اولین راهپیمایی تهران چگونه آغاز شد؟
پارسینه: نماز عید فطر روز 8 شهریور به امامت شهید مفتح و با حضور چند هزار نفری مردم در دشت قیطریه برگزار شد و در پایان این مراسم به مردم گفتیم برنامه تمام شده ولی مردم به خانههایشان نرفتند که نرفتند. بهترین فرصت بود برای پخش اعلامیه و اجرای فاز دیگر برنامه که راهپیمایی بود.
نام: ماشاءالله رحیمی. سن: 32 سال. شغل: نجار. اتهام: همکاری با اخلالگران. سابقه: سه بار دستگیری از سوی سازمان اطلاعات و امنیت ایران (ساواک). سن و سالی از او گذشته. حاج ماشاءالله مانده و خاطراتی که برای خیلیها شنیدنی است. همراه با شخصیتهایی همچون شهید بهشتی، مطهری، مفتح و حاج ترخانی. از زمانی برایمان میگوید که نخستین راهپیمایی در تهران به راه افتاد. از بازداشت با هزاران اعلامیه و قبض روح شدنش! پیرمردی که روایتهای ناگفتهای از روزهای انقلاب دارد.
مسجد هدایت، مسجدالجواد و حسینیه ارشاد و یکی دو جای دیگر از جمله پایگاههای اصلی انقلابیونی بودندکه در شکلگیری انقلاب اسلامی نقش تأثیرگذاری داشتند. در این میان از نقش مسجد قبا و سخنرانیهای آتشینی که در آن عموم مردم و دانشجویان را به حرکت درمیآورد نمیشود گذشت.
پیش از تهیه این گزارش تصور میکردم شکلگیری کانون مردمی برای بهثمر رسیدن انقلاب 57 از شهرهایی مثل قم و مشهد و تبریز و یزد و در تهران از جنوب شهر آغاز شدهاست؛ اما خیلی زود فهمیدم تصوراتم اشتباه بوده و نخستین بارقههای راهپیماییهای انقلابی تهران از شمال شهر و از حسینیه ارشاد و مسجد قبا شکل گرفته. خیابان شریعتی را که صاف بالا بروی، بالاتر از بزرگراه همت، حسینیه ارشاد با گنبد لاجوردیاش رخ مینماید. پشت این حسینیه که در طول تاریخ چند دهه پیش کانون تحولات سیاسی و ملی بسیاری بوده، ساخت و ساز در جریان است. گویی میخواهند حسینیه را بزرگتر کنند. سر ظهری و دم اذانی، درهایش بسته است جز مناسبتهای مذهبی. کسی هم نیست از ماجراها و حوادث 37 سال پیش اینجا چیزی بداند.
حسینیه را 20 متر رد کنی خیابان قبا، دست راست خیابان شریعتی، خیابانی فرعی و قدیمی میبینی با ساختمانهای نوساز و برجهای بلند و درختانی ریشهدار و سربه فلک کشیده؛ خیابانی که هنوز بعضی از خانههای 50 - 60 ساله شناسنامه چند دهه پیش آن را پیش روی رهگذران میگشایند.
ابتدای خیابان در قرق چند نمایشگاه بزرگ خودروی شیک و پیک است. ولی هر چقدر بالاتر میروم چهره محله تغییر میکند و برمیگردد به 37 سال پیش. خانههای بزرگ با آجرهای اخرایی. میانه خیابان مسجد قباست. مسجدی که به گفته اهالی نخستین مسجد این محل است؛ مسجدی با کاشیکاری اصفهان و گنبدی که دستکمی از حسینیه ارشاد ندارد.
کنار مسجد، چند وانت در حال بار کردن یخچال و اجاق گاز و فرش و لباسشویی و خرت و پرتهای دیگرند. انگار جهیزیه بار میزنند. از راننده وانتی که بیحوصله کنار ماشیناش ایستاده و مدام ساعتش را نگاه میکند و زیر لب غرولند میکند درباره بار پشت وانتش میپرسم.
«دارند جهیزیه بار میزنند. کسانی که وضعیت مالی خوبی ندارند و میخواهند شوهر کنند یا دخترشان دم بخت است میآیند اینجا و فرم پر میکنند و تحقیق میشود اگر وضع مالیشان واقعاً خوب نباشد خیرها پول جهیزیه را میدهند. نکند شما هم آمدهای فرم پر کنی؟ سریع باش تا اذان نگفته.»
بهنظرم اگر بخواهم کسی را پیدا کنم که درباره حال و هوای آن روزهای مسجد و محله حرفی بزند حتماً باید دنبال پیرمردانی بگیرم که برای نماز ظهر به مسجد میآیند. یکی یکی وارد مسجد میشوند. شاید سؤال پیچ کردنشان در این وقت درست نباشد. زیبایی داخل مسجد دستکمی از بیرون آن ندارد. طاقهای موزون و هماهنگ. محرابی با کاشیکاری استادان اصفهان و نقوش اسلیمی آرامبخش و فرشهای ماشینی با طرح ریزه ماهی تبریز. صحن مسجد دو نیم است. نیمهای با صندلیهای مخصوص نمازگزارانی که نمیتوانند خم و راست شوند و نیمهای هم برای بقیه.
بعد از نماز، پیش خودم میگویم با کدامشان حرف بزنم؟ آن پیرمرد که سمعک دارد؟ نه نهبنده خدا شاید صدایم را نشنود. با آن یکی که با عصا آمده صحبت کنم؟ نه، او هم شاید میخواهد برود ناهار، رنگی به رو ندارد که نیم ساعت بنشیند و حرف بزند. پیش 2 پدربزرگ میروم که از شانس بد هردویشان میگویند زمان انقلاب در محل دیگری زندگی میکردهاند. تا به خودم بیایم مسجد خالی میشود از جمعیت پدربزرگها. من میمانم و چند جوانی که در حال دعا خواندن هستند. در عین ناامیدی مرد موسپیدکردهای را میبینم که در حال قفل کردن در دفتر کوچکی کنار محراب است. گامهایم را بلندتر برمیدارم و با سلام گرمی خمیر را در تنور میچسبانم.
حاج ماشاءالله از هیأت امنای مسجد است. قد نسبتاً کوتاهی دارد با هیکلی متوسط و ریش و موی سپید و صورتی مهربان. بفرما میزند که بشینم. میگوید: «به چه دردتان میخورد حرفهای پیرمردی مثل من؟ میخواستم بروم خانه. انگار کار تو واجبتر است. حالا از چه باید بگویم؟»
یکوری روی صندلی مینشیند و اولش میخندد. از او درباره مسجد قبا و نقش آن در به ثمر رسیدن انقلاب میپرسم. بدون آنکه تپق بزند یا نیم ساعت طول بکشدکه ذهنش را بهکار بیندازد مثل یک گوینده رادیو شروع میکند به اطلاعات دادن؛ منظم و زمانبندی شده!
«اولش باید درباره ساخت این مسجد بگویم. این محله پیش از سال 50 مسجدی نداشت بهجز حسینیه ارشاد که آن زمان دکتر شریعتی آنجا سخنرانی میکرد. بنای مسجد سال 51 کلنگ زدهشد ولی بهخاطر کارشکنی چندنفر از اهالی که مخالف ساختنش بودند ادامه کار برای یکسال متوقف شد تا اینکه کسی به نام «حاج محمدتقی حاج ترخانی» بانی ساخت اینجا شد و با تلاش و پشتکار او و سرمایهای که در اختیارمان گذاشت مسجد سال 53 به بهرهبرداری رسید.
آن زمان حاجی ترخانی از ما خواست برای مسجد دنبال امام جماعت باشیم. البته خود او هم با روحانیون بزرگی در ارتباط بود. به پیشنهاد وی نزد شهید مطهری رفتیم و صحبت کردیم که نماز جماعتها را ایشان اقامه کند که استاد به دلایلی قبول نکرد و شهید بهشتی را پیشنهاد داد که تازه از آلمان برگشته بود. پیش دکتر بهشتی رفتیم و ایشان هم بنابر مصلحت نیامد و شهید مفتح را پیشنهاد داد. البته باید بگویم که از شهید مطهری و شهید بهشتی قول گرفتیم در برخی از تصمیمات و برنامهها با ما همکاری و همفکری کنند که تا زمان شهادت سر قولشان بودند.
دکتر مفتح پذیرفت که امام جماعت مسجدمان شود. وقتی ایشان آمدند، جلسهای بین حاجی ترخانی، شهید مفتح، من و چند نفر از هیأت امنا تشکیل شد و برنامههای سیاسی - مذهبی طرحریزی شد و قرار شد که مجری فعالیتها من باشم. وظیفه سنگینی بود که به من محول شد. سه سالی میشد که حسینیه ارشاد تعطیل شده بود.
