از کاخ شاه تا سریال همسران!
پارسینه: موقع مرگ یکی از زیباترین، شریفترین، رنگینترین و گرامیترین جاهای جهان بودم،مشتاق رفتن بودم...
بهروز بقایی، شمایل مردان عاشقپیشه، احساساتی، روشنفکر و باذوق و البته صاف و سادهای را داشت که از دهه 70 شمسی در قاب تلویزیون دیده شدند و بعدها به یک تیپ ثابت تلویزیونی ـ سینمایی تبدیل شدند. بهروز بقایی با سریال خاطرهانگیز همسران به اوج خود رسید، درخششی ده سال با ساختن سریالهایی چون دنیای شیرین ادامه یافت. بقایی اما هیچ گاه از تئاتر جدا نشد وهر وقت که مجالی یافته، به تئاتر سرک کشیده است.
اگر لحظهای با بهروز بقایی همنشین باشید، خیلی زود میفهمید که بهروز بقایی فرقی با نقشهایش ندارد، خود خودش است، با همان شوخیها، با همان میمیکهای صورت مخصوص خود، با همان شاعرپیشگی پنهان و آشکار در تک تک کلماتش. اگر کمی با او خودمانی شوید، بخصوص اگر در فضای شاعرانه و رمانتیکی مثل پارک مصفای قیطریه باشید، بقایی شما را به شعرهای بدیع و شنیدنیاش مهمان میکند؛ شعرهایی که بسیار شبیه شعرهای حسین پناهی و محمدصالح علاء است.
آنقدر در وجود بهروز بقایی شیطنتها و تازگیهای ناب کودکانه و شاعرانه پیدا میکنی که حتی موهای سفید و ریشهای نقرهایاش هم نمیتواند متقاعدت کند او الان شصت سالگی را هم رد کرده است.
***
من جایی خواندم که شما سابقه زندان سیاسی زمان شاه را هم دارید، این را هم جایی نگفتهاید، قصه این را برای ما بگویید.
آخر چیزی خاصی نبود!
اتفاقا خیلی تیتر قشنگی میشود مثلا از زندان شاه تا سریال همسران!
... نه بابا حالا اگر میخواهی بدانی بدان که چیزی نیست. اولا قضیه این طور نبوده که مثلا بخواهیم بگوییم من هم جزو زندانیان سیاسی رژیم شاه محسوب میشوم. در برابر آن کسانی که در زندان استخوان خُرد کردند و سالها سابقه زندان شاه را داشتند، این اصلا چیزی نیست. برای ما به اصطلاح هتل بوده، یعنی محکومیت خاصی نبوده.
یعنی منظورتان این است که فقط یک بازداشت ساده بود؟
نه اتفاقا، هم بازداشت بوده و حکم هم بوده و شلاق هم خوردهام.
تا این را نگویید نمیروم سراغ سوال بعدی!
خب بر اثر اشتباه ساواک و شهربانی بود! همین را بگویم که من هم در همین کمیته مشترک ضدخرابکاری که در میدان توپخانه است، زندانی بودم.
اولین تجربه بازیگری بهروز بقایی؟
اولین تجربه بازیگری به معنای واقعیام این بود که وقتی خیلی خردسال بودم، سوار یک قاطر پشت سر پدربزرگم که سوار بر اسب بود، در تپههای منجیل میرفتیم. وقتی میخواستیم جایی اتراق و استراحت کنیم، پدربزرگم به من میگفت: پسر! یه پنجه تار بزن!
مگه شما تار میزدید در آن سن و سال؟
نکته همین است، من چهار، پنج سال بیشتر نداشتم. تار زدن من این بود که صدای تار را تقلید کنم و بزنم! من هم خیلی جدی شروع میکردم به تار زدن با دهانم! و پدربزرگم هم گوش میکرد و حتی تشویقم میکرد، این شاید اولین تجربه بازیگری در زندگیام بود.
آقای بقایی! شما اولین فیلمی که بازی کردید سال 1359 بود، فیلم «تاریخسازان» اثر آقای هادی صابر. یادتان هست چه حال و هوایی بود و چطور انتخاب شدید برای این فیلم؟
این به یک آشنایی تئاتری بازمیگشت، یعنی ما همدیگر را از تئاتر پیدا کردیم، قبل از این تجربه، من در سالهای اوایل دهه 50 با آقای زندیپور تئاتر کار کردم، تئاتر «لبخند باشکوه آقای گیل» را بازی کردیم کار آقای اکبر زنجانپور که خدا حفظش کند و کار پراستقبالی شد، یعنی در یک ماه به اندازه سه ماه فروش رفت و چهار بار اکران میشد و آدمهای زیادی بودند که میآمدند و میدیدند؛ از کارهای ماندگار تئاتر ایران در دهه 50 شد.
اولین نقش تئاتری؟
در نمایش «لبخند باشکوه آقای گیل» نوشته آقای اکبر رادی و به کارگردانی آقای رکنالدین خسروی در یک سالن حرفهای در تالار سنگلج روی صحنه رفتم. البته در آن نمایش من و چند نفر دیگر سیاهپوش بودیم و نقش مردم را بازی میکردیم. هر چند وقت یک بار روی صحنه میآمدیم یک دیالوگ را تکرار میکردیم و برمیگشتیم پشت صحنه.
بعد از این تئاتر با آقای زندیپور رفتوآمد خانوادگی پیدا کرده بودیم و معمولا آدمها در کار به قول فرنگیها «جویند» میشوند و رفت و آمد خانوادگی پیدا میکنند. آقای هادی صابر هم کارهای تئاتری من را دید و ارتباطات دوستانه ما و آقای زندیپور و صابر باعث شد اولین فیلمم با عنوان «محکومین» را با آقای زندیپور کار کنم که فیلم خوشساختی هم شد.
این فیلم، یک فیلم سیاسی و انقلابی در سالهای اول انقلاب بود؟
بله در آنجا یک فیلم با مضمون سیاسی بود که به خاطر یک شال قرمزی که آقای زنجانپور داشت و باعث سوءتفاهم شد، فیلم هنوز پخش نشده است.
نقش شما چه بود؟
نقش یک مهندس جوان و انقلابی را داشتم که میرفت به کورهپزخانهها و به بچههای محروم رسیدگی میکرد و...
چطور پایتان به تلویزیون باز شد؟
سال 1354 با بازی در مجموعه «13 نمایش برای کودکان» به کارگردانی خانم فریده صابری وارد تلویزیون شدم.
شما از 59 تا دهه 70 که در سریال همسران به اوج رسیدید و دوباره مطرح شدید تقریبا کار شاخصی از شما نیست، این درست است؟
البته در این فاصله کارهای دیگری هم کردم که فکر میکنم خیلی از مردم یادشان بیاید. همان زمان در دهه 60 مجموعهای کار کردیم با عنوان «مجموعه نهضتهای آزادیبخش جهان» با آقای صلواتی در تهران بود که برای شبکه یک کار کردیم و پخش هم شد.
مضمون این سریال چه بود؟
مجموعه نهضتهای آزادیبخش جهان به نهضتهایی در جهان میپرداخت که قوای آزادیبخشی داشتند و من در آن بازیگر بودم و 13 یا 14 قسمتی بود. من قبلش هم در سربداران کار کردم، در سال 59 بعد از کار آقای صابر و بعد از آن دیگر آمدم تهران و اینها را کار کردم که ملاقات در... یکی از این مجموعهها بود. مجموعه فلسطین نیز از این کارها بود و به نظرم خیلی خوب بود. حالا من به عنوان بازیگر نباید این طور قضاوت کنم. ولی مجموعه نهضتهای آزادیبخش کار ماندگاری در تلویزیون شد.
من در این کار اکثر اوقات کارگردان بودم، برای ادامه این مجموعه برنامههای زیادی داشتیم، میخواستیم با گروه به الجزایر و... هم برویم و قسمتهای بعدی را بسازیم که نشد.
قبل از سریال همسران نقش دیگری هم در سریالهای تلویزیونی داشتید؟
شروع فعالیت جدی من در تلویزیون در سال 1370 با سریال «عطر گل یاس» بود، کاری از آقای بهمن زرینپور. یعنی اقبال عمومی به من به عنوان بازیگر از این سریال شروع شد و به اصطلاح دیده شدم. نقش پسر آقای زنجانپور را بازی میکردم و یکی از دو شخصیت عمده آن کار بودم.
تا رسید به سریال «همسران» و آشنایی با آقای بیرنگ، چطوری با هم آشنا شدید؟
... بله، من در جوانی ایشان، سال اول که وارد دانشکده شدیم با آقای بیرنگ آشنا شدیم و یعنی ایشان یک دوره از ما جلوتر بودند، در سینما و تئاتر هم گاهی ایشان را میدیدیم، اما به طور جدی در دانشکده هنرهای دراماتیک آن زمان بود که آقای بیرنگ را دیدم و با ایشان دوست شدم.
