گوناگون

خاطراتی از عملیات والفجر هشت/فاو

پارسینه: والفجر هشت، مانند خورشید در عملیات های ما می درخشد؛ چه از نظر تاکتیکی و تکنیکی و چه راهبردی، در اون شرایط بهترین بود. خیلی عملیات بزرگی بود.

من تقریباً شب عملیات خودم را به جبهه رساندم. از لشگر ۲۷ تهران رفته بودم. شرایط عملیات خیلی سخت بود، ولی با این حال یکی از رفقایی را که الان قائم مقام خبرگزاری فارس است دیدم که با پای قطع شده آمده تا در عملیات شرکت کند. تقریباً از یک ساعت به غروب توانستیم خودمان را به یکی از گردان های لشکر برسانیم که فرمانده اش از رفقای ما بود و منتظر ما بودند. خودمان را رساندیم. داشت هوا تاریک می شد. فرمانده گفت اگر الان بخواهیم شما را در سازمان دهی ها قرار بدهیم، هر جا که بروید ممکن است شما را نشناسند و توی تاریکی به شما رگبار ببندند. فقط یک دسته ی ویژه هست که همین امروز صبح تشکیل شده و قرار است راه را باز بکند! خط شکن بود.

فرمانده ی آن گردان، الان جانباز شاید ۹۰ درصد باشد. ایشان آن موقع فرمانده گردان حبیب بن مظاهر بود و بعد هم فرمانده تیپ شد و بعد هم یک مدت ستاد لشکر ۲۷ بود و الان هم در سپاه هستند. ایشان به من گفت فلانی! این دسته ای است که می خواهد عملیات اصلی را انجام بدهد، یعنی تلاش اصلی همین محوری بود که این دسته می خواست عملیات کند. ما قرار بود برویم لب آب. یعنی اروند رود که با قایق برویم جلو! به ما گفت من فقط شما را می توانم در اینجا سازمان دهی کنم! در دسته ی ۳۲ نفره ای که ما پیش بینی یک نفر جانباز را هم توی آن نمی کنیم! همه شهید می شوند! امادگی دارید ؟ گفتیم : هر چی شما بگویید ! ما که خیلی آمادگی شهادت نداریم، ولی تو بگویی می رویم! شوخی کردیم و آمدیم. از اروند که عبور کردیم صبح عملیات بود. نزدیک ظهر از دسته ی ما شهید ارومیان پسر حاج آقا ارومیان، نماینده ی خبرگان به شهادت رسید و از بچه های دسته، شاید ما دو نفر ماندیم!

خاطراتی از فاو دارم که جالب است چون اخیرا این قصه های اختلافات پیش آمد. اون طور که امیرالمؤمنین می فرماید در نهج البلاغه که اوضاع غبارآلود می شود و حق و باطل معلوم نمی شود؛ بخشی بخاطرغبارآلود شدن است و بخشی به این خاطر که در این غبارها نفوذی ها هم می آیند! در بعضی عملیات ها من احساس می کردم خودمان داریم هم دیگر را می زنیم! یعنی توی شروع عملیات خاک و دود و این ها به نحوی بود که کسی کسی را نمی دید و بچه ها ممکن است همدیگر را بزنند!

توی آن شبی که فاو فتح شد، یگان های دشمن فرار کردند و ما دنبالشان رفتیم. خاطرم هست همین دوستمان که می گویم جانباز است. ایشان با همین پای مصنوعی اش بیست کیلومتر را دوید! بیست کیلومتر آمدیم و رسیدیم به عقبه ی دشمن! آنجا هم فرار کردند. هوا تاریک بود. صبح که شد ایشان دید پایش را نمی تواند باز کند! جانبازها معمولا پا را در می آورند و استراحت می کنند. پایش به گوشت چسبیده بود که بعداً در تهران، وقتی پایش را کند با گوشت و پوست کنده شد و تا چند ماه نمی توانست تکان بخورد!