به اعتقاد حاجی ترخانی نیاز به مسجدی در قالب پایگاه روحانیون و سیاسیون بیشتر از هر وقتی احساس میشد و شهید مفتح نیز همنظر با وی بود. بنابراین با توجه به اینکه جمعیت جوان و دانشجو نیازمند تغذیه فکری بودند برنامه این شد که هر هفته شنبهها بعد از نماز مغرب و عشاء سخنرانی برگزار کنیم.
در آن دوره بیشتر تحصیلکردهها، روحانیون و انقلابیون یا زندان بودند یا تبعید. برخی از روحانیون هم ممنوع المنبر بودند از جمله خود شهید مفتح. خلاصه اینکه بیشتر سخنرانان در مساجد یا ذکر مصیبت میگفتند یا درباره مسائل شرعی به بحث میپرداختند. آن زمان شهید مفتح ارتباط قوی و خوبی با رهبر معظم انقلاب که در مشهد بودند، داشت. از ایشان خواستند چند واعظ را که به مسائل سیاسی آشنایی کامل دارند برای سخنرانی به مسجد قبا معرفی کنند که هماهنگ شد و حجتالاسلام فرزانه، اخلاقی، دعاگو و بزرگان دیگر هر هفته تهران میآمدند و سخنرانی میکردند.
البته ما از برخی از دانشگاهیان مثل مهندس بازرگان و دکتر سحابی هم بهره میبردیم. گاهی هم از روحانیون ممنوعالمنبر استفاده میکردیم و اسمشان را تغییر میدادیم. برای نمونه اسم حجتالاسلام هادی مروی را به نام محسن مرویان یا حاج شیخ عباس شیرازی را به نام عبدالغفار کرمانی تغییر دادیم. برای سخنرانی، آن زمان ساواک مجوز میداد و ما اسامی را به کلانتری میدادیم و آنها برای ساواک ارسال میکردند. اگر مشکلی بود به کلانتری میرفتیم و تعهد میدادیم.
آغاز فعالیتهای سیاسی
از حاج ماشاءالله درباره آغاز فعالیتهای انقلابی مسجد قبا در ماههای پیش از انقلاب میپرسم و اینکه چگونه موفق شدند برای نخستین بار در تهران راهپیمایی به راه بیندازند. حاج ماشاءالله که انگار تازه موتورش روشن شده باشد، میگوید همه اتفاقات را از زمان برپایی نخستین نماز در مسجد تا به پیروزی رسیدن انقلاب مثل فیلم در ذهنش ثبت و ضبط است و باید منتظر بمانم تا نوبت آنها برسد و یکی یکی تعریف کند. پیرمرد شوخی است و هرازگاهی شوخ طبعیاش را با سر به سر گذاشتن من نشان میدهد.
«جلسات سخنرانی سیاسی - مذهبی در سال 56 گل کرد و خیلیها از سراسر تهران و حتی شهرستانها برای شرکت در جلسات سخنرانی به مسجد میآمدند تا جایی که جمعیت در کوچه و خیابانهای مجاور مینشستند و برایشان بلندگو کشیده بودیم که صدای سخنران را بشنوند. ولی گاه مأموران کلانتری یا مأموران ساواک میآمدند و سیم را قطع میکردند و البته از من هم تعهد میگرفتند. حاجی ترخانی که بانی اصلی بود برای مسجد بلندگوی بیسیم خرید که قیمت زیادی داشت. آن زمان چند دستگاه اتوماتیک چاپ هم خریدهبودیم و در خانهای که کسی به آن شک نمیکرد گذاشته بودیم تا اعلامیهها و سخنرانیهای حضرت امام را تا صبح چاپ کند. شبها هم چند جوان اعلامیهها را بین مردم پخش میکردند و هر وقت ساواک میآمد و سراغ اعلامیهها را میگرفت که این اعلامیهها از کجا آمده، اظهار بیاطلاعی میکردیم. سال 57 به یقین مسجد قبا جای حسینیه ارشاد را گرفت و خیلی از سیاسیون و روحانیون به این مسجد میآمدند و سخنرانی میکردند.
