این روزها که میگذرد...
پیش درآمد
گذاشتم تب و تاب احساسیاش فروکش کند. کلمهها و جملهها را بالا و پایین کردم. این صفحه و کلمههایش همیشه جنس خودشان راداشتهاند. نذر هستند. به همین دلیل خیلی وقتها راضیام که همان جایی که باید مینشینند.
همیشه ملاحظه داشتهام. ملاحظهی مخاطب و رصدگران این صفحه. به همین دلیل تنها قسمت و بخشی از وجود این قلم را به نمایش گذاشتهام که به شرط حیات منبعد نیز همین گونهام با کمی شفافیت و نظم بیشتر و شاید هم خانهتکانی عمیقتر در لایههای زیرین.
درآمد
حسی تازه دارم که تا به حال تجربهاش نکرده بودم. سادهاش این میشود: از وقتی که بر اساس عرف و گذشت زمان به بلوغ سیاسی(بر طبق تعریفهای موجود از 15 سالگی) رسیدهام و شروع به شرکت در انتخابات کردهام هیچ کدام از افرادی که به آنها رای داده بودم ردای ریاست به تن نکردند. اولین باری است به فردی که رای میدهم رییس جمهوری میشود. حس متفاوت و دلگرمکنندهای است. لااقل آن که اگر مسالهای ناخوشایند پدید آید خود را تافته جدا بافته نمیدانم و مسوولیت گردن دیگری نمیاندازم.
گوشه گشایش(داد)
سخت گذشت. چهارسال اول و چهار سال بعدش، بیشتر. روزی نبود که از کارهای خارقالعاده و جدیدش به همراه تیم همراهش حرص نخوریم و عذاب نکشیم.
بدترینش انتصاب افرادی در و داغان که پیه یکیشان بد به تنم خورد. طرف وامانده از قوهای دیگر را در سازمانی که چهارسال در آن مشغول بودم کردنش رییس. اولین کارش هم تشکیل بخش تشریفات و مسوول vip تعیین کردن بود. هروقت میرفت شهرستان یک اتوبوس آدم بیتخصص را میآورد سرکار که همهشان عین بختک روی سیستم استخدامی و قراردادی دولت چنبره زدند و حالا دیگر محق شدند و حق آب و گل دارند.
یادم نمیرود طرف در شهرشان آهنفروش بود، آوردنش، شد رییس فلان واحد تخصصی. چندماهی فقط روی لباس پوشیدنش کار کردند تا کمی سامان گرفت. یا آن یکی که رفیق و همسایه رییس بود و اتوبوس داشت، شد مسوول فلان واحد اداری و چقدر خوشحال بود که میز دارد و خط ثابت تلفن آن هم بیسیم و اتاق و دمپایی و ... بقیهاش بماند که آنقدر ناحق بودند و بد کردند که تکلیفم، هجرت از آن سازمانی شد که دوستش داشتم و لااقل پایههای واحدی که در آن بودم را درست چیده بودم.
از این قبیل مثالها برای هرکداممان بسیار است. حافظه خبرها و گزارشها نیز محفوظ.
مجلس افروز
زندگی خرج داشت و خدا هم باید به گونهای روزی را میرساند. پیشنهادی شد از سازمان رسانهای غیردولتی. قبول کردم. دوستان از ابتدا در فکر به ریاست جمهوری رسیدن رییس بزرگشان بودند و کارها بر این روال و با نگاه به این افق تعیین میشد. مثلا معاونی آنجا بود که ساعتها حرف میزد و تحلیل میداد اما هیچ بهرهای نمیبردی. ابتدا پشت نقاب را نمیشد فهمید. در دل کار که رفتم ظاهر و باطن را میشد تشخیص داد. طرف! چندین سال آنجا بود و همیشه زیردست. میخواست بالاتر باشد اما ظرفیتش را نداشت. مانده بود. هرکه را هم از فامیل و آشنا بود جمع کرده بود. گنگی شده بودند. هرکجا پا میگذاشتی دمبی بود. خاموش نبودم و به کارهای بیمنطق اعتراض میکردم. معاون زیردست و رییس حلقه فامیلی، نقاب انداخت و شروع کرد به سنگ اندازی. دیگر غیر قابل تحمل شده بود. مسایل به وجود آمده بماند برای بحث شفافتر و مفصلتر. حالا به این رسیدهام که والله اگر کمی بیشتر شناخت داشتم هیچ وقت آنجا مسوولیت قبول نمیکردم. سرانجام هم رییس بزرگشان رای نیاورد و آنهایی که در آسمان سیر میکردند و سوار ابرها بودند و سر این که کدام وزارتخانه بروند دعوا میکردند،
الحمدالله با پارچ آب یخ ملت از خواب بیدار شدند.
هرچند از بعضیهاشان شنیدهام که ما دلمان از ابتدا با رییس جمهوری منتخب بوده و به اقتضای شغل و معیشت در جای دیگری مشغول بودیم. قربت الی الله ...
ساقی نامه
امید دارم به بهبود اوضاع. به چشم نبستن بر کارهای خلاف به واسطهی آن که طرف برچسب خدمت خورده است، هرچند نداند که خدمت چگونه است و چه کیفیتی باید داشته باشد.
امید دارم مردم کمی مهربانتر شوند. صریح و شفاف قیمتها پایین بیاید و زندگی قابل تحمل شود که الان نیست و شرافتمندانه و بیدلالی و کاسبی نکردن زندگی کردن مرد میخواهد.
امید دارم به آنکه تخصص و تعهد ملاک مسوولیت شود نه سفارش و کثافت و . . .
امید دارم تنگنظریها سوق پیدا کند به سمت عدل و انصاف و مصلحتهای عمومی و مردمی.
از شادی و امید مردم، شادم و به آنهایی که خود را محور حق میدانند و همیشه حتی چندقدمی هم از ولایت جلوتر هستند سفارش تقوا و انصاف و حرکت پشت سر ولایت میکنم.
ساختن و سر و سامان دادن اوضاع، آرزو و دست نیافتی نیست.
امیر اسماعیلی
ارسال نظر