گفت در خیابان ناصرخسرو با چاپخانه حاجمحمدعلی علمی صحبت کردهام. برو آنجا و بگو مکی مرا فرستاده. همان روز رفتم و در چاپخانه علمی مشغول به کار شدم». مهدی آذریزدی تا اواخر عمرش همچنان با کتابفروشیها و ناشران کار میکرد. او در کتابفروشیهای خاور، ابنسینا، امیرکبیر، بنگاه ترجمه و نشر کتاب و روزنامههای آشفته و اطلاعات و چاپخانه علمی چندین سال کار کرد.
**نگران بودم کتاب خوبی نشود
مهدی آذریزدی را بیشتر به خاطر کتابهایی میشناسند که برای کودکان نوشته است بویژه «قصههای خوب برای بچههای خوب». او درباره روزگاری که برای نخستینبار به فکر نوشتن کتاب برای بچههای افتاده بود، میگوید: «نخستینبار که به فکر تدارک کتاب برای کودکان افتادم، سال 1335 یعنی در سن 35 سالگیام بود. در این سال در عکاسی یادگار یا بنگاه ترجمه و نشر کتاب کار میکردم و ضمنا کار غلطگیری نمونههای چاپی را هم از انتشارات امیرکبیر گرفته بودم و شبها آن را انجام میدادم. قصهای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه میخواندم که خیلی جالب بود. فکر کردم اگر سادهتر نوشته شود برای بچهها خیلی مناسب است.جلد اول «قصههای خوب برای بچههای خوب» خود به خود از اینجا پیدا شد. آن را شبها در حالی مینوشتم که توی یک اتاق 6 متری زیر شیروانی، با یک لامپ نمره 10 دیوارکوب زندگی میکردم. آن را اول بار به کتابخانه ابنسینا (سر چهارراه مخبرالدوله) دادم. آن را بعد از مدتی پس دادند و رد کردند. گریهکنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ کند».
**دیدار با رهبر انقلاب
در سفری که رهبر معظم انقلاب اسلامی دیماه سال 1386 به یزد داشتند، منتخبان اقشار مختلف مردم یزد با ایشان دیدار کردند که مهدی آذریزدی هم یکی از آنان بود. مقام معظم رهبری درباره آذریزدی فرموده بودند: «...من خودم را از جهت رسیدگی به فرزندانم، بخشی مدیون این مرد و کتاب این مرد میدانم. آن وقتی که کتاب ایشان درآمد- اول هم به نظرم 2 جلد، 3 جلد، تا آن وقتی که من اطلاع پیدا کردم، از این کتاب درآمده بود؛ «قصههای خوب برای بچههای خوب» - من رفتم تورق کردم. بچههای ما داشتند به دوران مراهقی- یعنی نزدیکی به بلوغ- میرسیدند، دوره هم دوره طاغوت بود و هم عوامل در جهت گمراهسازی ذهن و دل جوان حرکت میکرد. من دلم میخواست چیزی باشد که جوانهای ما با او هدایت شوند و جاذبه هم داشته باشد. خب، کتاب خوب که خیلی بود. بنده فهرست پیشنهادی کتاب مینوشتم و بین جوانهای دانشجو و دانشآموزهای سطوح بالای دبیرستانها پخش میشد اما برای بچههای کوچک، دستمان خالی بود، تا اینکه کتاب ایشان را من پیدا کردم. نگاه کردم دیدم این از جهات متعدد، از 3-2 جهت، همان چیزی است که من دنبالش میکردم، به نظرم 2 جلد یا 3 جلد آن وقت چاپ شده بود، خریدم. بعد هم دنبالش گشتم تا اینکه جلد پنجم به نظرم یا ششم- حالا درست نمیدانم، یادم نیست- درآمد؛ به تدریج چاپ شد و من رفتم تهیه کردم و برای فرزندانم خریدم. نه فقط فرزندان، بلکه در سطح شعاع ارتباطات فامیلی و دوستانه، هر جا دستم رسید و فرزندی داشتند که مناسب بود با این قضیه، این کتاب ایشان را معرفی کردم... ایشان- آذریزدی- یک خلائی را در یک برهه از زمان برای زنجیره طولانی فرهنگی این کشور پر کردند. این کار، باارزش است. خداوند از شما- آقای مهدی آذریزدی- این خدمت را قبول کند و مأجور باشید...». در آن هنگام، مهدی آذریزدی، آرام چشمان خیسش را پاک کرد. موقع شام نیز مهدی آذریزدی در کنار رهبر انقلاب نشسته بود.