این دوستی در حیطههای غیرکاری بود تا اینکه رسید به سال 72 و سریال همسران که آغاز کار مشترک ما بود. البته در سال 73 آقای بیرنگ و رسام اولین کار کارگردانی را به من پیشنهاد دادند که البته من جراتش را نداشتم و البته این عزیزان به من اعتماد کردند، چون من قبلا تجربه کارگردانی تلویزیون نداشتم، کار تئاتری انجام داده بودم ولی کار تلویزیونی نه. در واقع من کارگردانی کارهای تلویزیونیام را مدیون آقای بیرنگ و رسام هستم.
چرا تا قبل از این خودتان کار کارگردانی نکرده بودید؟
من فکر میکردم که کارگردان باید دانشش بیش از اینها باشد و موظف است، مسئول است و باید اشراف کامل داشته باشد؛ این را تا آن موقع در خودم نمیدیدم، ولی به هر حال اولین کار کارگردانی را با راهنمایی این دوستان برای شبکه پنج ساختم که 80 قسمت بود از 15 تا 35 دقیقه که در واقع افتتاحیه آن بود کار کردیم، اسم این مجموعه «نوعی دیگر» بود که خودم و خانم پرستو گلستانی در آن بازی میکردیم.
در سریال همسران یک شمایل جدیدی از مرد ایرانی دهه 70 را از شما نشان میدهد. یک فردی که سیبیل خفنی ندارد و لباسهای شیک میپوشد و تر و تمیز است. این را شما خودتان به آن رسیدید یا شخصیتپرداز آنها بود؟
... اینها معمولا بود، این شمایل ولی معمولا یک ترکیبی از همه نگاه هایی است که بود، یعنی نمیشود گفت که فقط من بودم یا بیژن بیرنگ بوده یا رسام بوده، ولی همه اینها با هم بوده و در نتیجه به آن شمایلی که شما میبینید، رسیده است.
یک تیم کامل که در عین حال مکمل هم بودند؟
... بله دقیقا و ما متاسفانه نمونه این تیم کامل را در سینما و تلویزیون نداریم یا خیلی کم داریم.
بعد چرا این همکاری و تیم بیرنگ و رسام در بقیه سریالها ادامه پیدا نکرد؟
اول از همه خود بیژن و مسعود با هم به مشکل خوردند.
سر چی؟
سر پول و اینها بود دیگر. اختلاف سر این چیزها پیش میآید معمولا! ولی خب باعث شد دیگر با همدیگر کار نکردند؛ هرچند ما طرحهای بزرگ زیادی را با هم داشتیم. دنیای شیرین دریا را داشتیم که در شمال ساخته شد و قرار بود در نقاط مختلف ایران کار کنیم.
که سر این اختلاف به جایی نرسید.
نه دیگه، سر همین اختلافها جلو نرفت
شما عضو گروه بازیگری بودید یا کارگردانی؟
من جزو گروه بودم، من و مسعود رسام و بیژن بیرنگ و مسعود شاهمحمدی بودیم که بعدا به هم ریخت. چون بیژن و مسعود از پایههای اصلی کار بودند و اینها که متواری شدند، ما هم متواری شدیم. (خنده)
عجیبترین برخوردهای مردمی با شما چی بود؟ مثلا گرفتن امضا و عکس از بازیگران دیگرخیلی معمولی است که لابد چند بار در روز برای شما پیش میآید، ولی برخوردهای عجیب که شما توقع ندارید، چه بوده است؟
خیلی بوده، من هر لحظه که در خیابان راه میروم، بازخوردهای زیبای عجیبی میبینم. خیلی چیزها مثلا همان رفت و آمد داخل شهرم را چون با مترو انجام میدهم، در نتیجه این برخوردها را زیاد میبینم. محبت مردم را زیاد میبینم و باور کنید که خیلی از جاهایی که انرژی را زیاد میکند، دیدن مردم و آدمهاست. من از مردم انرژی میگیرم، هر وقت سختی کار زیاد میشود، میروم میان مردم، شلوغی مردم، خستگیام درمیرود، مردم بیش از آنکه نقد کنند، محبت میکنند، این چیز نابی است. این حالت مردم را خیلی دوست دارم که بیدریغ محبت میکنند، حتی اگر کار ضعیفی هم از بازیگری ببینید، آن را به رویش نمیآورند و از خوبیهایش میگویند.
اینها محبتهای رایج است، عجیب و غریبهایش چه بوده؟
خیلی زیاد است، شما هر وقت میروید میان مردم، میبینید که مردم شما را جزئی از خانوادهشان میدانند، این حسی است که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا مثل ایران این قدر قوی و پررنگ باشد. مثلا بارها پیش آمده که یک خانمی، یک آقایی، با سن و سال متفاوت وقتی مرا در خیابان میبیینند، به من میگویند من شما را میشناسم، شما من را نمیشناسید؟! خوب این خیلی جالب است. مردم واقعا خیلی قدرشناس هستند، مردم خوبی داریم، برخلاف آن چیزی که خیلیها معتقدند، مردم ما فراموشکار نیستند، همه چیز یادشان میماند، حتی یک بازی بازیگر در یک سریال که مثلا 20 سال قبل پخش شده است.
میدانم که شما تجربه یک بیماری سخت و حتی نزدیک به مرگ را داشتید؟ این را برای ما بگویید، چه تجربهای بود؟
من غروب هجدهم آبان ۱۳۸۸ قبل از حضور در اجرای نمایش «هملت با سالاد فصل» مشکل قلبی و مغزی پیدا کردم، خیلی کم طول کشید، شاید چند ثانیه یا کمتر، اما در اوج این مشکلات جسمی ، مرگ را تجربه کردم.
مرگ را چطور دیدید؟
یکی از زیباترین، شریفترین، رنگینترین و گرامیترین جاهای جهان بودم، باورتان میشود؟ من خودم را داشتم روی زمین میکشیدم که بروم از این جهان، حتی این قدر مشتاق رفتن بودم که در همان حالت ناخودآگاه دست انداختم که این سرم و وسایل پزشکی را از خودم جدا کنم که زودتر بروم، این قدر آن طرف زیبا بود؛ رنگین و زیبا، اصلا همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد، ولی برای من یک چیز ناب وزیبا بود که میخواستم بکنم از این دنیا و بروم،خیلی زیبا و عجیب و غریب بود. این چیزی بود که در دنیا عجیب بود.
در آن لحظات نگران هیچ چیز نبودید؟
نه اصلا. فقط داشتم ترغیب میشدم که بروم آنجا. باغ و رنگینکمان و اینها بود. دیوار قشنگی، همه چیز باهم، ولی به شما بگویم که آن طرف خبرهای خوبی هست، نمیدانم چی بود. یک چیزی بود. یک فضایی که میکشید آدم را.
این طوری که شما میگویید و توصیف میکنید، آدم دوست دارد زودتر بمیرد و برود آن طرف را ببیند!
بله، واقعا برای خودم هم خیلی عجیب بود، باورم نمیشد این حجم از شیرینی و لذت و سبکی را تجربه کنم، هر قدر هم بگویم، باز شما باور نمیکنید چه چیزهایی را دیدم و چه حالی داشتم.
آقای بقایی، معمولا آقایان اهل شاعری و آشپزی و اینها نیستند، ولی شما هستید و خوب هم اهل این چیزها هستید! چطور شد که شما این طور شدید؟از اول این طوری بود یا بعدا این طوری شد؟!
چیزهایی شما را وادار میکند که غذا درست کنید. یواش یواش به شما امکان میدهد که اولین روز یک تخممرغ هم تویش بزنید. بعد میبینید که قارچ هم بد نیست. بعد یک خورده که میگذرد... دیگر میبینید که یاد گرفتهاید.
یعنی تنهایی شما باعث شد؟
.. تنهایی خیلی چیزها به من داد، شعر را، قطره بودن و دریا شدن و خیلی چیزهای دیگر. تنهاییها اگر آدم درست برخورد کند، خیلی غنیمت است. مخصوصا شرایط امروزی جهان که اصلا فرصت با هم بودن نیست و فرصت تنهاییهاست و ناچارید که باشید.
به نظرتان شما به آنجایی که حقتان بود، در سینما وتئاتر ایران رسیدید؟
.. چرا باید همیشه گلایه داشته باشم؟ من راضیام! همینی است که هست! چیکار کنم؟ وقتی کفش میپوشیم باران میآید توی کفشم! جای گلهای نیست!
حرف ناگفته؟!
ما مازندرانیها اعتقاد داریم که ادبیات ایران و حتی تلویزیون به باران کملطفی کرده! ببینید در شعرها و ادبیات ما چند بار به باران اشاره شده؟ خیلی کم! باران احساسآفرینترین پدیده عالم است؛ آبی که از سقف میچکد و میآید پایین، پیش ما آدمها! شعرای ما آن قدر که باید باران را تحویل نگرفتهاند!
مصاحبه را با یک شعر از شما درباره باران تمام میکنیم
بارون میآید کلون کلون از زیر سقف از زیر آسمون
بارون میآید تلق تلق از این افق تا اون فلک
بارون میآید نخود نخود از درزهای آستریها و جیب کت
بارون میآید قر قر با عطسه و با سرفه و با خرخر
بارون میآید هوار هوار با آمپول وقرص و دوا
بارون میآید کوپول کوپول جام توی کلاس یه دسته گل
دستهگل پژمرده خانم از خواستگار دیشبش
بهمن هدایتی / جامجم
ارسال نظر