سه شعر از آنا آخماتوا
پارسینه: سه شعر از آنا آخماتوا
1
نه تزاروویچ
من آن کسی نیستم که تو میخواهی باشم
دیگر لبان مرا نبوس آنها پیشگویاند
هیجان زده فکر نکن و خسته نشو از تحمل اندوه
من از شدت فاجعه است که نعره میزنم
این حرفه من است
من میدانم چطور بیاموزم
چطور غیرقابل تحمل را باورپذیر جلوه دهم
چطور برای همیشه اهلی کنم
کسی را که رویاهای تو را برای مدتها از تو گرفت
آیا تو طالب شهرتی ؟
پس باید از من درخواست نصیحت کنی
این تنها یک حقه است
جایی که شهرت هست
نه شادمانی یافت می شود و نه روشنایی
خب , حالا به خانه برو
و فراموش کن که ملاقاتی داشتهایم
تا وقتی دست به هر گناهی بزنی
من به جای تو
به پروردگار پاسخ خواهم داد...
2_
میدانستم در خواب تو ظاهر خواهم شد
چون از خواب عاجزم
فانوس دریایی سوسوی آبی رنگی داشت
و با نوک تیزش مسیر را بمن نشان میداد
تو باغچۀ تراسیدا را دیدی
خانه ای با ملیلههای سفید را
و نقش و نگارهای سیاه را روی حفاظهای آهنیاش
در اطراف هشتیهای طنین دارِ سنگی
تو به مدتی طولانی رفتی
بدون اینکه حتی مسیر را بدانی
و باخودت فکر میکردی : سریع تر...سریع تر
آه ! تنها برای پیداکردن او ! بیدار نشو تا وقتی نیافتیاش...
و مرد نگهبان در ورودی قرمز
به سمت تو فریاد زد : ایست !!
یخ فروریخت و ترکید
آب سیاه رنگ زیر پاها را پوشاند...
" این یک برکه است" تو فکر کردی
" توی هر برکه یی جزیرۀ کوچکی خواهد بود"
و ناگهان از دل تاریکی
شعلۀ آبی کوچکی تابیدن گرفت...
با نوری خشن در روزهایی بی برکت
بیدار شده بودی و ناله می کردی
برای اولین بار با صدایی رسا
نام مرا صدا میزدی...
3_
چه با شدت
عاشق منجلابهای زمستانی بودم
نورانی اند...تاریک اند...پژمرده
صخرههای گردی از برف های سفت
و این احساس که تو هرگز
به خانه بازنخواهی گشت ...
در فاصلۀ آتشهای سیاهِ کریسمس
کلاغی زار می زند :
کولاک به پایان رسیده است...
ترجمه : انسیه اکبری
ارسال نظر