خانواده او جزو خانوادههای جدیدالاسلامها بودند، آنها قبلا زرتشتی بودند و 4-3 نسل پیش مسلمان شدند. او مختصر خواندن و نوشتن را در خانه از پدر و قرآن را از مادربزرگ فراگرفت و در 14 سالگی همراه با کار رعیتی یا شاگردبنایی مدت یک سال و نیم صبحهای تاریک به مدرسه خان میرفت. او تا طلوع آفتاب نزد یک «آشیخ» که او هم روزها در گیوهفروشی کار میکرد با 3 شاگرد دیگر یاد گرفتن عربی را با اصرار پدر شروع کرد. آذریزدی سالها پیش در گفتوگو با روزنامه پیمان یزد درباره پدرش گفته بود: او مدرسه دولتی و کار دولتی و لباس کت و شلوار را حرام میدانست و به همین علت او را به مدرسه نگذاشت. به گفته وی، قرآن، مفاتیحالجنان، حلیهالمتقین، عینالحیات، معراجالسعاده، نصابالصبیان و جامعالمقدمات تنها کتابهایی بودند که در خانه آنها دیده میشدند.
**نخستین حسرت زندگی
آذریزدی در همان سن و سال بود که نخستین حسرت زندگی خود را تجربه کرد: «نخستینبار که حسرت را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسرخاله پدرم که روی پشتبام با هم بازی میکردیم و هر دو 8 ساله بودیم، چند تا کتاب دارد که من هم میخواستم و نداشتم. به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمیآمد که آن بچه که سواد نداشت، آن کتابها را داشته باشد و من که سواد داشتم، آنها را نداشته باشم. کتابها، گلستان و بوستان سعدی و تاریخ معجم چاپ بمبئی بود که پدرش از زرتشتیهای مقیم بمبئی هدیه گرفته بود. شب قضیه را به پدرم گفتم. پدرم گفت اینها به درد ما نمیخورد؛ اینها کتابهای دنیاییاند، ما باید به فکر آخرتمان باشیم. شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه کردم و از همان زمان عقده کتاب پیدا کردم که هنوز هم دارم».
آذریزدی درباره نخستین تجربه و برخوردش با کتابفروشی میگوید که این تجربه مربوط به 14 سالگی او است؛ زمانی که در کارگاه جوراببافی کار میکرد. او میگوید: «از کار بنایی به کار در کارگاه جوراببافی کشیده شدم. صاحب کارگاه با «گلباریها»، صاحبان یگانه کتابفروشی شهر، خویشی داشت. صاحب کارگاه هم جداگانه یک کتابفروشی تاسیس کرد و مرا از میان شاگردهای جوراببافی جدا کرد و به کتابفروشی برد. دیگر گمان میکردم به بهشت رسیدهام. تولد دوباره و کتاب خواندن من شروع شد. در این کتابفروشی بود که فهمیدم چقدر بیسوادم و بچههایی که به دبستان و دبیرستان میروند، چقدر چیزها میدانند که من نمیدانم. برای رسیدن به دانایی بیشتر یگانه راهی که جلوی پایم بود خواندن کتاب بود. 4-3 سال کار در این کتابفروشی، هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچههای درسخوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد».
**آمدن به تهران و کار در کتابفروشیها
مهدی آذریزدی 2 سال بعد از رفتن رضاخان و در بحبوحه جنگ جهانی دوم به تهران آمد: «ناگزیر میبایست کاری پیدا میکردم تا بتوانم با آن زندگی کنم و این کار حتما میبایست کاری مطبوعاتی میبود. در تهران با چند کتابفروشی از راه مکاتبه آشنا بودم، ولی نمیخواستم بروم و بگویم کار میخواهم. ناشناسانه تقاضای کار کردن را سهلتر مییافتم. پیشتر با مقالات هاشمیحائری انسی پیدا کرده بودم. با خودم گفتم، یک روزنامهنویس مشهور با همه ارتباط دارد. نامهای به ایشان نوشتم و گفتم که کار مطبوعاتی میخواهم.
آقای هاشمی قدری توپ و تشر زد و ملامت کرد که به تهران میآیید چه کنید؟! ما خودمان از این شهر در عذابیم و از این حرفها. بعد کمکم آرام شد و گفت شما سهشنبه آینده بیا یک فکری برایت میکنم. سهشنبه بعد آقای حسین مکی را در همان اداره صدا کرد و گفت بیا، این همشهریات آمده. با آقای مکی در یزد آشنا شده بودم. آقای مکی گفت در خیابان ناصرخسرو با چاپخانه حاجمحمدعلی علمی صحبت کردهام. برو آنجا و بگو مکی مرا فرستاده. همان روز رفتم و در چاپخانه علمی مشغول به کار شدم». مهدی آذریزدی تا اواخر عمرش همچنان با کتابفروشیها و ناشران کار میکرد. او در کتابفروشیهای خاور، ابنسینا، امیرکبیر، بنگاه ترجمه و نشر کتاب و روزنامههای آشفته و اطلاعات و چاپخانه علمی چندین سال کار کرد.
**نگران بودم کتاب خوبی نشود
مهدی آذریزدی را بیشتر به خاطر کتابهایی میشناسند که برای کودکان نوشته است بویژه «قصههای خوب برای بچههای خوب». او درباره روزگاری که برای نخستینبار به فکر نوشتن کتاب برای بچههای افتاده بود، میگوید: «نخستینبار که به فکر تدارک کتاب برای کودکان افتادم، سال 1335 یعنی در سن 35 سالگیام بود. در این سال در عکاسی یادگار یا بنگاه ترجمه و نشر کتاب کار میکردم و ضمنا کار غلطگیری نمونههای چاپی را هم از انتشارات امیرکبیر گرفته بودم و شبها آن را انجام میدادم. قصهای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه میخواندم که خیلی جالب بود. فکر کردم اگر سادهتر نوشته شود برای بچهها خیلی مناسب است.جلد اول «قصههای خوب برای بچههای خوب» خود به خود از اینجا پیدا شد. آن را شبها در حالی مینوشتم که توی یک اتاق 6 متری زیر شیروانی، با یک لامپ نمره 10 دیوارکوب زندگی میکردم. آن را اول بار به کتابخانه ابنسینا (سر چهارراه مخبرالدوله) دادم. آن را بعد از مدتی پس دادند و رد کردند. گریهکنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ کند».
**دیدار با رهبر انقلاب
در سفری که رهبر معظم انقلاب اسلامی دیماه سال 1386 به یزد داشتند، منتخبان اقشار مختلف مردم یزد با ایشان دیدار کردند که مهدی آذریزدی هم یکی از آنان بود. مقام معظم رهبری درباره آذریزدی فرموده بودند: «...من خودم را از جهت رسیدگی به فرزندانم، بخشی مدیون این مرد و کتاب این مرد میدانم. آن وقتی که کتاب ایشان درآمد- اول هم به نظرم 2 جلد، 3 جلد، تا آن وقتی که من اطلاع پیدا کردم، از این کتاب درآمده بود؛ «قصههای خوب برای بچههای خوب» - من رفتم تورق کردم. بچههای ما داشتند به دوران مراهقی- یعنی نزدیکی به بلوغ- میرسیدند، دوره هم دوره طاغوت بود و هم عوامل در جهت گمراهسازی ذهن و دل جوان حرکت میکرد. من دلم میخواست چیزی باشد که جوانهای ما با او هدایت شوند و جاذبه هم داشته باشد. خب، کتاب خوب که خیلی بود. بنده فهرست پیشنهادی کتاب مینوشتم و بین جوانهای دانشجو و دانشآموزهای سطوح بالای دبیرستانها پخش میشد اما برای بچههای کوچک، دستمان خالی بود، تا اینکه کتاب ایشان را من پیدا کردم. نگاه کردم دیدم این از جهات متعدد، از 3-2 جهت، همان چیزی است که من دنبالش میکردم، به نظرم 2 جلد یا 3 جلد آن وقت چاپ شده بود، خریدم. بعد هم دنبالش گشتم تا اینکه جلد پنجم به نظرم یا ششم- حالا درست نمیدانم، یادم نیست- درآمد؛ به تدریج چاپ شد و من رفتم تهیه کردم و برای فرزندانم خریدم. نه فقط فرزندان، بلکه در سطح شعاع ارتباطات فامیلی و دوستانه، هر جا دستم رسید و فرزندی داشتند که مناسب بود با این قضیه، این کتاب ایشان را معرفی کردم... ایشان- آذریزدی- یک خلائی را در یک برهه از زمان برای زنجیره طولانی فرهنگی این کشور پر کردند. این کار، باارزش است. خداوند از شما- آقای مهدی آذریزدی- این خدمت را قبول کند و مأجور باشید...». در آن هنگام، مهدی آذریزدی، آرام چشمان خیسش را پاک کرد. موقع شام نیز مهدی آذریزدی در کنار رهبر انقلاب نشسته بود.
ارسال نظر