اما نخستین راهپیمایی از کجا شروع شد؟ با همفکری شهید مفتح و سایر اعضای هیأت امنا، نماز عیدفطر در سال 54 و 55 در صحن مسجد برگزار شد ولی از سال 56 تصمیم گرفتیم نماز را در فضای باز برگزار کنیم. بهترین مکان برای این کار دشت قیطریه بود که نماز عید فطر را برگزار کردیم. جمعیت بسیار زیادی آمده بود. سال 57 هم میخواستیم نماز عیدفطر را آنجا برگزار کنیم اما از شب اول ماه رمضان مأموران کلانتری آنجا پست میدادند. از شانس، شب عید فطر سر پست حاضر نشدند و ما به اتفاق 12 گروه به این دشت رفتیم. یک گروه وظیفه داشت تا زمین را با بلدوزر و غلتک صاف کند. گروهی هم زمین را آبپاشی و فرش کردند. گروه دیگری کارشان سیمکشی و نصب بلندگو بود. بالاخره هر گروه وظیفهای داشت که بهخوبی انجام میداد.
روز 29 ماه رمضان سه هزار متر پارچه سفید خریدیم و چند خوشنویس را شناسایی کردیم و پارچهها را دادیم تا برایمان شعارهای انقلابی و مذهبی بنویسند. همان شب، پارچه نوشتهها را به همه مساجد و هیأتها بردیم و پخش کردیم تا در نماز عید استفاده کنند.
نماز عید فطر روز 8 شهریور به امامت شهید مفتح و با حضور چند هزار نفری مردم در دشت قیطریه برگزار شد و در پایان این مراسم به مردم گفتیم برنامه تمام شده ولی مردم به خانههایشان نرفتند که نرفتند. بهترین فرصت بود برای پخش اعلامیه و اجرای فاز دیگر برنامه که راهپیمایی بود.
تا آن زمان هیچ راهپیمایی در تهران نشده بود ولی در قم و تبریز و یزد اعتراضات مردم به خیابانها کشیده شده بود. به هر ترتیبی بود دل را به دریا زدیم و راهپیمایی کردیم از قیطریه بهسوی باغشاه یا همان میدان حر. هر چقدر که بهسوی پایین میآمدیم جمعیت بیشتر میشد. پیر و جوان و زن و مرد به جمعیت میپیوست. از شانس، این راهپیمایی با شعار علیه شاه و دولت بدون هیچ خطر جدی برگزار شد. ولی هفته بعد اتفاقاتی افتاد که اول تصور میشد منجر به شکست انقلاب شود ولی در عمل ورق به سود انقلابیون برگشت.
جامعه روحانیت از این راهپیمایی حمایت کردند و قرار شد پنجشنبه هفته بعد یعنی 16 شهریورماه راهپیماییهای دیگری از چهار نقطه شهر صورت بگیرد. نخستین مبدأ مسجد قبا بود. مبدأ دیگر مسجد حاجآقا غیوری در سرپل سیمان شهرری. مبدأ سوم مسجد حاجآقا انواری در سرپل امامزاده معصوم(ع) و آخرین مبدأ مسجد مروارید در خیابان تاج یا همان ستارخان.
یک روز پیش از راهپیمایی، ساواک از ماجرا باخبر شد و نمایندگانی به چهار مسجد فرستاد و هشدار داد که اگر مردم بیرون بیایند بهسویشان شلیک میشود و خون آنها گردن روحانیون است. حاج آقا غیوری و سایر بزرگان به مردم گفتند که راهپیمایی به هم خورده است. روز 16 شهریور من به همراه چند نفر از اعضای هیأت امنا و شهید مفتح به قیطریه رفتیم تا به مردم بگوییم برگردند خانههایشان ولی مردم تا شهید مفتح را دیدند از پشت دیوارها و لابه لای درختان باغ بیرون آمدند و شروع کردند به شعار دادن. ناخواسته جمعیت بهراه افتاد و جلوی صف هم شهید مفتح و چند روحانی دیگر. آن روز سه گردان از ارتش برای جلوگیری از هرگونه تظاهرات به اطراف مسجد آمده بودند. این نکته را هم بگویم که بدنه ارتش به دو دسته تقسیم شده بود. برخی مثل تیمسار اویسی میگفتند باید جلوی مردم را گرفت و با خشونت با آنها برخورد کرد و دسته دیگری که تقریباً مذهبی بودند نظرشان این بود که چرا دست به پدرکشی و پسر کشی بزنیم؟ ارتش از خود مردم است نباید با آنها درگیر شویم و اعتراضات باید بهطور دیگری خاتمه یابد. البته شاه با نظر تیمسار اویسی موافق بود.
روز 16 شهریورماه که دومین راهپیمایی به راه افتاد، نرسیده به پل شهید صدر پلیس وارد عمل شد و شروع کردند به تیراندازی هوایی و چند گاز اشکآور هم بهطرف جمعیت انداختند که شهید مفتح بهشدت مجروح شد و جمعی از دوستان، او را به بیمارستان پارس بردند. من و دیگر دوستان مردم را به دو دسته تقسیم کردیم و گفتیم پخش شوند و دوباره در دوراهی قلهک بههم برسیم. چند جوان که جلوتر از جمعیت میرفتند تا اگر مانعی بود به ما خبر دهند، آمدند و گفتند ارتشیها انتظارمان را میکشند. در همان چند دقیقه فکری به ذهنمان زد. سریع رفتیم و از 8-7 گلفروشی که در منطقه بود هرچه گل بود خریدیم و بین مردم پخش کردیم تا وقتی به ارتشیها رسیدیم به سربازان بدهند. وقتی جمعیت به ارتشیها رسید شعار عوض شد و زنان شعار دادند «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست. برادر ارتشی چرا برادرکشی.» و مردم گلها را داخل لوله تفنگ سربازان گذاشتند و از این سد بهسلامت رد شدیم. چهارراه قصر وضعیت بدتر بود و ارتشیها در خیابان سنگر گرفته بودند و با این شعارها و اهدای گل از آنجا هم گذشتیم و بالاخره به میدان آزادی رسیدیم.
پیروزی انقلاب اسلامی
حاج ماشاءالله در زمان ورود امام جزو کمیته استقبال بوده و خاطرات جالبی هم از آن زمان دارد. از زمانی که با ورود امام، مردم انرژی دوبارهای گرفتند برای پایان دادن به باقی مانده رژیم شاهنشاهی. حاج ماشاءالله میگوید: «چند روز پیش از ورود امام، مثل همیشه چندهزار اعلامیه همراه با نوارهای امام را داخل ماشینم جاساز کرده بودم تا به جوانهای مورد نظر مناطق برسانم. در بین راه چند ماشین ساواک مرا محاصره کردند و بردند داخل ماشین خودشان. کف ماشین درازکش بودم و ساواکیها پایشان را روی من گذاشته بودند. در بین راه پیش خودم فکر میکردم که مطمئناً آنها اعلامیهها را پیدا میکنند و در همان ساختمان ساواک اعدامم میکنند. از فرط ترس و ناراحتی از هوش رفتم. وقتی بههوش آمدم که به مقر ساواک در حوالی سیدخندان رسیده بودیم. تا زمان بازجویی پشت در اتاق بازجوها سرم را به دیوار چسبانده بودم. نیم ساعت بعد داخل اتاق رفتم و «دکتر حسینی» که یکی از مسئولان اصلی ساواک بود با دیدن من گفت این گاو پیشانی سفید را چرا آوردهاید، سریع آزادش کنید تا امشب شر نشده. کلید ماشینم را دادند به شرطی که یکراست بروم به مسجد. حوالی میدان فردوسی توقف کردم و جاسازها را نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم ساواکیها زحمت گشتن ماشین را به خودشان ندادهاند.»
بالاخره بعد از چندسال تلاش بخصوص زحمتهای چند ماه پیش از پیروزی، 22 بهمن از راه رسید و البته خیلی از دوستان و همشهریانم در این راه شهید شدند از جمله حاج محمدتقی حاج ترخانی که بهنظرم یکی از تأثیرگذارترین افرادی است که در شکلگیری انقلاب اسلامی بین مردم نقش داشت و به دست گروهک فرقان به شهادت رسید. حاج ماشاءالله، مشتری دائمی ساواک و متهم سابقهدار این سازمان از آن روزها به شیرینی یاد میکند، بازداشتها و فرارهایی که اکنون از آنها با افتخار حرف میزند.
منبع: روزنامه ایران
از گفته های ایشان مشخص میشود ساواک اینقدرها هم که ادعا میشود مخوف و سفاک نبوده!
کاش اماری از این تصویری که منتشر کردید میدادید که چند نفرشان زنده و چند نفرشان معتاد و اختلاس گر هستند؟
لعنت بر شاه خبیث که قول کارتر رو خورد و مملکت رو به بادداد
اولین و آخرین راهپیمایی از سر شکم سیری ملت آغاز شد والا آدم گرسنه دین و ایمون هم نداره!
غیییر قابل انتشارم !!!پارسینه مشکوک مشکوک میزنی ها !!!!!! گفتم توسط برادر جان جان حافظ اسد و یاسر عرفات جان جان !!!!