آنجا داشتیم می دویدیم و دشمن را دنبال می کردیم که یک مرتبه من نگاه کردم دیدم که یک نفر غریبه با چفیه آمد جلوی من توی دسته قرار گرفت! عراقی ها از کنار سنگرهای شان دو تا ردیف خالی کرده بودند و فرار می کردند ما هم نمی دیدیم شان. ولی صدای شان را می شنیدیم و توی جاده دنبالشان می دویدیم. همین طور که می دویدیم زدم پشت شانه اش گفتم مال کدام دسته ای؟ از کدام گروهانی؟ حالا اون دارد می دود و ما هم! اول توجه نکرد دوباره زدم پشتش و مشکوک شدم! باز جواب نداد! بار دوم، سوم، دیگر مجبور شد که پاسخ بدهد! برگشت و چند تا کلمه ی مبهم گفت که ما متوجه نشویم! اما من باز دوباره جدی بهش گفتم که مال کدام گروهان هستی؟ یک مرتبه از دهانش در رفت که نعم! و دیدیم عراقی است. خب این اگر می آمد با ما جلو، توی یک فرصتی می توانست شاید تلفات زیادی را از ما بگیرد! او نفوذی بود و توی این تاریکی و دود و انفجار آمد توی صفوف ما! یک چفیه هم نمی دانم از شهدا و از جایی پیدا کرده بود باز کرده بود خودش را به هیبت بسیجی ها درآورده بود، آمد که هم نفوذ کند در ما و اگر جایی بود و فرصت پیدا کرد به ما لطمه بزند یا فرار کند.


یکی از بچه ها رفت جلو و شهید شد و جنازه اش ماند! روز بود و ما می خواستیم این جنازه را به عقب بیاوریم اما چون دو شکارچی دشمن آنجا را هدف گیری کرده بود، هر کس می رفت مجروح می شد! یک زخمی هم دادیم که همانجا ماند. یک شهید دیگر هم کنار آن شهید دادیم. می خواسیتیم جنازه را بیاوریم عقب اما نشد.روح الله ارومیان که آمد.

دیگر حالا تعداد کمی از این دسته ی ویژه مانده بودیم. ارومیان گفت که من می روم و می آورمش! بهش گفتم نرو! تا حالا دو نفر شهید دادیم، گفت نه! بنده ی خدا رفت، خیلی بچه ی جسوری بود. ایشان رفت و ما هم یک کاری کردیم که حواس اون دوشکارچی پرت بشود. ایشان رفت و رسید و شهید را کول کرد و زخمی را با دستش گرفت و کشاند. شاید دو قدم دیگر مانده بود که دوشکارچی زدش! متاسفانه افتاد، و بعد رفتیم آوردیمش! هنوز زنده بود. خواباندیمش در یک برانکارد. گفت من برانکارد نمی خواهم. گفتیم بابا تو داغون هستی! گفت نه! به زور خواباندیمش! گفتم ببریدش اما تا به آمبولانس برسد تمام کرده بود! خونریزی شدیدی داشت ولی آنقدر با غیرت بود که می گفت بروید سراغ مجروح های دیگر، من کاریم نیست. چون فرمانده بود دوست داشت که اول نیروهایش سر و سامان داده بشوند، وقتی هم به زور بردندش شاید یه چهار بار خودش را روی هوا بلند کرد تا خودش را پرت کند تا برانکارد برود برای نفر دیگری!

منبع :ماهنامه امتداد -

ارسال نظر

  • یک ایرانی

    واقعا همیتطور بود که در خاطرات این عزیزمان خواندیم. به تمام مدافعان ایران زمین در طول تاریخ طولانی این سرزمین جاودانه درود می فرستیم. متاسفانه خود من نتوانستم در عملیات بی نظیر والفجر ۸ شرکت کنم ووقتی فرماندهانمان غر زدنهای ما را می دیدند درگوشی وعده می دادند که بزودی در عملیات دیگری شرکت خواهیم کرد و چنین هم شد و خود این حقیر افتخار پیداکردم در رکاب رزمندگان دلیر کشورم در عملیات والفجر ۹ شرکت کنم که در عمق خاک عراق در کردستان عراق انجام گرفت و با حدود ۲۵ کیلومتر پیشروی تا شهرک چوارته در حاشیه سلیمانیه عراق پیشروی کردیم. یادش به خیر البته که شرح دلیریهای رزمندگان ما در طول ۸ سال دفاع مقدس فرصتهایی فراوان می طلبد.

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار