گوناگون

آیت‌اللهی که زیر پای محققان علوم آل محمد دفن شد!

آیت‌اللهی که زیر پای محققان علوم آل محمد دفن شد!

پارسینه: کتابخانه آیت‌الله مرعشی باهزینه شخصی وی که یکی از مراجع تقلید...

پارسینه- گروه فرهنگی؛ شاهین مرادی:‌ گردآوری کتاب و نگهداری آن در کتابخانه‌ها یکی از کارهای پر زحمت و پر هزینه‌ای است که تنها از دست عاشقان این عرصه بر می‌آید. کتابخانه آیت‌الله مرعشی باهزینه شخصی وی که یکی از مراجع تقلید شیعه بود راه اندازی شد؛ مرجعی که بسیاری از عمر خود را به نگارش و جمع‌آوری کتب دستنویس پرداخت و در پایان زندگی چنین وصیت کرد: مرا در کتابخانه عمومی زیر پای محققان علوم آل محمد دفن کنید.

با همت آیت‌‌الله و فرزندانش، این کتابخانه هم‌ اکنون سومین کتابخانه بزرگ جهان اسلام است که بسیاری از نسخه‌های دستنویس و خطی در آن نگهداری می‌شوند. ماجرای راه‌اندازی این کتابخانه و انگیزه آیت‌الله از جمع‌آوری کتاب‌ها نیز بسیار جالب است.

آیت‌الله مرعشی در یکی از خاطرات خود می‌گوید: «روزی در حال عبور از قیصریه نجف‌، عده‌ای از اهل علم را دیدم که در محلی تجمع کرده‌اند.... دیدم کسی با چوب ایستاده و کتاب‌هایی را به حراج گذاشته است‌.... یک مقدار که ایستادم دیدم بیشتر این ذخایر اسلامی و شیعی را شخصی به نام کاظم‌ با پول زیادی می‌خرد..... سؤال کردم این شخص کیست؟ گفتند: او نمایندهٔ کنسول انگلیس در بغداد است‌. به فکر افتادم.... یا قصد از بین بردن آن‌ها را دارند و یا می‌خواهند منابع دست اول شیعی را که در اختیار برخی از علما بوده جمع آوری کنند تا ما به آن‌ها دسترسی نداشته باشیم‌ نظیر کتاب مدینة العلم شیخ صدوق که ایشان در حدیث نوشته و بسیار مفصل بوده‌. اگر این کتاب الان در دسترس ما بود شاید نیازی به دیگر کتب اربعه شیعه نبود ناسخ کتب اربعه شیعه می‌شد. ولی قریب ۴۰۰__۵۰۰ سال است که دیگر رد پایی از آن در دست نیست‌.»



این گونه می‌شود که آیت‌الله به فکر جمع‌آوری کتاب‌ها و نسخه‌های خطی می‌افتد تا آنها را از دست نابودی و سرقت نحات دهد. اما گردآوری هر یک از این کتاب‌ها از اطراف و اکناف برای خود داستانی داشتند. در ادامه خاطره‌ای از محمد مرعشی، یکی از فرزندان آیت‌الله مرعشی، آورده می‌شود تا تنها به نمونه‌ای از مشقات و سختی‌های وی در راه جمع‌آوری این کتب اشاره کرده باشیم. سید محمد مرعشی در یکی از خاطرات خود می‌گوید:

خادم مرحوم پدرم نامه‌ای آورد که از بابل رسیده بود و کسی به پدر نوشته بود کتاب‌های زیادی دارد که مال اجدادش است و می‌خواهد بفروشد. نوشته بود یکی دو تا مشتری دیگر هم برای کتاب‌ها آمده ولی یکی از علمای بابل به او گفته که اول با ما تماس بگیرد. نوشته بود« اگر طالب کتاب‌ها هستید، کسی را بفرستید.»

آن روزها پژوی قدیمی فرسوده‌ای داشتم، سریع یک راننده پیدا کردم و راه افتادیم. زمستان بود. در تهران هم برف می‌بارید. نرسیده به امامزاده هاشم دیدیم جاده خیلی بد است. همه می‌گفتند نروید. جاده یخ زده. ما چون می‌ترسیدیم رندان زودتر بروند و کتاب‌ها را ببرند، فکر کردیم هر طور هست باید خود را شبانه به بابل برسانیم. خدا می‌داند چه بر ما گذشت و با چه خطراتی رو به رو شدیم.... بالاخره با هر وضعیتی بود رسیدیم بابل. خدایا در این وقت شب و سرما، خانه کدامیک از علما برویم. رفتیم به یک مسافرخانه که خیلی هم کثیف بود. بخاری علاءالدین دود می‌کرد. هوا هم سرد بود، ما تا صبح نشیتیم. به خاطر سر درد و دود بخاری نمی‌توانستیم بخوابیم. اول صبح به سبزه میدان شهر رفتیم. فروشنده هنوز نیامده بود. 45 دقیقه زیر باران ایستادیم تا صاحب نامه آمد. مرد میان‌سالی بود. گفت: حتما شما برای کتاب ها آمده‌اید.

گفتم: بله. کجا هستند؟

گفت: داخل دکان.

باز کرد. دیدیم یک مغازه پرتقال فروشی و عطاری است، کتاب‌ها را با پرتقال‌ها در هم ریخته بود مثل خرمن گندم. گفتم چه خوب شد زود آمدم. اینها را گذاشته جلوی چشم همه.... بیشتر از 300 نسخه خطی بود، نفیس و کهن. از جمله کتاب «بصائر الحیات» محمد بن صفار قمی که تاریخ کتابت آن سال 595 ه.ق بود. صندوق عقب ماشین و تمام صندلی عقب مملو از کتاب شد. به راننده گفتم کف ماشین را هم پر کند، من چهارزانو می‌نشینم روی صندلی. گفتم: بقیه کتاب‌ها را بیاور روی دست‌های من، در بغلم بگذار بعد راه بیفتیم.

به هر مصیبتی بود، با زور کتاب‌ها را جا دادیم. پشت سر من کتاب تا بالای سقف ، روی پایم و... تازه باید مراقب بودم در پیچ و خم‌های جاده کتاب‌ها روی راننده نریزد. راننده گفت: آقا شما رانندگی خودت از من بهتر است. واقعیت هم چنین بود، بعد گفت: من می‌آیم می‌نشینم کنار کتاب‌ها. نشست کتاب‌ها را گرفت.

آمدیم در جاده اصلی به سمت تهران. در راه نمی‌توانستیم برای استراحت توقف کنیم چون خوف داشتیم ناگهان راه‌زنان به طمع کتاب‌ها بیایند دورمان بریزند یا بکشندمان. جاده هم خلوت بود و اتوموبیل تردد نداشت. با چه خطرهایی مواجه شدیم، خدا می‌داند. جاده به خاطر کولاک شدید پیدا نبود. بدون اینکه جاده را ببینیم، به امید خدا می‌رفتیم. به تهران که رسیدیم توقف نکردیم و یکسره رفتیم قم.

راننده گفت: خوب است این کتاب‌ها را ببریم به یک پارکینگ و صبح بیاییم.

گفتم: نه یک وقت می‌دزدند.

باز شبانه زیر باران، همه را آوردیم منزل پدر و در اتاقی قرار دادیم. من واقعا بی طاقت شده بودم، گفتم: «آقا این هم کتاب‌ها». بیدار و منتظر کتاب‌ها بودند. تا سحر نشستند و نسخه‌های نفیس را جدا می‌کردند.

ارسال نظر

  • عاشق ولايت

    خدا رحمتشان كنه صلوات

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار